Bon Voyage

انگار هر چه بیشتر سعی می کنم که آرام باشم ، بیشتر دلتنگی روی دلم هوار می شود. از دو روز پیش که رامتین مسیج داد که "نیکول" و من دلم ریخت، تا امروز نه سراغ فیس بوک رفته ام و نه اینستا. دل ام نمی خواهد مدام عکس هایی که بچه ها از تو share کرده اند و حرف هایی که برای ات نوشته اند را ببینم. دل ام نمی خواهد که باور کنم که نیستی. دوست دارم مثل همه ی شش سال گذشته فکر کنم که سوار ماشین ات شده ای و گربه ی بد خلق ات را گذاشته ای توی باکس روی صندلی عقب و رانده ای تا فرانسه و چند ماه دیگر هم برمی گردی و با بچه ها نمایش جدید را شروع می کنی. مثل همه ی شش سال گذشته.

درست شش سال پیش بود، که توی کلاس فرانسه نشسته بودیم و سعید بی مقدمه پرسید که تاتر دوست دارم یا نه. بحث رسید آن جایی که قرار شد بیایم خانه ی تو و تو ببینی که من به درد نمایش بازی کردن می خورم یا نه. آن روزها فرانسه ی الکنی داشتم اما تو آن قدر شمرده و کلمه کلمه برای ام حرف زدی که همه ی حرف های ات را فهمیدم. بعد برگشتی و گفتی که من "عالی " ام برای نمایش و نقش ها را تقسیم کردی و گفتی که شروع می کنیم!. خدا هم می داند که نه من و نه هیچ کدام از آن هایی که آن روز آن جا بودند نه عالی بودند و نه خاص.  راست اش هنوز هم باور این که چه طور از ما، یک مشت دختر و پسر سر به هوا و بازیگوش و سوپر معمولی ، "بازیگر" و "سوپر استار"  ساختی، برای ام سخت است.  باور این که چه طور از ما آن همه نقش و ترانه و اعتماد به نفس ساختی ، سخت است. مگر می شود یادم برود صحنه ی آخر اولین نمایش مان را؟...که خط آخر گفته شد و صدای دست زدن تماشاچی ها قطع نمی شد. مگر می توانم بنویسم لرزش پاهای ام را از آن همه هیجان و شوق؟...مگر گفتنی ست آن شوری که آن روز بعد از نمایش توی خون مان افتاده بود؟..می دانی چیست؟...باور مردن ات آسان تر از باور این است که آخر  چه طور آن همه عشق بدون چشم داشت را پنج شنبه ها روانه ی دل های مان می کردی . باور این که چه طور با سر به هوایی های ما کنار می آمدی و بعد از غر غر کردن دوباره از آن لبخند های با مزه ات می زدی سخت است. دل ام می خواهد فکر کنم که ما از نبودن ات غصه داریم و دلتنگ. ولی راست اش را بخواهی، خوب که فکر می کنم می بینم چیزی که ما برای اش دلتنگ می شویم "باور شدن" است که تو آن را خوب بلد بودی. تو به ما ایمان داشتی و باورمان کردیچیزی که توی مملکت کوفتی مان کمتر کسی بلد است. تو به ما می گفتی "میتوانید" و ما می توانستیم. تو ما را دور هم جمع کردی، ما را باور کردی و از ما "ستاره" ساختی. نمی دانم برای بچه های دیگر چه طور بودی، اما برای من همانی بودی که نشستی کنارم و رزومه ام را برای آن کار بشر دوستانه ام درست کردی و وقتی خبر استخدام شدن ام را دادم، یک هورای بلند کشیدی و بغلم کردی و گفتی :" ملکه ی من" و از آن به بعد این من بودم که هر بار که بغل ات می کردم به تو می گفتم "ملکه ی من".  برای من همانی بودی که وقتی رسیدم این جا و برای یونسکو اپلای کردم، یک نامه ی طول و دراز برای ام نوشتی که اگر به مصاحبه دعوت شوم چه کنم و چه بگویم و چه طور باشم. شبیه تو بودن زیاد آسان نیست. این که هفتاد ساله شوی و هنوز قبل از آمدن شاگردهای ات بلند شوی و یک کیک جدید برای شان بپزی آسان نیست. این که هربار که سفر می روی برای تک تک شان سوغاتی بیاوری، از همه کس برنمی آید نیکول جانم. مطمئن باش که بعد از تو دیگر هیچ کس، نه ما را جمع خواهد کرد، نه ما را باور خواهد کرد و نه  ما را ستاره خواهد کرد. حتمن این قدر خیال ات از تک تک مان توی این سر و آن سر دنیا راحت شده بود که این قدر آرام و بی سر و صدا رفتی.  دل من و همه ی آن هایی که حتی یک بار تو را توی نمایش های مان دیده اند تا ابد برای تو تنگ می شود. برای تو، کیک های خوشمزه ات، لبخندها و اخم های دوست داشتنی ات، برای همه و همه و همه ی تو. کاش می دانستم که آن روز که بغل ات کردم و خداحافظی کردم، آخرین بار است. کاش...کاش...کاش..

سفرت بی خطر ملکه جان ِ جانانم. همه ی اعتماد به نفس و  "می خواهم پس میتوانم" های زنده گی ام را، همه ی کلمه به کلمه ای که به زبان فرانسه به زبان می آورم، لهجه ی مثلا پاریسی ام، و  "روزهایی توی تاتر بازی می کردم"  را... مدیون تو ام. تا همیشه. . 




------------------------------

نیکول نوشت ها:

 پرده ی آخر

بزغاله هایی که عر عر می کنند

نه ما...

باران..

کش می آیانم خودم را...

رگ رگ است این آب...

"ما"هاجرت

بی من..

حس خوب متنفر نبودن

بی نمایش ها

یکی از آخرین ها..


نظرات 26 + ارسال نظر
motahare 1395/08/20 ساعت 14:48 http://hshm.blogsky.com

اخی!
نمیدونم چی بگم!،
زیاد از تسلیت گفتن خوشم نمیاد،
روحش شاد

ممنونم.

زهرا م 1395/08/04 ساعت 21:40

چی بگم باران جانم... میبوسمت و بغل سفتت میکنم...

بهترین چیز

کامشین 1395/07/30 ساعت 04:22

خیلی باهات حرف دارم باران

شاید منم:(

مهری 1395/07/29 ساعت 18:12

سلام ممنون که منو به دنیات راه دادی چقدر خوشبختی که کنار ادمی قرار گرفتی که باورت کرده فریدا جان یه سوال دارم من دارم زبان انگلیسی میخونم برای کارم به زبان نیاز دارم ولی پیشرفتم کم و لاکپشتیه ممکنه بهم راهکار بدی ممنون

حتمن عزیزم. یه ایمیل برام می زنی و می گی چه کارهایی می کنی؟

ساناز 1395/07/29 ساعت 12:48

سفرت بخیر اما..
تو و دوستی خدا را
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

:(

وای

مریم 1395/07/28 ساعت 10:28 http://biomc.blogfa.com

امان از مرگ...
میاد و کسایی رو با خودش میبره که نباید...

شغل اش همینه:(

Azar 1395/07/28 ساعت 04:01

Roheshon shad bashe, baran joon nabinam ghameto maman jaan

:(

وحیده 1395/07/27 ساعت 14:06

اه ای اه و ای اه و ای اه ...
بهت تسلیت میگم
*
باورت میشه منم خیلی دوستش میدارم؟

عزیزم. همه دوستش داشتن:(

معصومه 1395/07/27 ساعت 13:34

سلام باران عزیز
اینکه آدم مثل نیکول باشه خیلی خوبه
اما خوب تر اینه که کسی مثل نیکول توی زندگی آدم باشه
و تو چه خوشبخت بودی که نیکول داشتی
برای تو آرزو میکنم دوباره صاحب یه نیکول بشی
برای نیکول آرزوی آرامش

مطمئنم آرومه:(

بهروز 1395/07/27 ساعت 12:07

اینکه توی مملکت کوفتی مان چه هست مهم نیست. بیا از نیکول یاد بگیریم آدم ها را باور کنیم :*

:( تیک تاک تیک تاک...یک ثانیه یکی هست و یک ثانیه یکی نیست. موسیو گفت آخرین لحظه بهش گفتم ما رو تنها نذار...بریده بریده گفته می خوام اما نمی تونم...و تمام. بهروز؟ تو بودی روانی نمی شدی از این مکالمه؟..ازین دو خط؟...ازین قصه؟...

Mary 1395/07/26 ساعت 23:19

مگه شونه های نحیف تو چقدر تحمل داره؟ کاش حجم غم هات کم شه، کاش دلت آروم بگیره، کاش رفتن عزیزترین هات تموم شه، کاش شادی همیشگی سهمت شود سهم تو و عزیزانت

مرگ انگار داستان هاش تمومی نداره با من:(

افسی 1395/07/26 ساعت 13:35

روحشون شاد باشه. چه آدم های بزرگی در این دنیا هستند که به ما می آموزند خوبی هنوز هست و وجود آدم ها را سرمست و مشتاق می کنند.

کاش آدم بزرگ بودن "بلد شدنی" بود:(

سارا 1395/07/26 ساعت 12:22

چقدر متاثر شدم باران جان .این آدمها چه خوشبختند و آدمهایی که آنها را دارند چه خوشبخت ترند.

حیف از فعل ِ "مردن" برای این ها...:(

شیرین 1395/07/26 ساعت 11:29

آدم یه جور زیاااادی غمش میگیره، یه جور خیلی زیادی

یه جور ناجوری شیرین. این که توی راه برگشت به ایران...توی هتل...دلم رو می سوزونه

نجمه 1395/07/26 ساعت 09:09

اگر بهشت و جهنمی وجود داشته باشه واقعا لایق آدمای شبیه به ملکه جان توست.
روحش در آرامش ابدی باشه.
و هر وقت دلتنگش شدی یادت باشه این آدم هر جا باشه بهش سخت نمیگذره و شاده و مگه آدم چی میخواد غیر از این واسه اونائی که دوسشون داره.

عشقی که بعضی ها می دن جبران ناشدنیه نجمه ی عزیز. نیکول از اون ها بود:(

سمیه/somi 1395/07/26 ساعت 00:44

روحشون در آرامش ...

:(

سیمین 1395/07/25 ساعت 18:42

غمگین شدم...
.
روحشون آروم...

من هم سیمین. خیلی خیلی زیاد.

دزیره 1395/07/25 ساعت 15:45

من نگرانتم باران.... خیلی ، اصلا دلم شورتو میزنه، کاش می تونستم دستمو دراز کنم و دستتو بگیرم، مچ دستتو که نتونی ولم کنی ،نتونی قدبازی در بیاری و کله شقی کنی، و بخوای همه این راهو تنها بری ، باران شرایط تو خیلی خاصه ،مهاجرت، بارداری پیش بینی نشده ، یه چیزهایی مثل حس تنهایی ... الانم نیکول، باید کمک بگیری باران ، مراقب خودت باش دخترک.

دزیره ی عزیزم، ممنونم و ممنونم. نگرانم نباش چون خودم نگران ترینم برای خودم. اما حسی بهم می گه که همه چی درست می شه:)

مریم 1395/07/25 ساعت 13:51

دونه دونه پست هایی که برشون قبلا گذاشته بودی رو خوندم و اشک شدم
مخصوصا اون پست ماهاجرت
زونای بابات....
اخ که اون جمله "زونا گرفته ام از دیشب. درد دارم...خسته م بابا..درد دارم " با من چه کرد...
اسفند همون سال بود که خواهر منم زونا گرفت
اس ام اس دادم براش که اگه مامان خسته شده خودم میام ازت پرستاری میکنم
نوشت" خودم از همه خسته ترم....."
دو ماه بعدش رفت برای همیشه...

متاسفم مریم عزیز. خیلی متاسفم برای خواهر نازنین ات. برای همه ی نازنین هامون که می رن و رها می شن اما انگار دردشون می مونه برای ما:(

مریم 1395/07/25 ساعت 13:46

باران جانکم...

من دیده ام که چگونه میشود از دست داد و دیگر و هرگز به دست نیاورد.....
متاسفم بابت از دست دادن استادی به این عزیزی
دوستی به این نازنینی
این خانم عزیزی که شما درموردشون صحبت کردی واقعا نازنین بودن
و مطمئنم از اون بالا داره به همه شما شاگردهاش لبخند میزنه و بهتون افتخار میکنه

من هم متاسفم مریم. خیلی خیلی خیلی. نمی دونم چی باید بگم.

متاسفم بارانکم........
متاسفم کلمه ی خوبی نیست، می دونم. اما گاهی اوقات هیچی نمی شه گفت جز همین کلمه..
متاسفم که نیکول عزیز دیگه نیست. که تو این همه دلتنگی.... متاسفم که برای آرام کردن رفیقی مثل تو فقط می تونم بگم متاسفم......
اما فکرش رو بکن، چه خوبه که آدم این جوری زندگی کنه، که وقتی می ره هیچ خاطره ی بدی ازش توی ذهن آدم هایی که می شناسنش نباشه که هیچ، همه ش قدرت باشه و انرژی و خاطرات خوش.........
کاش ما هم اینجوری زندگی کنیم.
دلتنگی درد بدیه می دونم...... برای روح نیکول عزیز و برای قلب مهربون تو آرامش آرزو می کنم.

ترنج جانم. هنوز انگار توی گروه مشترک فیس بوکی مان منتظرم که یک متن و عکسی بگذارد مثل هرروز های اول هفته و بنویسد که "بزغاله های من...این را بخوانید"...:(

الهام 1395/07/25 ساعت 09:59

ای جان، روحشون شاد عزیزم.
چقدر خوبه وقتی آدم می میره از خودش نیکی و خوبی بجا بذاره.

:(

رها 1395/07/25 ساعت 09:22

ای وای من... نیکولی که همیشه ازش می نوشتی... چه حیف چه حیف و چه حیف...

نیکول ِ همیشگی ام ...تمام شد!:(

گفتم خدایا این دختر چرا ساکت شده؟
روحش شاد باشه ... آدم های مهربان رو از قیافه شان می شود شناخت ... مهریانی توی صورتش موج میزنه

سکوت تنها توصیف این روزها و شب های منه:(

رافائل 1395/07/25 ساعت 07:29

فقط گریه کردم. روحش شاد.

:(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.