...there goes my life ....there goes my future

روزهای ام می گذرند پشت هم. دیروز در جواب این که چند وقت است آمده ای نزدیک بود بگویم سه ماه! باورم نمی شود این قدر زود گذشته باشد و نزدیک پنج ماه شده باشد. هرروز صبح تا ظهر" اسکار" می آید خانه مان. روزی دو جلسه کلاس خصوصی خواست و من نه نگفتم. این که می آید خانه  ومن قرار نیست مترو و اتوبوس سوار شوم خودش یک دنیاست. بعد که می رود ناهار می خورم و کمی استراحت و بعد باید بروم کلاس زبان فرانسه ی شبانه ام تا نه شب. تقریبن هرروزم این طور می گذرد و شاید هم برای همین است که سریع تر از قبل می گذرد انگار. هفته ی پیش سومین نوبت دکتر بود و در کمال تعجب جواب همه ی سوالات اش به مشکلاتی که فکر می کرد دارم نه بود. بعد منتظر سوالات من بود و من هیچ سوالی نداشتم. پای اش را انداخت روی پای اش و تکیه داد به صندلی اش و  دست به سینه زل زد به من و گفت:" عجب بارداری ِ زیبایی....کاش همه ی مامان هایی که می آمدند این جا همین طور بودند". نمی دانستم باید از این حرف خوشحال باشم یا نه. یعنی همه پر از سوال اند ؟...یعنی باید الان هزار تا سوال داشته باشم؟...یعنی من خنگ و بی خیال ام پس که بی هیچ سوالی می آیم دکتر؟. این را که گفت اضطراب از فرق سر تا نوک پای ام را گرفت. همه ی مغزم را اسکن کردم تا برای خالی نبودن عریضه یک سوال ناقابل بیاید توی ذهنم . آخرش هم موقع بیرون رفتن از مطب برگشتم و گفتم :" از این دستگاه های کوچک که شما دارین و  صدای قلب بچه رو می شه شنید....از کجا می شه خرید؟!...چنده؟!". دکتر تقریبا کمی شوک ناک و کمی با خنده گفت:" منظورم سوال هایی مربوط به بیبی و خودت بود"! گفتن ندارد شرمنده گی ام و میزان سرعتی که از اتاق اش بیرون زدم!

بیست روز دیگر مانده به آن روزی که قرار است بهم بگویند دختر است یا پسر. نمی توانم بگویم که برای ام فرقی ندارد. به قول گولو اصلا سلامت بودن اش ربطی به این که دل مان دختر می خواهد یا پسر ندارد و من نمی دانم چرا ملت این دو تا را با هم قاطی می کنند!...نمی توانم با خودم رودروایسی داشته باشم و بگویم که فرقی ندارد. زنده گی من اگر دختری داشته باشم، زمین تا آسمان فرق خواهد کرد با این که اگر پسری داشته باشم. سختی داستان این است که همان روز آقای نویسنده امتحان دارد و من باید خودم تنها بروم و  با یک پسر برگردم...یا یک دختر. البته دارم خودم را آماده می کنم برای این که اگر پسر بود غصه نخورم و  طفلکی ِ کوچک ام نفهمد که جا خورده ام و شاید چند روز توی شوک باشم. هنوز حتا زبان ام نمی چرخد که باهاش حرف بزنم یا صدای اش کنم. هرازگاهی توی آیینه شکم ِ کمی بزرگ شده ام را نگاه می کنم و حیرت می کنم از رشدش. گاهی دلم می خواهد بغل اش کنم و بوی اش کنم. دلم می خواهد بیست روز ، زود بگذرد و ببینم دنیا با من چند چند می شود بالاخره و من با زنده گی ام قرار است چه کنم و چه شود و چی پیش بیاید. بیست روز عزیز. زود بگذر این روزها. زووود تر از همیشه. 


    

نظرات 22 + ارسال نظر
ترنج 1395/06/17 ساعت 14:42 http://marly.blogsky.com/

پنج ماه........... نه! واقعا زود گذشت...
من هم امیدوارم این ده روز باقیمانده زود زود زود بگذره باران... خیلی زود.......... راست می گی، خیلی فرق داره هرچند در اصل ماجرا فرقی نداره. اما خب داره........ یعنی..... من هم مثل خودت، رودروایستی نداریم که!

عجب
ماجرای ما یه جور دیگه بود.
اقای همسر پسر دوست داشت من هم به طور پنهانی پسر
دوست داشتم.اما از روز اول به این فکر میکردم که اگه دختر بشه خیلی گناه داره که...برای همین به عالم و ادم گفتم دختر دوست دارم و از اینکه ممکنه ضایع بشم خیلی هم خوشحال بودم.
ولی...
یه xx گوگولیه شیطون توی دلم بود و خنده گنده خودم جلو مانیتور و نگاه متعجب آقای همسر و تفکر عمیقش همیشه یادم میمونه.

لاله 1395/06/12 ساعت 22:22

من هم دوست دارم دختر باشه . اما به این فکر کن که بچه ای که تو مادرش باشی اگر دختر باشد که مثل خودت خاص و متفاوت خواهد شد و اگر پسر باشد دختری در کنارش تحربه ای عالی خواهد داشت . این هم زیاد بد نیست نه .

این هایی که می گی من نیستم لاله ی عزیز. خجالتم ندید . خجالت برای زن ِ آبستن خوب نیست

سمیه 1395/06/10 ساعت 23:07

نمی دونم نظر قبلم ثبت شد یا نه چون دارم با گوشی می نویسم و بازی در میاره در مورد اون دستگاه ما الان داریمش تو مطب خواهرک ولی نی نی نداریم که به خدا اگه ایران بودی حاظر بودم پنج شنبه جمعه ها بفرستمش واست تو ایران راحت میشه از کالای پزشکی ها خریدش ما خریدمیش پونصد

سمیه ی عزیزم. ممنونم مهربان جان. من ولی فکر کنم که جنبه ی این دستگاه رو نداشته باشم. چون احتمالن کل شب رو تا صب هزار بار چک خواهم کرد که ببینم قلب اش می زنه یا نه:) ولی این که در دسترسه و می شه خرید...جالب بود.:)

سربه هوا 1395/06/09 ساعت 12:33

عجب بارداری زیبایی
این قشنگ ترین جمله ای بود که خوندم. هیچ حرفی تا این حد خوشحالم نمیکرد.
برات ادامه ای به همین زیبایی ارزو میکنم عشق.

زریŒ 1395/06/09 ساعت 08:56

سلام. باران جان من سر ارغوان که باردار بودم واقعا دلم میخواست بچه ام پسر باشه فکر میکردم پسرها راحتتر میتونن زندگی کنند و بعنوان مادر دوست داشتم بچه ام زندگی راحتتری داشته باشه، خداییش اصلا تو خانواده ی ما برتری پسر بر دختر نیست یعنی مطمئنم اثر تربیتی محیط نبود. یه دلیل دیگه اینکه من هیچ وقت دختر نانازی نبودم و فکر میکردم داشتن دختر حساس و دل به دلش دادن برام خیلی سخته و از پسش برنمیام. آقای شوهر هم دوست داشت بچه مون پسر باشه و البته که من دلایل اون رو نمیدونم. خلاصه ما یه روز صبح قبل از کار رفتیم سونو، ایشون بیرون تو راهرو بود و من رفتم داخل و دکتر هنوز اون گوشی مانند را نذاشته بود رو شکمم گفت دختره :)) یعنی همچین قند تو دل من آب شد که انگار من یه عمر منتظر دختر بودم!!! اصلا از خودم تعجب کردم یهو همه ی فلسفه بافی هام تموم شد خخخ اومدم بیرون و تمام حواسم رو به شوهرم دادم که وقتی بهش میگم دختره، عکس العملش را ببینم. هیچ وقت یادم نمیره و تا حالا هیچ وقت اون همه حجم خوشحالی و ذوق را در نگاهش ندیدم، وقتی بهش گفتم دختره با تمام چشمهاش خوشحال شد. برای تو هم منتظر یه غالگیری ام شک کن اصلا بارداری و زایمان و مادر شدن یه عالمه تو رو به خودت نشون میده و اینقدر از خودت تعجب خواهی کرد.
راستی من هم از اون دستگاهها میخوام که صدای قلب رو میشه شنید، دو هفته پیش به شوهر گفتم ایکاش یه دونه از اون ماسماسک ها داشتیم که تو خونه صدای قلب بچه را خودمون بشنویم، حالا واقعا نیست که بگیریم؟

چه داستان عجیبی زری جون. البته که من کم غافلگیر نشدم از حس و حال و هوای خودم این مدت...ولی داستان شما عجیب تر از همه ی اون ها بود. مبارک باشه برای شما هم. ولی نه عزیزم ازون دستگاه ها نمی فروشن بیرون

سما* 1395/06/09 ساعت 08:48

ای جانم که :*

سارا 1395/06/09 ساعت 01:21

همون ایمیلی که به اون سارا زذی برای منم فوروارد کن ایکون یه ادم حسود

عزیزکم:)))) چشم.

سارا 1395/06/09 ساعت 00:10

من ایمیلمو میخواااام
من همونم که استرالیا هستم البته الان ایرانم مریض شدم درحد مرگ برای بررسی درست حسابی مریضیم امدم ایران دوباره به من ایمیل بزن

ای بابا، چرا ساراهای وبلاگ همچین شدند:(

Khorshid 1395/06/08 ساعت 23:48

سلام باران عزیز
خیلی خوب حس ها رو منتقل میکنی. با سوالی که پرسیدی خنده دکتر رو کاملا حس کردم. عزیز جان دعای خیر بدرقه راهت. همگی منتظر بیست بعدیم انگار

مرسی خورشید جان. امیدوار باشیم تا بیست روز

بهروز 1395/06/08 ساعت 16:33

باور کن دختر جان :دی

شما تا بیست روز خاموش باش گربه سیاه جان که نکنه یه وقت بارون بیاد با حرفت!:))))

زهره 1395/06/08 ساعت 15:03

بارانِ جان
دخترک است ولی نمی دانی که پسرک داشتن هم چقدر لذت بخش است. دو سال و نیم است که پسرک جان جانان من است و تا نیامده بود همه اش به خودم میگفتم چگونه بشود پسرکها را اینقدر دوست داشت که دخترکان را
امان از روزیکه آمد، امان از بوسه هایش، امان از همه چیز خوب بینظیرش.
عاشق تمام حسها و لحظه های خوبت هستم و تمام روزهای گذشته ام را باهات مرور می کنم عزیز دلم

شاید حالا سخته به اش فکرکردن و باید منتظر آینده باشم:)

شیرین 1395/06/08 ساعت 14:22

منتظرم ببینم اگه جواب میده بزنم تو کار فال قهوه

بیا فالم رو بگیر شیرین. یک فال ِ شیرین

سارا 1395/06/08 ساعت 14:16

باران جانم برات آرزو می کنم 20 روز دیگر یک روز رویایی باشد فقط همین.روزی که از شوق گریه کنی
قطعن دختر یا پسر بودنش فرق می کند اما من مطمئنم هر کدام که باشد از اینکه مامان باران را دارد به خودش افتخار می کند.باور کن.به نظر می رسد که دو تا خواننده هم نام داری و هر دو هم ناراحت.تو اون ایمیل سراسر احساس را برای من زده بودی عزیزم و من پاسخ دادم از این پس برای این که اشتباه نشیم با اون یکی سارای عزیز من ایمیلم رو هم می نویسم.

سارای عزیز. گویا همین طوره و ساراها غمگینن:) امیدوارم خوب خوب باشی

هستی 1395/06/08 ساعت 11:18

امیدوارم همونی بشه که دلت میخواد ،‌البته در هر دو حالت ادم عاشق بچه ایه که 9 ماه توی شکمش نگهش داشته .

سلامت و شاد باشید باران جان

قطعن همین طوره هستی جان. من هم احتمالن کودکانه دارم فکر می کنم اما دست خودم نیست:(

nooshin 1395/06/08 ساعت 11:01 http://nooshnameh.blogfa.com

امید که این روزها زودتر از زود بگذره و باران جانمون موقع برگشت با یک کفش صورتی موچولو به سراغ بابا نویسنده بره و خبر سلامتشو بده.
و اگر تقدیر خداوندی کمی با آرزوی باران متفاوت بود باز هم یک پسملچه سالم و کپلی به آغوشش بیاد.

شاید هم کفش صورتی موچولو بخرم اگر دخترکی بود. اگر هم پسرکی بود یه عروسک کچل ِ خوشحال می خرم که داره به ریش من می خنده!:)))

سارا 1395/06/08 ساعت 09:20

باران جان من ایمیلی ازت دریافت نکردم :(

پس من به کدامین سارا ایمیل زدم؟:)))))

غ ـزل 1395/06/08 ساعت 09:19 http://life-time.blogsky.com/

وای بارن
کمی فکر دل ما باش. اینها رو میخونم و دلم آب میشه که منم نی نی داشته باشم. اینقدر که قشنگ مینویسی ازش
نتیجه هر چی که هست خیره انشالله
ولی منم دختر دوست دارم خوووب

عزیزم امیدوارم بعد تر که از سختی هاش می نویسم هم دلت کماکان آب شه!:)))

رها 1395/06/08 ساعت 09:14

کاش یه دکمه ای چیزی بود که روش نوشته بود اگر دختر می خواهید دکمه ی قرمز و اگر پسر می خواهید دکمه ی آبی را فشار دهید و خلاص!
بعد حتی مثل انتخاب رشته های اینجا، 24 ساعت وقت داشتی که انتخابت رو عوض کنی ! فکر کن! :))))
بیست روز دیگه تو تنها میری اما دل یه عالمه آدم اینجا باهاته که تنهایی دخترچه یا پسرچه رو برنداری بیاری بیرون.

من می نشستم روی دکمه هه اونوخ!...بعد از من به بعد می گفتن دکمه رو بردارین ...ملت جنبه ندارن!!!. دل یه عالمه آدم اینجا...عجب جمله ی گرمی:)

الهی که همون بشه که دلت میخواد ولی اگر پسر هم شد مطمئن باش که عاشقش میشی و لحظه های فوق العاده ای رو باهاش تجربه میکنی.

بلی. باید به هر دو حالت مثبت فکر کنم:)

سارا 1395/06/08 ساعت 00:14

من فقط اینروزها میخونمت بی حرف...دوس ندارم ناراحتی خودمو منتقل کنم ...
برای من دعا کن که حالم خوب بشه حال , خوب...
بارداری زیبا قشنگ بود...چه جمله ی قشنگی

سارای عزیزم ، برات یک ایمیل کوچک زدم:)

شیرین 1395/06/08 ساعت 00:13

آخ دخترکه باران..

:))) تو گویا تشخیص ات قویه نه؟:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.