...You need to let it go

 یادم نیست دنبال چه می گشتم که آن آگهی را دیدم. یک اسیستنت که زبان فارسی بداند!. فرستادن رزومه که ضرری نداشت. مایه اش یک کلیک بود. فردای اش جناب دکتر "خ" زنگ زدند و با زبان شیرین فارسی بنده را به مصاحبه دعوت کردند. آن قدر الکی الکی بود داستان که مجبور شدم برگردم توی سایت و ببینم که اصلا آگهی این "اسیستنت ِ فارسی بلد "برای کجا بود. بگویم خنده ام گرفت باور می کنی ریمیا؟...یک موسسه ی مهاجرتی که سر و کارش با ایرانی هایی شبیه خودم است که می خواهند بقیه ی زنده گی شان را بیایند این طرف دنیا. به خودم گفتم این مدیرها آن قدر دور و برشان  دوست و آشنا دارند و آن قدر برای همه ی ایرانی ها کار توی فضای فارسی زبان خوشایند است که حتمن این جور آگهی ها و مصاحبه ها را فرمالیته طور ترتیب می دهند و آخرش هم آدم خودشان را می گذارند! یاد نگرفته ام هنوز که قضاوت نکنم مثل خر! جناب آقای دکتر "خ" آدرس محل مصاحبه را که فرستادند، گل از گل ام شکفت. "گالری نقاشی ِ مونترال". اگر بگویم محل مصاحبه بیشتر از خود مصاحبه جذب ام کرد دروغ نگفته ام. نیم ساعت زودتر رفتم و از همان جلوی در محو ِ نقاشی های روی دیوار  و کلاس ها و بوم های نقاشی و تیپ های هنری استاد ها و شاگردهای شان شدم. اوشان، کت و شلوار و کراوات و بسیار مودب و متشخص آمده بودند و من طبق معمول ِ وقت هایی که هیچ چیز برای ام مهم نیست و به لباس ام کوچک ترین اهمیتی نمی دهم، با شلوارک یک وجبی جین و صندل و تی شرت یک سره  مشکی تشریف ام را برده بودم.  نگاه ِ خطی ِ ایشان از فرق سرم تا نوک پای ام را به وضوح مشاهده کردم و به خودم لعنت فرستادم که چنین غیر حرفه ای حضور به هم رسانیده ام!. مصاحبه به زبان فارسی شروع شد و بعد انگلیسی و بعد فرانسه. حالا که فکر می کنم باورم نمی شود که تمام مدت مصاحبه گردن ام سیصد و شصت درجه در حال چرخش و دیدن تابلوهای اورجینال روی دیوار اتاق مصاحبه بود. خدا من را ببخشد و خدا مرگ ام بدهد که یک بار وسط حرف ِ اوشان مثل برق گرفته ها پریدم پشت صندلی شان و به طراحی روی دیوار اشاره کردم که" این گاوبازی ِ پیکاسو" نیست؟!...اوریجینال؟!...ایشان البته بسیار با شخصیت تر از آن بودند که برخورد بدی کنند. فقط گفتند که حس ِ هنر دوستی ِ من را از رزومه ام فهمیده اند و بله ، همه ی کارهای روی دیوار های این مرکز هنری، اوریجینال هستند. برگشتم و نشستم سر جای ام و عذر خواهی ِ کودکانه ای کردم و درون خودم ذوب شدم از خجالت. مصاحبه به هر مکافاتی بود! تمام شد و من باز نیم ساعت توی گالری چرخ زدم و سوت زنان و با صندل و لخ لخ کنان آمدم خانه. دیروز که توی بیمارستان بودم و از استرس رها شده بودم، دکتر "خ" زنگ زدند که برای مصاحبه ی دوم شورت لیست شده ام!. توی دلم گفتم "شورت لیست آن هم با آن شورتک ام؟!". این بار مرتب تر لباس پوشیدم و کفش های عروسکی پای ام کردم و آرایش کردم و زلف های تازه کوتاه شده ی یک سانتی ام را شانه کردم و رفتم که ببینم مصاحبه ی دوم یعنی چه. این بار اوشان با تی شرت و شلوار لی حضور به هم رسانیدند و تا نشستیم فرمودند که "به موسسه ی ما خوش آمدید. شما انتخاب شدید!". خدا می داند که چه قدر جلوی خودم را گرفتم که از آن خنده های مسخره ای نکنم که آدم حرف "پ" از لب های اش یک دفعه خارج می شود و مسخره ترین نوع خنده است!. گفتند که سابقه ی کار و فارسی ِ شیوا و روان ام ! و انگلیسی ِ بامزه ِ ی غیر نیتیو اما شبیه نیتیو گونه! (نمی دانم این تعریف بود یا متلک!)  و فرانسه ی با لهجه ی پاریسی ام ( واقعن؟!)  و اعتماد به نفس کاذب ِ تا حد ِ سقف ام! ( این هم نمی دانم تعریف بود یا کنایه) و جواب های غیر تکراری ام به سوال های تکراری مصاحبه   را دوست داشته اند و من از هفته ی دیگر می توانم شروع کنم و آفیس هم یکی از طبقه های همان گالری نقاشی است!. یا اوشان حال شان خوب نبوده و یا من واقعن در رحمت به روی ام دارد باز می شود هی هی.  همه چیز آن قدر یک دفعه ای و الکی الکی شروع شد و تمام شد که فقط باید بگویم حتمن "قسمت" این بوده. نه خوشحالم و نه ناراحت. فقط حیران ام و حیران از کاری که بی هیچ زحمتی سراغم آمده و شاکر از همانی که دارد این بازی را پیش می برد.

____________________________________________________

پ.ن.1. بنده از هفته ی دیگر به صورت رسمی، اسیستنت در امور مهاجرت از هر مدل اش می باشم و در خدمت ِ علاقمندان!

نظرات 27 + ارسال نظر
ساناز 1395/06/29 ساعت 13:54

خانم جان تبریک. ببین میگن بچه خوش قدمه ها نگو نه. دیدی دیدی

بدجوری قدم هاش تو چشممه که:))))

تنها 1395/06/27 ساعت 20:27

برایت خوشحالم دوست نادیده ام .خیلی خوشحالم خیلی .

ممنونم:)

فریدا ما منتظر ساسکچوانیم که باز کنه ... شما به عنوان اسیستنت امور مهاجرت در این زمینه هم می تونین کمکمون کنین؟

در و باز کنه؟!:))) عزیزکم کمی فرصت بده که ببینم اصلا من قراره چه کنم آن جا و آن ها چه میکنند. اگر بتونم حتمن

مینو 1395/06/23 ساعت 09:32 http://www.ghozar.blog.ir

وای باران به قدری هیجان دارم که انگاری خودم در موقعیت شما بودم. موفق باشی دوست مهربونم
عزیزمممممممممممم یعنی واقعنی اذییت کنیم با توجه به جمله آخرت؟؟؟؟ خب من یکی علاقمندم

بعلی. فقط کمی فرصت که جا بیفتم :)

معصومه 1395/06/23 ساعت 00:19

مبار باشه بانوو

متشکرم:)

Lumino_ir 1395/06/21 ساعت 16:31

وااااااای باران جانم باران جان اشک شوق تو چشمهام جمع شد دختر. چقدرررر چقدرررر برای تو خوشحالم عزیز دلم. ببین نی نی چه می کنه!!!!!!!

واقعن به نظرم داره می تازونه:))))))

خدای من! فریدااا! مگه داریم!؟ مگه می شه!؟ این آغوشه قراره واقعی بشه؟

:) همه چیز واقعیه سپیده جان. همه چیز:)

سما* 1395/06/21 ساعت 12:22

ای جانم.. فسقلی هنوز نیامده چه انرژی های خوبی داره می فرسته

انرژی نگو بلا بگو:)))))

زهره 1395/06/21 ساعت 10:19

مبارک باشد باران جان
من دو تا پستت رو با هم دیدم اول اینو خوندم و بعد پست قبل رو. مطمئن بودم تو و نی نی خوبین ولی همونطور که خوندم اشکمم شره شد. تجربه مشابه و احساس مشابهت رو داشتم. خدا رو شکر که سالمین و شاد . می بوسمت

من هم خدا رو شکر می کنم. بله شما با تجربه ی مشابه قطعن می دونید چی می گم:)

چقدر خوشحالم برات. امیدوارم کار خوبی باشه و ازش لذت ببری. من که گفتم تو در آغوش پروردگاری و نباید هیچ نگرانی به دلت راه بدی.

منم امیدوارم. :) چیزی انرژی ای...حسی این روزها من و بغل کرده سفت و بدجوری حس اش می کنم

لاله 1395/06/20 ساعت 23:02

بمیرم برات که خودت رو باور نداری هنوز .

نازنین 1395/06/20 ساعت 19:31 http://avazedohol.blog.ir

گانگرجولیشنز!

خیلی نیتیو نوشتمشا! نیتیو طوری بخون!



ایشالا خوشیا ادامه داشته باشه تا ابد!

:)))))))). مغسی بوکو نازنین:)

نجمه 1395/06/20 ساعت 11:17

وااااااااای تبریک میگم. عاالیه
میشه من اولین کلاینتت باشم؟

اولین ها همیشه قربانی ان ها:)))))

الهام 1395/06/20 ساعت 10:43

واااای چه عالی ، خداروشکر ، خداروشکر
اینقدر خوشحال شدم که انگار خودم کار بهم پیشنهاد شده ، اونم تو موزه نقاشی
براتون آرزوی موفقیت دارم، هرچند می دونم شما از پسش برمیایید.
و اینکه آماده سوالات بنده باشید در امر مهاجرت (البته کانادا نه، یک کشور زبان نفهم دیگر)

ممنونم الهام جان. من آماده گی خودم رو بعد از جا افتادن اعلام می کنم:)))

nooshin 1395/06/20 ساعت 10:02 http://nooshnameh.blogfa.com

باران جانم باور نمیکنی اگر بهت بگم با چه حیرتی داشتم این پستت رو میخوندم و باز هم بزرگی خداوند که همیشه با ماست رو دیدم.
خدای باران که همیشه و همه جا همراه بارانه و مراقبش.

خیلی خیلی برات خوشحال شدم و با این امید که خدای من هم مراقبم خواهد بود در این روزها، روزهای سخت را میگذرونم
حال دلت همیشه خوش باشه عزیزم

نوشین عزیز. روزای سخت مال گذروندن ان و تموم می شن. روزای سخت تو هم تموم می شن و من شک ندارم.

پریسا 1395/06/20 ساعت 09:25

تبریک عزیزم تبریک گل:

ممنونم پریسا جانم

شروع موفقیت ها...

:)

ترنج 1395/06/19 ساعت 19:12 http://marly.blogsky.com/

تبریک باران.......... تبریک!!!!
چقدر خوب... پس مشتری آفیستون بشم؟
برو مشغول شو بعدش منو راهنمایی کن چجوری بیام دیگه...
بیام پیشت با ترنج و تورج و مارلی و بیبی جانمون کلللی زندگی کنیم.
باران، بیبی چطوره؟ خوشبخت ترین بیبی دنیای مجازی حالش خوبه؟ تو خوبی دخترکم؟ مشکل کامل برطرف شد؟

بیا بیااااااا بیااااا. تو مشتری ما شو و از یک خاله ی پیام نوری ِ راه دور تبدیل به یک خاله ی واقعی شو:)))))
اره همه چیز خوبه.

سیمین 1395/06/19 ساعت 16:18

چه عالی
حتما موفق میشی باران جان با لهجه ی پاریسی

به گمونم متلک ایشون بود که بعدن باید جواب بدم:)))))

فرزانه 1395/06/19 ساعت 15:28

عزیزم تبریک میگم

ممنونم فرزانه جان

سارا 1395/06/19 ساعت 13:18

چقدر می چسبه که این روزها اینجا پر از قند و عسله.باران جانم خیلی خوشحالم نه فقط به خاطر این اتفاقهای خوب بلکه به خاطر اینکه یه نفر که اسم قشنگشو اون روز از ته دلت صدا زدی محکم بغلت کرده.گوارای وجودت عزیزم.منتظر سورپرایزهای بعدی اون بی همتا برایت هستم.

هرروز این داستان برای من سورپرایزه و من حیرون ام:)

زری 1395/06/19 ساعت 10:30

نوش جونت این قسمت الهی

امیدوارم نوش شود:)

غ ـزل 1395/06/19 ساعت 09:20 http://life-time.blogsky.com/

این از همان هدیه های بی چشم داشت خداست
ان شالله که فضای خوبی داشته باشه و دوستش داشته باشی

جز هدیه هیچی اسم اش رو نمی تونم بذارم. هیچی

دزیره 1395/06/19 ساعت 02:37

اینا از برکت وجود اون موجود کوچولوست، راسخ تر از هرچیزی به این اعتقاد دارم و به مرور زمان بهش رسیدم تو هم خودتو آماده کن معجزات زیادی در راه است باران...

دارم ازش می ترسم کم کم:)))))

شیرین 1395/06/19 ساعت 01:27

عاشقم من شمارو اسیستنت خانوم جاااااان

:))) من هم شماها را

سمیرا 1395/06/18 ساعت 23:34

به به مبارک ها باشه. من اسم این طور قسمت ها که یهویی پیداشون میشه و آدم رو به خیر و خوشی می اندازه تو جریان ملایم زندگی رو گذاشتم هدیه اِشانتیونی که خدا علاوه بر رحمت های روزانه زندگی به آدم می بخشه . خدای مهربان که همیشه خیر و صلاح ما رو می خواد همیشه پشت و پناهت باشه.

واقعن فقط می تونه یه هدیه باشه. بی زحمت...بی دردسر. آدم شرمنده ی هستی می شه گاهی

khorshid 1395/06/18 ساعت 23:19

سلام
به گمونم هدیه روز سختی بوده که پشت سر گذاشتین و توی اون شرایط سخت نفسگیر به یادش افتادین. از تو به یک اشاره.....از ما به سر دویدن
در پناه خدای مهربون

شاید هم همین طوره خورشید :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.