با نسیم در سرم می پیچی...*

تا آن مایع صابونی را مالید روی پوست شکمم و شروع کرد به حرکت دادن دستگاه، پرسیدم :" دختر است یا پسر؟" . خندید و گفت :" جنسیت اش را در آخرین مرحله می بینیم". بعد شروع کرد به توضیح دادن چیزهایی که می دید و روی مانیتور علامت می زد و ثبت می کرد. تقریبن چیزهایی که می گفت را نمی شنیدم. از وقتی سوار مترو شدم که بروم بیمارستان مدام به این فکر می کردم که راستی اصلا چرا این همه من دل ام می خواهد دخترکی داشته باشم؟ قطعا علت اش همیشه این نبوده که دخترها شیرین تر یا ظریف تر یا با مزه ترند. دختر خواستن ِ من...انگار یک جور رسیدن به همه ی آن آرزوهایی ست که خودم به عنوان یک دختر فرصت برآورده کردن شان را نداشته ام. انگار حالا که این اتفاق "نا خواسته" افتاده، دختر شدن اش تحمل همه چیز را برای ام ساده تر می کند. این که آمده ام این جا و این همه سختی آن هم توی اولین سال آمدن ام به داشتن دخترکی که می تواند بی هیچ حرف مفتی بزرگ شود، می ارزد. راست اش من هیچ وقت به داشتن یک پسر فکر نکرده ام. دنیای پسرک ها برای ام نا آشنا و غریب است. فکر می کنم خلاقیتی توی روزهای شان نیست و نمی شود آن ها را خاص بار آورد!...دنیای دخترک ها برعکس همیشه برای ام هیجان انگیز و اسرار آمیز بوده است. برای روز به روز ِ یک دختر بچه حرف و کار و سرگرمی توی ذهنم است که خیلی هاشان را نوشته ام که مبادا زنده گی ام شلوغ شود و یادم برود!. انگار دخترکی داشتن قرار است همه ی نداشته های ام را جبران کند. انگار چهارده سال وبلاگ نوشته ام که روزی دخترک ام بخواند و بداند که چه بوده ام و چه ها شده که حالا او این جاست و این جا باید زنده گی کند با همه ی وجود. این جا باید لبخند بزند هرروز و هر شب. این جا باید خوشحال باشد و بداند که فقط یک نسل فاصله دارد با تجربه های سختی که می توانست به عنوان یک زن داشته باشد و حالا ندارد. دخترک سونوگراف رسید به پاهای اش، استخوان فیمور. پرسیدم که همه چیز خوب است؟...سرش را تکان داد که :"پرفکت". به محض این که گفت "gender" گوش های ام تیز شد. از آن خط های خاکستری و سفید توی مانیتور چیزی سر در نمی آوردم. آن قدر زوم شده بود که اگر دخترک نمی گفت آن چی است و این چی است، من فقط چیزی شبیه گرداب می دیدم که مدام پیچ می خورد توی هم. دوباره زوم کرد. "می بینی؟"....ملتمسانه گفتم:"نه. هیچ چیز". لبخند زد و چیزی را تایپ کرد و اینتر...و آمد روی مانیتور که It's a boy! ...

باورم نمی شد. تقریبن زبان ام بند آمده بود. یادم نیست چه گفت و من از اتاق چه طور آمدم بیرون. توی راهرو دویدم و از روبروی آسانسور رد شدم و در راه پله ها را هل دادم و شش طبقه را از پله ها، دویدم پایین. تو بگو پرت شدم از آسمانی که نزدیک بود بشود آسمان هفتم و ...نشد. از خودم و اشک های ام خجالت می کشیدم اما می دانستم که اگر گریه نکنم حال و روزم چیزی کم دارد!...نشستم توی حیاط بیمارستان. آقای نویسنده همان موقع رسید. از نگاه وحشت زده اش فهمیدم که قیافه ام بدجوری مصیبت است. گفتم همه چیز خوب بوده و مشکل خاصی نیست. "پس چرا گریه کردی؟". دست ام را دراز کردم و عکس ِ سونوگرافی را نشان اش دادم که وسط اش نوشته بود it's a boy . خودم نمی دانم اگر جای او بودم با خودم چه می کردم. گفت:" مایه اش دو تا آمپول است که همین الان هم بخواهی، همین جا برای ات انجام می دهند و اگر فکر کردی آخر دنیاست، همین الان برو و دنیای ات را نجات بده!"...فوران کردم. گفتم دل ام نمی خواهد هیچ چیز بشنوم. دل ام هیچ دلداری و هیچ چیزی نمی خواهد. که سلامت بودن اش هیچ ربطی به این که دل ام می خواسته چه باشد ندارد. این که اگر تا امروز خوشحال و هیجان زده بودم ازین ناخواسته ی بی خبر، فقط امید ِ این بود که دخترکی باشد و حالا برای ام هیچ چیز هیچ فرقی ندارد. برای ام همه چیز معمولی شده و هیچ احساس خاصی ندارم و همه ی انگیزه ام را از دست داده ام. این که از دنیای پسرک ها هیچ چیز نمی دانم و هیچ وقت هم نخواهم فهمید. این که حالا من هم یک زن شبیه همه ی زن های دنیا شده ام که پسرکی دارد و همین!..همین!...این که دیگر به هیچ چیز دل ام نمی خواهد فکر کنم و ...می خواهم تنها باشم. تصور این که این قدر حال ام بد شود را نداشتم. اشک های ام وحشیانه می آمدند و دل ام می خواست خانه می بودم و می خوابیدم هفتاد هشتاد ساعت. هیچ نگفت. توی سکوت به من ِ آن طور "عجیب- رفتار" زل زده بود. انگار باورش نمی شد که این قدر برای ام مهم باشد. خودم هم باورم نمی شد راست اش ریمیا. انگار دل ام می خواست همه ی کاسه کوزه ها را سر کسی بشکنم. یک جمله  از دهان اش آمدبیرون که " it's not  that big of a deal".   دوباره وحشی شدم. گفتم بیگ دیل برای من یا تو؟!...برای تو چه فرقی می کند؟....این منم که باید نه ماه به اش فکر کنم. این منم که باید به دنیا بیاورم اش. این منم که باید کار و همه چیزم را تعطیل کنم. این منم که باید با دنیای اش راه بیایم. این من ام که باید روز به روز بفهمم اش. من برای چیزی که هرگز به اش فکر نکرده ام و دوست نداشته ام نه حرفی دارم و نه آرزویی و نه آینده ای و نه انگیزه ای و نه هیچ چیز!. بیگ دیل نیست؟!...مدل زنده گی ای که قرار است تا بیست سال آینده عوض شود بیگ دیل نیست؟ از کوره در رفت. بی این که چیزی بگوید روی اش را برگرداند که برود. "اگر به اش فکر نکردی، مشکل ِ تو و بلا تکلیفی ات با دنیا و زنده گی ات هست. نه مشکل اون بیچاره و نه مشکل من". این را گفت و رفت. نشستم روی زمین.  راست می گفت. اما من توی شرایطی نبودم که حرف راست یا منطقی و غیر منطقی اش تاثیری توی حال ام داشته باشد. رفت و من همان جا نشستم.  به گمان ام نیم ساعت گذشت.  بی این که گریه کنم توی سکوت زل 

زده بودم به هیچ کجا. سعی می کردم به هفته ی پیش فکر کنم که چه طور سراسیمه رفتم بیمارستان بی این که بدانم دخترک است یا پسرک. اما حتا فکر کردن به آن روز هم حال ام را خوش نکرد.  همان جا فهمیدم که عوض شدن حال ام شاید به این ساده گی ها نباشد. کیف ام را برداشتم و بلند شدم. داشتم می رفتم سمت در خروجی که چیزی یادم افتاد. دوباره برگشتم توی بیمارستان. قول قول است. امیدوارم  اشک های ام را حس نکرده باشد و حرف های ام را نشنیده باشد، اما مطمئن ام امروز که وبلاگ ام را می نوشتم و آخرش به اش قول هدیه دادم را شنیده و یادش است. قول قول است.

ساعت نزدیکی های دو بعد از نیمه شب است و درست مثل دیشب خوابم نمی برد. انگار هنوز سنگ هایی هست که باید وا بکنم با خودم و تکلیف هایی ست که باید معلوم کنم و ...درس هایی ست که باید یادبگیرم و برای خودم مرور کنم...خیلی چیزها را...


   بیبی-نوشت :

 این اولین هدیه ات است. قول اش را داده بودم . تو مقصر حال خراب ام نبوده ای و نیستی و هیچ وقت نخواهی بود.  ببخش که خوشحال و سرخوش نیستم. بعدن  خواهی فهمید که آدم ها چه قدر خودخواه هستند و چه قدر دوست دارند همه چیز همان طوری بشود که دل شان می خواهد. من هم یک آدمم. یک آدم شبیه همه ی آدم های دنیا. کمی فرصت بده...با هم دوست می شویم!...قول می دهم.

_________________________________________________________.  

* موزیقی ای که هزار بار از صبح پلی شد: گروه دال - شعری که زنده گی ست

نظرات 34 + ارسال نظر
Azar 1395/07/06 ساعت 13:13

Elahi man ghorbone delet beram baran jan, az 7 shahrivaro k khondam goftam aval biam post bidt roz bado bekhonam, h motmaenam y rozi az inke in gol pesar omade to zendegit khodato shokr mikoni, mikhondam in posto yade on moghey oftadam k fandogh hamele shode bod, rasti merc sz babate dadan adres inja, merc azizam

مرسی از بودن خودت آذر عزیز.:)

سما* 1395/07/03 ساعت 12:10

بارانکم.. تو به اندازه همه بهانه هایی که گرفتی حق داری.
ناشناخته ها همیشه ترس دارن، نقشه ها نقش بر آب شدن، حق داری.. شاید قراره باران دیگری خلق بشه!
مراقبت کن از خودت :*

همین که گاهی کسی بهم می گه حق دارم...خوبه و آروم کننده.

زری 1395/06/31 ساعت 23:18

سلام بر مامان قلی:) باران جان من از اول هم حسم این بود بجه ات پسره، یادته خاطره ی خودم از سونوگرافی ام را تعریف کردم اینکه دوست داشتم پسر باشه و دختر شد و .... . عزیزم باور کن اینها همه تصورات ماست و اینقدر این بچه ها خواستنی اند که واقعا فرقی نداره و اما در مورد ناشناخته بودنش والله باران جان تصورت اشنباهه که فکر میکنی اگر دختر بود دنیایش برایت شناخته شده بود، مگه تو و مادرت خیلی با دنیاهای هم موافقید؟ یا برای هم شناخته شده اید؟ یه مادر خوب تمام هنرش اینه که بچه اش را با همه ی تفاوتهایش بپذیرد و این هم فرقی نداره دختر باشه یا پسر. برای یه مادر خوب بودن جنسیت بچه مهم نیست، مهم تصمیم و آگاهی تو بعنوان مادر است. میبوسمت و امیدوارم با سورپرایزها یت با لبخند مواجه بشی. دمت گرم از کادو گرفتنت

مرسی زری جان. حتمن همین طوره که شما می گین و من با همه ی وجود این خط به خط های شما دوستان جون رو می خونم و گوش می دم:)

همایون دخت 1395/06/31 ساعت 19:19

سلام باران جون
راستش منم تو رویا هام همیشه سه تا دختر داشتم ،همیشه میگفتم برا خدا که حسود نیس خو دختر دوس دارم دخترم بهم میده جوری که اطمینان داشتم ،ولی خو من بر خلاف شما همون ابتدا که فهمیدم حامله ام حس ششم ام برا اولین و آخرین بار با اطمینان گفت پسر ،خو من از رو خودخواهی خودم دختر دوس داشتم اخه تو ایران همه چی جداست اگه بچت دختر نباشه خیلی تفریح ها منتفی با اینکه میدونستم دختر بودن تو کشور ایران زیاد جالب نی ،خو بچه ما پسر شد و ما نیز چند سالی شرق دور ساکنیم ،خو باس بت بگم از نظر من که دختر دوس داشتم بچه بچه است مهم مامان بچه است که شما خووووب مامانی خوش به حال اون آقا پسر

شاید حق با تو باشه و من هم از روی خودخواهی می خواستم دختر باشه. ولی حالا خیلی بهترم. خیلی همایون دخت جان.

رها 1395/06/31 ساعت 14:52

خب من چن روزه که وسط هیر و ویر پارالمپیک خواستم بیام برات کامنت بذارم و خب نشده که نشده و امروز فارغ از بازی ها و خلاصیدگی از اینهمه شب بیداری اومدم بگم مبارکه ننه و خب راستش رو بخوای منم دقیقا می تونم بفهم چی گذشته بهت با اینکه هنوز بچه ندارم. چون یک چیزی توی ته ته های وجودم همیشه بهم دیکته کرده که بچه دار شدن مساوی است با دختر دار شدن و حالا فکر کن یکهو این تصور فروبریزه و بشه یه چیز دیگه ای که فکرشو نمی کردی.
تا اینجای کار دقیقا می فهممت.
اما از اینجا ببه بعدش رو من ازش درکی نخواهم داشت اما خب تجربه ثابت کرده که اینججور وقتها، ناخواسته ها اتفاقا خواستنی تر می شوند و باید فقط صبر کرد و زمان داد و ریز ریز رفیق شد و بگذاری که روزگار کارخودش را بکند و خوب هم بلد هست کارش را حتما!
خوب شد ماها عصر قاجار و اینها نبودیم وگرنه اگر می گفتیم دختر را به پسر ترجیح میدهیم حتما قبله های عالم آن دوران چشمان را درمی آوردند!:)))
اسامی پیشنهادی: رایان، کیان، آدرین، آرمان، مانی، هیراد
همینا دیگه فعلا ننه :)))

مرسی ننه. شما از خوندن ِ من کم کن و به پروژه های خودت برس ننه جان!!!!:))))))

توپ زرده هم پیداش می‌شه بابا. رهاش کد بره رئیس :دی

آره واقعن. شورش درومده.:)))

مینو 1395/06/31 ساعت 12:21 http://www.ghozar.blog.ir

عزیزکمممممم مطمینا سونوهای اونجا و دکتراش دقیق ترنننننن

مچکرم از دلداریت

پریسا 1395/06/31 ساعت 10:21

وقتی ببینی این پسربچه های شیطون بلا چه جوری مدافع مامانشون هستن و چه عشق نابی رو بهشون هدیه میکنن حالت خیلی خیلی بهتر میشه باران جونم

چه قدر باید صبر کنم تا اون قدری بشه آخه پریسا؟:))))

motahare 1395/06/31 ساعت 01:04 http://hshm.blogsky.com

میگما ی سر ب وبلاگم بزن پس از ماهها اپ کردم :) البته همش ی عکسی اضافه میکنم خخخ با تبلت کپی نمیتونم بکنم :(

چشم عزیز جان:)

motahare 1395/06/31 ساعت 00:53 http://hshm.blogsky.com

خخخ خیلی باحال بود ! نمیدونم چرا همش حس میکردم ایرانی نیستی ! غیر ارادی بودا دلیلی نداشت خخ

motahare 1395/06/31 ساعت 00:34

خخ من هنو خیلی مونده ک ازدواج کنم چندین سال! ولی همیشه عاشق پسربچه ها هستم ! اصن دختربچه دوس ندارم ! هروخ ی سیسمونی یا لباس فروشی نینی ها رو میبینم میرم دنبال لباسای پسرونش! وای پسرا خیلی بامزن ! خیلی فک کن راجع بهش ! راستی از نظرا فهمیدم اسمت بارانه! تو ایرانی هستی؟

سعی می کنم بهش فکر کنم.
کشور دیگه ای هم هست که فارسی رو این مدلی حرف بزنن مطهره جان؟!

[ بدون نام ] 1395/06/30 ساعت 13:49

باران کجایی دختر؟
هنوز دوست نشدی باهاش؟
بگو ببینم حالا اسم پسرمون چی

در تلاشم:(

Miss.Khorshid 1395/06/29 ساعت 23:04

سلام باران عزیز
با خوندن این پست و پست دیروز وبلاگ عمو در مورد پسرشون با موضوع بچه، میتونم یک عدد قلی رو تصور کنم که پای مبارک این عروسک چوبی توی دهنشه و آب دهنش هم راه افتاده و داره چار دست و پا این طرف اونطرف میره و آتیش میسوزونه.... خدایا لطفا قلی و مامان قلی رو محکم بغل کن....

این تصویر دوست داشتنی کمکم خواهد کرد خورشید جان

ترنج 1395/06/29 ساعت 15:49 http://marly.blogsky.com/

بارانکم، خوبی؟ بیا بنویس.............. دلم برات تنگ شده دختر جون.............

باید جمع شم ترنج جان. جمع .

ساناز 1395/06/29 ساعت 13:35

مهم نیست چقدر خودخواه باشی. مهم اینه انقدر روراست هستی که تمام حست رو میتونی بی هیچ فیلتر و سانسوری بیان کنی. مطمئنم پسرت به همچین مادری مینازه

ساناز جان. این چیزی نیست که با خودم رودروایسی کنم:( باید اما کنار بیام باهاش.

الهام 1395/06/29 ساعت 13:21

ای جانم
دنیای پسربچه ها برای ما شاید جالب و جذاب نیست ولی قطعا برای خودشون که هست
ایشالا که تنتون سالم و همیشه شاد کنار هم باشید و حسابی مادر و پسری بهتون خوش بگذره.

دنیای خودشون رو باید بشناسم!...چه قدرم سخت:((((

زهره 1395/06/29 ساعت 09:44

نمی دانم باید بگویم یانه؟ دلداری محسوب میشود یا نصیحت پیرزنانه؟ هر چه، هر چه میخواهد باشد
راستش برای من که فقط میخواستم مادر باشم دختر یا پسر بودن مهم نبود. فقط تصمیم گرفته بودم برای یکبار مادر شوم، کوچکها را که می دیدم توی دلم میگفتم آخر چطور میشود پسرکها را هم مثل دخترکها دوست داشت. عزیزکم امروز بعد از دو سال و نیم پسر داشتن گاهی وقتها از خود می پرسم اگر به جای او بچه دیگری هم بود همینقدر آرام جان بود؟ همینقدر میشد عاشقش بود؟ شیرین است با تمام دنیای دخترانه متفاوتمان شیرین است. صبور باش باران جان و بگذار ذره ذره شهدش را به تو بچشاند. مبارک است عزیزجان :*

زهره ی عزیز، شاید من بی نهایت ناشکرم و باید خجالت بکشم:(

مینو 1395/06/28 ساعت 13:20 http://www.ghozar.blog.ir

عزیزممممم باران
کاملا باهات موافقم که مساله جنسیت ارتباطی به سلامت ندارد. من بارداری دومم از هفته سیزده دختر داشتمممم اسم داشت باهاش حرف زدم براش گل سر خریدم باهاش درد دل کردم باهاش نقشه ها و رویاها بافتممممم
هفته 36 بهم گفتن پسره و اشتباه شده
هیچی دیگههههه الان پسرکم 18 ماهشه عاشقشم
سخت نگیر همونطوری که به دختر داشتن فکر کردی و مشتاقش بودی حالا فرصت داری پا بزاری به دنیای پر از هیجان پسرهاااااا
الان ملکه خونه فقط و فقط خودتی
اینم یه جور خودخواهیه دیگست دیگهههه

مینووووو...چرا این کار و با من می کنی؟؟...یعنی ممکنه اشتباه شده باشه؟!!!:)))))

مهدیه 1395/06/28 ساعت 12:40

من اگه بخوام نظرم رو رک بگم ،میگم در جواب تمام خوبیهایی که کردی خدا یه پسر نصیبت کرده. بذار یه کم بزرگتر بشه میبینی که چه دنیای صاف و ساده ای دارن. موجوداتی رنگ و وارنگ. اتفاقا برا تو داشتن پسر خیلی بهتر از دختره. چون با روحیات تو سازگارتره. بهت تبریک میگم. فقط دنبال یه اسم قشنگ براش باش.

:))) در جواب خوبی ها یا بدی ها؟؟؟:)))....اسم؟!!...راستی اسم !!!!...وااااای اسم:(

nooshin 1395/06/28 ساعت 08:38 http://nooshnameh.blogfa.com

باران جانم راستش نمیدونم چی باید بگم. چون هیچوقت این حس رو تجربه نکرده و نخواهم کرد. اما برای تو امیدوارم که به زودی با این موضوع کنار بیای و وقتی به دنیا بیاد میشه دوست داشتنی ترین و عزیزترین موجود زندگیت.
من مطمئن هستم که برای پسرک هم کلی برنامه خواهی داشت
مراقب خودت باش

سخت در تلاشم این روزها. باور نمی کردم این قدر قبول اش سخت باشه:(

سمیه 1395/06/27 ساعت 22:54

خب خوابم اشتباه بود.ولی تصویر کردن خونه ای که پر ماشین و توپ و اسباب بازیه و یه پسرک خیلی شیطون که حتی دست نیافتنی ترین قسمتهای خونه هم کشف کرده شیرینه خیلی تا ابد شاد و سلامت باشه. پسرک شیرین ما

امان از خواب ها و آرزوهای ما سمیه. بله...رویاها رو دوباره باید ساخت

تنها 1395/06/27 ساعت 20:30

چه خوب که نی نی سالمه اولا
میدونم که پسر کوچولو رو هم دوست خواهی داشت بسیار دوما
بچه پسر هم میتونه با همون عروسک بازی کنه تو هم قرار نیست همین یک بار بچه دار شی بچه بعدی-اگه یه روز خودت بخواهی-میتونه دخترک باشه سوما

به گزینه ی آخر اصلا فکر نمی کنم:))))) نمی دونم چرا. می ترسم چشم باز کنم و ببینم به امید دختر شیش تا پسر دور و برمه:)))

مینا 1395/06/27 ساعت 18:02

مامان کوچولوی دوست داشتنی اینقدر احساس ناامنی نکن در برابر موقعیتی که نمی شناسی.مهم نیست چقدر به دخترداشتن فکر کردی و اطلاعات جمع کردی.می دونم چون همیشه یاد گرفتی شرایط رو خودت بشناسی و واسش آماده بشی.کسی نبوده کمکت کنه و مراقبت باشه.ولی شاید این یه نشونه ست.که نگران نباش.این دفعه بدون فکر کردن وارد مسیر بشو.پسر کوچولو خودش بهت یاد میده.شاید باید عشق رو به پسرکوچولو یاد بدی.که چطوری میشه عاشق دختری بود و ...

می سپرم اش به طبیعت و دنیا:) شاید من هم هنوز باید چیزهایی یاد بگیرم.

سمیه 1395/06/27 ساعت 16:33

سلام باران جان . هنوز نتونستم چند پست آخر رو بخونم ولی همین آخری اینقدر بهم هیجان داد که اول خواستم کامنت بزارم بعد برم بخونم .
بزار اولین نفری باشی که پیشش اعتراف میکنم هیچ وقت از دختر داشتن خوشم نیومده دخترهای بقیه رو دوست دارم ولی هیچ وقت دلم نخواسته دختر داشته باشم. پسر اولم رو خیلی زود تشخیص دادن ولی پسر دومم تا ٥ ماهگی مشخص نبود. اکثراً حدس میزدن دختره و من هر روز با عذاب وجدان زیاد گریه میکردم . عذاب وجدان از اینکه اگه یه روز بفهمه چقدر من مادر باید خجالت بکشم از افکارم. میدونی باران ... من اون ٥ ماه هر کتاب و فیلمی که قبلاً تجربه کرده بودم و در اون به زن داستان ظلم شده بود رو دوره کردم و اشک ریختم ، باورت میشه با دیدن سریال در پناه تو زار زار اشک ریختم ؟؟ !!! بر عکس تو من اصلاً به این فکر نمیکردم که کارهای نکرده و خوشیهای نکرده منو دخترم انجام بده ... من به این فکر میکردم که اونم قراره به جرم داشتن احساسات و عواطف بیشتر چه چیزایی ببینه و چه چیزایی بشنوه و دم نزنه ... خیلی حرف دارم ... فکر کنم نتونه طاقت بیارم و دوباره کامنت بزارم . دنیای پسرا هم خیلی قشنگه مخصوصاً وقتی طوری بزرگشون کنیم که به راحتی احساساتشون رو بروز بدن.

سمیه جان، اولین بار بود که به حس دختر داشتن این طور که نوشتی فکر کردم. دنیای پسرها ناشناخته ست و باید کشف اش کنم. تو دو تا دنیای پسرونه داری. حتمن باید با تو بشینم و چای بخوریم:)

ترنج 1395/06/27 ساعت 16:02 http://marly.blogsky.com/

خب من دیشب ساعت دو پستت رو خوندم.... ندونستم برات چی بنویسم، بگم درکت می کنم دروغه چون من هیچ وقت در شرایط تو نبودم... اما یه تجربه ی خیلی کوچولو دارم، شاید اصلا قابل قیاس نباشه... می دونی؟ روزی که قرار بود گربه بیارم به خونه، فقط توی ذهنم یه پیشی دختر بود، و رنگش هم بلو... چند ماه گشتم، قیمتش هم برام مهم نبود. اما هیچ کدوم از پیشی هایی که دیدم به دلم ننشست اون قدری که بردارم بیارم خونه. من عاشق گربه هام. از بچگی هم بودم. اما انتخاب گربه ای که بیاری خونه و باهات زندگی کنه حرفیه جدا...
بعد دوستم برام پیام داد که یه خانمی هست و گربه ای داره برای واگذاری، و اون عکس مارلی و مامانش رو برام فرستاد. خب مارلی پسر بود و کرم رنگ. هیچ کدوم از مشخصه هایی که من می خواستم رو نداشت. در اوج ناامیدی رفتم و دیدمش... با این که همون لحظه اول خودش رو کاملا توی دلم جا کرد اما باز هم یک ماه معطل کردم برای آوردنش به خونه... بعد از اون هم تا شش ماه هی دو دل بودم که شاید برگردونمش.
اما الان، حاضرم تمام دنیا رو بدم و مارلی رو نه.
می دونم تو هم مثل منی....... می دونم این روزها می گذره. هیچی نمی گم چون می دونم تمام حرف هایی که در ذهن من می گذره خودت بهتر از من می دونی. برای همین فقط منتظر می مونیم تا تو بیشتر با خودت و شرایطت کنار بیای.
که می دونم میای.
من مامان دوم بیبی تو هستم... یه جورایی مادرخونده. هر اتفاقی که بیفته باز هستم. همیشه در کنار تو. باشه؟

ترنج نازنینم. می فهمم حس ات رو. و حس خودم به ترنج و تورج جانم رو. شاید زمان همه چیز رو بهتر کنه. و حال من هم .تو مامان دوم هستی و قبول. فقط زود بیا...مامان ِ پیام نوری و از راه دور به درد نمی خوره:))

غ ـزل 1395/06/27 ساعت 15:35 http://life-time.blogsky.com/

خیلی زود باهاش دوست میشی
یکی از نزدیکترین های من یک دختر داره یک پسر
من عاشق دختر هستم
اما نمیدونم چرا پسرشو از اول بیشتر دوست داشتم

پسرها دنیای با مزه ای دارن
خیلی با مزه اند

شاید باید بشینی و برام از با مزه گی هاشون بگی تا خوب تر شم این روزها غزل

سارا 1395/06/27 ساعت 13:11

از خواندن پست قبل دلم قنج رفت و مو به تنم سیخ شد.اونجا ننوشتم چون هر دو پست رو با هم خوندم.دلم قنج رفت به خاطر خوشبختی تو و حسی که تجربه کردی که خیلی ها آرزوی تجربشو دارن و خیلی ها شاید مثل من هیچوقت نشه که تجربش کنن.
اما در مورد مساله جنسیت بیبی هر چند که منم توی تیم تو و ترنج بودم اما از باختمون خیلی ناراحت نیستم باران چون مطمئنم کسی که تصمیمش و ارادش تربیت و پرورش یک دختر خاص است می تواند خاص ترین و دوست داشتنی ترین پسر دنیا رو هم تربیت کند.از الان به همسر اون پسر می شه غبطه خورد.

آره سارا. تیم ما باخت. باید از حالا به بعد یه جور دیگه به داستان نگاه کنیم. شاید حق با توست و پسر هم می تونه خاص باشه.

بهروز 1395/06/27 ساعت 12:25

>:*<

توپ زرده چی می شه ؟:(

تو رو راستی.. هم با خودت هم با بقیه.. اتفاقاً تکلیفت با خودت خوب روشنه.. تو ازون آدمایی نیستی که لبخندد فِک بزنی به دنیا.. اگه بابِ میلت نباشه مشتتو میکوبی به سینه دنیااا.. تو آدم سالمی هستی عزیزم.. یکم به خودت که زمان بدی همه چیز شکل دیگری میگیره.. آخه مادر به این خاصی مگر میشه دنیای مادرونش با داشتن یه پسر معمولی بشه؟ باران تو خاص ترین، رو راست ترین و شیرین ترین مادر دنیا میشی برای پسرکت.. من شک ندارم.

سپردم اش به زمان جودی. تو این همه از من تعریف نکن که باورم شه آخه:)))

مریم 1395/06/26 ساعت 23:42

عزیزکم بارانکم...
با همه وجود دام میخواست که حرف های مزخرفم غلط از اب در میومد و میومدی بهم متلک میگفتی...
واقعا میگم...
عذاب وجدان گرفتم شدید

عزیزم. نه دست تو بود و نه دست من و نه دست هیچ کس:)

گمانم مى دانم این بدحالى بى اعتمادى از چه جنسیست نازنین. اما نگذار تنهاییت هرکارى مى خواهد بکند با این فکرهایى که از سرت مى گذرد. فریدا تو یک مادر معمولى که پسر دارد نیستى و نمى شوى!هنوز هم این مى تواند جزیى از یک داستان بسیااار زیبا باشد... نمى دانم چه جورى،مثلا شاید دخترکت پناه یک برادر بزرگ مى خواست در زندگى رویایى شادش... نمى دانم! اما یقین دارم داستان هاى زندگى ما تا ما زندگیشان نکرده ایم ، وجود ندارند! ما همه چیز داستانمانیم دختر... یک پسر بچه نیست فقط او! "پسر توست"! پسرى که خنده هایش، نگاهش، موهایش... علاقه اش به موسیقى و نقاشى ... شبیه توست... مال توست... نترس از دنیاى ناشناخته...بگذار پسر بودنش به فریدا چیزى اضافه کند...
این ماجرا زیبایى هاى پنهانى دارد . مثل همه ى ناشناخته ها!
امان از آغوش هایى که دورند...

سپیده ی عزیز و مهربون. این جمله ی تو کولاک بود "مثلا شاید دخترکت پناه یک برادر بزرگ مى خواست در زندگى رویایى شادش... "...چه قدر تکرار کردن اش بهم آرامش می ده. من خوبم عزیزکم نگران نباش

لاله 1395/06/26 ساعت 13:46

پس جوری بزرگش کن که دختری در آینده برای داستنش به تو افتخار کنه

آه که اگر آرزوها نبودند همه چی سخت تر بود...

باران جان. درکت میکنم. این روزها خیلی درکت میکنم. اینکه هزارتا نقشه بکشی و امید ببافی و بعد همه چیز نقش بر آب بشه رو میفهمم. ولی اینم میدونم که باید به آینده و روزهایی که نمیدونیم خدا چی برامون هدیه میاره امیدوار باشیم. پسرکتو از راه دور میبوسم چه میدانیم شاید روزی مردی شد که آزادی را برای ما زنان به ارمغان آورد.

هزار نقشه ی بر آب شده و موندن وسط آب و ندونی که چه کنی. شاید روزی...آره رافائل

شیرین 1395/06/26 ساعت 11:48

یوووووهووووووو
لازمه بگم به نظرم دختر بچه خیلی لوس و ننر ه و پسر بچه شیطون و عشق و بانمک؟؟

شاید لازم باشه بنویسم روزی یک صفحه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.