هیچ وقت دیر نیست برای آمدنت....

تا در مطب را باز کردم هر دو منشی اول با دهان باز نگاهم کردند و بعد هم هردو هم زمان با خنده گفتند:" بازم تو؟". خودم هم خنده ام گرفت.کمی نشستم تا نفسم تازه شود. از بیمارستان تا مطب را سراسیمه رفته بودم که نتیجه ی سونوگرافی را قبل ازین که دکتر برود نشانش بدهم و تکلیفم معلوم شود. منشی ها کمی سر به سرم گذاشتند و حال و هوایم عوض شد. نوبتم که شد، دکتر هم با لبخند وارد اتاقش شد و گفت :" مادر ِ خسته و بچه ی لجباز!". گفتم:" خسته نیستم ...دارم از آخرین روزهای ش لذت می برم...". نتیجه ی سونوگرافی  را دید و سرویکس ِ  به قول خودش همچنان مثل سنگم را چک کرد و گفت:" پیشنهادم این است که مثل فرانسوی ها رفتار کنیم!"...نمی دانم چرا مثل احمق ها گفتم:" شراب  و پنیر بخورم؟!" ..خندید و گفت:" مثل پزشکان فرانسوی منظورم بود ولی فکر کنم بدجوری دلت برای عادت های قبل از بارداری ات تنگ شده!...همه چیز به نظرم خوب است و می توانیم هفته ی چهل و یک را هم صبر کنیم. تو هم که هپی هستی و خسته نیستی. اگر تا چهارشنبه لجبازی ِ این بیبی شما ادامه پیدا کرد، روز بعدش بستری می شوی و احتمالن یک دوره ی طولانی induction را باید شروع کنیم. (القای زایمان یا تحریک رحم فکر کنم ترجمه اش باشد!). نمی دانستم چه باید بگویم. هیچ سوالی هم حتا به ذهنم نرسید. فقط سعی کردم که با همه ی وجودم اعتماد کنم به حرف دکتر و ...طبیعت!پرسید که اضطراب دارم یا نه. گفتم اصلا و به همه ی اتفاق هایی که می افتد ایمان دارم و نگران نیستم. می دانستم که شب که برگردم خانه، هزار تا فکر و خیال می آید توی سرم و این جمله که استرس ندارم برایم مسخره ترین جمله می شود. اما نمی دانم چرا آن لحظه آن قدر آرام بودم و مطمئن بودم که همه چیز خوب پیش می رود. یاد دخترکی افتادم که توی بخش زایمان  دیدم ش و روی ویلچر نشسته بود و زیر چشمانش گود شده بود از درد و مادرکش خوشحال ویلچرش را هل می داد و می گفت :" فقط چند ساعت مانده ...تحمل کن" و دخترک فقط کمی تا بیهوش شدن فاصله داشت. دوباره لبخند زدم به دکتر و گفتم :"تا هر وقت لازم باشد صبر می کنم. بیبی هم باید یاد بگیرد که صبور باشد". دکتر از روی صندلی اش بلند شد که برود سراغ اتاق کناری و مادر ِ بعدی و همان طور که در را باز می کرد گفت:" آفرین...همین طور باقی بمون...همیشه". آقای نویسنده سکوت بود. می دانستم غوغاست توی دلش و این جور وقت ها که چیزی بر خلاف آن چه انتظار دارد پیش می رود اضطراب می گیرد و به هم می ریزد. کمک کرد که کفش های ام را بپوشم و آمدیم بیرون.  فکر کردم سکوت برایش بهترین چیز است. برف گرفته بود و من توی دلم ذوق زده گفتم:" پنج روز دیگه هم با همیم..پسرکم" و ...نمی دانم که فهمید یا نه.

نظرات 23 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج 1395/11/20 ساعت 16:31

سلام عزیزکم،
مطلبت رو همون روزی که نوشتی خوندم و خیالم راحت شد، هم از بابت تو و هم کوچولو...
خوبه که تو خسته نیستی حالا که پسر جان عجله نداره... خب شاید این بهتر هم باشه... یک خرده روزهای مرخصیت و استراحت کردنت بیشتر میشه تا آماده تر هم باشی. بهترین انرژی ها همراهت عزیزم... بیصبرانه منتظر خبرهای خوشم...

ما خوبیم و منتظریم هم رو ببینیم:) مرسی عزیز جانم

نوشین 1395/11/20 ساعت 14:39 http://nooshnameh.blogfa.com

باران امروز چهارشنبه است. بالاخره پسرجان تصمیم گرفتن تشریف بیاورند به آغوش ماددددررررر؟!!

نچ نوشین. تو بگو دریغ از یک نشانه حتا:)))

تنها 1395/11/18 ساعت 12:34

تا وقتی دکترت اجازه میده صبر کن عزیزم
کاش میشد ادرس اینستا یا نشون دیگه ای ازت داشتم که تو دوران پس از زایمان از حالت با خبر میشدم

به من اگر باشه حتا بیشتر هم حاضرم. ولی باید اعتماد کرد به دکترها و حرف هاشون.
اینستای وبلاگ: fridaplasticworld
قدم تون روی چشم

شاید تا الان پسره عزیزت بدنیا آمده باشه. قدمش مبارک باشه عزیزم
شراب و پنیر

نه عزیز جان. گویا بدجوری دو دله

فاطمه 1395/11/17 ساعت 22:56

باران جان من تو اینستاگرام نیستم.راستش فرصت نشده توش برم و بچرخم.خوشحالم که مسیجم برات حس خوب داشته.نگران بودم نکنه بترسی اما دیدم بهتره که برات بنویسمشون.

کار خوبی کردی نوشتی فاطمه ی عزیز. ممنونم.

غ ـزل 1395/11/17 ساعت 21:53 http://life-time.blogsky.com/

بارانم سلام
الهی زانوی خیر زمین بگذاری
شایدم تا الان گذاشتی نمیدونم!

الهی تو پسرک و پدرش در کمال آرامش بهترینها را کنار هم تجربه کنید

بارانم یک تقاضا ازت دارم
من این مطلب رو خوندم و خوب از صحت و سقمش مطمئن نیستم
پس میخوام برام بگی اونجا توصیه ای به خوردن اسید فولیک دارند؟ آهن چی؟ اصلا واقعا آهن خاصیت درمانی نداره

من اینو خوندم و خیلی نگرانم
اگر فرصتی پیش اومد و دیدی نظرمو میشه برام بگی اونجا تو این دوران چه خوردی و چه کردی؟
نه که بگم همه باید همون کارهایی که بهت گفتن رو انجام بدن ها فقط میخوام بدونم روش اونا چیه؟
من ترسیدم

الهی حال همتون خوب باشه
میبوسمت

غزل عزیز سلام. راستش من داستان های قبل از بارداری رو نمی دونم و این که می گن چی بخور و چی نخور. ولی بعد از بارداری تنها چیزی که دکتر بهم داد مولتی ویتامین مخصوص بارداری بود که گویا همه ی ویتامین های لازم رو داره. بیشترین تاکید دکتر روی مصرف مرتب این قرص ها بود که تنوع زیادی هم دارن اما دکتر می گفت که همه شون یک جورن و فرقی ندارن. بعد هم دومین چیزی که تاکید کرد لبنیات بود و سبزیجات. حتا وقتی بهش گفتم که گوشت و مرغ نمی خورم گفت اون مقدار پروتئین لازم رو با مواد غذایی دیگه می شه جبران کرد. هر بار هم می رفتم ویزیت می گفت یادت باشه که تو حامله ای ، نه مریض !و هر کاری که قبلا می کردی می تونی انجام بدی...ورزش...دویدن..پیاده روی...شنا...
تونستم کمکی کنم؟

خدی جوووون 1395/11/17 ساعت 17:27

عزیز دلمممممم نازمی کنه برا اومدنش

:))) من هم زورش نمی کنم. می گن بچه رو نباید مجبور به کاری کرد:)))

فتانه 1395/11/16 ساعت 16:10

خدای تو و پسرک از همه بیشتر و بهتر بلده که چه راهیی برای باران جان و جوجه ش بهترینه. بسپر به خودش نازنین بانو.

حتمن همین طور ه:)

من تجربه ای در این مورد ندارم
اما از اینهمه حس خوبت لبریز حسای خوب میشم
همچنان دعا گوت هستم

ممنونم عزیزم. امیدوارم تجربه های من روزی به دردت بخوره:)

لیلی.م 1395/11/16 ساعت 09:06

سلام.منه خیلی خاموش(که باز هم یافتمت) برای تو
دختر ابرها و گل پسرت کلی ارزوی خوب و سلامتی و سرخوشی آرزو می کنم.پسربچه ها خیلی معصوم و ساده ان خیلی...خیلی هم هوای مامانشون دارن.دیدم و دارم که میگم.می بینی تو هم مطمئنا.سرتون سلامت.

مرسی عزیزم. خوش اومدی لیلی عزیز.

مریم 1395/11/16 ساعت 08:37

باران جون از این قضایا هیچی بلد نیستم
فقط میدونم امیدت به خدا باشه
و من هم امیدوارم که نی نی ات با وجود اینکه داره همه رو چشم انتظار می ذاره
کچل باشههههههه
من نی نی کچل دوس دارم

:)))) کچل یا پر مو امیدوارم کله ش گرد باشه:))))

رها 1395/11/16 ساعت 08:33

من چون سرما خورده بودم نیومدم اینجا :))) بسکه توهم انتقال سرماخوردگی دارم:))))
میگم نکنه اون عکس منو دیده بچه ترسیده فکر کرده همه این شکلین تو این دنیا ؟!

همه ش زیر سر همون عکسه:)))

نوشین 1395/11/16 ساعت 08:25 http://nooshnameh.blogfa.com

وای اومدم سرکار سریع وبلاگت رو باز کردم ببینم خبری از اومدن پسرک هست یا نه.
بازم دمشون گرم که اجازه میدن سیر طبیعی طی بشه. الهی که تا قبل از چهارشنبه پسرک خوشگل موشگل تپلی بانمکمون تو آغوشت باشه.
در پناه لطف خداوند

مرسی نوشین عزیز. منم امیدوارم بهترین راهی که می تونه رو انتخاب کنه برای اومدن.

والا منم بودم دلم نمیومد ازاین مامان جدا شم همون تو می موندم کلا

کاش مثه کانگورو می تونستن سرشونو بیارن بیرون...بعد من حاضر بودم همونجا نگهش دارم:))))

اصلا بد به دلت راه نده و نگران نباش. توی خونواده ما همه ی کسانی که زایمان طبیعی داشتند، تو هفته ۴۱ یا ۴۲ زایمان کردند. توکلت به خدا.
خوب هوا سرده حتما پسرک هم مثل من سرماییه. اونجایی که هست گرم و نرم دلش نمیاد وارد این دنیای سرد بشه.

فکر نکنم این ها بذارن من به هفته ی 42 برسم. شایدم از سرماست...راست می گی:)

زری 1395/11/16 ساعت 00:43

باران جان اصلا نگران نباش...دختر من هم هفته ۴۲دنیا اومد. اتفاقا پریروز که رفته بودم دکتر و برای چک کردن شرایطم وقتی بهش گفتم زایمان قبلی ام هفته۴۲ بوده، بهم گفت برام عجیبه اینقدر اصرارت بر زایمان طبیعی:-) البته واقعا ارزشش را داشت زایمان فوق العاده راحت و کوتاهی بود کلا از وقتی رفتم بیمارستان تا دختزم دنیا اومد سه ساعت و نیم شد... فقط دو هفته آخر هر چند روز سونو میدادم و معاینه که همه چیز اکی باشد...از دکترت بخواه تا هرزمان منعی ندارد اجازه بدهد بدن روال خودش را پیش ببرد

سعی می کنم نگران نباشم زری جون و می دونم که کمی دیگه همه چیز تموم می شه و این روزها می شن خاطره. ممنونم

فاطمه 1395/11/15 ساعت 23:55

باران عزیزم نمیدونی چقدر به دلم نشست قولی که بهم دادی.....از خدای بزذگ میخوام که به بهترین وجه ممکن کوچولو بیاد توی دامنت و لحظه لحظه زایمان خودش همراهت باشه و دستگیرت....توی ایمیل یه نکاتی رو باید بهت بگم.

مرسی فاطمه ی عزیز. مسیج تون حسابی پر از تجربه و حس خوب بود. نکته ها رو یادم می مونه. شما توی اینستا گرام ِ پیج ِ من هستید؟

Azar 1395/11/15 ساعت 23:20

پسرک ما بهش خیلی داره خوش میگذره مادر جان، مراقبتون باشین عزیزم ما تا چهارشنبه هم صبر میکنیم فقط بهشون پیغام من و برسونید نکنه بیست و دوم بیاد اون وقت اسمشم همراش میاره☺️

:)))) به گمونم هدفش همون بیست و دوم بهمن ه:)))

شیدا فندق 1395/11/15 ساعت 23:14

باران دلم اب شد بشین تو ماکروفر دیگه

می خوای این یه هفته رو بسپرم به تو؟؟:)))

معصومه 1395/11/15 ساعت 23:02

سلام باران عزیز
برات دعا میکنم که این پروسه رو به شیرینی سپری کنی
میدونم درد داره اما بعدش که دلبندت رو بغل میکنی همه چیز خیلی نرم و راحت و زیبا میشه
آرزوی سلامتی برای تو و پسرک و آقای نویسنده و ترنج و تورج
خانواده 5نفریتون شاد شاد باشین عزیزم

مرسی معصومه جان. چه خوب پنج نفر رو یادت بود:))))

سیمین 1395/11/15 ساعت 22:17

بهترین کار رو میکنی عزیزم

R 1395/11/15 ساعت 21:34

بی صبرانه منتظر آمدن بیبی هستم

مچکرم

سمیرا 1395/11/15 ساعت 20:24

چقدر خوبه اونجا، معتقدن همه چی باید روال طبیعیش رو طی کنه، الان ایران بودید کلی بهتون استرس وارد کرده بودن و حتماً تا الان سزارین شده بودید. خوش باشید با هم این هفته آخری رو :-). من یادمه برای پسرم دردم بعد پنج روز تاخیر صبح ۱۱ دسامبر ۲۰۰۹ اروم آروم شروع شد تا اینکه عصر رفتم بیمارستان و شب ساعت ۱ بامداد به وقت انگلیس به دنیا اومد
برات دعا میکنم تمام لحظات تولد گل پسرت سرشار از ارامش باشه.

بله این ها می گن طبیعت کارش رو بهتر از ما بلده و برای همین تا آخرین لحظه صبر می کنند. امیدوارم پسرک هم کارش رو خوب بلد باشه و کار به القا و این حرف ها نرسه:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.