بهترین کادو...بهترین" آتو"....

توی بیشتر از ده تا گروه تگرامی عضوم و هیچ کدام را هم نمی خوانم. نه می خوانم و نه دیلیت می کنم!...نمی دانم چه مرضی ست. شاید فکر می کنم این ها چند تا نخ و ریسمان هستند که من را به ایران و آن آدم ها وصل می کند و اگر دیلیت کنم، جدا می شوم و میفتم و می میرم!. یکی شان را اما مدام مدام می خوانم و آن همان گروهی ست که همه ی زن های باردار ِ ایرانی ِ ساکن ِ  مونترال جمع شده اند و هرروز که از خواب بیدار می شوند از دردها و خوشی ها و مشکلات و کودکان درون و بیرون شان می گویند. برای من ِ بی تجربه ی بی هم صحبت، بهترین جایی ست که می توانم بنشینم یک گوشه و فقط گوش کنم و چیز یاد بگیرم. آن روز یکی از معدود بارهایی بود که حرفی زدم و یک نفر جوابم را داد و بی این که حواسم باشد بعد از چند روز دیدم  که دارم مدام سوال می پرسم ازش و او هم هر بار با حوصله تر جواب می دهد. روز اول که گفت :" اگر کاری داشتی و یا سوالی حتمن از من بپرس"..جمله اش هیچ بوی رودروایسی و تعارف های معمول را نداد و نمی دانم چه طور شامه ی نه چندان باهوش من این را فهمید و بی این که صدای اش را بشنوم یا چیزی ازش بدانم  شد جواب همه ی سوال های من در مورد پدیده ی ناشناخته ای به نام "پسرک". 

امروز قرار شد ببینم اش تا چند تا از چیزهایی که پیدا نکرده بودم و او زحمت خریدش را کشیده بود برایم بیاورد. حاضر نشد که من تا نزدیکی های خانه اش بروم و خودش تا ایستگاه مترو کنار خانه آمد. از دور اولین چیزی که دیدم، دو تا بادکنک هلیومی بود که بسته بود به یک ساک کاغذی با شکل های کارتونی!...دلم لرزه ی هشتصد ریشتری گرفت. یاد آن روز افتادم و یک لحظه مکث کردم!...فکر کردم که یکی از خوانندگان روزمره  گی های من است!...با لبخندی که توی هیچ کدام از عکس های پروفایل اش نبود سلام کرد و یک جور عجیبی دلم ریخت که این قدر آشنا بود برایم. از فکر بادکنک های هلیومی آبی نمی توانستم بروم بیرون. فکر کنم دومین یا سومین جمله ای که بین مان رد و بدل شد این بود که من پرسیدم چرا بادکنک؟!..و او هم بی خبر ازهمه جا با تعجب گفت که خب برای بیبی بادکنک می آورند دیگر!...نشستیم توی تیم هورتون ِ آن طرف ِ خیابان که ورژن کانادایی استار باکس توی کاناداست. دو تا پلاستیک بزرگ پر از کادو برای پسرک آورده بود. از کفش های بافتنی ِ بند انگشتی بگیر تا لوسیون و شامپو و همه چیز. دانه دانه کادو ها را نشانم می داد و من فقط تمرکز کرده بودم که نه بغض کنم و نه اشکم بیاید!...توی ذهن ِ نخود وارم،  نمی توانستم باور کنم که یک نفر بین زمین و آسمان یک دفعه مثل فرشته بیاید روبروی من و این همه کادو و مهم تر از همه، دو تا بادکنک هلیومی بی مقدمه بیاورد برای کوچکم!...نشان دادن  ُکادوهای او و قورت دادن بغض من که تمام شد، گپ ِ از همه جا شروع شد  و بعد هم این حرف های مان نبود که تمام شد بلکه وقت مان بود. بیرون زدیم و برف و بوران شده بود. با همان پلاستیک ِ کادوها و بادکنک های هلیومی بغلش کردم غریبه ی آشنا را و خدا می داند که چه طور گرم شدم توی آن بوران. سر چهار راه که رسیدم  بادکنک ها را از توی ساک کاغذی بیرون آوردم و مثل بچه ها گرفتم توی دستم. از چهارراه که گذشتم نشستم توی پارک نزدیک خانه. هضم  ِ آن هجوم از حس خوب برایم سخت بود.  حسودی ام شد به "پسرک" که هنوز نیامده...کلی دوست پیدا کرده و آرزوهای ام برایش یکی یکی دارند براورده می شوند. حسودی ام شد به دخترک که این قدر دلش  بزرگ است و فکر کردم که هنوز چه قدر باید از آدم ها خیلی چیزها یاد بگیرم. 

بوران بادکنک ها را این طرف و آن طرف تاب می داد و.. بادکنک ها دل ِ من را.... 

نظرات 23 + ارسال نظر
آیدا 1395/11/01 ساعت 18:25

باران جان امیدوارم نی نی به سلامت و راحت به دنیا بیاد و زود بیای از لذت در آغوش کشیدنش برامون بنویسی.
راستی یکی از دوستای من مونترآل هست و به تازگی بچه دار شده و میگه یک سری کلاس های مادر و نوزاد هست که رایگانه و برای همه مادرهاست، نخوه بازی با به یا غذا درست کردن برای بچه و این چیزها رو داره اگر دوست داشتی میتونم برات بپرسم چطور پیدا کرده ( حدس میزنم بیمارستان و دکتر زایمانش راهنماییش کردن) دوستم خیلی راضی بود

سلام آیدای عزیز. ممنونم و ممنون تر می شم اگر بپرسی:)

شبنم 1395/10/29 ساعت 17:28

https://www.pinterest.com/pin/9851692912335834/
اینجارو...

عاشق گوش های کلاهش شدم:))))

شبنم 1395/10/29 ساعت 17:27

میشه لطفا اینجارو ببینین اینجا منو یاد شما انداخت و کلی ذوق مرگ شدم

ساناز 1395/10/28 ساعت 13:15

خدا رو شکر که همه چیز داره خوب پیش میره. خیلی مواظب خودت باش

لاله 1395/10/27 ساعت 20:56

الان اسمش رو به ما گفتی؟؟؟؟

نه هنووز. می گم:)

آذی 1395/10/27 ساعت 13:19

چقدر خوشحالم برای بادکنکهای هلیومی و برای دلت عزیزم

هستی 1395/10/25 ساعت 15:09

چه حس زیبایی . دوست خوب نعمت بزرگیه تو شهر غریب. دوستیهاتون مستدام

Miss.khorshid 1395/10/25 ساعت 10:04

سلام
اون پست رو یادمه انقدر که خوب تصویرسازی کرده بودین. توی کامنتها زیاد بود اینکه دوستان گفته بودن صبر کنین باز هم صبر کنین و بهترینها رو ببینین ان شالله

ازون روزهایی بوده که گویا خدا داشته گوش می کرده...

الهام 1395/10/25 ساعت 07:48

چقدر خوب بودن خوبه
و البته سخت

دقیقن. راحت نیست آدم دنیاش و بزرگ کنه

شیرین 1395/10/24 ساعت 14:56

اگه بودیا اگه بودما روزی دوتا بادکنک هلیومی طلب داشتی ازم

:)))) الان کم شباهت نیستم به همون بادکنک ها

شیدا فندق 1395/10/24 ساعت 10:19

باران همیشه خوش خبر باشی دختر

لاله 1395/10/23 ساعت 22:03

میدونستم لحظه های آخر یه فرشته پیدا میشه . بالهاش رو کجا قایم کرده بود!!!!

شده فرشته ی این روزهام واقعن. حرف از دهنم درنیومده می خره و میاره جلوی خونه تحویل می ده:( شرمنده گی هامو کجا ببرم؟؟؟

بهروز 1395/10/23 ساعت 15:10

باریکلا :)

سیمین 1395/10/23 ساعت 12:08

آدم های مهربون می سازن آدم رو
خداروشکر که گرم شدی توی اون بوران...

در پناه مهربونی خدا باشی همیشه


آرزو کن دوستم، آرزو کن! ؛)

خدا گاهی به آدم نگاه نمی کنه..بلکه زل می زنه و گوش می ده انگار...

خدا را شکر که هنوز در هر گوشه ای میشه مهربانی را پیدا کرد.. .از بس دل خودت آبی و پاکه... دلهای این شکلی سرراهت قرار میگیرن

من می ذارم همه رو به حساب پسرک . به خاطر اونه...نه من

تنها 1395/10/22 ساعت 20:28

چقدر خوب

دنیای پر از مهربون!
اصلا نخوای هم مهربون باشی، اسم بچه که میاد آدم دلش ضعف میره و می خواد هرجور شده یه کاری بکنه واسه مامانش!
مطمئن باش که از اولِ از اول مامان پسر بودی! منظورم بلد بودن مادری برای پسر می باشد! مطمئن باش!
کیف داره مامان پسر بودن!

دارم همین فکر و می کنم. که انگار همیشه دلم با پسرها بوده!..عجیبه. یاد اون روزی که تا شب عر زدم میفتم و خجالت می کشم.

اذر 1395/10/22 ساعت 15:07

عزیزم

نمی دونی نوشته هات با دل من چه می کنه فریدا؟
به نی نی حسودیم میشه، که تو مامانشی . از بس دوستت دارم

تو لطف داری عزیزم.

سارا 1395/10/22 ساعت 11:19

خوش به حالشون که اینقدر خوبن.

واقعن. کاش من هم روزی براش این قدر خوب باشم.

وااااااای باران، با خوندن این پستت از شادی همین طور باریدم .... خدا رو شکر که همچین حس قشنگی رو اون سر دنیا حالا که این همه هم بهش نیاز داری تجربه کردی .... وای که دلم غنج می ره برای کوچیکت، پسرک دلبرت .... هزارتا ماچ و بوسه از روی ماهت عزیز دلم.

مرسییییییی عزیز جان. بی نهایت تنها بودم و یه دفعه نمی دونم از کجا پیداش شد این موجود. دلگرمی حس کمی نیست.

فروز 1395/10/22 ساعت 10:14

ای جانم.جانننننن.....

یادته بهت گفتم که در آغوش پروردگاری و اصلا غصه نخور. ببین یکی از فرشته هاشو فرستاد تا حال دلت رو خوب بکنه و با این کار دستی به سرت بکشه.

به خاطر پسرک ه....باور کن:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.