سر روی شونه ت می گذارم بی بهانه...*

از صبح یک سره باران می آید. نکند تابستان تمام شده؟. از بس که همه ترسانده اند ما را از زمستان ِ این جا و سرمای خشک کننده اش. سوال ِ این که "کی آمده اید به مونترال" همیشه به دنبال لبخندی معنی دار و جمله ی " پس هنوز زمستان این جا را ندیده اید!" است. هرروز به فکر خریدن لباس های زمستانی هستیم. یک برند شعارش این است که این کاپشن تا منفی بیست درجه شما را گرم نگه می دارد و آن یکی  برند افتخارش گرم نگه داشتن ِ شما  تا منفی سی و پنج درجه است. هنوز نمی دانند که گرم بودن آدم به پوشیدن کاپشن درجه دار نیست و دل آدم است که باید گرم باشد. پشت آدم است که باید به کسی و چیزی گرم باشد.,

امروز رفته بودم برای آزمایش خون. همان بیمارستانی که قرار است چند ماه دیگر آن جا بروم. یک جای سبز و بزرگ  و زیبا و پر از رنگ که ظاهر مرتب و پنجره های دل بازش نمی گذاشت به این فکر کنی که این جا هم حتمن  مثل بیمارستان های همه ی دنیا پر از غم و غصه است. ولی می دانم که این جا هم حتمن اتاق هایی دارد که پدرهایی توی آن ها شیمی درمانی می شوند و حتمن دخترکان آن ها توی همین محوطه ی زیبا و سبز می نشینند و زار می زنند بعد از هر بار ملاقات. این جا هم حتمن اتاق هایی دارد که دخترکانی با موهای بلند ،  آرام توی کما خوابیده اند و هیچ گاه بیدار نخواهند شد. اصلا بیمارستان همه جای دنیا بیمارستان است. مهم نیست یک بیمارستان شلوغ و دولتی و قدیمی توی ایران باشد، یا یک ساختمان مجهز و مدرن و پر از رنگ توی یکی از شهرهای کانادا. فقط یک قسمت است که همیشه لبخند به لب ات می آورد و آن هم قسمت ِ بیبی های تازه به دنیا آمده است. هر چه ملاقات کننده گان ِ قسمت های دیگر خسته و نا امید و مستاصل اند، ملاقات کننده های این قسمت خوشحال و پر از هیجان و شور اند. ده نفری جلوی ام هستند. کیف و پرونده ام را می گذارم پیش آقای نویسنده و می روم کمی دور بزنم. تابلو ها را دنبال می کنم تا برسم همان جایی که بتوانم لبخند بزنم. توی آسانسور، زنی با یک ساک صورتی نوزاد که کلی بادکنک هلیومی بهش گره زده شده ایستاده . حدس می زنم مادر ِ قدیمی ِ یک مادر ِ جدید باشد!...پسرک بیست و چند ساله ی خوش تیپ و خوش قیافه ای هم کنارش ایستاده که یک عروسک پشمالوی خرس ِ  ارغوانی رنگ نسبتا بزرگ توی بغل اش است و دارد با هیجان با زن حرف می زند. دل ام می خواهد که فکر کنم این برادرک ِ مادر ِ جدید است. از برق ِ چشمان اش شاید این را حدس می زنم. زل زده ام به شان . آن طور که یک لحظه ساکت می شوند و به من نگاه می کنند. لبخند می زنم. آن ها هم. می گویم مبارک باشد. زن ذوق می کند و تشکر می کند. به این فکر می کنم که شده است ژانویه  و همه جا سفید شده از برف و ...خودم و آقای نویسنده چند روزی باید این جا باشیم. صبح و شب. فقط خودم و خودش. بی هیچ آدمی توی آسانسور با کیف صورتی و بادکنک های هلیومی  و بی هیچ کسی با یک خرس پشمالوی ارغوانی توی بغل اش. ترس برم می دارد. یک جور ترس از نوع اولین. یک جور ترس از جور ِ نگرانی. بی این که از آسانسور پیاده شوم ، برمی گردم همان طبقه ای که برای آزمایش خون بودم.  این ترس ِ جدید، احتمالن چیزی ست که باید شروع کنم به فکر کردن به اش و برطرف کردن اش. باید آن قدر فکرش را بکنم تا عادی شود و شجاع شوم. "چه زود برگشتی؟...هنوز یک نفر هم نرفته!". می خزم توی بغل اش. موهای ام را می بوسد. می گویم:" وقتی از بیمارستان برگردیم خونه ..من و تو و بیبی...حتمن گشنه مونه خیلی.  کی برامون غذا درست می کنه؟" . چشم های اش را چند بار باز و بسته می کند و مثل همیشه حاضر جواب می گوید:" برای تو  توی راه پیتزا وجی می خریم، برای خودم استیک و برای بیبی هم هپی میل ِ مک دونالد. خوبه؟. شاید هم بگیم ترنج و تورج برامون غذای خونگی درست کنند. بهتر نیست؟". می خندم. خودش هم. "یه دور زدی و فقط نگران این شدی که چی بخوریم؟ این قدر شکمو شدی؟". می خندم باز. می خواهم برای اش از بادکنک های هلیومی و تدی بر ِ ارغوانی بگویم...اما سکوت می شوم. خودم را می چسبانم به اش."نگران هیچ چیز نیستم....هیچ چیز..."


_______________________

موزیقی : چتر خیس. حامد همایون

نظرات 21 + ارسال نظر
سیمین 1395/06/02 ساعت 13:05

دلت همیشه گرم باشه در آغوش آقای نویسنده.
نیازی هم نیست بگم خدا هرلحظه در آغوشش گرفته ت.

ساناز 1395/06/01 ساعت 10:12

خب حق داری ترس داره. اما این که خودت از قبل بادکنک ها رو خریدی و وصل کردی به کیفی که خودت با ذوق انتخابش کردی و همه وسایلش رو چیدی و دست میگیری ببریش حالش بیشتره تا کس دیگه ای بخواد این کار رو بکنه. کردم که میگم ها

یادم می مونه ساناز این حرفت:)

nooshin 1395/05/30 ساعت 09:24 http://nooshnameh.blogfa.com

باران جونم. از الان نگران این چیزها نباش. چه بسا که زمانش که رسید تو بیشتر سورپرایز بشی.
خدای بزرگ هیچوقت نمیزاره دل بارانش اونروزا غصه دار بشه.
من نمیدونم چرا حس میکنم بیبی یه دخمله ولی هرچی که هست این فسقله الهی صحیح و سلامت بیاد به آغوشتون

امیدوارم حس شما درست باشه چون من واقعن نمی دونم اگر پسر باشه باید چی کار کنم

سمیه 1395/05/30 ساعت 02:40

باران جان، من نه ماه همین استرس رو داشتم با این تفاوت که پسر بزرگم هم مدرسه میرفت و نمیدونستم چی به سر اون میاد وقتی قراره من ٤ روز تو بیمارستان باشم . فقط یکی از دوستام کمک کرد و وقتی من و همسرم توی اتاق عمل بودیم پسرم رو از مدرسه آورد بیمارستان... ما ٤ نفر ٤ روز توی بیمارستان و یه اتاق کوچولو بودیم . شبها کلی میخندیدیم و تصور میکردیم هتل هستیم . اینقدر سریع و راحت گذشت که خاطرات بد زایمان اولم توی کشور خودم و بین هزار نفر که روزانه سعی میکردن کمکم کنن برام کمرنگ شد.ببخشید طولانی شد... مواظب نی نی باش لطفاً

این تصویر چهار نفره تون توی بیمارستانی که برای شما هتل شده بوده، تا زنده م دیگه یادم نمی ره:)

زری 1395/05/29 ساعت 10:03

وااااااای بادکنک صورتی تو یه روز برفی هووووووورررراااااا

شایدم آبی، کی میدونه

لاله 1395/05/28 ساعت 21:56

عاشقتم به خدا .ولی باران در غربت گاهی دوستایی پیدا میشن که قد یه فرشته به داد ادم میرسن . همش میخوای بپرسی ببخشید بالهاتون رو خونه گذاشتید فرشته جونو مطمئن هستم دور و بر تو هم پرواز میکنن اون روزها

غ ـزل 1395/05/28 ساعت 19:50 http://life-time.blogsky.com/

نود درصد ترسهای ما بی مورد هستن
منم اینقدر ترس دارم ولی موعدش که میرسه میبینم هیچکدوم از ترسهام اتفاق نیفتاده

سال جدید و ژانویه بهترین هدیه ها رو برات داره

معصومه 1395/05/28 ساعت 15:12

باران عزیزم ته تهش مامان آدم میخواد 1 ماه همراه باشه بعدش خودتی و همسری و نی نی. پس نگران وآشفته نشو این نیز بگذرد .منم چون اختلاف سلیقه زیادی دارم با مادرم ترجیحم این بوده که نی نی رو خودم تنهایی بزرگ کنم الان 7 ماهه که دارم خودم هم با دخترم بچگی میکنم و بزرگ میشم.تا چشمهات ببندی و بازکنی میبینی قدکشیده و بزرگ شده اون وقت تو سعی کن براش بهترین باااشی عزیزم

حتمن همین طوره:) درست می گی.

ایشالا که آقا پسرتون بهمن ماه به دنیا می آن :دی

شاتاپ و منتظر پیامد و پسامد حرف ات باش!

سلام باران جان. من ایمیلتو دیر دیدم. ممنونم که منو محرم دونستی. عزیزم نگران نباش. به غیر از آقای نویسنده، تو همیشه و همه جا تو بغل خدای مهربون هستی و اون مراقبته. همه اونایی که دوستت دارند تو رو به اون سپردند. لحظه های قشنگی رو سپری میکنی، هرچند دلهره و نگرانی و دلکوچیکی چاشنی این لحظه هاست. عزیزم در پناه حق باشی.

شما محرم ترینید و مطمئنم که می دونید. ممنونم.

شیرین 1395/05/28 ساعت 02:58

میگماا اینکه آدم از ته دل بخواد با ساک بیبی که کلی بادکنک هلیومی بهش وصله و یه بغل عروسکای پشمالوئکی بدوئه بیاد پیش شما خیلی به نظر ابلهانه میاد؟❤❤

گفتن اش...و فکر کردن به این چند خط شما...برای من ...انگار که اومدین . عمیقا این رو می گم:)

khorshid 1395/05/27 ساعت 23:52

سلام باران عزیز
توکلتون به خدا باشه. تا ژانویه یک عالمه اتفاقای قشنگ و خوب ان شالله منتظرتونه. فقط به خوبی و شادی و سلامتی فکر کنین. فکر نکنم بیبی خوشش بیاد مامان گلش نگران چیزی باشه

همین طوره. تا اون موقع سیب زنده گی هزار چرخ می خوره به قول قدیمی ها:)

سارا 1395/05/27 ساعت 22:15

باران جان کی می دونه چرخ گردون چی براش در نظر گرفته.شاید تا اون موقع دوستی در مسیر زندگیتان قرار گرفت که جای تمام کسانی که در زندگیتان خالی است را پر کند.

:) یه دوست به نصف ِ نصف ِ مهربونی شماها هم پیدا شه...من خوشبخت ترینم

ترنج 1395/05/27 ساعت 15:58 http://marly.blogsky.com/

سلام بارانکم
تبرییییییییییییییک!!! چه خوشگل و خوشرنگه اینجا.........
مامان کوچولوی من، دخترک مهربونم، مامان ِ نی نی کوچولوی ژانویه ای! نگران هیچچچی نباش، خب؟ روزهای زندگی آدم می گذرن، خوبی آدم اینه که با هر شرایطی خودش رو وفق می ده. کسی چه می دونه؟ شاید تا اون روز شرایط به شکی شد که توی اون آسانسور شما دو تا تنها نبودید....
اوهوم؟!
باشه؟
غصه شو نخوری ها!
تازه....... از این سر دنیا، تو یه عالمه هواخواه داری، که اون خانم تازه مامان شده ی کانادایی به خواب هم نمی دیده! شک نکن که تو خوشبخت ترین مامان دنیایی، که صاحب خوشبخت ترین بیبی دنیا خواهی بود.
ترنج و تورج چه غذایی بلدن درست کنن؟!

خوش اومدی. ترنج و تورج از همون غذاهایی که مارلی بلده:)))

سما* 1395/05/27 ساعت 12:15

مرررسی از موزیک..
چند روزی هست که روش قفلی زدم ، حال خوبی داره.. خصوصن اونجا که میگه.. دســــــــتم تو دست یاره
حالا از این بعد که گوش بدمش یاد باران مونترال هم میافتم

من هم قفلی:))))..توی مترو...توی خیابون...توی خونه. به همه جا و همه موقعیتی میاد

سما* 1395/05/27 ساعت 12:03

همیشه ناشناخته ها ترس دارن ..
بذار اینجوری فکر کنیم که ژانویه شده و همه جا سفید پوش یه عده آدم خوشحال و مهربون با تدی بر ارغوانی و بادکنک هلیومی و گل های رنگاوارنگ باران ما را سورپرایز می کنن و اشک شوق به چشماش میارن .. ناهار هم قراره خونگی باشه :)

یه عده آدم :))))..می شه منو نترسونی؟

الهام 1395/05/27 ساعت 10:12

اصلاً فکرشم نکنید. بالاخره یه چیزی میشه دیگه. می گذره. ایشالا خیلیم خوب می گذره.
نمیدونم فقط ما دخترای ایرانی اینجوری وابسته بار اومدیم یا همه جای دنیا همین جوریه.
خودم من مجردم، اصلا کسیم تو زندگیم نیست، ولی یه وقتایی میشینم به این فکر می کنم موقع زایمانم مامان نباشه چکار کنم؟
ولی بعدش همش میگم، ای بابا اینم می گذرونم، مثل خیلی چیزای دیگه

واقعا. می گذره. شاید هم من زیادی بزرگ اش کردم. باید بشینم و دوباره کوچیک اش کنم

مچکرم:)

سربه هوا 1395/05/27 ساعت 08:48

من روز به دنیا اومدن بیبی یه تدی بر بزرگ ارغوانی میخرم و میرم تو اساسنسور بیمارستانی که خودت به دنیا اومدی منتظر مینونم تا بیای

وااااااا. اونجا حالا چرا؟:)))))))...که چی بشه؟؟؟ اقدام انتحاری بود این تصمیم ات؟ کلن با من و هانی همیشه مشورت کن شما قبل از انجام هر کاری

خدا را شکر یکی هست که باعث بشه نگران هیچی نشی
بیبی جون میادش و کلی برات انرژی های خوب میاره
طوری که به این روزها فقط لبخند بزنی

:) امیدوارم

شقایق 1395/05/27 ساعت 05:10

ایران که بودم به خصوص حوالی سال 90 که خیلی اوضاع رابطم با مامانم داغون بود یک دفعه تو یه جلسه گروه درمانی بودیم یادم نمیاد بحث چی بود که یهو این ترس افتاد تو جونم که اگر بخوایم بچه دار بشیم، همسرم رو که نمی زارن پیشم بمونه تو بیمارستان، چه خاکی تو سرم بریزم. حالا نه بچه ای در کار بود نه اصلا بچه می خواستم!
ترسه کاملا بدوی بود و عمیق!
می گذره، زود می گذره ،بعد 5 سال بعد لبخند من می زنی بش اما لبخنده یکم تلخه خب
مهاجرت خیلی سختیا و دلتنگیا و جا گذاشتنا داره منتها یه چیزی که هست اینه که مطمئنی برای جوجت از هر هدیه ای دنیا با ارزش تره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.