میان ِ من و تو...

 از معدود بارهایی ست که نه موزیک گذاشته ام و نه هیچ. مثل دو ماه گذشته صندلی راحتی آقای نویسنده را گذاشته ام کنار تخت و رو به پنجره و  و پاهای ام هم روی تخت. ترنج و تورج هم این طرف و آن طرف پای ام روی تخت لم داده اند. بیشترین لحظه های نه ماه قبل را توی همین حالت گذرانده ام. کتاب خواندن و فیلم دیدن و خوابیدن و خلاصه بیشتر کارهای ام توی همین پوزیشن بوده است. 



چند روزی ست که از روزی که قرار بود بیایی می گذرد اما هنوز انگار تردید رهایت نکرده است عزیزکم. دکتر تا فردا به من و تو مهلت داده است  و اگر نیایی باید فکر دیگری کنیم. می بینم که مدام تکان می خوری و خسته ای انگار اما من خسته نیستم و دلم می خواهد تا هر وقت که خودت دلت می خواهد بمانی. می دانم که تا وقتی توی دلم هستی نه گریه می کنی و نه گرسنه می شوی و نه غم و غصه سراغت می آید. امروز برای اولین بار با این که هنوز نیامده ای اما حس کردم که برای این روزها دلتنگ می شوم. این روزهایی که آرام مچاله شده ای توی دلم...این روزها که این قدر خوراکی های شیرین دوست داری و به ورجه ورجه می افتی...این روزها که به قول فنجون فقط و فقط مال منی و با هیچ کس قسمت نشده ای....این روزها که خسته گی و خواب و بیداری هم را می فهمیم....این روزها که توی برف راه می رویم و هر جا خسته می شویم می ایستیم و نفس تازه می کنیم...این روزها که همه ی کارهای مان با هم است و به هم صبح به خیر و شب به خیر می گوییم... این روزها که شبیه نبض توی دلم می زنی و قلبم به شماره می افتد...این روزها که نگران حرکت کردنت می شوم و یک دفعه انگار دست های ات را باز می کنی و بغلم می کنی...این روزها و شب ها و لحظه های عجیب و غریب که هیچ چیز برایم مهم نیست جز تو.  نوشتم که بدانی امروز و فردا که بیایی، دلم برای همه ی این لحظه های ات تنگ خواهد شد پسرکم. همه ی این 9 ماهی که به معنای واقعی فقط خودم بودم و خودت.  دکتر و آقای نویسنده و نازی و برادرک و میم و مادرک و همه و همه عجله دارند که بیایی و از سوال های هرروز و هر ساعت شان خسته ام. تردیدت را می دانم و دو دلی ات را حس می کنم عزیزترینم ولی با همه ی این ها، ثانیه به ثانیه حواسم به توست که اگر قصد آمدن کنی،با همه ی وجود کمکت کنم و صبور باشم و درد را به جان بخرم و بعد که آمدی بغلت کنم و بگویم که می دانم "به دنیا آمدن چه قدر سخت بوده". می دانم که "بودن" دل شیر می خواهد و ازین به بعد ادامه دادن دل ِ شیر"تر".تو چه توی دلم باشی و چه به دنیا بیایی برای من همه چیزترین اتفاق دنیایی و من تا وقتی که باشم و حتی وقتی نباشم یادم نمی رود که هستی ام را ازین رو به آن رو کردی. ببخش اگر توی تردید می مانی و دکتر ها به زور مجبور می شوند به دنیا بیاورندت. باور کن عزیزکم که دست من نیست و این دکترها نگرانند.  نمی خواهم به تو قول بدهم که بیا و دنیا پر از زیبایی ست. من از قول دنیا نمی توانم به تو قولی بدهم. اما از قول خودم می توانم برایت بگویم که اگر بیایی کلی لحظه و ثانیه و دقیقه برایت می سازم که بخندی و خوشحال بزرگ شوی. من و بابای نویسنده و ترنج و تورج، بیشتر از آن چه فکرش را کنی دوستت داریم و منتظریم...منتظر...

نظرات 14 + ارسال نظر
سمیرا 1395/11/15 ساعت 19:00

ما منتظر خبر خوش سلامتی هر دو تایی تونیم. خدا یار و یاور هر دو تایی تون. ان شا الله به سلامتی به دنیا بیاد گل پسر.

ممنونم سمیرای عزیز.

R 1395/11/15 ساعت 14:08

اومد?

نچ :)

فاطمه 1395/11/15 ساعت 03:13

نمیدونم الان روی ماهشو می بینی یا هنوز دست و پاشو جمع کرده و همونجاست.ولی باران نمیدونی فکر کردن بهش اشک تو چشمم میاره.فکر کردن به معصومیت بی نظیر. همشون...راستی الان که به روزهای اول بهد از زایمانم فکر میکنم حسم شبیه ماده شیری بود که مراقب بچه ش هست.دست خودم نبود.ولی شما اگه تونستی حواست به احساسات آقای نویسنده باشه...از صمیم قلب برای همه تون روزهای خوب و خوبتر رو آرزو میکنم.خواهرهای من هم آرزوی مادر شدن دارن باران...براشون دعا کن لطفن...

خواهرهاتون زودتر از چیزی که فکرشو بکنی به آرزوشون می رسن فاطمه جان. قول می دم.:)

سیمین 2 1395/11/14 ساعت 21:12

باران جان
به یادت هستم و برایت دعا میکنم
همه ما اینجا منتظریم
دلم از حالا غنج میرود برای پستهای از نوع مادر و پسرک

مرسی سیمین جان مهربانممممم:) باور کن همه ی انرژی و دعاهاتون به من می رسه.

دختر نارنج و ترنج 1395/11/14 ساعت 20:47

چه خوب نوشتی...... باران.
دلتنگی البته همیشه با آدم هست اما به گمان من دلیلش یک مقداری مربوط میشه به این که دلمون تکرار لحظه های خوب گذشته رو میخواد. من برات دعا می کنم که انقدددددر لحظه های بی نظیر و خوب داشته باشی تا هرگز به عقب برنگردی. همه لحظه هات با پسرک شیرینمون پر از شیرینی و شادی باشه....
فکر کنم الان که من اینا رو می نویسم تو تکلیفت روشن شده و شاید پسرک جاااانمتوی بغلت باشه. پس اگه اینطوره کللللی از طرف من نگاش کن... بوش کن..... براش ذوق کن....

عزیزم کلا بشر همیشه دلتنگ و تو کف گذشته ست نمی دونم چرا:))). مرسی ترنج جانم.

سارا 1395/11/14 ساعت 19:16

ما هم منتظرتیم خاله جون
هم منتظر اومدنت و هم منتظر شنیدن و سهیم شدن اون لحظه های شاد و قشنگی که مامان باران بهت قول داده .بدو بیا خاله.

مطمئنم اگر پسرک خاله ی واقعی هم داشت این قدر مهربون نبود مثل شمااها

اذر 1395/11/14 ساعت 17:54

پسرک عزیز امیدوارم که الان اومده باشی ، باران جان عاشق قلمتم دوست گلم

مرسی اذر عزیز. پسرک هم هنوز نیومده . باید صبور باشم:)

کامشین 1395/11/14 ساعت 17:28

الان باید دیگه آمده باشه...
برات دعا می کنم باران خوشگل و زیبا. مامان مهربون.

کامشین عزیزم. نچ عزیزم. چند ساعت دیگه باید برم سونوگرافی تازه:))

الهی به سلامتی و شادی بیاد
اینقدر روزهای خوب پیش رو داری که دلتنگ این روزها نشی

:*

سیمین 1395/11/14 ساعت 12:03

ای جانم
منم منتظرم
خوب باشی...

خوبم و خوب تر می شم با شما

بهروز 1395/11/14 ساعت 11:50

اینقدر حست رو خوب نوشتی که دلم می‌خواد بچه‌دار بشم :دی

بچه دار شی یا بچه دار شی؟؟؟؟

عزیز دلممممم وای وقتی میاد چقد همه چی انگار خوابه ...انگار رو هوایی و رویا میبینی

هر چی تو بگی حتمن درسته عسل:) ولی هیچ کس بهم نگفته بود تا حالا رو هوام....:)

شیدا فندق 1395/11/14 ساعت 01:02

کاش همیشه حس های قشنگ رو باهم تجربه کنید یه خانواده واقعی واقعی

مرسی شیدا. کاش هرکس که دوستش دارم هر چی که دوست داره تجربه کنه

مهدیه 1395/11/13 ساعت 22:19

عاشق اون پسرک صبور هستم. الهی به شادی و سلامتی به دنیا بیاد. برات دعا میکنم.

ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.