عوضی گونه!

کل شب را این پهلو به آن پهلو می شوی. دیگر مثل عادت تمام عمرت نمی توانی روی شکم ات بخوابی چون احساس خفگی می کنی. بعد از این که چند ساعتی خدا به تو رحم می کند و خواب ات می برد از بوی قهوه ای که آقای نویسنده قبل از کلاس رفتن اش درست کرده بیدار می شوی و مستانه می خواهی بروی سمت آشپزخانه که یادت می افتد فقط روزانه می توانی دویست میلی گرم ِ ناقابل کافئین میل کنی آن هم اگر خیلی خیلی دل ات بخواهد به قول دکتر! پس ترجیح می دهی نگه اش داری برای نیمه ی روز که خستگی ات را در کند لااقل!...بعد بلند می شوی و می روی حمام و قبل از این که بروی زیر دوش، می ایستی روی ترازو و هرروز لبخند ِ ترازو  را با عددی که به عمرت آن وزن نبوده ای می بینی! شاید هم انگشت میانی اش را. دوش می گیری و جلوی آیینه موقع لوسیون زدن به بدن ات به این فکر می کنی که این شکم نازنین به حالت قبلی اش بر می گردد یا نه؟...چه قدر دیگر باید بزرگ شوی؟!...نمی شود همین قدری به دنیا بیاید و توی کف دست ات مثل گنجشک بزرگ اش کنی؟ نمی شود به جای رشد ِ درونی، بیاید بیرون و از هوای خوب لذت ببرد و رشدش را بیرون کند؟!...از در ِ کمد را باز کردن اصلا نمی خواهم بگویم که چشم ات بیفتد به شلوار جین های نازنین ِ مارک داری که قبل از آمدن خریدی و حالا هیچ کدام دکمه و زیپ شان بسته نمی شود. عمرا که بتوانم این جا همان مارک ها و مدل ها را بخرم تا قبل از پیدا کردن یک کار درست و حسابی!...از سوتین های رنگی رنگی  ای که با وسواس انتخاب کرده بودم و حالا از کناره های شان می زنم بیرون اصلا اصلا به هیچ وجه نمی خواهم حرف بزنم. 

آخر هفته ها هم که چه بگویم! که "ندا" ی مهربان زنگ می زند و می گوید جایی برویم و بنشینیم و گپ بزنیم  و تو می دانی که گپ بزنیم یعنی آن ها پاتیل پاتیل آبجو و مزه سفارش بدهند و تو مثل زیر ِ بیست ساله ها آب بخوری یا اورنج جوس و نهایت کمی از مزه های آن ها. بعد سه ساعت بشود و آن ها سرشان خوش و گرم بشود و تو فقط سه هزار بار توی این سه ساعت دستشویی رفته ای!. گاهی فکر می کنم نکند از رحم ام اسباب کشی کرده و رفته توی مثانه ام جا خوش کرده. بعد تازه سیگار روشن کنند و تو یادت بیفتد که قرص اسید "کوفتی" را نخورده ای.  برای ات از آن هم بگویم که تمام مدتی که توی خیابان راه می روی و توی کافه نشسته ای همه ی هوش و حواس ات به این است که" کی " "چی" می خورد؟!...ول ات کنند بستنی لیسی را از بچه ی سه ساله می گیری و خودت یک لیس بزرگ می زنی و دیگر هم به اش پس نمی دهی. یا بلند می شوی و تاکوی مکزیکی ای که میز بغلی سفارش داده را از توی بشقاب شان  می دزدی و می آیی خانه و می نشینی روی مبل و می بلعی!...فکر کردی از گرسنه گی ست؟!...نه عزیز جانم. معده ی شما شده یک غار که ته ندارد. میز را هم حاضری گاز بزنی و بگذاری لای نان و بخوری فقط برای این که چیزی خورده باشی. از میهمانی های بچه های کلاس زبان هم که تازه با هم صمیمی شده اید و چپ و راست دعوتت می کنند و خیلی هم تبلیغ coooooooooolبودن اش را می کنند اصلا بگذارید نگویم! . می خواهی بروی وسط آن همه آدم و نوشابه بریزی توی گیلاس ات و بگویی ببخشید آی ام پرگننت؟!!!!!....آه یادم نبود نوشابه نمی شود خورد چون جزو کافئین روزانه ات حساب می شود! یا فکر کردی  جا می شوی توی آن  پیرهن های قرتی بازی ای که از ایران آورده ای و توی مهمانی ها با نرگس و سپ می پوشیدی و  قر می دادی ؟..گیریم که خودت را چرب کنی  و  توی شان جا بشوی، تکان می توانی بخوری؟...مثل احمق ها عادت کرده ای با درینک و سیگار حال ات "های" شود و خوش بگذرانی و اگر حتی یکی از این دو تا نباشد قیافه ات کم از یک لاک پشت خوابالو توی مهمانی ندارد!...بعد هم عزیز دل ام اگر فکر می کنی تمام این مدت می توانی به این فکر کنی که به جای اش من یک موجود اندازه ی پرتقال توی دل ام دارم و خیلی ناز و کوچولو است، سخت در اشتباهی. مخصوصا اگر به آمدن اش فکر نکرده باشی و فقط قبو ل اش کرده باشی. گاهی هم خجالت وار به خودم و سن و سال ام فکر می کنم و این که توی آن جامعه ی طفلکی چه قدر ما هجده سالگی و نوزده سالگی و بیست سالگی نکردیم که حالا توی سی و دو سالگی دل مان تفریحات ِ تینیجری این جامعه را می خواهد!. می دانی ریمیا، هر چه بیشتر این جا را درک می کنم و فرهنگ شان را می شناسم، بیشتر به این نتیجه می رسم که ما شبیه عقب افتاده ها توی آن جامعه ی طفلکی بزرگ شده ایم و هیچ چیزمان سر جای خودش نبود و اگر بود، من الان باید با همه ی وجود از نکردن همه ی این کار ها خوشحال می بودم و فقط به این موجود نازنین فکر می کردم. فقط اما ته دل ام خوش است...که شاید این موجود...به دنیا بیاید و همه چیزش سر جای خودش باشد و همان طوری بزرگ شود که همه ی مردم دنیا بزرگ می شوند...رها...بی ترس...بی اضطراب...

______________________________________________________

مود کنونی: 


نظرات 15 + ارسال نظر
ترنج 1395/06/17 ساعت 14:38 http://marly.blogsky.com/

راستی یادم رفت جیگر مود کنونی تان را بروم!!!!

ترنج 1395/06/17 ساعت 14:37 http://marly.blogsky.com/

چند روزه این پست رو گذاشتی.... سه هزار بار خوندمش... می دونی؟ فقط اون تیکه که گفتی چقدر هجده سالگی و نوزده سالگی و بیست سالگی نکردیم........... همین یک تیکه کافیه که من این چند روز همه ش دلم برای خود طفلکی مان بسوزه. اما امیدوارم پرتغال کوچولوی تو زندگی بهتری داشته باشه. می دونم تو هم مثل من دختر دوست داری، اما دختر باشه یا پسر، هرچی که باشه، فقط سعی کن اونجوری بزرگش کنی که وقتی سی و سه سالش شد یا مثل من چهل و یک سال، اون موقع خوشحال باشه از این که به این دنیا اومده... شاید این پرتغال، فرصتیه برای این که تو، تجربه های ندیده ی هزار هزار تا مثل من و خودت رو جبران کنی.
مواظب خودت و اون کوچولو باش، خیلی زیاد...

منم با این امیدها زنده م.:)

کاش بتونم این موجود رو هم همین جا رها بی ترس بی اضطراب بزرگش کنم.

من که همههه لباسامو از جلو چشام جم کردم.

ولی الان که هفته 27 هستم و تکوناش رو حس میکنم
از غم درینکو.شکم تخت و سوتین رنگی فارغ شدم تا حدودی.

بله گمونم تا بیست و هفت خدا آدم رو صبورتر می کنه:))))

سیمین 1395/06/16 ساعت 14:18

آاااااخ که چقدر حرف دارم و نمی تونم بگم.
چقدر دردناکه نبودن هیچ چیز سر جای خودش
چقدر تلخه درگیری های حقیرمون
...
خوشحالم برای تو و نی نی ت که چه دختر باشه و چه پسر، زنده گی کردن رو یاد می گیره.
.
خوب باشی عزیز

Maha 1395/06/14 ساعت 21:26

سه روز شد ک فهمیدم باردارم
حال عجیبی دارم و لاک شدم فعلا
من همیشه دوست داشتم بعد از مهاجرت بچه دار بشم
تفاوت هایی هست ک خوشحالم برات

به تفاوت ها فکر نکن... مطمئن باش حتمن داستان ات این طوری بهتره:)

الهام 1395/06/13 ساعت 12:47

یکم تحمل کنید بعدش می تونید هرچی خواستید بخورید.
بی بی شما یک مامان جوان، خوش هیکل، مهربون، پرانرژی، فهمیده و هنرمند داره، خووووش به حالش
راستی شما خیلی خوب می نویسید. این هنره که می تونید همه حس و تفکرتونو تو قالب کلمه و جمله بگید، اونم به این قشنگی

لطف از شماست الهام جان:)

سمیه 1395/06/12 ساعت 14:26

اما تعبیر خوابم ::چشمک تو ماه هفتم بارداری دخترمو تو چهار سالگیش
دیدم البته قبلش خواب دیده بودم دختره وقتی خانوم داداشم باردار شد خواب دیدم پسره و یه پسر کوپولو داره داداشم خودم اصلا به فکرم خطور نمی کنه پسر دار شدن ولی نی نی باران چ دختر چه پسر میدونم یه نی نی لپ گلیه خوشکله

میشه یه خواب حسابی و قوی برام ببینی؟...هزینه ش رو کارت به کارت می کنم

شیرین 1395/06/11 ساعت 08:37

صاحبانه سبک میگن بار اولی که کولوچرو بغل کنی کلا همه چیزو یادت میره!
اگه یادت نرفت من پیشاپیش معذرت میخوام

صاحبان سبک خب باید یه چیزی بگن که آدم دق نکنه توی این نه ماه دیگه:))) تو چرا عذر می خوای عزیزم:))))

وای بارانم. همه اینها که گفتی از دید من کنار گود نشسته قشنگند. فکرش را بکن چند سال بعد میتوانی دست نی نی را بگیری و وقتی او تینیجر شد با هم عشق و حال کنید میخوام یه کم بترسونمت، تازه الان خوبه، اگه بخوای بچه شیر بدی که خیلی چیزای دیگه رو نمیتونی بخوری( من الان یک موجود حسودم که میخواد بدجنسی کنه چون خودش نی نی نداره)
ولی از شوخی گذشته ببین چه بارداری خوبی داری، اگه خدای نکرده حالت تهوع های وحشتناک و ویارها و حساسیت های بد داشتی میخواستی چه کنی. خدا خیلی دوستت داره بارانم. ما هم همینطور.

از الان به این صحنه ی تینیجر شدن اش چه طور باید فکر کنم آخه رافائل جان

زری 1395/06/10 ساعت 19:08

ای بابا باران جان من برای اولین بارالبته بعد از عروسی ام، وزنم رو رسوندم به 53 یعنی اینقدر تو مهمونی های ماه رمضون خرکیف بودم که هر کس من رو میدید میگفت کوفتت بشه چه خوش هیکل شدی اونوقت هنوز ماه رمضون تموم نشده بود فهمیدم باردارم و یهو در اوج مجبور شدم با خوش تیپی خداحافطی کنم و رژیم نازنینم رو بذارم کنار. تازه منی که سالی یه بار سس مایونز نمیخوردم، پفک نمیخوردم، نوشابه نمی خوردم (یعنی ذاتا میلم نمی کشید) الان سالاد میخورم با سس مایونز، پفک میخورم مشت مشت یعنی دست خودم نیست کلی مراعات میکنم وگرنه هرروز خوراکم اینها بود. اصلا نمیدونم چه جوریه!؟ من سر ارغوان تو کل بارداری ام یه بار هم پفک و هل و هوله نخوردم یعنی اصلا دلم نمیخواست الان هم ارغوان خیلی بچه ی سالم خوری هست، این یکی را خدا خودش رحم کنه از اون سرتق هاست
قربونت بشم، چشم به هم میزنی میشی یه مامان خوش تیپ با یه قند عسل تو بغل.... حالش رو میبری اساسی

از خوراکی های بی خاصیت نگییییییییییییید که من همه شون رو می ذارم روی هم و شکل دلمه می پیچم و می خورم:(...امیدوارم کوچک ِ شما یک سالم خور ِ حرفه ای بشه و خودش هم سالم ترین:)

نازنین 1395/06/10 ساعت 15:08 http://avazedohol.blog.ir

همان طوری بزرگ شود که همه ی مردم دنیا بزرگ می شوند...رها...بی ترس...بی اضطراب...

می ارزه!
همه ی سیگار نکشیدنا و جوس خوردنا و شلوار جینای نوی تو کمد، می ارزه به اینکه بعدش یکی "درست" و "خوب" و "آزاد" و "شاد" زندگی کنه!

اگر اینو نگم چه بگم :)))

سمیه 1395/06/10 ساعت 12:38

امروز صبح با سرماخوردگی لعنتی و سردردی که از خواب بیدارشدم ایمیل شما رو دیدم بعد اومدم اینجا رو دیدم و خوندم روزم شد قند مکرر مرسی که این همه خوبی بعدش خوابیدم خواب دیدم دختر داری باورت میشه البته نی نی برفای زمستونی و ژانویه چ پسر باشه چ دختر از عسل و مربا شیرین تره برای من از الان تصورش هم قند تو دل ادم اب میشه

سمیه جان، روز منم با ایمیل و کلمه های تو عسل شد:) معمولا خواب هات درسته یا چپه؟

بهروز 1395/06/09 ساعت 23:17

بله رفیق جان. عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ، کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری ...

تلخ تلخ...

سارا 1395/06/09 ساعت 21:57

مرسی بابت ایمیلت یه ویروس ناشناخته ای گرفتم 8روز بیمارستان بستری بودم تشخیص های اشتباه قبلش که کلهم یک ماه و نیم شدید مریض بودم و از ترس برگشت بیماری وبرای راحتی دردسترس بودن دکتر متخصص برگشتم ایران
من برعکس تو اصلا خارج رو دوس ندارم :( هنوزم فکرمیکنم ایران همه چیز خیلی راحتتر و دردسترس تر هست

امیدوارم زود خوب شی سارای عزیز. راستش من هم این جا رو دوست ندارم. فقط فکر می کنم همه چیز مرتب تر و انسانی تره. همین

غ ـزل 1395/06/09 ساعت 18:39 http://life-time.blogsky.com/

بازم نظر من همونه
دلم میخواد
اما فقط اون قضیه شکم و اندام و اینا خیلی بغرنجه
و اون 3000 بار دستشویی که وااااااااااااااای

با همه اینها خوشحالم الان جایی هستی که دوست داری
ان شالله فرزندت در آرامش بزرگ بشه

من هر چی سعی کنم حس تو رو به این داستان عوض کنم گویا نمی شه:))))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.