پراکنده ترین

"سکوت" (را اگر بشود "عنصر" خواند) تنها عنصر این روزهای من است. ته ِ داستان و عاشق و دلباخته شدن عاقبت ام  به فرزندکم را می دانم، اما انگار توی ناخودآگاه ترین نقطه ی وجودم می خواهم به هستی بفهمانم که این آن چیزی نبوده که من دوست داشته ام و این را فراموش نخواهم کرد و او هم فراموش نکند!

دو سه روز است  صبح ها که می روم سر کار ، زیرچشمی به جای پاییدن دختر بچه ها توی اتوبوس و خیابان، نگاهم کشیده می شود روی پسر بچه اک ها و باورم نیست. وقت هایی هست مثل دیروز که وقتی دختربچه ی سیاه پوست ِ مو ویزگیلی ویزگیلی ، با چشم های براق و دندان های مرواریدی کنارم نشست و عروسک سیاه پوست اش را بهم نشان داد ، دوست دارم بنشینم روی زمین و پاهای ام را بکوبم و بگویم :"نمی خواهم". اما وقت هایی هم هست  مثل امروز صبح که یکی شبیه این: 



 یک دفعه یورتمه کنان وارد اتوبوس می شود و همه نگاه اش می کنند و من دل ام بستنی ِ قیفی گونه توی آفتاب تابستان، ذووووووب می شود برای آن موهای روی پیشانی و آن گردن مردانه و آن شرارت توی چشم های اش...

این کار ِ جدید که دارد جالب و جالب تر می شود، کمک بزرگی توی این روزهاست و نمی دانم که قرار است چه شود. امروز قرار است که رییس بیاید و برای اش بگویم که شرایط ام چنان است و چنین است ، اما کار را دوست دارم و می توانم درست مثل این هفته، کارهایی برای شرکت اش انجام دهم که تا به حال هیچ کس نکرده است.  نمی دانم قبول می کند که بعد از چند ماه بروم مرخصی و دوباره برگردم و یا این که بعد از سه ماه آزمایشی ام یک "خدانگهدار" می گوید و من  باید بروم و به عنوان یک عدد "بیکار" "پسر بزرگ کنم"! . ولی دل ام را به دریا زدم و گفتم آخرش که چی. ایشان یا فکر می کنند که کارمندی مثل من ارزش پنج ماه مرخصی دادن را دارد، یا این که نه و او را به خیر و من را به سلامت. از صبح دارم تمرین می کنم که جمله های ام را چه طور پس و پیش کنم که پس نیفتد و نمی دانم هم که قرار است چه شود. این را بگذرانم دوباره به چیزهای دیگر فکر خواهم کرد. از دیروز اما  به فکر ایمیل آن دوست جانی هستم که برایم نوشته ، از ایران برگشته است مونترال و ندیده و نشناخته  برای ام خوراکی های ویارانه  آورده و تلفن اش را گذاشته که ببینم اش. راست اش سخت است باور ِ این که کسی این قدر روح اش بزرگ باشد و این قدر نشناخته محبت کند. از دیروز فکر اینم که چرا من شبیه یکی از این آدم های دل بزرگ نشده ام و هنوز گیر ِ ریز میز های روزمره هستم و حواسم نیست که روح ام دارد آب می رود!. 

رییس آمد...

نظرات 22 + ارسال نظر
دزیره 1395/07/07 ساعت 22:51

باران.... گاهی نباید تو یه سری مسائل ریز شد و هی کنکاش کرد، نظرت چیه؟ بزار ببینیم بعد چی میشه، شاید اینقدر با این پسرک خوش بودی که غیر اون همه چیز برات رنگ ببازه... حتی شغل و کارت...
راستی ویارونتو خوردی؟

همین طوره. نه هنوز. باید به اون دوست جان زودتر زنگ بزنم. نه برای ویارونه...برای دیدن خود مهربون اش:)

آنا 1395/07/06 ساعت 22:56

سلام
ممنون از آدرس جدید
به رسم ادب از خاموشی درمیام
خیلی از متناتون رو خوندم . اونجا که خونریزی داشتید نزدیک بود گریم بگیره و اونجا که واسه مادر پیغام دادین بغض کردم.
ولی ته همش امیدوارم روزگار به مراد دلتون بچرخه

ممنونم آنای عزیز. خیلی ممنونم.

سهیلا 1395/07/06 ساعت 22:51 http://Nanehadi.blogsky.com

سلام،به جمع مامانای پسر دار خوش آمدی.

می خوای عر عر من را دربیاری آیا؟:)))

شیرین 1395/07/06 ساعت 17:14

غیب نشو لودفن

هستم و چشم.

زهره 1395/07/05 ساعت 15:46

امان از شرارت توی چشمهایش..........

دقیقن

سربه هوا 1395/07/04 ساعت 16:26

به رییست گفتی؟؟

نچ. نشد. شاید این هفته.

ساناز 1395/07/04 ساعت 11:24

همه چیز درست میشه. من میدونم

:) من هم امیدوارم.

نازنین 1395/07/03 ساعت 18:08 http://avazedohol.blog.ir

نمیدونم اینی که الان دارم اینجا مینویسم، چقد درسته، با وجودی که هنوز نه ازدواج کردم و نه بچه دارم،
ولی من درکت میکنم که چه جوری الان تو یه حالت تعلیق مانندی موندی، اینکه بچه داری حتمن چیز خیلی خوبیه، ولی اینکه دختر نداری حتمن خیلی ناراحت کننده اس.

میخام بگم من خیلی درکت میکنم، چون من آدمیمم که برعکس تو اگه یه روزی بهم بگن دختر دارم قطعن و حتمن به نیومدنش فک میکنم. چون من توی دنیای دخترونه ی خودم هیچ چیز خوبی پیدا نکردم که دلم بخاد کسی رو توش شریک کنم.
برعکس تو من فقط و فقط دوس دارم که پسر باشم. که هیچ وخت درگیر این احساساتی که من داشتم و دارم، نشه.
کلن من حس میکنم تو تربیت یه دختر بچه فلجم. چون نمیدونم بلد نیستم یاد نگرفتم خودم یه دختر واقعی باشم. از دختر بودنم هیچ وخت لذتی نبردم.

هرچند که دلم میخاست حالا که تو جای خوبی هستی و آدما فارغ از جنسیت و مذهب میتونن زندگی کنن، دختر داشته باشی تا خوووووب و واقعی زندگی کنه.

ممنونم نازنین عزیز. احتمالن من و تو باید زیاد با هم حرف بزنیم تا اگر اتفاق مشابهی برات افتاد و روزی دختر دار شدی من بتونم دلداری دهنده ی خوبی برات باشم:))))

سما* 1395/07/03 ساعت 12:14

مبارکه عزیزم پسر بزرگ کردن هم عالمی داره.
ملکه میشی تو خونه و مجلس خونتون مردونه میشه.

نگران کار نباش اوکی میشه.

ممنونم ساناز عزیزم. ملکه؟:))))

sArA 1395/07/01 ساعت 19:03

http://expected.persianblog.ir/
این وبلاگ هم سر بزن، من می خونمش. می دونی چرا؟
چون من بی شوهر حسرت داشتن بچه رو دارم و مرتب نوی گوگل وبلاگ این مامانا رو سرچ می کنم و می خونم و قربون صدقشون می رم.
فکر نکن که من یه دختر بیکارم، اتفاقا اینقدر غرق کار و پول در اوردن و پر کردن حساب بانکی بودم که بی شوهر موندم و مهمتر از اون بی بچه :)))))

به زودی هر دوش برات پیش میاد. کار و پول و بانک همیشه هست. خودت هم خوب می دونی:)

sArA 1395/07/01 ساعت 18:16

بیا به ایم پسرک فکر کنیم.
اسم هی پیشنهادی من رایان و شایان
هر دو پذیرفته شده در ان سوی دنیا و هر دو بر وزن باران.
صداش کن ببین جواب می ده؟

:))))))))))) چه زود به فکر اسم افتادی:)))

شیدا فندق 1395/07/01 ساعت 09:46

سلاااام مادرک ترین باران دنیا
چند صباحی نبود چقد اتفاق افتاده!
چیزی راجع به پسرک نمیگم که اون پاره ی تنه و خودش مشکلش رو باتو حل میکنه اون عزیزتر از جونه و فقط باید بهش زمان بدی اون عشقه اون عاشقت میشه خاص ترین مادر دنیا
اون فقط زمان میخواد که بهتر از هر دخترکی خودش رو تو دلت جا کنه و تو هر روز با تعحب به هودت بگی یعنی من چطوری پسر دلم نمیخواست
صبر داشته باش بانو جان
کارت مبارک اولین مشتری بی پولت هم که منم

بیا بیا دوست داشتنی ترین مشتری دنیا:)

مرجان 1395/07/01 ساعت 00:15

لاله 1395/06/31 ساعت 20:46

منم سالها قبل عکس یه پسر بچه حدود دو ساله رو از روزنامه قیچی کرده بودم ، سرش پایین بود و دست هاس تو جیب یه شلوار مخمل کبریتی . از آن موقع دوس داشتم پسرم باشه ، حیف که اتفاق نمیافته

شاید زود لاله. نگو هیچ وقت.

سمیه/somi 1395/06/31 ساعت 17:46

مواظب خودت و قلی جان !! باش

مرسی خاله ی قلی:))

تو عاشقانه می نویسی از نخود توی دلت و من عاشقانه به پرنسس و مهندسم فکر می کنم ... دروغ چرا بیشتر به پرنسسو

امیدوارم پرنسسو و مهندسو هردوشون خوب باشن:))

دل بچه رو نشکون ، برو وبلاگش باهاش تبادل لینک داشته باش :))

رئیست چی شد رئیس؟

رییس هنوز هیچی:( نشد. این هفته شاید.

زود باش بیا بگو چی شد؟!

هنوز هیچ سپیده:(

سیمین 1395/06/31 ساعت 10:51

سه تا نوشته ی قشنگت رو خوندم باران، از دلهره های قبل از فهمیدن جنسیت اش تا وقتی متوجه شدی باید برای یک پسرک سرگرمی درست کنی و چجوری می شود یک پسر را خلاق و خاص بار آورد...
من مطمئنم خیلی زود برایت روشن می شود که چگونه می شود عاشق یک پسربچه بود و چجوری سرگرمش کرد و چگونه یک آقای متشخص و خاص تحویل جامعه داد!
من مطمئنم که خیلی زود اینجا پر می شود از جمله های عاشقانه تو و دلم از خواندنشان برای داشتن یک پسربچه با موهای لخت روی پیشانی و گردن مردانه و چشم های شیطنت دار غنج می رود...

آخه من عاشق پسربچه هام...

سیمین عزیز. نوشتن یکی ازون چیزاییه که بهم کمک می کنه برای کنار اومدن با خیلی چیزا. می دونی تو..

من که دلم روشنه. نگران رئیس و کار و اینا نباش. مطمئنم خدا برنامه های خوبی برات داره.

امیدوارم. خیلی. یه چیزی می شه بالاخره

سلام
خسته نباشید
خیلی خوشحال میشیم به وبلاگ ما سر بزنید و با شما تبادل لینک داشته باشیم

خسته م...خسسسسسسسسسسسه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.