می خوابم تا رویای لبخند تو را...*

اگر اعتراف کنم که تا دیروز نمی دانستم کجای ذهن و زنده گی ام هستی اعتراف نابه جایی نیست. نمی توانستم منتظر آقای نویسنده بمانم. مسیج دادم که "یک اتفاقی گویا افتاده و باید بروم بیمارستان". به گمان ام اولین بار در عمرم بود که بدون این که توی آیینه نگاهی به خودم بیندازم از خانه سراسیمه زدم بیرون. سه ایستگاه بیشتر تا بیمارستان نیست اما برای من شد سه سال.تونل مترو کش آمد و شد سه هزار کیلومتر. سیصد هزار بار به ساعت ام نگاه کردم که بفهمم چرا نمی رسم. اشک های ام قطره قطره نمی آمدند روی صورت ام. شده بودند یک سره. یک ریز. آسانسور بیمارستان تا برسد طبقه ی ششم ، جان من رسید به طبقه ی شش هزارم آسمان. دل ام می خواست می نشستم گوشه ی آسانسور و خودم را بغل می کردم.  رسیدم به birthing centre و با هق هقی که سعی می کردم کنترل اش کنم گفتم که خونریزی دارم. خانمی که آن طرف شیشه ی رسپشن نشسته بود بلند شد و آمد این طرف و بغل ام کرد و گفت که نگران نباشم و می توانم به جای اتاق انتظار توی یکی از اتاق های پزشکان منتظر بمانم. گفتم نگران نیستم و فقط می ترسم. از این که امشب که برمی گردم خانه و روی کاناپه دراز می کشم و کتاب  bande dessinée که از کتابخانه گرفته ام را می خوانم...کوچک ام با من نباشد. این تنها ترس همه ی هستی ام بود آن لحظه. که نباشی. که بهم بگویند نیستی. که آن خون...خون ِ تو باشد. خون ِ نزدن ِآن قلب کوچک ترین ات. که برگردم توی مترو و تو نباشی...که از توی پارک کنار خانه رد شوم و تو، توی من نباشی. این که موقع خواب دست ام را نگذارم روی دل ام و شب به خیر نگویم به تو. این که از تصور صورت ِ مینیاتوری ات سرگرم نشوم.  این وحشتناک ترین ترس ِآن لحظه ام بود. یکی از رزیدنت ها آمد و گفت که باید اول ضربان قلب ات را چک کنند. از دیدن آن دستگاه کوچک ، چانه ام رعشه گرفت. هزار ریشتر آوار شد روی لب های ام . سه دقیقه تلاش کرد که پیدای ات کند و...هیچ.  حاضر بودم نیمی از عمرم را بدهم و آن صدای ضربان ِ شبیه دویدن اسب را یک بار دیگر بشنوم. همان که هر بار که می شنیدم تو را سوار یک اسب کوچک می دیدم که داری در امتداد رودخانه ی سن لوغان می روی و به من لبخند می زنی. بلند شدم و نشستم. دست های ام را گذاشتم روی صورت ام و مثل دختر بچه های پنج ساله که بهترین عروسک شان را گم کرده اند التماس وار گفتم : trouvez la. نمی دانم چرا گفتم la. ضمیر ِ دخترک ها. رزیدنت سینیور آمد و آن اولی برای اش توضیح داد که خونریزی داشته ام و او هم نتوانسته ضربان قلب را پیدا کند.  آن دومی گفت که دوباره بخوابم و این بار خودش دستگاه را گرفت. یادم است اسم خدا آمد به زبانم. گفتم که اگر صدای ام را می شنود... "پیتیکو پیتیکو...پیتیکو". هر دو لبخند زدند که "پیدا ی اش کردیم بالاخره". همه ی بغض های کنترل شده ام فوران کردند و از چشم های ام بیرون زدند. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. گفتند که دیگر نگران نباشم و منتظر بمانم تا نوبت ام شود و دکتر تشخیص دهد که علت خونریزی چه بوده. 

اعتراف ، اعتراف، اعتراف...که تا دیروز هیچ نمی دانستم کجای هستی ام هستی. کجای دل و ذهن ام جا خوش کرده ای. کجای روزها و شب های ام آرام  و بی صدا کز کرده ای. و من هنوز آن انسان عقب افتاده ای هستم که با حس ِ "نداشتن" است که  قدردان ِ "داشته ها" ی ام خواهم شد. دو سه ساعت توی بیمارستان معطل شدم تا چک آپ ها و معاینه ها انجام شد اما هیچ خسته نشدم. هیچ دیگر بغض نکردم. تو با منی این روزها و من ..."ضد غصه"  شده ام. 

_______________________________________________________


bande dessinée  همان کتاب هایی هستند که داستان ها را با تصویر روایت می کنند. شبیه کتاب های تن تن. این جا جوانان و کودکان اعتیاد خاصی به این جور کتاب ها دارند. توی کتابخانه روی زمین پهن می شوند و این کتاب ها را می خوانند. یکی از بزرگ ترین قسمت های کتابخانه مخصوص این کتاب هاست. من از ورژن های کودکانه اش شروع کرده ام و عاشقانه می خوانم شان و توی تصویر گری های شان غرق می شوم ساعت ها. 



موزیقی: طعم شیرین خیال - دال 

نظرات 27 + ارسال نظر
Azar 1395/07/06 ساعت 14:57

Baran jan cheghad to ghose khordi ama man zogh kardam k in hame ninio dost dari, b hamon khodaeibk sedash kardi to on lahze azash mikhad pesare goleto saleme salem to aghoshet gharar bede

مرسی آذر جان. به نظرم هنوز غصه و گریه هام شروع هم نشده حتا. این قصه سر دراز...:)

سمیه 1395/06/28 ساعت 18:56

خدا رو شکر که این پست رو بعد از پست آخرت خوندم... با این حال اشکم در اومد...

بغل

معصومه 1395/06/23 ساعت 00:23

a baby fills a place in your heart that you never knew was empty

دقیقن!دقیقن! دقیقن:)

سما* 1395/06/21 ساعت 12:02

عزیزکم.. بارانکم.. چه حالی شدی :(
بغضی شدم..
بی بی جان.. کمی دورتر رفته بوده پیتیکو سواری..
شکر که هر دو خوبین :*

حال ِ مرگ! باور می کنی؟ :(

الهام 1395/06/21 ساعت 08:51

خداروشکر که به خیر گذشت .

در هستی به من رحم شد!...فقط همین رو می تونم بگم

خداروشکر. مردم از نگرانی تا دکتر پیداش کرد.

من هزار بار مردم و زنده شدم. هزار و هزاران بار/

لاله 1395/06/20 ساعت 22:58

اشکهام بند نمی یاد . م.اظب خودت باش . من تو تقویم سر کارم هفته دیگه رو برا دختر یا پسرت علامت زدم .

فردا همان روز است . فردا. از فکر یه تقویم توی ایران که برای من علامت زده شده، بغض کردم لاله:(

مریم 1395/06/20 ساعت 10:16

خیییییییییییییییییییلی خوشحالم که حالش خوبه و خوبی
ایشالا که همیشه همه داستان ها هپی اند باشه
اره در خیلی موارد شنیدم که لکه بینی و خون ریزی دارند
یک چی بگم ناراحت نشی
فقط من سونوگرافی سر خودم
من میگم نی نی پسره
حالا اگه درست نبوووووووووووووووود

مریم جون اگر دوست صمیمی من بودی و این سونوگرافی سر خودت رو بهم اعلام می کردی..می خندیدم و می گفتم "شاتاپ"!:)))))) ولی چون روم نمی شه و خجالت می کشم...فقط می خندم:)))) و فقط توی دلم می گم "شاتاپ":))))

nooshin 1395/06/20 ساعت 09:55 http://nooshnameh.blogfa.com

وایی الهی شکر که هر دو خوبین

واقعن بلی.

پریسا 1395/06/20 ساعت 09:17

آخی خدا رو شکر که پیدا شد، کلی ترسیدم تا به آخرش برسم باران
از وقتی مادر شدم احساس میکنم بزرگترین وابستگی م به این کره خاکی بودن پسرمه

خیلی برات خوشحالم که مادری رو تجربه میکنی

حس غریب و عجیبی به نام مادری:)

یک نفسسسسسس راحت در انتهای پستت، قلبم اومد تو دهنم که..
خدا روشکرررررررررررررررررررررر

قلب ات رو می تونی بذاری سر جاش حالا:))) همه چیز خوبه

نیلوفر 1395/06/20 ساعت 01:48

باران
باران
باران
هزار بار قلبم ایستاد تا به انجا برسم که صدای قلب نازنینش را شنیدی و ارام گرفتی. اصلا قلبم توی مشت های وحشت کرده ام مچاله شد . باران نمیدونم یادته منو و صدای دویدن اسب ها رو یا نه . یادته گفتی هرگز نگو هرگز حالا چهار روز دیگه باید برم برای شنیدن صدای قلب . بازهم قلبم را کف مشتم گرفتم و امیدوارم مثل اخر این متن نفس راحتی بکشم و قلبم را بگذارم سرجاش.
عزیزم خوشحالم که عزیزکت سالمه خوشحالم که بلاخره جای واقعیش رو به همه ثابت کرد و برای کارت خوشحالم و بی شک خواهی درخشید .

نیلوفر عزیز....اگر این تاریخ ها درست باشه...امروز قراره بری و بشنوی ش. برام بگو ازش. منتظرم

khorshid 1395/06/18 ساعت 23:16

سلام
جالبه حس مادری کاملا فطری و خدادای ه. خدای مهربونی که اسمش رو به زبون آوردین چه قشنگ شما رو شایسته امانتداری کردن. ان شالله به سلامتی

لطف شماست خورشید جان:) گاهی حس می کنم هیچی جز خدا نیست

ترنج 1395/06/18 ساعت 17:11 http://marly.blogsky.com/

آخ باران، باران، باران.........................
فقط خدا رو شکر...................................
دخترک من، عزیزکم... خوشحالم که هر دوتون خوبید. بیییییییییییییی نهایت خوشحالم.
انگاری این بیبی تو یه جورایی بیبی من هم شده ها......
فدای صدای قلب کوچولوش بشم من.

بیبی من خوشبخت ترین بیبی ِ مجازیه به گمونم که این همه خاله و مامان مهربون داره. :)

سیمین 1395/06/18 ساعت 15:07

نفسم بند اومد دختر
خداروشکر

عین نفس من:)...خدا رو شکر واقعن

سارا 1395/06/18 ساعت 14:51

نمی دونی چقدر خوشحالم که توی این روزهای تلخ داستان تو هپی اندینگ بود وگرنه حالم تلخ تر میرشد

روزای تلخ یه چیزی دارن به اسم "پایان". من ایمان دارم. تو هم داشته باش سارا

سارا(استرالیا) 1395/06/18 ساعت 14:01

اخی عزیزم ....
ضد غصه چه خوبه...
حالا علت خونریزی چی بود؟

گویا در بعضی ها یه چیز طبیعیه و علت خاصی هم نداره. چیز نگران کننده ای نبود سارای عزیز:)

هدهد 1395/06/18 ساعت 11:41

واااای... تپش قلب گرفتم تا برسم به آخرش..
خدارو شکر ک هست
ایشالا سالم و دختر به دنیا میاد..
عکسایه جینگولیشو میبینیم
با دو سانت موی وینگول ک زورکی دو طرف سرش بسته شده..

:)))سالم و دختر

غ ـزل 1395/06/18 ساعت 11:08 http://life-time.blogsky.com/

موزیقی قشنگیه
مثل حس آرومت بعد از اون ترس

دقیقن نشست توی رگ هام آخر ِ شب:)

وحیده 1395/06/18 ساعت 10:57

اعتراف می کنم برای بار اولی که خودنمت تا گفتی خونریزی کردی خطها رو جا زدم تا برسم به جمله ی پرستار که "پیدایش کردیم بالاخره" وسطهای اون پیدا کردنهام هم بهت غر زدم چقدر حرف میزنی ... خیالم که راحت شد نشستم از اول دوباره وسه باره خوندمت .. خدا رو شکر می بوسمت عزیزم ...

عزیزم. من به مخیله م هم خطور نمی کنه که این قدر استرس به شما وارد شه:(

نجمه 1395/06/18 ساعت 09:59

کشتی منو که
تا رسیدم به تهش صد بار جون دادم. خدا رو شکر
استراحت کن
خوشحالم برات

دور از جون:)))))...حسی رو تجربه کردی که من کردم

زری 1395/06/18 ساعت 08:46

وای باران، وحشتناک بود این پست. نمیدونی از بس ناراحت شده بودم میخواستم صفحه را ببندم و دیگه بقیه اش را نخونم که خدا را شکر ادامه دادم و خیال من هم با تو راحت شد. عزیزم، یادته بهت گفتم اصلا بارداری و مادر شدن پروسه ای هست که آدم از خودش به شناختهای جدیدی میرسه، امیدوارم دیگه این حجم از استرس از را تجربه نکنی.
دلیل خونریزی ات چی بود؟ فعالیت خاصی کرده بودی؟ یا نمیدونم غذای خاصی؟
خدا پشت و پناهت باشه

دقیقن تازه فهمیدم حجم استرس ینی چی!..نه علت خاصی نداشت. گویا در بعضی ها پیش میاد. برای محکم کاری سونوگرافی م جلو افتاد:) هفته ی دیگه:) حالا از هیجان خوابم نمی بره:)))

وای چقدر ترسیدم
چقدر اشک ریختم
گلوم از این بغض انگار گرفته هنوز... خدا نگهدارتون باشه... نگهدار هر دوتون
الهی صحیح و سالم باشین همیشه

خودمم تیلو تیلو:( وقتی می نوشتم این رو هنوز بغض بودم:(

مادر تنها 1395/06/18 ساعت 00:48

وای باران جانم قلبم تماما تو دهنم بود در طول خواندن پستت، تا که رسید به پیتیکو پیتیکو و به یکباره باریدم .... خدا رو هزاربار شکر که هردو خوبید و سلامت ....

شما من رو بخونید اما استرس های من رو وارد قلب تون نکنید:) ممنونم و بله واقعا خدا رو شکر.

سمیه 1395/06/18 ساعت 00:07

الهی شکر که نی نی ژانویه حالش خوبه کلمه خونریزی دیدم تپش قلب گرفتم تا اخرشو خوندم باران این حس تو رو هزار بار تو تنها بارداریم حس کردم ترس نداشتنش ترس نبودنش حتی هفت ماهگی که گفتن ضربان قلبش قطع شده و باید برم اتاق عمل تا درش بیارن فقط به خدا گفتم می خوامش همین بعد که بهوش اومدم حتی به این که ممکنه نباشه هم فکر نکردم فقط،پرسیدم چند کیلو هستش بهم گفتن یک کیلو ونیمه من یه نی نی مینیاتوری داشتم که الان داره میره کلاس دوم کم کم واسه نی نی ژانویه باید کیف بخری بره مدرسه نگران نباش باران من

نی نی مینیاتوری تون ایشالا همیشه سالم و خوشحال باشه که سلامتی این موجودات بهترین هدیه ی خداست.

دزیره 1395/06/17 ساعت 23:42

مادر شدی باران تمام و کمال....

از کی شد که نفهمیدم خودمم!

سمیرا 1395/06/17 ساعت 22:55

عزیززززززم چه لحظه سختی رو گذروندی، خدا رو شکر که هنوزم داریش باران جان. خدا برات حفظش کنه، امیدوارم این دوران به سلامتی طی بشه و فرشته کوچولوت به سلامتی به دنیا بیاد.

یکی از سخت ترین ها:(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.