تولد برادرک بود. زنگ زدم و همه جمع شان جمع بود خانه ی ما. با مادرک حرف زدم. از آن بار آخر که حرف های ام را بهش زدم و هیچ جوابی نداد هرازگاهی در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف زدیم. آن هم اگر من زنگ بزنم. همکارایرانی ام که میزش کنار من است، مادرش هرروز موقع ناهار بهش زنگ می زند و هرروز کلی حرف دارند با هم و من هرروز متحیر و البته غمگین می شوم سر ناهار. که چرا یک بار مادرک به من زنگ نمی زند. چرا حالم را نمی پرسد . می دانم که دلتنگ است اما می دانی چیست ریمیا. ما توی آن خانواده؛ هیچ کدام مان یاد نگرفتیم که احساس مان را درست بگوییم. همیشه آن چیزی که توی دل مان بود را می پیچاندیم در قالب توقع و انتظار و کلمه های تلخ و بعد تحویل شنونده مان می دادیم. مادرک هم یکی از آن هاست. نه که دلش تنگ نشود. نه که مهربان نباشد. نه. فقط مدل اش این طوری ست. من توی همه ی این سال ها عوض شدم و همین فقط ما را دور و دورتر کرد. 

بعد با برادرک حرف زدم و گفتم که بگذارد روی اسپیکر و بعد بهش گفتم که تولد و دایی شدن اش مبارک!...خودم هم نمی دانم چرا یک دفعه به سرم زد و این کار را کردم. فکر کردم که الان مثل خانواده ی آقای نویسنده همه دست و جیغ و کف و هورا می زنند و گریه می کنند و این طوری من هم دلم گرم می شود به خانواده ام. اما اشتباه کردم. جمله از دهان من آمد بیرون و یک دفعه همه سکوت شدند. مادرک کمی خوشحالی کرد ولی بعد ازین که گفتم هفت ماه است، اخم های اش رفت توی هم که "حالا هم نمی گفتی!"...خاله اک هم نمی دانم چرا یک دفعه صدای اش عوض شد و گفت که دیگر باید برگردم و بچه ام را کنار آن ها به دنیا بیاورم!!..بعد هم مجبور شدم به خاطر این که سر کار بودم قطع کنم و دولا شوم و رسوب های ام که ریخته بود روی زمین را جمع کنم!...هیچ کدام هیچ نگفتند. نه "انشالا خوش قدم باشه "ای، نه " تبریک" ی...هیییییییییییچ!...تنها حس های خوبی که بغض ام کرد برادرک و نازی اکم بودند.  فکر کن که توقعات من از آن ها رسیده به یک "انشالا خوش قدم باشه!"!!!!....حالا هم که پنج روز گذشته و هیچ کدام حتا به خودشان زحمت فرستادن یک خط تبریک به آقای نویسنده را هم نداده اند!...تو اصلا فکر کن ریمیا که من خاله زنک شده ام و دارم غر های کنیز حاج باقر وار می زنم. به نظرت انتظار زیادی ست که از خانواده ای که با همه ی خاص بودن شان !همیشه سنگ شان را به سینه زده ام، توقع داشته باشم که لااقل جلوی آقای نویسنده هوای من را داشته باشند؟!!...هه. یا توقع داشته باشم که مادرک یک خط برای ام توی یک مسیج جداگانه!!...نه گروه خانوادگی!...یک شکلک لبخند خشک و خالی بفرستد و بگوید که خوشحال است مثلا؟!...خواهرک ها و برادرک آقای نویسنده راه به راه برای ام مسیج می زنند و حرف های مهربان می نویسند و من فقط دلم به ذوق های برادرک و جمله های پر از عشق نازی اکم و دریای ِ دوستان وبلاگی ام خوش است. نمی دانم که چرا همه فکر می کنند که قرار است این دنیا تا ابد بماند و ما تا ابد بمانیم و پس غرور و توقعات ما مهم تر از هرچیزی  توی دنیاست.  نمی دانند که گاهی آدم منتظر یک کلمه و یک جمله ی از ته قلب است تا روزش ساخته شود و روزگارش خوش. 

توی خودم هستم بدجوری این روزها. نوشین همسایه مان، از وقتی دخترکش به دنیا آمده مادرش این جاست و حالا دارد نزدیک هشت ماه می شود و من حتا توی خواب و خیال هم نمی توانم فکر کنم که مادرک بیاید و کنارم باشد این روزها را. من و مادرک سال هاست که دیگر نمی توانیم زیر یک سقف زنده گی کنیم و این از آن درد های ناجوری ست که مطمئنم از درد زایمان هم بدتر است!...فکر کن مادرک هشت ماه توی خانه ی ما زنده گی کند!!!!!!!!!!!!!!!!! پس چرا مادر نوشین می تواند و مادرک من نمی تواند؟!...چرا مادرک نوشین توی خیابان روسری سرش می کند اما نوشین را همان طور با دامن کوتاه به عنوان دخترش قبول دارد و قربان صدقه اش می رود و مادرک من نمی تواند؟!...آن قدر از این "چرا" ها توی سرم دارم که می توانم به راحتی دیوانه شوم ریمیا. 

اضافه کن به همه ی این ها، بی حالی تورج را که نمی دانم کجای دلم بگذارم اش گربه اکم را. نه غذا می خورد و نه شیطنت می کند و نه بدجنس بازی و نه چنگولک بازی. حس ام می گوید توی دل اش حتمن باز هم یک گلوله ی مو جمع شده و برای همین هرروز بسته ام اش به روغن زیتون زبان بسته را و مدام خمیر مالت می دهم بهش. می ترسم ببرم اش کلینیک و یک دفعه بگویند سیصد دلار باید بدهید و من نتوانم و دست از پا درازتر برگردم و گربه اک زبان بسته ی مظلومک ام چیزیش شود. 

دلم آشوب ِ آشوب است و هرروز سعی می کنم فقط نقاشی کنم و به هیچ چیز فکر نکنم و آخر مگر fucking می شود؟!!..دست و دل ام هنوز به خرید نرفته و بچه اکم نه لباس دارد و نه تخت و نه هیچ چیز. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم و ببینم مادرک یک جور دیگر شده و تورج خوب شده و من می توانم بروم دنبال یک تخت ِ سفید کوچک و کلی لباس های فسقلی و اسباب بازی های رنگارنگ. اوووووووووووووووووووووووووووووووووف...که گاهی چه قدر ساده می شود خوب بود اما نمی شود! 

نظرات 43 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج 1395/09/09 ساعت 14:47

ممنون که نوشتی بارانک من...............
خوشحالم که خوبی.
خوشحالم که دختر قوی و عزیزی مثل تو همیشه منو دوست خودش می دونه.
دنیا رو چه دیدی؟ شاید هم یه روزی اومدم کنارت...........
من که امید دارم به اون روز...

بیا تا از خاله ی پیام نوری تبدیل به خاله ی واقعی شی:)

آنا 1395/09/08 ساعت 11:40

سلام
باران جان دنیای پسرا اونقدر هم که فکر میکنی غیر خاص نیست. قبول دارم دنیای دخترا خاص تره اما مال پسرا بد نیست. بهت قول میدم همون پسر کوچولوی توی دلت رو وقتی دنیا بیاد اوننننقدر دوست داشته باشی که ندونی چرا؟ من بچه ندارم. ولی این حس رو به پسر خواهرم دارم. وقتی فهمیدم هست، میدونستم خیلی دوستش خواهم داشت. ولی وقتی دنیا اومد، اون حجم دوست داشتن برا خودمم غیر قابل تصور بود.
کاش بری پیش یه مشاوری چیزی. با تغییرات زیادی رو به رو شدی مهاجرت و نی نی و .. و به نظر میرسه نتونستی خیلی خوب باهاشون کنار بیای. قبل اینکه به دنیا بیاد و خدای نکرده افسردگی زایمان هم خود نشون بده برو. به خاطر مشکلات مالی هم پشت گوش ننداز. منم بی نهایت مشکل مالی داشتم ولی خودت از همه چی واجب تری!
مراقب خودت و پسر گلت باش.

آنای عزیز، دارم به خودم می قبولونم که باید و باید از پس مشکلات و جدید های زنده گیم بر بیام. خودم و خودم. نمی خوام وا بدم و نباید...

شکوفه 1395/09/07 ساعت 18:57

سلام
باران جان به نظرم راهی هست برای غمگین نشدن بابت این مسایلی که تعریف کردی، یا حداقل کمتر غمگین شدن، همینطور که تو میتونی 4 صفحه برای مادرت بنویسی و ازش گله کنی (به نظرم برحق) اون هم میتونه بیشتر از 4 صفحه گلایه داشته باشه (هر چند به ناحق از نظر تو). اختلاف دیدگاه زیادی دارید، بیشترمون داریم با مامانا
تو فکر میکنی این درست تره که فرزند رو همونجور که هست پذیرفت، مامانت فکر میکنن که فرزند باید هر چی مامان و بابا میگن بگه همون درسته.
روشی که در پیش گرفتی هیچوقت آرومت نمیکنه، چون به احتمال زیاد مامانت تو این سن و سال تغییر نمیکنن.
این رو در نظر بگیر که ما آدما گاهی به خاطر تفاوت توی عقیده هامون حاضریم همدیگه رو بکشیم، چون من درستم و تو غلط!
به نظرم اگه با خودت فکر کنی که مامانت کاری بیشتر از این از دستش بر نمیاد، یعنی توانش رو نداره جور دیگه فکر و عمل کنه، شاید آروم تر بشی.
شرایطی که هستی خیلی سخته خوب، بارداری و دوری از خانواده، ولی همینه که هست، کاریش نمیشه کرد، بپذیرش و کمتر غصه بخور
به نظرم از هر پیشنهاد کمکی استقبال کن، حتی خودت پیشنهاد بده، میتونی از خانواده همسرت کمک بگیری اگه فکر میکنی که میتونن کمک کنن، من یه دوستی دارم که وقتی زایمان کرد دو هفته یکی از دوستانش دو تا بچه اش رو گذاشت پیش شوهرش و از شهر دوری برای کمک بهش اومد.
ایشالا که زایمان راحتی داشته باشی و درای رحمت و برکت به روت باز باشه همیشه
مامانت رو ببخش
ببخشید پرحرفی کردم

عزیزم شکوفه جان، همه ی حرف هات درسته بی نهایت. من خیلی وقته که خودم رو برای خیلی سختی ها آماده کردم و می دونم که سخت ترینش شاید همین اوضاع باشه. قرار نیست همه چی توی زنده گی همیشه گل و گلاب باشه . حتمن اگر فکر کنم که کسی می تونه کمکم کنه استقبال می کنم. :) ممنونم از حرف هات.

فاطمه 1395/09/06 ساعت 19:50

باران جان سلام.کجایی؟یه خبری بده که خوبی.بالاخره شما مسافر داری خانم...نگرانت میشیم ها.

خوبیم فاطمه جان. ممنونت هستیم. :)

دختر نارنج و ترنج 1395/09/06 ساعت 14:12

بارانکم، بیا بنویس دیگه................
دلم برای خوندن حرفات تنگ شده........

اومدیم:)

ساناز 1395/09/03 ساعت 12:50

مهم اینه یه کوچولوی عدسی تو دل تو شکل گرفته و حالا مثل یه ماهی هی سر میخوره و شنا میکنه. مهم اینه اون تو رو داره و تو اون رو. بقیه فقط تو مسیر آدم میان و میرن. بهتر که نظراتشون رو هم تحمیل نمیکنن

انگار هیچ نیرویی قوی تر و مهم تر ازین ماهی تا حالا تجربه نکردم ساناز. باور می کنی؟

سهیلا 1395/09/02 ساعت 18:54 http://Nanehadi.blogsky.com

وای چقدر دلم میخواد لباس بچه بخرم،پتو های نرم،لباس زیرای کوچولو،جوراب کفش،حتی لمس اینا هم دنیا رو از این رو به اون رو میکنه،معجزه تولد.
منم بلد نبودم با پدرم کنار بیام،بالاخره درست شد،هر دو یاد گرفتیم

خیلی دوست داری خب بیا با هم بریم بخریم

وحیده 1395/09/02 ساعت 11:11

بارانکم عزیزکم این همه خشم این همه تنفر ؟؟!! اون هم از مادری اینچنین؟ هنوز قبول نکردی ونپذیرفتی که مامانت همینی هست که هست!! همینطور بار آمده !! قبله ی عالم هم نیست!! روش حساب باز نکن باران اون نمی تونه!! نه توجه اش برات مهم باشه و نه بی محلی اش!! اینقدر با مقایسه وبالا پایین کردن رابطه ات با مادر خودت رو عذاب نده .. ته ته اش هیچی جز اندوه نیست ... اگر اگر با خانواده همسرت خوبی و مهربان هستند از اونها بخواه بیان برای مراقبت پیشت ... اصلن مگر آینه ی قرآن هست که حتما مامانت باید کنارت باشه؟؟ کسی باید پیشت باشه برای مراقب که بهت آرامش بده .. نکنه تو اون وضعیت باز تو نگران رفتار همسرت ومامانت وچی خورد چی نخورد اون باشی ... به هیچ کسم مربوط نیست!! باران جانم یک کلام لطفا بکش بیرون!!

:)))) باشه عزیزم. من توقعات ام رو میارم پایین، تو هم اعصاب خودت رو خرد نکن عزیزم. برات خوب نیست:)))

مینا 1395/09/02 ساعت 10:47

آخ که چقدر سخته دختر این مادر بودن.و چقدر می فهمم.
باران عزیزکم هروقت خواستی بیا همین جا غر بزن و حرف های خاله زنکی.ولی بعدش فکر نکن بهشون.به مادر و دوری و نیستی.
ما هستیم که کنارت باشیم.منتظر روزهای شاد و خیلی شاد بعد بدنیا آمدن نی نی کوچولو.
مواظب خودت باش

اون قدری که دلم به بودن شما خوشه...به هیچ کس خوش نیست مینا. توضیح اش سخته اما این طوره.

عزیزم
تورج خوب میشه
تخت سفید و لباسهای فسقلی خریداری میشه
مادرک خوب شما هم هر طور که خودشون صلاح بدونن مادربزگ میشن.
شما فعلا به مامان شدنه یه نخودچی فک کن و لذت ببر.

تورج خیلی بهتره ساناز. از بس بهش روغن زیتون خوروندم.:) مرسی

بهارک 1395/09/01 ساعت 15:29

سلام باران. چقدر خوشحالم که دوباره پیدات کردم. مدتها بود میخوندمت وقتی وبلاگ قدیمی ات رو بستی روم نشد ازت ایمیل بخوام و یه دنیا خوشحال شدم صبح که اینجا رو دیدم. میبینی زندگی چقدر قشنگه؟ آدم مدتها مجازی مجازی با یکی زندگی میکنه شریک ناراحتی و شادیها و تجربه هاش میشه و بهش انس میگیره و حالا من توی دلم عروسیه که تو اینجایی :)) من هم یه پسر دارم حدودا شش ساله. من هم دلم دختر میخواست ولی حالا نفسم به نفسش وصله. تمام سعیم اینکه که پسرم با اخلاق، فهیم و انسان تربیت بشه. همین. حالا وقتی پسرت به دنیا اومد از این تجربه مشترک با هم زیادتر حرف میزنیم. مواظب خودت باش. یه چیزی هم در مورد مامانت... اون رو همینجوری که هست بپذیر. رها کن. تو قطعاً برای پسرت مادر بی نظیری خواهی شد. من مطمئنم.

خوش اومدی بهارک جان. امیدوارم پسرک ات سالم باشه و مطمئن ام که دختر یا پسر ...می شن همه ی دنیای ما:)

هستی 1395/09/01 ساعت 11:21

انشالله این دوران باقی مونده رو به خوبی وخوشی سپری کنی ،‌ خرید وسایل برا نی نی که کلی ذوق داره چرا نمیری خرید؟

به مادر فکر نکن حالا شاید تصمیم گرفت بیاد پیشت ،‌شاید هم چون هیچ وقت ازش نخواستی حمایتت نمیکنه؟

به زودی می رم خرید. به زودی. به کمک مادر فکر نمی کنم. همین قدر که باشه و سلامت باشه برام کافیه.:)

مینو 1395/09/01 ساعت 07:38 http://ghozar.blog.ir

عزیزمممم بارانمممم بیا بغلمممممممم

بغل طولانی

معصومه 1395/09/01 ساعت 01:40

سلام به مامان ونی نی توی دلش
چند وقت پیش جایی خوندم آدم باید یه بار بشینه برای غصه ها و نداشته اش عزاداری جانانه بکنه و بعدش دیگه تموم!!!دیگه رهاشون کنه.
من مطمنم یکم تلاش کنی میتونی.
منم از وقتی نی نی بدنیا اومد سعی کردم رها کنم و چقدر دلم میخواست مادرکم من رو همینجوری که هستم بخواد اما نشد

آدم یه بار باید بشینه برای غصه ها و نداشته اش عزاداری جانانه بکنه و بعدش دیگه تموم!!!دیگه رهاشون کنه!...کاش بشه معصومه. :) قصه ی ما و مادرهامون انگار شبیه به همه.

سارا 1395/08/30 ساعت 11:32

باران عزیزم ببخش که تنها کاری که می توانم برات انجام بدم یه بغل از راه دوره .بیا بغلم.
من مطمینم که این روزها هم می گذره و وقتی پسرک رو بغل کنی تلخی این روزها رو می تونی فراموش کنی.

منم بغل از راه دور رو می پذیرم و مطمئنم زمان بهترین حل کننده ست.

نوشین 1395/08/29 ساعت 09:45 http://nooshnameh.blogfa.com

باران عزیز دل. با وجود نبودن در شرایط تو اما به خوبی حس و حالت رو درک میکنم و میفهمم.
زمانه همیشه آدمو مجبور میکنه خودتو با شرایط وفق بدی چون اطرافیانو نمیتونیم تغییر بدیم حتی اگر اطمینان د اریم که اون تغییر اول از همه برای خود اونها خوبه.
الهی که همه کارها همونطور پیش بره که میخوای.
دلم واسه تورج عسلچه هم سوخت. تنها راهش همون خوردن مالت زیاده که نهایتا توده مویی رو از طریق بالا.. دفع کنه.
مراقب خودت و پسرکت باش باران عزیزم

تورج خیلی بهتره. دوباره نرمال شده. اونقدر روغن زیتون بهش دادم که بوی درخت زیتون گرفته:)))) ممنونم.

اینا رو ولش کن مامی جاننننن... به اون داماد من بچسب و هواشو داشته باش .

داماد تو شد؟؟؟؟:)

تهمینه 1395/08/28 ساعت 02:15

اتفاقا چند روز پیش داشتم در مورد سختی ها و نادانی های خانواده ام در رابطه با خودم فکر میکردم چقدر گناه دارم و چقدر راحت می توانستندراحت براورده کنند ان توقعات کم که یک ابراز احساسات ،توجه تفریح، شادی بودن یا حتی در نظر گرفتن من بدون اینکه فکر کنند خواهرم ناراحت میشود اگر بفهمد و یا حتی علنی کردن تمام لطفهای یواشکی اشان .
ولی عزیزم انها‌ نتوانستند پس چه خوبه ما حواسمون باشه و به خاطر غرور و عادت و تربیت غلط و دگم بودن زندگی خودمون و اطرافیانمان را خراب نکنیم و با همین بهانه های کوچک زندگی شاد شویم. پس در لحظه زندگی کن و به داشته هایت فکر کن و لذت ببر چرا که مرور گذشته و گله و شکایت ،بغض ، انتظار نه تا الان فایده داشته نه تغییری در ما و اطرافیانمون ایجاد کرده پس حالا از مهاجرت .محیط جدید. کار جدید. تنها بودن های دو نفره و ۹ ماه طفلی در درون و سالها مادری در دنیای جدید لذت ببر. گور پدر زندگی و ..... زندگی کوتاه است زیاد دیدی که چه زود دیر میشه پس حالشو ببر که حسرت شادی و ارامش و خوشبختی را در دل نداشته باشی. هر تجربه جدید یک لذت جدیده با وجود تمام مشکلاتش. فرصتی که شاید تو داری ولی خیلی ها ارزویش را دارند. مثل مادر شدن. مهاجرت کردن و ......

با مولکول به مولکول حرف هات موافقم و یادم می مونه تهمینه عزیز.

دزیره 1395/08/28 ساعت 01:09

باران جان خیلی فکر کردم اول گفتم باران باید مامانشو ببوسه بزار کنار و‌چه و چه وچه.... ولی بعد دیدم خب حالت که خوب نمیشه هیچ‌ بدترم میشی، باران جمله کلیشه و تکراریه ولی واقعیت اینه که منم یه روزی درگیر یه همچین چیزی بودم حالا نه کاملا مثل مورد شما اما برام حست ملموسه و‌طبیعتا منو بهم میریزه حال و روزت، باران بهم گوش کن با مامانت حرف بزن یا براش بنویس اما نه مثل دفعه قبل ، خودت گفتی ما به جای اینکه درست حرفمونو بزنیم تلخ و بد میشیم و زهر به جون طرف مقابل میریزیم ؟ خوب پس خودت این کار و نکن ، مامانت تو رو می خواد همون قدر که تو می خوایش ولی احساس میکنه که تو بدون اون راحتی و زندگی بدون اونو خواستی ، اینکه نمی تونه شادیشو نشون بده واسه ی فاصله اییه که بینتون افتاده ، باید بهش بگی که دوستش داری و توی این شرایط ازش می خوای که بیاد کنارت باشه، بهش بگو بدون اون یه جای زندگیت می لنگه بهش بگو دست و دلت به خرید سیسمونی نمی ره تا اون بیاد ،بهش بگو شاید نیاد یا سخت بتونه تحمل کنه ولی تو ازش می خوای بگو دخترت این گوشه دنیا بیشتر از هر وقت دیگه ایی می خوادش.... بگوبزار خوب شی باران.
راستی یادت باشه الان خودت مادری وباید درگیر بچه ات باشی باید جنگیدن و مبارزه کردن و از الان تمرین کنی یه مادر هیچ‌وقت هیچ وقت از بچه اش نمیبره مگر اینکه احساس کنه بچه اش بدون اون راحت تره. موفق باشی. ببخشید طولانی شد .

اشک شدم از حرفات دزیره...از حرفایی که هیچ وقت نزدم و شاید حق با توست. هیچ وقت نگفتم که بهش چه قدر نیاز دارم...:(

هدهد 1395/08/27 ساعت 13:31

یه بار شنیدم که هرکاری که میکنین هر حرفی که میزنین هربرخوردی که با بقیه دارین.. سعی کنین که فکر کنین این بار آخره.. و دیگه فرصتی نیست... هیچ فرصتی برای زدن حرفای خوب و بهتر.. هیچ فرصتی برای زدن حرفای دلتون.. هیچ فرصتی برای جبران.. و هیچ دیداری.. بعد حتمن روابطتون خیلی بهتر میشه.. و اگه همه اینکارو بکنن دنیا جای بهتری میشه.. اما معمولم ما آدما برعکسیم.. برا ناراحت کردن عجله داریم و برا خوبی کردن به نظرمون تا ابد وقت هست..

دقیقن. کاش این بار که ببینم اش هر دومون عوض شده باشیم و بیشتر قدر هم رو بدونیم.

فرزانه مامان رایان 1395/08/27 ساعت 13:07

باران جان وقتی پسرت به دنیا بیاد ،برات هم پدره هم مادره هم خواهره و هم برادر . یک نگاهش به تو قابل مقایسه با تمام محبت های اطرافیان نیست . وقتی بزرگتر میشه و تو رو می بوسه دیگه نیاز به مهر و محبت هیچ کس در خودت احساس نمی کنی.
تمام این احساسات برای دوره بارداریه وقتی نی نیت به دنیا بیاد تو توی آسمونی و زمین زیر پاته

من به حرفای تو ایمان دارم مامان رایان. تو منو بزرگ کردی آخه:))))

مریم 1395/08/27 ساعت 08:29

من هم!

غ ـزل 1395/08/27 ساعت 06:03 http://life-time.blogsky.com/

بارانم
میدونی چیه؟ اونا شاید نمیتونند درک کنند که چرا بهشون تا الان نگفتی!... چیزی که من حس کردم اینه که اونا توقعشون برآورده نشده. توقعشون این بوده که از همون اولهاش بدونند که بارداری. البته اگر درست فکر کنم
و حالا که فکر کردند این مسئله تا الان ازشون پنهان شده این حس بدی رو بهشون داده که نگفته نگفته گذاشته هفت ماهگی! ... خودمو جای مادرکت میگذارم دقیقا همین حس ها بهم دست میده......
اما میدونی چیه؟
میرسیم به همون قضیه زود قضاورت نکردن... همونی که باعث میشه به جای مهربان بودن؛ نامهربان شد... که اونا نمیدونند چقدر طول کشیده تا بپذیری شرایط جدیدت رو و نمیدونند خیلی چیزهای دیگه رو که در تو باعث این مسئله شده و تازه بعید نیست دونستش هم زیاده فرقی در اونها ایجاد نکنه و باز توقعشان همون باشه
حس اینکه هوایت را جلوی آقای نویسنده داشته باشند را خیلی میفهمم خیلی.
اصلا بیا یه کاری کن. به نی نی بگو برای همه این چیزهایی که گفتی دعا کنه. من اینقدر از این فرشته های بهشتی حاجت گرفتم
که تورج رو دعا کنه
که یه جوری خودش از دل اونا در بیاد و از ته دل از این اتفاق شاد شن
که حال دلت خوب شه
که رابطه تو و مادرک شیرین بشه و خیلی چیزای دیگه ....
تو حالت خوب میشه، هممون حالمون خوب میشه ... زندگی همیشه اینجوری دل شکن و نامهربون نیست. فرزندکت که بیاد هم خیلی چیزها عوض میشه خیلی

این که بهش بگم دعا کنه رو تا حالا کسی بهم نگفته بود غزل. چه قدر چسبید این جمله ت. تورج خیلی بهتره و خوشحالم

سمیه/somi 1395/08/26 ساعت 18:05

شاید این دل نوشته ات غمناک باشه ولی باورت میشه وقتی دوستای وبلاگت یعنی تک تک ماها رو همراه برادرک و نازی جان اوردی چه قندی تو دلم آب شد... پاشو باران جان ... من به جای تو استرس خرید وسائل جوجه رو گرفتم ... پاشو که از این به بعد با وجود جوجه خان کلی کار داری

باور کنید یا نه...همون قدر برام عزیزین:)

motahare 1395/08/26 ساعت 17:25 http://hshm.blogsky.com/

دلم مبخاد ی عالمه بچه قرار باشه دنیا بیاد ک من روشون اسم بذارم :)))))
اصولا عقده اسم گذاشتن دارم شدید :)
از فردا دنبال اسم خوشگل میگردم :) و اصلنم ناراحت نمیشم ک همین الان بهم فحش بدی و بگی بروبابا:)

تو بگرد عزیزم. اما من اسم رو پیدا کردم.

رها 1395/08/26 ساعت 14:36

من قشنگ تا ته اعماق وجودم می فهمم چی میگی :( باید یه بار گپ بزنیم قشنگ.
ننه جان برای وسایل بچه حتما خودت بهتر تر می دونی که با یک سرچ الکی میشه قشنگ فهمید چیا لازم هست و نیست. فسقلک زود بزرگ میشه و زیاد براش خرید نکن. فقط چیزای ضروری. به خصوص لباس که زود زود کوچیک میشه و باید بذاریشون کنار.
ها راستی به نظرم خوب کردی که گفتی. راستش فکر می کنم که این سکوت یه شوک باشه و کم کم ردیف میشه. میدونی گاهی آدمها عکس العمل هاشون در برابر چیزهایی ک انتظار ندارن غیر منتظره است. صبور باش ننه و به اون تیکه ی بهشتی فکر کن که با آقای پو داره ساخته میشه . به به !

لیست داره کم کم آماده می شه اما هنوز خریدشون مونده!!

دزیره 1395/08/26 ساعت 14:35

باران، باران، غصه تو اگه منو نکشه دیگه هیچ چی نمیکشه...
چه کار میتونم برات انجام بدم ؟دستم از دست تو دور...

خدا نکنه دزیره. شما ها اگه نباشید نبودنتون منو می کشه.

همه چیز هر لحظه در حال تغییره فریدا. غم این ها را نخور. پیچیده نکن. دوست داشتند زودتر بهشان گفته بودی، نخواستی! حق توست که بخواهی یا نخواهی بگویی. همین. پیچیده نکن! حالا دلخورند. اگر داری نیرویش را توضیح بده که می خواستی بگویی اما به ماندنش مطمئن نبودی. و اگر باز هم توان داشتی بدون سرزنش کردنشان بگو بهشان که چقدر به دلگرمیشان نیاز داری.
غرور شکسته چیزی از ما کم نمی کند، درد دل های نکرده اما چرا.
می بوسمت و چشمانم را می بندم همینجا پشت میز کارم و برای تو و ریمیا یک عالمه رقص و بازی و شادی و دویدن در تپه های سبز آفتابی تصور می کنم.

حتمن همین طوره که تو می گی. من هم برای تو کلی آرزوی خوب می کنم که این قدر قشنگ حرف می زنی:)

فنجون 1395/08/26 ساعت 10:06

خب مادر جان، مگه منو یادت رفته؟؟؟ خوش و خررررم رفتم به خانواده گفتم دارم مامان میشم، تازه پرتقالی هم داشت فیلم میگرفت و منتظر واکنش های هیجانی و خوشحالی شدیددد بودیم! عینهو یک عدد چوپان دروغگو بامن برخورد کردن!
اونوقت بابا که از شدت هیجان یه قدمی زد و اومد کنارِ من سیب برداشت و گاز زد (اون لحظه فکر میکردم اومده ماچم کنه!) ، مامان هم که یهو اهل مطالعه شد و داشت از مزایای آسپرین بلند بلند میخوند ... خواهر کوچیکه هم یکم بهم زل زد و کلا" ایگنور شدم! یعنی ضایع هاااا ... تازه تهش اگه دوستم گواهی به صداقتم نمیداد که بغلمم نمیکردن که! :)))
بعدشم من به دلایل ات کاری ندارماااا - دروغ گفتم خیلی هم کار دارم ! - ... ولی باید بگم که انتظار داشتن که زودتر بهشون بگی ... این مدل گفتن یعنی همون نمیگفتی بهتر بود! یا مثلا" فکر کردن تو چرا اونارو محرم خودت ندونستی که تا الان نگفتی ... خاله ات رو نمیگما، همین داداش و مامانت ... یکم منصف باشی بهشون حق میدی!
غم نده به پسرکمون ... بزار تو دلت بچرخه و بخنده و خوشحالی کنه...

باشه. هر چی تو می گی. کلن خدا به من رحم کرد تو فامیل من نشدی. والا:))))))

شیرین 1395/08/26 ساعت 09:37

باران، مثلا من بگم غصه نخور و خودتو اذیت نکن، تو غصه نمیخوری و خودتو اذیت نمیکنی؟ خب میخوری.. اما باران.. حداقل فکر بیبی جان باش و کم کم غصه بخور، بد یا خوب مامان جانه شما چنینه و عوض هم نمیشه، پس بپذیر و کنار بیا و خووووب زندگی کن

باید خوشحال باشه. راست می گی. :)

پریسا 1395/08/26 ساعت 09:29

الهی قربون دلت برم باران جان که اشکم رو امروز درآوردی
می دونم فکر نکردن بهش خیلی سخته ولی تو میتونی باران
همین نقاشی ها، خرید وسایل و همدلی با اقای نویسنده قطعا حالت رو بهتر میکنه

اصلا این شازده داره میاد که تمام خلاها رو پر کنه، یک دفعه اومدنش حکمت داشت

امیدوارم بیاد و همه چی رنگ دیگه ای بگیره..

دختر نارنج و ترنج 1395/08/26 ساعت 09:20

نگی این دختره دیوونه ست هاااااا.... تورجکم چی شده؟؟؟
ببین باران، الان توی ایستگاه مترو نشستم. نشستم کامنت تو رو بذارم بعد برم دنبال روز... حالا بگو رادیو داره کدوم آهنگ رو پخش می کنه؟
باران تویی............
تو برای من و همه دوستای وبلاگیت اونقدر خاصی که هر روز، هر روز، اینو جدی و بی اغراق میگم، صفحه وبلاگتو باز می کنم و می بینم چیزی نوشتی یا نه؟
خانواده من هم اینجورین، بلد نیستیم احساسمونو نشون بدیم. و این اصلا معنیش نامهربونی نیست. کاملا می فهمم... مادرک - منو ببخش که این حرف رو می زنم، دل عزیزت نشکنه - اما عوض نمی شه... باران، خودت رو اذیت نکن. به هیچ چیز فکر نکن جز خونواده ی کوچولوی خوشبختت.... به خودت، به آقای نویسنده که اینقدر همراهته، داشتن چنین همسری برای نود و پنج درصد خانم ها یه رویاست... به نی نی خوشگلی که داره میاد و بهترین مامان و بابای دنیا رو داره.... به تورجکم (حالا تا برام جواب بنویسی که چی شده من دیوانه می شم)، به ترنجکم... که عشقه.... تو یه دنیا عشق همراهت داری. به اینا فک کن.... به زندگیت که تغییر کرده نگاه کن. شاید دو سال پیش مثل امروز هرگز تصور چنین تغییر عظیمی رو هم نمی کردی. منظورم این نیست که رفتنت از ایران خیییییلی خوب بوده یا بد یا هرچی... تغییر مهمه! زندگی هرگز منتظر نمونده... منتظر هیچ کس و هیچ چیز... لذت ببر و به روزهای خوب آینده، به همین روزهای بی تکراری که داری سپری می کنی فکر کن. کاش می تونستم پیشت باشم. کاش می شد، حتی یک ماه... اما بهش فکر نکن. فقط خوب خوب خوب باش...
باران تویی... نه هیچکس دیگه!

تو خودت خاص ترینی برام و می دونی. همیشه بودی و هستی. تورج جانم بهتر شده و من خوشحال ترینم و تو می فهمی. کاش بودی پیشم واقعن. کاش می شد و میومدی دخترک جانم:) شاید هم کمی دیر...اما بیای:)

اصلا غمگین نباش
خیلی از ماها در کنار عزیزانمون میتونیم به شیوه ای متفاوت بی نهایت خوشبخت باشیم اما نیستیم چون یاد نگرفتیم... چون نه یادمون دادن نه بلدیم به کسی یاد بدیم
اما مطمئن باش چه بقیه بگن چه نگن قدم این شیرین قند و عسل مبارک است... زندگی ات را رنگ تازه ای میزند و من مطمئنم تو مادری میشوی خیلی خیلی بهتر از آنچه در کلمات جا میشود... نمیگذاری حتی یک ذره فاصله بین دلهایتان باشد... شاید سالها بعد بنویسی من و دخترم دو دوست هستیم... دو دوست صمیمی ...

من و پسرم و من و دخترم:))...ممممممم....این هم آرزوی خوبیه

مریم 1395/08/26 ساعت 08:39 http://biomc.blogfa.com

بارانکم... جانکم...
کاش اینجا بودی که نرررم بغلت کنم و بگم غصده نخور کوچولوئک...
مادرک منم مث مادرکت... تاااازه!!! من یه خواهرک بدتر از مادرکمم دارم که جونمو براش میدم ولی دریغ از یه لبخند که جواب بگیرم...
ولی خیالی نیست... چون چاره ای نیست...
بخند...
بخاطر لَپِه ت که قورتش دادی و منتظر اومدنشی و منتظر اومدنشیم، بخند...مگه دنیا چند روزه که من و تو همه ی روزاشو بخاطر مادرک و خواهرکمون به غصده بگذرونیمش؟
جاااان جانکم... کوچولوئک

واقعا چاره ای نیست:) اوشون هم الان فکر نکنم دیگه لپه باشن:)))))) نه نباید به غصه گذروند:)

باران جان چقدر این مادرک تو شبیه مادرجان من است. مغرورند و تودار. اصلا انگار یادنگرفته اند که احساساتشان را بیان کنند. الان دقیقا میدونم چه رفتاری دارد. چون اول از همه به او نگفته ای حالا کسر شانش میداند که بخواهد زیادی احساسی رفتار کند. آخ از دست این مادرک های دوست داشتنیه محکم. ای کاش کمی مهربان تر بودند و کمی وابسته تر.
عزیزم کاش اینجا بودی تا برای نی نی لباس های خوشگل میدوختم. ت که هنرمندی. برو و سایتهای کاردستی رو نگاه کن و براش پاپوش و کلاه درست کن. لباس بدوز. اینجوری خیلی حس های خوب میاد سراغت. نقاشی هم که عالیه. به هر حال من که منتظرم تا هرچه زودتر به دنیا بیاد این گل پسری که قراره با خودش یه دنیا آرامش برات بیاره.

من ازون هنر ها ندارم رافائل. فقط نقاشی از دستم بر میاد. امیدوارم آرامش بیاره و خودش هم آرامش رو تجربه کنه.:)

سمیرا 1395/08/26 ساعت 01:12

باران جانم، منم بچه ام رو تنها و به دور از خانواده و مادرم به دنیا آوردم، اون موقع انگلیس بودم و از خانواده ام دور بودم. مادرم نخواست بیاد پیشم و منم اصرار نکردم. بچه ام به سلامتی به دنیا اومد خدا رو شکر، خود خدا بهم خیلی کمک کرد که بتونم از پس همه کارهام بربیام.
تو هم می تونی به تنهایی از پس همه کارها بربیایی به خودت ایمان داشته باش و به خودت روحیه بده عزیزم.

برات هر لحظه دعا می کنم و همیشه به یادتم. ان شا الله به سلامتی این مرحله رو رد می کنی.
راستی عزیزم تو یه کامنت یکی از دوستان به پتو اشاره کرده بودن، منم حوله رو یاد آوری می کنم بهت. و حتماً یه لباس خیلی گرم هم برای خودت و هم برای نی نی جانمان تهیه کن. از بیمارستان برگشتنی لازمت میشه، یادمه ما پسرمون رو تو سرمای دسامبر تو انگلیس با یه کت نازک از بیمارستان آوردیم خونه، بچه طفلکی یخ کرده بود ولی با تمام ناشی گری هایی که داشتیم خدا رو شکر همه چی به خیر و خوشی گذشته و الان بهترین خاطراتمن

اگه تو می گی تونستی و من می تونم...پس می تونم. حتمن حوله رو هم یادم می مونه و لباس گرم!...راست گفتی موقع آوردن اش از بیمارستان.

سمیرا 1395/08/26 ساعت 01:01

الهی عزیزم، غصه نخور. بعضی اوقات باید تحمل کنی و سعی کنی فکرت رو رها کنی از این ناراحتی ها.
من تو این جور وقتها خیلی با خودم صحبت می کنم و به خودم دل داری میدم و تلقین می کنم که من باید شاد باشم و به فکر خودم باشم و غصه نخورم. چرا که غصه خوردن چیزی رو برام درست نمی کنه که حالم رو بدتر هم میکنه. با خودت صحبت کن و تلقین کن که شادی و نباید غصه بخوری، باور کن عزیز دلم تاثیر داره.
الان باید بشینی برنامه بریزی، خرید کنی هم برای خودت هم برای نی نی خوشگل تو راهیت. پاشو مامان عزیز یه نی نی داره از راه میرسه که بهت نیاز داره. تو میتونی به تنهایی از پس خیلی از مشکلاتت بر بیای . تو خیلی توانمندی و به هیشکی احتیاج نداری عزیزم.

من به همه احتیاج دارم و ندارم:) ولی چیزی که می دونم اینه که الان وقت غصه نیست و درست می گی. چشم خانوم

سیمین 1395/08/26 ساعت 00:30

مامان باران مهربون
با نوشته ی قبلی ت یه عالمه شادی ریختی به قلبم
هرچند که این نوشته ت خیلی غم داره ولی مطمئنم راه خوب شدنت رو خیلی زود پیدا می کنی...
یاد من با توئه دوستم.

مرسی سیمین ِ مهربون. کاش دعا کنی که خوب باشیم.

فاطمه 1395/08/26 ساعت 00:26

سلام باران جان.این خاطره چایی شیرین خوردن رو قشنگ میفهمم.تاثیر غربت هست اولهاش که همه زندگی گذشته ت خاطره میشه و آوار میشه روی سرت...ولی بذار بگم که سهمگین تر از این خاطره برات,خاطره بارداری و تک تک روزهای نوزادی و کودکی بچه ها هست که توی سالهای بعد گاهی توی خیالاتت مشتت رو چنگ میکنی که یه لحظه از اون روزها رو برگردونی و نمی تونی...باران جان قدر ثانیه به ثانیه که نفس دلبندت به نفس تو بنده رو بدون و فقط شاد باش که اینها رو چشیدی و انشالله روزهای قشنگ بعدش رو هم فقط مزه کن.مثل یه چیز خوشمزه که توی بچه گیهامون یواش یواش فرو میدادیم که خوب کیف کنیم.تو هم فقط و فقط حالشو ببر.شاد باش.هر مامانی یه جوریه دیگه..مهمتر اینه که تو مامان خوبی هستی که دیوار بچه گی برای نی نی درست میکنی.ولی با تصادی که مامانت با آقای نویسنده دارن اگر بیان اولین روزهای بچه رو خوب لذت نمیبری.اگر آقای نویسنده همراه هستند بهترین کمک خودشون هستند..فقط قبلش باید خوب بخونین و یاد بگیرین و ...ما هم دعا میکنیم که زایمان راحت و بی دردسری داشته باشی تا بعدش زود همه چیو دست خودت بگیری.اولهاش یه کم افسردگی و اینها طبیعیه و اگر توی خونه هم فضا سنگین باشه خیلی برات بد میشه. آخر هم بگم که از ته دل آرزو میکنم هرکس دلش این روزهای تو رو میخواد خدا مزه ش رو بهش بچشونه.آمین

قراره تنها از پسش بربیایم...پس میایم:) من هم دعا می کنم هر کس دلش می خواد این حس رو تجربه کنه.

تنها 1395/08/25 ساعت 22:04

عزیزکم
همه ما چیزهایی در زندگی نداریم که نداشتنشان در خلوتمان آزارمان میدهد
به نداشته ها نباید زیاد فکر کرد .
وگرنه روح آدم را تحلیل می برد
خوب باش و شاد
به قول دوستی شادی تنها انتقامی است که میشود از زندگی گرفت

همه ی ما آره. قبول دارم. :) انتقام می گیریم.

لاله 1395/08/25 ساعت 22:01

غصه نخور عزیزم ، خواهش میکنم مواظب خودت باش ، خواهش میکنم .خدا رو شکر که نازی و بردرک هستند ، هرچند راه دور

کاش می شد به جای غصه شکلات خورد. :)

مهدیه 1395/08/25 ساعت 21:36

کاش اینجا زندگی میکردی. دیگه راه و چاه رو یاد گرفتم وقتی برا دوقلوهای خواهرم دادم نجار تخت و کمد سفید بسازه. یا وقتی براشون لباس و پتو میخریدم. کاش اینجا بودی و من برات همه کار میکردم که تو غصه نخوری.

عزیززززم خوب شد گفتی پتو!...پتو هم باید بخرم:)))) تو از همون جا هم می تونی منو coach کنی. من قبولت دارم

نازنین 1395/08/25 ساعت 20:40 http://avazedohol.blog.ir

:(

منم تو سرم پر از همین چراهاس! منم وختی بهشون فک میکنم به جنون میرسم!
خیلی غمگینه . که بدونی اونی که هستی قبول نیس، فقط اگه اونی که میخاد، باشی، اون موق دوس داشتنی میشی!
خیلی غمگینه.

فکر کنم باید راهی باشه به فکر نکردن بهشون و غمگین نشدن ...نیست؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.