یک نفس تا تو...

نیم ساعت مانده بود که آخرین روز کاری ام تمام شود که رییس صدایم کرد.. اشاره کرد که روبروی اش بنشینم. تا  چشمم به کاناپه ی سوپر نرمالوی روبروی اش افتاد  به این فکر کردم که اگر راحت بنشینم روی اش و نتوانم  بلند شوم چه؟! از تصور خودم که مثل لاک پشت واژگون شده دارد دست و پا می زند خنده ام گرفت. کاملا می دانستم که  اگر راحت بنشینم، بلند شدنم با خداست! با احتیاط  و آرام نشستم لبه ی کاناپه.  نظرم را در مورد کار توی چند ماه گذشته پرسید. اول از خوبی های کار گفتم و بعد هم از مشکلات و ایرادها و نقص ها و یکی دو جا هم  با تیر کمان مدیریت اش را نشانه رفتم و درست نفهمیدم که لبخندش از انتقادم،  عصبی طور بود یا رضایت مند طور. حرف های ام تمام شد و او شروع کرد. گفت که جای هیچ ایرادی را نگذاشته ام و توی این مدت کم ، حرفه ای ترین کارمندش بوده ام. گفت که یک سری از بحران ها را بهتر از خودش هندل کرده ام و اصلا نمی خواهد از دستم بدهد. خیالم را راحت کرد که پست ام سر جای اش می ماند و هر وقت که برگشتم در آن جا به روی ام باز است. گفت از نهایت مرخصی زایمان ات استفاده کن و نگذار کار این جا باعث شود که با کودک ات وقت نگذرانی. گفت که یک کارمند موقت جای من می گیرد تا مرخصی ام تمام شود و بعد می توانم برگردم و حقوقم هم اضافه می شود!. باورم نمی شد ریمیا، چیز هایی که می شنیدم را. مدام به پسرک فکر می کردم که چه طور وارد زنده گی مان شد و بعد هم این کار برایم جور شد. آن هم وقتی که دنبال کار نبودم و فکرش را هم نمی کردم که بی این که کار جنرال کنم، یک راست وارد بازار کار کانادا شوم. حرف های اش تمام شد و تشکر کردم و همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردم و بعد هم تند تند وسایلم را جمع کردم که به اتوبوس برسم. همه ی راه برگشت را به پسرک فکر کردم که ده سال منتظر بود تا پای من برسد این جا و هنوز یک ماه نگذشته بود که از هیچ و پوچ! خودش را وارد دنیای ام کرد و بعد هم  آن قدر دقیق کار برایم پیدا کرد که ساعات کاری ام تا آخرین روز آن قدری شود که مرخصی زایمان بهم تعلق بگیرد و همه ی این ها را انگار پازل وار برایم آماده کرده بود هستی! حالا کمتر از تعداد انگشتان دستم به آمدن ش مانده و من روزها تقریبن تنها کاری که می کنم "منتظر ماندن" است. دست های ام آن قدر خواب می رود که نمی توانم نقاشی کنم و نشستن آن قدر برایم سخت شده که نمی توانم بنشینم و فیلم تماشا کنم و کتاب بخوانم و خوابیدن هم از سخت ترین کارهای دنیا برایم شده. بعد از سال ها احساس ِ "حوصله سر رفتگی" را دارم توی روزها تجربه می کنم و تنها کاری که از دستم بر می آید فکر کردن به پسرک  و گاهی حرف زدن با اوست. امروز خواندم که مونترال قرار است سنگین ترین طوفان برفی خود را توی هفته های آینده داشته باشد و کمی نگرانم که نکند یکی از همان شب ها باشد. این که جای اش تنگ شده را کاملا از حرکات اش می فهمم و دوست دارم زودتر رها شویم. او از جای تنگ اش و من از غصه ی جای تنگ او. مدام به درد کشیدن فکر می کنم و می دانم که تا قبل از اپیدورال شاید چند ساعتی را مجبور باشم که تحمل کنم. دلم می خواهد زودتر از بیمارستان برگردم خانه و بگذارم اش توی تخت ِ کوچک ش و نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم و سیر نشوم.

نظرات 35 + ارسال نظر
هدهد 1395/11/12 ساعت 12:47

سلام
چه زود وقت اومدن پسرطلا شد

اره. چه زود حتا دیر شد:)))

تو هم مشهدی هستی دختر جونمممم

آزاده 1395/11/10 ساعت 13:31

عزیزم مدتها هست که مخونمت ولی نوشته های اخیرت هر دفه هر دفه منو گریه انداخته.خلاصه حسابی اشک منو در آوردی .نمیدونم اینقد حس لطیف رو از کجا میاری خوشگلم.بهت حسودیم میشه .با وجود اینکه خودم دو تا بچه 3 و 5 ساله دارم ولی بهت حسودی میکنم.نمیدونی چه حسی داره بغل کردن یه نوزاد تازه به دنیا اومده .میتونی یه تکه از بهشت رو تو بغلت بگیری و مطمئن باش پسرت بوی بهشت میده.و تو مست میشی از اون بوی بهشتی
امیدوارم با خبرای خوب دوباره اینجا بخونمت .خودت و پسرت رو به دستای مهربون خدا میسپرم

ممنونم آزاده ی عزیز. مطمئنم همه ی اون هایی که این لحظه ها رو تجربه کردن مدل خودشون این حس ها رو داشتن. نیازی نیست همه بنویسن...چون هر کس یه جور حس می کنه. خدا بچه هاتون رو سالم نگه داره:)

پریسا 1395/11/10 ساعت 09:44

باران عزیزم دعای تک تک ما پشت سرت برای یک زایمان آروم و بدون دردسر

بی نهایت روی انرژی شما حساب می کنم و باورتون نمی شه چه قدر

ستایش 1395/11/09 ساعت 13:10

من تازه با وبلاگتون آشنا شدم. خیلی خوشحالم که اینقدر خبرای خوبی دادین براتون بهترین ها رو میخوام امیدوارم که زایمان خوبی داشته باشی گلم.

خوش اومدین ستایش عزیز و ممنونم.

سمیرا 1395/11/08 ساعت 11:46

سلام باران جان، امیدوارم خوب و خوش باشید. چند سال خواننده خاموش وبلاگ قبلی تون بودم. وقتی گفتید دیگه اون جا نمی نویسید، روم نشد آدرس جدیدتون رو بپرسم. این مدت پست های گاه به گاه اینستاگرام تون رو می دیدم و امیدوار بودم یه جوری وبلاگ جدیدتون رو پیدا کنم. امروز اتفاقی لینک باران توی وبلاگ فنجون، من رو به اینجا رسوند. خوشحالم از دوباره پیدا کردن تون و امیدوارم به زودی خبر زایمان و بغل گرفتن پسر کوچولوی خوش قدم تون رو بشنوم. مراقب خودتون باشید.

خوش اومدین سمیرا جان. بسیار خوشحالم کردین. ممنونم از دعاتون

زهرا zahhmo 1395/11/08 ساعت 00:30

عزیز دلمممم دعا میکنم براتون ، به خوشی و سلامتی بیاد الاهییی

ممنونم. از دعاهای خوب شما :)

Sheydaaaa fandogh 1395/11/07 ساعت 23:42

بعد مامان شدنت خوندن داری با داستانای پسرکت

زنده گی چپه میشه میدونم !

دختر نارنج و ترنج 1395/11/07 ساعت 21:01

چه پسر جان خوش قدمی داریم بارانکم......
چه خودش رو عزیزتر و عزیزترین می کنه......
بی نهایت خوشحالم که همین روزها میاد و شادی رو با خودش بیشتر از پیش میاره. فقط خیلی مواظب خودت باش، کاش بلد بودم چه کارهایی باید انجام بدی که اون روز راحت تر باشی و راحت تر باشه، اما بلدم دعا کنم که راحت ترین و سلامت ترین زایمان دنیا رو داشته باشی و خوشگل ترین پسرک دنیا رو به دنیا بیاری.

مرسی ترنج جانم. فقط دعا کن و وقتی نوبت تو شه، من کمکت می کنم:)

مهدیه 1395/11/07 ساعت 20:52

چه پسرک مبارکی. چه خوش قدم. الهی که بالینت به خیر و عافیت باشه وقتی برا زایمان میری دوست عزیزم. تو که قلب به این بزرگی داری برا من هم دعا کن اون لحظه.

یاد همه ی شما هستم:) شک نکن

سمیرا 1395/11/07 ساعت 13:48

ای جان، به سلامتی به روزهای پایانی داری می رسی خدا رو شکر.
باران جان این روز ها سوپ جو و ماءالشعیر زیاد مصرف کنید که از بابت شیر مادر روز های اول به مشکلی بر نخورین. کمپوت گلابی و انجیر با خودتون ببرین بیمارستان، خرما هم خیلی خوبه همراه تون باشه (البته امیدوارم این مزه ها رو دوست داشته باشید). برای اتاق زایمان موسیقی مورد علاقه تون رو با خودتون ببرین و شمع برای خودتون روشن کنید تو
لحظات انتظار برای تولد می تونه خیلی آرامش بخش باشه براتون. ان شا الله زایمان راحت و پر از آرامشی داشته باشید.

همه ی این ها که گفتی خوشمزه ترین های من هستند سمیرا جان. چشم یادم می مونه. ممنونم از ارزوهاتون..و دعاهاتون:)

فاطمه 1395/11/07 ساعت 07:52

وای باران چقدر ذوق زده میشم با نوشته هات...با فکر کردن به تو و بی بی پاک و معصومت...باران اشکمو در آوردی...واقعا یکی حواسش به ما هست..

واقعا هست. من بدجوری حس ش می کنم این روزا

شیرین 1395/11/06 ساعت 22:17

ادم هزاربار ذوق زده میشه کلمه به کلمه

مرسی شیرین عزیز. شما ها چه قدر خوبید:)

بهروز 1395/11/06 ساعت 18:32

شاید واقعا هم اون بالا یکی فکر ما بوده :دی

استغفرالله آدم ایمان میاره

سارا 1395/11/06 ساعت 16:13

هورااااا
داره میاد

سارا جون :))))))

زری 1395/11/06 ساعت 15:36

نی نی پسرت خوش قدم که هست انشاالله با اومدنش قدم پربرکتش را برات ارمغان بیاره....چقدر من تو و پسرت و خدا را دوست دااااارم.....پس تو احتمالا یه ده روزی زودتر از من زایمان کنی؟ هر چند زایمانهای طبیعی معلوم نمیکنه....انشاالله برا هر دومون به سلامتی ختم به خیر بشه.....بووووووس

ایشالا که هردو تا پسر زود و راحت بیان:) فکرتونم و دعا می کنم:)

ساناز 1395/11/06 ساعت 13:12

وااای که چقد خوشحالم حس و حالت خوبه. جسم رو ولش کن وقتی انقد حست خوب باشه همه چیز قابل تحمل میشه. الهی که زودی گل پسر تو یه روز آفتابی بپره تو بغلت

مرسی از دعات مخصوصا قسمت افتابی بودنش:)))

مریم 1395/11/06 ساعت 10:37

حتما حتما دعا می کنم
موفق باشی
برای منم دعا کن خیلی خیلی
از خدا که پنهون نیست
از تو هم پنهون نباشه
دلم خیلی نی نی می خواد
دعا کن شرایطش مهیا بشه

وقتش که بشه منتظر شرایط و اجازه ی کسی نمی مونه:) ایمان دارم :)

نوشین 1395/11/06 ساعت 09:07 http://nooshnameh.blogfa.com

ای جانننننم داره میاد پسرک
باران عزیزم الهی که زایمان راحتی داشته باشی و به زودی پسرک سالم و کپل و نازتو در آغوش بگیری.
همه آرزوهای خوب و آرامش را برات آرزو میکنم.
پسرک عزیز از روزهای اول حضورش خیر و برکتو با خودش آورده واست. الهی شکر

مرسی نوشین جان. بی نهایت دوست دارم ریخت این موجود وقت شناس و ببینم:)))

کامشین 1395/11/06 ساعت 04:21 http://kamsin.blog.ir

باران عزیز
خواندن خبر موفقیت و خوشحالی تو در زندگی و کار به انرژی می ده که چهارچنگولی ادامه بدهم! امیدوارم در بهترین حال ممکن باشی. خبر خوش اینکه اروم ترین کوچولوی دنیا را تحویل می گیری. عقل اش می رسید که صبر کنه تا اون ور دنیا با خیال راحت بیاد پیش ات.
کاش تجربه این موضوع را هم داشتم که می توانستم باهات تقسیم کنم!
از خوشحالی ات خیلی خوشحالم.

کامشین عزیزم. ادامه بده و مطمئن باش هستی بهت جواب خواهد داد. ممنونم خاله ی تقریبن نزدیک از نظر جغرافیایی :)

[ بدون نام ] 1395/11/06 ساعت 02:01

ونگاهش کنم و عمیق ترین نگاه ها ...

یکی از "اولین" ها در زنده گی ام خواهد بود

غ ـزل 1395/11/06 ساعت 01:47 http://life-time.blogsky.com

میگن بچه قبل از اومدن رزقش رو میفرسته
که خودش یه بخشی از خوش قدمیه
باران دلم میخواد اون روز کنارت باشم مثل یه خواهر
ولی حالا که دورم مثل یه خواهر راه دور دعات میکنم که زانوی خیر زمین بگذاری

باران خیلی التماس دعا دارم خیلی
خصوصا برای بابا که یه عمل درپیش داره
برای همه خانومها دعا کن این روزا رو تجربه کنند و مادری رو نزه مزه کنند تا اخر عمر

غزل عزیزم. برای پدرت دعا می کنم همون طوری که دور از جون پدر تو، برای پدر خودم دعا می کردم. و همه ی اون هایی که آرزوشون این لحظه هاست. دعا و انرژی های شما بیش از اون چیزی که فکرش رو بکنی بهم می رسه عزیزکم.

Azar 1395/11/05 ساعت 22:48

Elahi ghorbonesh beram enshala b salamati biad azize delam. Doseton daram

خدا نکنه خاله ش:) ما هم دوستت داریم

لاله 1395/11/05 ساعت 21:54

سلامت و خوش قدم باشه و برات یه دنیا برکت و آرامش بیاره
هنوز پست رو نخوندم . در حال رانندگی هستم

عه واااا. موقع راننده گی؟؟؟؟

تنها 1395/11/05 ساعت 20:46

ز رحمت گشاید در دیگری....
نمیدونم چرا یاد این شعر افتادم.
عزیز دلم عزیزکم شاد باشی شاد شاد ... چقدر برات خوشحالم
تا حالا یک بار هم ندیدمت ولی شدیدا دلم خواست بغلت کنم و بهت تبریک بگم

من خیلی وقت ها توی فکر تک تک شما دوست داشتنی ها هستم و دوست دارم بغل تون کنم:)

چه حال خوبی داره. چه خوش قدمه این گل پسر. به زودی میبینیش و میبوسیش و و درآغوشت میگیری.

واقعن "خوش قدم" کلمه ای بود که به ذهنم نیومد:)

مرجان 1395/11/05 ساعت 16:30

سلام عزیزم . ایشالله به سلامتی نی نی گلت رو در اغوش می گیری . نمی دونم کدوم بیمارستان می ری ولی کاش می شد که بیمارستان اطفال بغل مترو واندوم می رفتی چون دوستام تجربه خوبی دارن از اونجا. اتاقاش یک تخته و وای فای دار و سرویس مجزا و پرستارای مجربی داره . در ضمن تو چند هفته اول می تونی درخواست پرستار کنی که می اد خونه و تو حموم کردن بی بی و ... بهت کمک می کنه . روی ماهتو می بوسم و موقع زایمان هر چی ارزوی خوبه برای خودتو و خانوادتو و پدر عزیز مرحومت بکن که خدا روبروت ایستاده تا استجابت کنه .

همونه مرجان عزیز. چه قدر خوب. خیالم و کمی راحت کردی. پرستار رو یادم می مونه که درخواست کنم:) ممنونم ازت

دزیره 1395/11/05 ساعت 15:44

باران زیبا، چقدر برات خوشحالم.....

زهره 1395/11/05 ساعت 13:10

نمی دانی چقدر برایت خوشحالم باران جان و چقدر تمام لحظه های گذشته من در تو زنده می شوند. روزهای ÷یش رو گوارای وجودت و قدمش مبارک عزیزم.

ممنونم مهربان زهره:) امیدوارم سختی هاش بذاره روزهای شیرین رو تجربه کنم

مریم 1395/11/05 ساعت 12:03

بارانننننن جوووون
خیلی خوشحالم که همه چیز تا اینجا خوب پیش رفته...
ایشالا که زایمان خوبی داشته باشی
و یک نی نی تپلی رو بدن بغلت

مرسی مریم. برام ارزو و دعا کن. خیلی

سیمین 1395/11/05 ساعت 11:24

ای جان
با تمام سلول هام خوشحال شدم برات
برای همه این چیزهای خوشایند پشت سر هم که مطمئنم اتفاقی نیست.
در سلامتی و عشق باشی باران

ممنونم سیمین عزیزم. دعا یادت نره برامون:)

رها 1395/11/05 ساعت 11:04

آخ جانم که دلم ضعف رفت براش؛ برات.

منم دوستت دارم، داریم:)

دعا گوی خودت و پسرکت هستیم
چقدر دلم میخواست میشد اون لحظه دستت را بگیرم

فکر همه ی شما توی دلمه اون لحظه:) شک نکن

مریم 1395/11/05 ساعت 09:21 http://biomc.blogfa.com

وای بارانک... انقد قشنگ توصیف میکنی آدم دلش میخواد بچه دار بشه
پس کووووو پسن حاوی اسم؟

چشم زوووود زوووود

الهام 1395/11/05 ساعت 09:14

باران جان، من مامانم همیشه می گفت هر بچه ای یه مدل خیر و خوشی و برکت میاره تو زندگی آدمها. من خیلییی باور نداشتم ، شاید چون تجربه ای ندارم .
ولی الان با توجه به قدم فرشته آسمونی شما و چندین موارد مشابه ، به این باور رسیدم.
پسرک آسمونی ، زوددد بیا و کل دنیا رو از وجودت بهره مند کن عزیزک دوست داشتنی

منم بهش ایمان اوردم الهام. یه جوری برنامه ریخته و میریزه که حیرونم:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.