آب و رنگ

کی از آن صبح های آرام است. "آرام" که می گویم البته منظورم از بیرون است. درونم آن قدر ها هم نه چندان!...همکار ایرانی ام که میزش کنار من است رفته است امتحان رانندگی بدهد و من هم چایی شیرین ام را درست کرده ام و بی این که نگران باشم که شاید نگاه اش به مانیتور من بیفتد و بپرسد این چیست و کیست، صفحه ام را باز کرده ام و دارم می نویسم. سال ها بود که چای نمی خوردم و چه برسد به شیرین اش. اما حالا چند ماه است که صبح ها چای شیرین دل ام را خوش می کند و روزم را گرم. اول اش برای این بود که مجبور شدم مقدار کافئین روزانه ام را تنظیم کنم ولی بعد انگار چای شیرین هر روز بیشتر و بیشتر من را یاد آن دور ها انداخت. روزهای مدرسه. جمعه های صبحانه های مدل ِ بابا و خیلی چیزهای دیگر که نمی خواهم تک تک بنویسم و بغض کنم و بعد گریه کنم و بعد صورت ام پف کند. 

یکی از همان روزهای سرگردانی ام بود که راه ام کج شد طرف de Serres . این فروشگاه یکی از معروف ترین فروشگاه های کاناداست که لوازم هنری و لوازم التحریر دارد. شبیه بهشت است راهرو های اش برای من!...از رنگ ها و تنوع لوازم نقاشی دیوانه می شوم هر بار می روم و قدم می زنم آن جا. یکی از جاهایی ست که همیشه حال ام را خوب می کند. منتظر روزی هستم که آسایش داشته باشم و خانه ی بزرگ تری گرفته باشیم و دوباره بساط بوم و سه پایه ام را راه بیندازم.

یکی از آن روزهای قمر در عقرب ام بود و راهم کج شد سمت آن جا. داشتم قدم می زدم میان آن همه رنگ و قلم مو و کاغذهای جادویی که چیزی مثل برق از سرم گذشت یک دفعه.  دست ام رفت سمت یکی ازآن  قلم مو های نرم، ارزان ترین اش، یک جعبه آبرنگ، ارزان ترین و کوچک ترین اش، و یک دفترچه با کاغذهای خاص و ضخیم. به عمرم دست به آبرنگ نزده بودم اما احساس می کردم این همانی است که قرار است خوبم کند. مثل بچه ها از ذوق تا خانه دویدم. یک لیوان آب گذاشتم کنارم و موزیک و یوتیوب را باز کردم. تکنیک های اش با رنگ روغن فرق داشت اما حس همان حس بود. یک هو به خودم آمدم و دیدم دارم موج سواری می کنم روی آب و رنگ هایی که توی آن سر می خورند...و انگار درمان ام شد آن لحظه. انگار فهمیدم چه باید بکنم بی قرص و پزشک. هر کس مرگی دارد و انگار خودش فقط می داند که چه مرگ اش است و چه باید بکند!..و همان شد و همان شد حالا همه ی وقت های خالی ام. بعد از کار...آخر هفته ها...صبح های زود...شب های بیداری و کم خوابی.

 حالا همه ی وقت هایی که رو به سقوط ام!...بساط ام را پهن می کنم و برای دیوار ِ بچه اکم" وینی د پو "می کشم!.."وینی د پو" در همه ی حالت ها. خوابیده...خوشحال...نشسته...دنبال پروانه...سوار  بادکنک...در حال عسل خوری...! می گویم "دیوار "چون بچه اکم فعلا اتاقی ندارد و فقط یک دیوار بالای سرش را می توانم پر از "بچه گی" کنم برای اش. "وینی د پو"...دورترین خاطره ای ست که با صدای بابا دارم. که برایم می خواند:" یه خرسی بود به نام پو...خونه ش کجا بود..توی کوه..."...و همین یک خط و صدای بابا توی گوشم شده است یک عالمه نقاشی "پو" که می خواهم همه را قاب کنم و نصب کنم روی دیوار...همان جایی که قرار است تختی بخرم و یکی از آن جینگولک های سقفی هم آویزان کنم که بچرخد و موزیک بزند و  بچه اک زل بزند به آن و من زل بزنم به او ...و این بشود آرامش. 




نظرات 16 + ارسال نظر
غ ـزل 1395/09/20 ساعت 21:30 http://life-time.blogsky.com/

آره خیلی دوست دارم برام بکشی
خیلی حس خوبی داره رد قلمت

حتمن. چشم.

دختر نارنج و ترنج 1395/09/09 ساعت 14:48

می گممممممممم...........
حتما!
حالا یه دوست آبرنگی هنرمند دارم... تو برام هرچی بخوام می کشی. می دونم...

هر چی:)

ساناز 1395/09/03 ساعت 12:47

چه خوبه آدم یه مامان هنرمند و با احساس داشته باشه. تجربه به من ثابت کرده بچه ها خیلی سریع حس ها و موج های انرژی ما رو میگیرن. مطمئنم پو یکی از بهترین خاطره های پسرکت میشه

امیدوارم انرژی های خوب رو بگیره و انرژی های منفی و غصه ها ی این روزها رو بی خیال شه

سهیلا 1395/09/02 ساعت 18:52 http://Nanehadi.blogsky.com

هر وقت کم آوردی به دامن رنگ ها آویزون شه.معجزه میکنه.

رنگ ها من رو نجات خواهند داد...اوهوم.

وحیده 1395/09/02 ساعت 11:15

ای جااانم ... دلم تنگت شده بود

:) ممنونم. دل من هم

شیدا فندق 1395/08/30 ساعت 19:09

عزیزکم اون جوجه باید برای داشتن تو خیلی خوشبخت باشه
شک ندارم مادرک و بقیه فقط از دلتنگی سکوت کردن اونا شانس اینو نداشتن که قدم قدم برای تو خوشحالی کنن برات خوراکی های ویار بیارن و قلنبه شدنت رو ببینن
خودت رو ناراحت نکن گاهی ادما از عشق و شوک اینکه تو چقدر بزرگ شدی و شاید دیگه احتیاجی بهشون نداری غمگین میشن برای خودشون و دوری عزیزشون
قدم اون پسرکت حتما خیره و زندگیت پر از خوشگلی میشه

من همیشه بهشون احتیاج دارم شیدا. به نفس هاشون و به تک تک شون...کاش بفهمن.

شبنم 1395/08/28 ساعت 12:21 http://unknowncr.blogfa.com

چه قدر خوشحالم از حال خوشت. چه خوشبحال است بچه اکی که دیوار اتاقش با نقاشی های کار دست مامان هنرمندش تزئین بشه. دلم برایت قد مورچه شده و آخ آخ از حافظه داغان من که تولدت مبارک بعد از دو ماه. :****

شبنم خوشگلکم. تو هر موقع تولدم رو تبریک بگی قبوله عزیزم. :)

لاله 1395/08/27 ساعت 19:51

همون یه پوی کوچولو روقلبش باشه کافیه

غ ـزل 1395/08/27 ساعت 06:12 http://life-time.blogsky.com/

ای باران نقاش
چثدر قشنگ شده
چقدر چسبید به دلم

برات بکشم؟:)

motahare 1395/08/26 ساعت 17:23 http://hshm.blogsky.com/

وای منم عاشق این فروشگاه های گنده لوازم تحریر اینام !
گفتی اسمش چی بود؟! :|

de serres

رها 1395/08/26 ساعت 14:29

اون تیکه دیوار میشه امن ترین جای جهان. حالا بشین و تماشا کن :)
آخ که چه دلم می خواد زودتر این بهشت کوچیک رو ببنیم. ننه منو محروم نکنی ازش ها :))))

نه ننه.:))) عکس می ذارم توی اینستا

باور کن بینظیری
چقدر خوشگل و ملوس
دلم خواست
کاش منم نقاشی یاد بگیرم

اگرم خواستی بگو من برات بکشم. اینا که کاری نداره تیلو:)

دختر نارنج و ترنج 1395/08/26 ساعت 09:05

سلام عزیزک من، روزت به خیر، هرچند فکر کنم باید بگم شبت به خیر...
فکر کنم آبرنگ از آن حس های بی نظیر دنیا باشه، سال هاست بهش فکر می کنم و هنوز همت نکردم برم دنبالش...
خوش به حال پسر کوچولوی در راه، فکر کن بیایی به این دنیا و یه دیوار پر از وینی پو منتظرت باشه...
ادامه بده... و برای من عکس بفرست ازشون. ذوق دارم ببینم چیکار کردی برای عزیز دردونه خوشگلمون....

تو همت نکن. همت کن و فقط بگو چی می خوای و من برات می کشم مامان ِ مارلی جانم. عکسا توی اینستا هست. :)

این خیلی عالیه. ادامه بده. حتما حالتو بهتر میکنه.

امیدوارم.:)

سمیرا 1395/08/26 ساعت 01:25

ای جان مامان هنرمند، چه کار خوبی می کنی، بعد ها پسر کوچولوت با افتخار به تابلو هات نگاه میکنه و چقدرم براش ارزشمند میشه

:) کوووووو تا بفهمه:))

لاله 1395/08/25 ساعت 22:06

عزیزم ، لباس پو فراموش نشه ها

مثلا این

https://www.google.ca/search?q=pooh+outfit+for+baby&rlz=1C1CHBF_enCA709CA709&espv=2&biw=1920&bih=925&source=lnms&tbm=isch&sa=X&ved=0ahUKEwj4ysLVuavQAhWlx4MKHTisDhwQ_AUIBigB#imgrc=qeivlPL4GLTtMM%3A

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.