باید "تو" رو پیدا کنم...

دست خودم نیست. فکر "مرگ" دوباره سایه انداخته روی شب های ام. به محض این که موقع خواب می شود و چراغ را خاموش می کنم و می روم توی تخت، قبل ازین که بفهمم چه شده و به چه فکر کرده ام، هق هق کنان بلند می شوم و می نشینم. ترنج و تورج را به نوبت بغل می کنم و صورت ام را می چسبانم به تن ِ گرم ِ ابریشمی شان و فکر می کنم به روزی که تن شان هنوز ابریشمی ست اما دیگر گرم نیست!...بعد  آقای نویسنده را بیدار می کنم و بهش می گویم که یک وقت غصه نخورد اگر من مردم!...بعد که شب او را هم به فنا دادم، می نشینم پای لبتاب و زل می زنم به عکس های نرگس...آن شب آخری که خانه مان بود و توی همه ی عکس ها مضطرب...بعد می روم توی فولدر ف و فیلم های تولد ها و سفر های مان را نگاه می کنم و به آن شب هایی فکر می کنم که توی بیمارستان بالای سرش می نشستم و التماسش می کردم که به خاطر نازی چشم های اش را باز کند و ..نکرد. بعد فولدر زهره جون...فولدر بابا...و فولدر نیکول... اشک می ریزم...هق هق می کنم...کمی آب می خورم...دوش می گیرم...دوباره می روم توی تخت و این پهلو و آن پهلو میشوم و ...ساعت ام زنگ می زند که صبح شده. اول های روز هم همیشه نگران مادرک و برادرک و نازی هستم و باید ازشان خبری بشنوم وگرنه مالیخولیایی می شوم  و همه ی روز به اف می روم!

هرروز به خودم می گویم که خب بعد از رفتن نیکول، شاید خیلی طبیعی باشد این فکر  و خیال ها و حتمن امشب حالم خوب خواهد شد و بعد شب می شود و همان سیکل دوباره تکرار می شود.گریه که می کنم ، چیزی کنج دلم کز می کند . نه می چرخد و نه حباب وار این طرف و آن طرف می رود.   توی خودش جمع می شود انگار و گوشه ی دلم مثل سنگ می شود و  این روانم را به هم می ریزد. دلم ریز ریز می شود انگار برای کوچکم اما تلاش ام بیهوده است برای آرام  و قرار گرفتن  و این دردم را بیشتر می کند. فقط سه ماه مانده به آمدن اش و  ...حال و روزم گفتنی نیست. این که نمی دانم چه غلطی می خواهم بکنم اصلا  و چه باید بکنم و چه نکنم اصلا. راحتت کنم ریمیا؟...از آن وقت هایی ست که حال و روز و شب و روزهای ام دارد مثل ماهی از دست ام سر می خورد و کنترلی روی هیچ چیز ندارم.  کفه ی دلتنگی و غصه هایم سنگین تر از کفه ی انگیزه و انرژی ام شده  و این نگرانم می کند. شب ها مضطرب ام و روزها دلتنگ. شاید هم این بار به دکتر بگویم شاید قرصی کوفتی چیزی بدهد و کمی سرخوش شوم و امیدوار. راستی...قرار است این آخر هفته برف بیاید. اولین برف. باورت می شود که هنوز پاییز نیامده، رفتنی شده است؟ 

نظرات 21 + ارسال نظر
شیرین 1395/08/23 ساعت 23:11

فعلا که باید "تو" رو پیدا کرد!!!

:)))))) اومدم شیرین ِ شیرین:)

غ ـزل 1395/08/23 ساعت 08:55 http://life-time.blogsky.com/

باران خوبی؟
بهتر شدی؟
نی نی چطوره؟
به مادرک گفتی نی نی تو راهه؟

خوبم غزل جان. بهترم خیلی.

تنها 1395/08/21 ساعت 19:21

عزیزم خوبی؟

خوبم .خوب. ممنونم

motahare 1395/08/20 ساعت 14:38 http://hshm.blogsky.com

اوخی سه ماه مونده نینیت دنیا بیاد... اسمشو چی گذاشتی؟

اسم ش در دست احداثه:)))

ترس دردها و حوادث تلخ بخصوص از نوع از دست دادنی ها ، اگر دورن آدم رسوب کنه میشه یک فوبیای دائمی
فقط سه ماه با شدت این ترس رو دنبال میکردم و حال شمارو داشتم اما بعد رها شدم ولی هنوز ته مونده اون ترس درونم هست و آزارم میده
امیدوارم حالدلت هرچه زودتر خوب بشه و بهاری

هیچ ترسی بزرگ تر از ترس از دست دادن نیست نازلی. درسته.

شیرین 1395/08/15 ساعت 23:00

باش

چشم

فاطمه 1395/08/12 ساعت 13:42

سلام.حالت خوبه؟؟؟

خوبم فاطمه ی عزیز. ممنونم

شقایق 1395/08/11 ساعت 16:51

ما تو استرالیا اگر اشتباه نکنم 10 جلسه مشاوره مجانی می توتیم داشته باشیم هر سال، از اون جایی که اوضاع خدمات اجتماعی کانادا بهتره حتما یه همچین چیزی باید داشته باشین
نه که مشاوره معجزه کنه اما حداقل با یک نفر ترس ها و دلتنگیات رو شریک می شی که خودش آروم کنندس
لطفا بش فکر کن

اگر بهتر نشم سراغش می رم شقایق جان. مرسی که گفتی. جالب بود برام.

لاله 1395/08/09 ساعت 21:08

باران یادته یه متنی داشتی در مورد یه مهمونی یا یه قرار که با دوستت رفته بودی و بچه اش رو بعد مدت ها دیده بودی که راه میرفت؟

ارههههه...لاله.....گمونم بهار بود.

دختر نارنج و ترنج 1395/08/09 ساعت 12:37

هر بار مرگ، اینقدر نزدیک می شه بهم، تا مدتی من هم مثل تو می شم. به چیزهایی فکر می کنم که دیوانه م می کنه. برای همین کاملا می فهممت..... صبوری کن دخترکم. سعی کن تنها نمونی. بزن بیرون از خونه، از تنهایی، از فکر.......
آدمیم، کاری از دستمون برنمیاد جز صبر، جز مدارا......

دقیقن. صبر و صبر. ازت بی خبرم :) دوست دارم با خبر شم

زهرا م 1395/08/04 ساعت 21:46

آخخ باران جانم... چه کنیم با این دلِ تنگ... چه کنیم با این غصه هایی که کنج دل رسوب میکند و سنگ میشود... چه کنیم با این فکر ِ فلج کننده ی از دست دادن ها... من هم دلتنگم و دلگیر و تنها... برایم دعا میکنی؟ برایت دعا میکنم

حتمن. برای همه ی عزیز ترین های اینجا:) تو هم برای من

شیرین 1395/08/04 ساعت 15:39

بابا پاشو بیا بغل خودمون گرم شی تموم شه این روزا

من بیام آلمان این همه راه؟:))) نمی شه تو بیای؟؟:)))

سیمین 1395/08/03 ساعت 14:52

دلت آروم باشه دوستم...

گاهی آرامش چه دور می شه سیمین:(

غ ـزل 1395/08/03 ساعت 09:29 http://life-time.blogsky.com/

بارانم به خاطر نیکول واقعا متاسفم اگرچه که او الان حالش خوبه و فکر می‌کنم نباید متاسف بود

بارانی، منم یک دوره‌ای اینطوری بودم. وحشتناکه
تازه پارسال 2ماه بعد از عروسی و دور شدن از خانواده همسرک مریض شده و کل تنشو توی پتو میپیچید و منِ تنها از ترس میلرزیدم و دیدن اون صحنه حالم را بدتر از بد میکرد که اگر زبانم لال دیگر نباشد چه خاکی بر سرم کنم؟...
همین چند هفته پیش پدربزرگ ناخوش شده بود و من نمیتوانستم برم و ترسیده بودم که ...
هرلحظه انگار یک گوشه نشسته بود و مسخره ام میکرد که ازش میترسم
بدتر از این احساسها اینست که مرگ آمدنی است آنوقت یک بار عزای قبل مصیبت میگیریم و یک بار عزای بعدش را

باید به زندگی فکر کنیم. مباید زندگی را از دل این همه نگرانی و مرگ بینی بکشیم بیرون تا زندگی کنیم و تا وقتی عزیزانمان هستند از بودنشان لذت ببریم نه که از ترس نبودنشان مچاله شویم و قصه های وحشتناک بسازیم و گریه کنیم
البته فکر نکنی الان که مینویسم چقدر سرخوشم!! من هم کسی هستم یک ذره شبیه تو که بد می‌ترسد

باید کاری کرد و امیدوار بود به زنده گی غزل. تو هم خوب باش و سعی کن بهتر باشی.

سمیه/somi 1395/08/02 ساعت 18:26

خوب میشی باران جان ... بدون هیچ دارو و درمانی. همه ماهایی که مخصوصاً در دوران بارداری عزیزی رو در کمال ناباوری از دست دادیم کمابیش همین وضعیت رو داشتیم. به روزهای خوب در راه فکر کن

همه ی سعی ام همینه:) چشم

لاله 1395/08/01 ساعت 20:34

عزیزم مواظب خودت باش و پسر نازت .توروخدا با یکی درد دل کن ، خودت رو خالی کن . نگرانتم .

با شما درد و دل می کنم:)

فاطمه 1395/08/01 ساعت 11:56

این گوله شدن گوشه دلت رو خوب میفهمم.پس همشون همینطورین طفلکی ها...اومده بودم برای پست نیکول کامنت بذارم که چقدر خوب شد اینها رو نوشتی باران جان.اینها رو خوندم.باران جان به مرگها فکر نکن به زندگی عزیزی که توی دل تو داره ساخته میشه فکر کن.روزهای تکرار نشدنی داری الان...حالشو ببر...تو خیلی خیلی خوش فکری و چه مامان ماهی میشی...الان من دلم ضعف رفت برای مامان شدنت

فاطمه جانم تو چه قدر مهربونی:)

پریسا 1395/08/01 ساعت 10:20

آروم باش باران عزیزم
مطمئن هستم با اومدنش حالت خیلی بهتر میشه، کمتر به گذشته ها فکر می کنی و کمتر نگران و دلتنگ میشی

باید همین کار و کرد پریسا. باید و باید و باید.

فتانه 1395/08/01 ساعت 09:14

باران جان
متاسفانه سایه رفتن عزیزان مدتی خیلی سنگینی میکنه و میدونم و تو هم می دونی که کم کم عادت میکنیم به این سنگینی انگار که از اول همینجوری بوده.
به این فکر کن که موجود کوچیک کنج دلت حتما و حتما خیلی کمکت خواهد کرد.

حق با توست فتانه عزیز. فکر بهش آرومم می کنه:)

هستی 1395/08/01 ساعت 09:07

نگران نباش ،‌اینها همه از علایم دوران بارداریه،‌ حتما با دکترت در مورداین حسهای ناراحت کننده صحبت کن.
انشالله خیلی زود روبراه میشی

چشم عزیزم. حتمن.ممنونم

رافائل 1395/08/01 ساعت 08:01

بعد از فوت یکی از عزیزان این حالتها همیشه پیش میاد من که بعد از مرگ پدرم هنوز که هنوزه بعد از یازده سال آدم نرمال قبلی نشدم. عزیزکم خیلی مراقب خودت و فرزندت باش. ناراحتی های روحی در دوران بارداری میتونه خیلی به بچه صدمه بزنه. درکت میکنم. دعا میکنم که شادی بریزه تو قلبت.

یازده سال...می دونم. تنها چیزی که هنوز بی درنگ بغضم می کنه و اشک...فکر کردن به باباست..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.