ای کاش عشق را زبان سخن بود...

اولین ترم ِ کلاس زبان ِ  داوطلبانه ام که تمام شد، ایستادم جلوی کلاس و گفتم که این جلسه ی آخر است و از همه تشکر کردم برای بودن شان. سعی کردم شمرده تر از همیشه حرف بزنم چون می دانستم که سطح شان پایین است و شاید خیلی از حرف های ام را متوجه نشوند. آخرش هم با این که حالت چهره و مدل ِ لبخند ِ  شان نشان می داد که خیلی از حرف های من را نفهمیده اند، همه گفتند thank you   و کلاس تمام شد. کتاب و دفتر و دستک و بطری آب و موبایل ام را از روی میز یکی یکی برداشتم و توی کیف ام گذاشتم. سرم را که بلند کردم دیدم همه شان موبایل به دست صف کشیده اند و ایستاده اند جلوی در. فکر کردم که حتمن می خواهند تلفن ام را بگیرند. اولین چیزی که آمد توی سرم این بود که "آخر طفلکی ها، شما که نه فرانسه می دانید و نه انگلیسی و نه فارسی، چه طور می خواهید به من زنگ بزنید و حرف بزنیم؟"...هنوز دو ثانیه از این قضاوت احمقانه ام نگذشته بود که اولین شان آمد طرفم. موبایل اش را گرفت سمت ام و با سرش اشاره کرده که "بخوانید".به صفحه ی موبایل اش نگاه کردم. "مترجم گوگل". توی قسمت بالا اسپانیایی تایپ کرده بود و قسمت پایین "فارسی" را انتخاب کرده بود. "بسیار ممنونم از لبخند تو. همیشه لبخند ِ تو". نمی دانستم مترجم گوگل این قدر خلاقیت دارد توی ترجمه!..."همیشه لبخند ِ تو". غافلگیر شده بودم. ناخودآگاه لبخند زدم و بغل اش کردم. آن یکی آمد و همان طور موبایل اش را گرفت جلوی صورت ام. "تو خیلی خنده دار هستی و من خنده دار دوست دارم"...آن یکی" تو شبیه گربه ها هستی . مثل نقشه ی کشور شما. تو معلم گربه ای هستی"! از این بلند خندیدم. چه طور من را شبیه گربه دیده بود؟ . همین طور یکی یکی با مترجم گوگل می آمدند جلو و حرف های شان را می زدند و من با هر جمله به حماقت جمله ی توی سرم فکر می کردم. به این که فکر می کردم حتمن کلمه ها باید به زبان بیایند تا بنشینند به دل ات!..من که سال هاست نوشتن همه ی زنده گی ام شده، یادم رفته بود که می شود...نوشت .  بی این که گفت. 


_____________________________________________________

 پ.ن. 1. آقای مسنی که توی کلاس از تلاش کردن اش حیرت کرده بودم ، نوشت" دو ماه دیگه باید برم آمریکا. می شه معلم خصوصی من بشید؟". و شد اولین شاگرد خصوصی ام:)

نظرات 20 + ارسال نظر
سما* 1395/06/08 ساعت 16:54

بغضی شدم ...
همیشه لبخند باشی بارانی :*

زهرا zaamoh 1395/06/06 ساعت 03:43

معلم گربه ای جون

سیمین 1395/06/02 ساعت 13:06

چه مهربونین همه

تنها 1395/06/01 ساعت 23:18

عزیززززم
امیدوارم همیشه همیشه اینجا از شادیهات بنویسی و من بخونم و شاد بشم

دزیره 1395/06/01 ساعت 22:08

همه اش بازتاب عشقی بود که تو وجودت دیدن... گوارای وجود.

ساناز 1395/06/01 ساعت 10:16

محبوب قلب ها باران
خخخخخ.

ولی خداییش وقتی آدم روبه روت لبخند به لبش باشه ترسی از برقراری ارتباط نداری. هوس کردم بیام سر کلاست

رها 1395/06/01 ساعت 09:01

می دونی، هر چی هم که بعضی از ادما خودشون رو جر واجر می کنن که آدمهای دیگه رو از هم دور و تفاوت هاشون رو بیشتر به رخ بکشن، اما بازم یه نقطه ی تلاقی هست که میزنه کاسه کوزه شون رو می شکنه!
ادم موجود جالب انگیزی می باشد.
گوگل ترنسلیت هم با اینکه خره و هیچ وقت به من کمک نکرده اما من از همین جا ماچش می کنم که باعث شده تو خوشحال شی..

Lumino_ir 1395/05/31 ساعت 22:24

وای چه حس خوبی داشت این پستت. بی اختیار اشک تو چشمهام جمع شد و دلم مالامال از شادی.

Fandogh sheyda 1395/05/31 ساعت 15:50

Niiiiice
الهی قربونت برم گربه الهی قربون اون جوجه تو رااااهت برم نقشه ی گربه ای
تبریک بانو جان تبریک

خدا نکند فندق جان من:)

پریسا 1395/05/31 ساعت 10:12

چه حس دلنشینی
همیششه لبخند تو پایدار باشه

nooshin 1395/05/30 ساعت 09:29 http://nooshnameh.blogfa.com

آخی چه کار بامزه ای

فکر کن یک جمعه لعنتی عوضی را که ظهرش با دیدن یک فیلم از تولد یک سالگی یکی از بچه های فامیل که حالا بیست سالشه و توی فیلمش پر بوده از بابا و دایی و پسر دایی و فلانی و بهمانی که همه شون الان سال هاست دیگه نیستن، و عصرش با یه بحث مسخره ی الکی و یک دعوای بی حساب بی ربط، و غروبش با به هم ریختن برنامه ای که برای تولد خواهرزاده ت ریختی و دوازده شبش با خبر داداش کوچیکه که می گه مسافرتش به هم خورده و نمی تونه بیاد گذشته و تمام جونتو گرفته گذرونده باشی و حالا، ساعت یک و نیم صبح نشسته باشی عینهو جغد وسط رختخواب و تنها چیزی که به چشمت نمیاد خواب باشه و این پست پر از حس رو بخونی و.....
خب، مسلمه... بغض می کنی..... همیشه لبخند تو، دخترک مهربانم.....
شاگرد خصوصیت مبارک!
بهت می نازم باران......

من برای همه ی اون سه خط سختی که نوشتی تو رو بغل می کنم. اصلا بیا گروپ هاگ..من و تو و مارلی و ترنج و تورج:) جمع مون جمعه. بی صبرانه منتظرم بخونم ات.:)

غ ـزل 1395/05/29 ساعت 21:23 http://life-time.blogsky.com/

همون پستی که رفته بودی دکتر
:دی
توی اون نوشتی که داروهاشو هم نخورده بودی :دی
ها ها ها

هرچی که هست تو خیلی خنده داری منم خنده دار دوستت دارم :دی

:)))),شما خواننده گان چه چیزهایی که یادتون نمیاد از نوشته های من من هم خنده دار دوست دارم:)))

نازنین 1395/05/29 ساعت 21:21 http://avazedohol.blog.ir



دعا ایرانی:
ایشالا آموزشگا زدنت!
:)))

بهروز 1395/05/29 ساعت 14:32

به‌به

شیرین 1395/05/29 ساعت 11:00

استعداد یادگیریه زبان میخوای، من!!!!
ینی سی سال نان استاپ برم کلاس فردای ساله سی ام میگم آی ام بلک بورد!!!!

زری 1395/05/29 ساعت 09:53

وااااای چه آدم های بامزه ای و چه کار جالبی کرده بودن
یه سوال این طفلکی ها که نه فرانسه بلدند و نه انگلیسی چه جوری تونستن مهاجرت کنن؟ یعنی الان اقامت دارن؟

اینان از آمریکای لاتین می باشند که بسی بسیارند این جا. گویا اونجا مصاحبه می شن اما نه به سفت و سختی ایرانی ها. مصاحبه شون به زبان اسپانیاییه!

چه حس خوبی داشته اون لحظه. چه آدم های مهربونی. اولین شاگرد خصوصیت مبارک باران جان. امیدوارم لحظه های شادی پیش رو داشته باشی.

لاله 1395/05/28 ساعت 21:50

عالی هستی مثل همیشه

غ ـزل 1395/05/28 ساعت 19:56 http://life-time.blogsky.com/

چه حس قشنگی داشته که آنقدر دوستت داشتند
و من چند هفته پیش توی آرشیوت فهمیدم چشمهات آبیه
تو خیلی خنده دار هستی و من خنده دار دوستت دارم

شاگرد خصوصیت مبارک

عزیز جانم احتمالن لنز بوده:))) من و آبی؟؟؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.