آخرین شب ِ خانه بی تو

از بیمارستان تلفن زدند و گفتند که فردا گوش به زنگ شان باشم و هر وقت که تماس گرفتند بروم بیمارستان برای بستری شدن و داستان ِ اینداکشن و مخلفات اش. ساک ِ پسرک و خودم را دوباره چک کردم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم. نمی دانم چرا اما کابینت ها را ریختم بیرون و همه شان را مرتب کردم!...به مامان و خاله که قرار است برای تولد پسرک پای سیب درست کنند مسیج دادم که هر چه درست کردند ، نصف اش را بدهند برادرک تا توی شهرک بچرخد و بین کارگران شهرداری تقسیم کند. کاری که همیشه بابا با نذری های خانواده می کرد. صندوق عقب ماشین را پر می کرد و شبانه راه می افتاد توی خیابان ها و هر جا کارگر شهرداری ای می داد می ایستاد و نذری را به او می داد.  به مرجان و آتو و فائزه و ندا مسیج دادم که نگران نباشند و برای بیمارستان آمدن خودشان را به زحمت نیندازند و اگر لازم باشد حتمن آقای نویسنده خبرشان می کند که بیایند. ترنج و تورج را شانه کردم و  خاک شان را تمیز کردم و ظرف غذا و آب  اضافه برای شان گذاشتم. می دانم که همه ی دوستان ِ ندیده ی این جا و همه ی اهالی ِ فامیل ِ آن طرف ِ ما و آقای نویسنده دل شان این جاست و مدام خبر می گیرند و دعا می کنند. اما چند ساعتی ست که دارم توی سرم فقط و فقط با چند نفر حرف می زنم و بدجوری دلم می خواهد که حواس شان به من باشد. 

 اول "بابا"...که می دانم مثل همه ی باباهای دنیا شاید آرزوی دیدن نوه ات را داشتی و دنیا به تو این فرصت را نداد. یک روز مامان بهم گفت که  وقتی خبر آوردن ترنج را شنیدی، با افسوس  گفتی که همه ی هم سن و سال های ات دارند پدر بزرگ می شوند و آن وقت من تازه یک گربه آورده ام توی خانه. این را مامان بعد از رفتن ت بهم گفت و من فقط افسوس خوردم که چرا نشد به تو بگویم که متاسفم اگر نتوانستم به آرزوی ات برسانمت. متاسفم بابا که آرزوی ات را با خودخواهی  ندیده گرفتم چون نمی خواستم بچه ام را توی آن همه تضاد و داستان هایی به دنیا بیاورم که خودم بزرگ شدم.  درست است که حالا نیستی و شاید نتوانی پسرک را بغل کنی ، اما می دانم که ما را می بینی و حواست به مان هست. این را همان شبی فهمیدم که برادرک با گریه زنگ زد و گفت که خواب دیده بابا تک و تنها بلیط خریده و می گوید من باید بروم کانادا و برادرک هرچه اصرار کرده که تنها به صلاح اش نیست، گفته که باید و باید و باید برود. من خودم خوب می دانم که دختر ِ رویاهای ات نبودم بابا. خودم خوب می دانم که هر چه بیشتر خواستی مرا شبیه خود تربیت کنی من یاقی تر و سرکش تر شدم. من این ها را خوب می دانم بابا. ولی مطمئنم اگر حالا هم بودی توی این شرایط مرا بخشیده بودی. برایت می نویسم که بدانی دلم می خواهد کنارم باشی و نگاهم کنی و دعایم کنی و بدانم که لبخندت با من است و نه خاطره های تلخ سال های نا اهلی ِ من و سرسختی ِ تو.


دوم "ف" عزیزم.  که فقط خدا می داند چه قدر دلم برای تو و آن صدای جادویی ات تنگ شده است. نازی اکم هر روز و هر ساعت حالم را می پرسد و من خوب می دانم که  خودش این روزها چه قدر تنها و غم دار است. توی فرودگاه موقع خداحافظی بود که فهمیدم بیکار شده و دیگر دستم به روزها و شب های تهران برای رفتن دنبالش و چند ساعتی خنداندن اش نرسید. تو اگر بودی اما حالا خیالم صد برابر راحت بود. خواب تو را همان ماه های اول دیدم. وقتی هیچ کس نمی دانست. که توی مهمانی بزرگی بودیم و کسی به من سیگار تعارف کرد و من یادم افتاد که نباید سیگار بکشم و تعارفش را رد کردم و یک دفعه دیدم تو از دور داری به من چشمک می زنی که یعنی می دانی و من نمی دانستم از کجا. "ف" مهربانم ، دلم می خواهد تو هم کنار بابا بایستی و تنهایم نگذاری. همان طور که وقتی توی بیمارستان بودی، بابا با آن حال و روز بیمارش می آمد و توی حیاط بیمارستان کنار عمه می نشست و اشک می ریخت. کنار بابا باش و تنهایم نگذارید که خودتان بهتر از هر کسی می دانید که چه طور بودن تان آرامشم است. 


سوم "عزیز" جان است. مادر ِ بابا. آخرین بار که دیدمت روی تخت بیمارستان نشسته بودی و همه ی نوه ها دورت حلقه زده بودیم و یک دفعه زل زدی به من و بعد اشاره کردی که نزدیک شوم و در گوشم گفتی:" بچه داری؟" و من خندیدم و گفتم نه عزیز جان و تو گفتی :"دیگه وقتشه!" و من خندیدم و این آخرین بار بود که صدای ات را شنیدم. شاید نه سال از آن روز می گذرد و حالا وقت اش شده! خواب تو عجیب ترین خواب این نه ماه بود و درست وقتی بود که هنوز خودم هم نمی دانستم که بچه ای دارم و تو کلی خوراکی های خوشمزه برای چمدانم دادی و وقتی به میوه ی عجیب و غریب توی یکی از بسته ها اشاره کردم، گفتی "میوه ی بهشتی" ست . از کنجکاوی یکی را خوردم و از شیرینی آن از خواب بیدار شدم. تو انگار منتظر ترین بودی برای این روز عزیز جان.  چه خوب که زودتر از بابا و "ف "رفتی و کمر خم شده ات نشکست. دلم می خواهد بگویم که حالا که وقت اش شده، کنار بابا و ف باش و تنهایم نگذار.  درست است که از آن طرف دنیا هیچ کس نتوانست برای این روزهای سخت و شیرین ِ پیش رو، کنارمان باشد، اما برای من تو و ف و بابا یک دنیا هستید و مطمئنم که کنارم خواهید بود.

"نرگس" ، "نیکول" و "زهره " جون هم از صبح توی سرم توی رفت و آمدند و می دانم که همین دور و برها هستند.

به همه گفته ام که خیال شان راحت باشد و به زنده گی شان برسند و تا به خودشان بیایند من خبر به دنیا آمدن پسرک را بهشان مخابره خواهم کرد!!..اما تو که غریبه نیستی ریمیا...توی دلم غوغاست. ترس، بزرگ ترین چیزی ست که توی دلم است و "نتوانستن" پررنگ ترین و تیره ترین سایه ای است که روی همه ی فکرهای ام است. 

امشب آخرین شبی ست که توی این خانه، چهار نفری نشسته ایم و هر کس سرش به کار خودش است. ترنج و تورج خوابیده اند و آقای نویسنده دارد یک چیزهایی درباره ی تولد صادق هدایت می نویسد و من هم به سختی نشسته ام روی صندلی و وبلاگ می نویسم. ازین که با پسرک برگردیم خانه و باید چه کارش کنم وقتی گریه می کند یا دل درد دارد می ترسم!...ازین که چه طور باید بغلش کنم و چه طور بالای سرش بیدار بمانم و خوابم نبرد وحشت زده ام. می دانم که همه چیز زودتر از آن چه فکر کنم نرمال خواهد شد، اما این دلیل خوبی برای وحشت زده نبودن و نترسیدن نیست. می دانم که امشب خوابم نخواهد برد و به قول دکتر چهل و هشت ساعت طولانی را قبل از زایمان خواهم داشت. اما فکر این که بابا و ف و دعا و آرزوهای همه ی خواننده های ناشناس این خانه، با من است، آرام ترم می کند. با خودم می گویم...راستی چند نفر باید برای آدم دعا کنند تا آدم آرامش بگیرد؟... یک مادرک ِ نگران آن سر دنیا و ...بابا ی همین جا و ...برادرک ِ پر از استرس و بیست و چند نفر از خواننده های این جا...کافی نیست؟...


نظرات 38 + ارسال نظر

آمده ...

شیرین 1395/11/27 ساعت 08:36

یه خبر از خودتون بهمون بده مادر خانوم جااااان

زهره 1395/11/27 ساعت 08:33

مامان باران جانم
مادرک قشنگ جان
مادری کردن غریزی ترین چیزیست که خواهی دید، بدون آموزش بلد خواهی شد با دل دردش چه کنی، خوابت نبرد یا اگر برد همیشه ور پسرکت بیدار است
میدانم الان دیگر چهل وهشت ساعت درد و خون و تنش تمام شده و تو با فرشته ات در ساحل امن مادریت ایستاده ای. گوارای وجودت، مبارکت باشد عزیزکم مادرک جان

دختر نارنج و ترنج 1395/11/27 ساعت 07:18

خدا می دونه که روزی چند بار میام اینجا که ببینم چی شد و پس این پسرک ما چه شکلیه...؟ نگرانت نیستم، فقط بی نهایت منتظرم.....

اذر 1395/11/26 ساعت 15:50

دیگه دارم دلواپس میشم باران جان

Somi 1395/11/26 ساعت 13:06

مطمئن باش دعای همه رفتنگانت پشت تو و پسر کوچولومون هست. منتظر خبرهای خوبت هستیم . در پناه خدا

چی شدی باران جان؟ پسرک دنیا اومد؟ یه خبری از خودت به ما بده.

خدی جوووووون 1395/11/25 ساعت 16:34

سلام باران عزیز
هرروز ب اینجا سرمیزنم و تو نمازام ب یادتم و برای تو و پسرک و خونوادت دعا میفرستم❤❤

تنها 1395/11/25 ساعت 08:02

سلام دختر زیبا
بالاخره این شازده پسر ما تصمیم به اومدن گرفت یا نه؟
اگه اومده دستای کوچولوش رو ببوس از طرف من

به یادتم و نمی دانم که الان پسرک به دنیای ما آمده یا نه ولی امیدوارم لحظه هات خوب و روشن باشن برات دعا می کنم زود بیا و خبر بده بهمون

غ ـزل 1395/11/24 ساعت 10:55 http://life-time.blogsky.com/

نازگلک ما حالش چطوره؟
پسر پهلووونمون چطور؟
عزیزم تصورشم خیلی شیرینه خیلی

فتانه 1395/11/23 ساعت 15:55

برات دعا می کنم. همین از دستم برمیاد.

نوشین 1395/11/23 ساعت 13:50 http://nooshnameh.blogfa.com


اینقدر با نوشته ات بغض کردم باران..... اما نمیخوام از اینها بگم که غصه دارترت کنم.
برات آرامش آرزو میکنم. زایمان راحت روزهایی که در کنار بزرگ شدن پسرک فقط آرامش و خوشی و لذت باشه برات بدون ترس.
الهی که همه انرژیهای مثبت دنیا جمع بشه برای تو و برای این روزهایی که میگذرونی

مینو 1395/11/23 ساعت 13:21 http://nimyan.persianblog.ir

عزیزم باراننننن
من از راه دور بغلت می کنممممممم
بوی بهشت همراه پسرک جونمون میاد تو خونتون

سیمین 1395/11/23 ساعت 10:53

آروم باش باران، حتما حتما اینایی که گفتی برای آرامشت کافیه مهربون
تو از همون اول که می خوندمت همیشه توی ذهنم بودی، الان شده صد برابر با دور شدنت، با مادر شدنت...
بذار خودخواه باشم و بگم دعای خانواده ت و آرزوهای خوب من یکی، برات کافیه تا خوب خوب باشی!
خیلی منتظرم...

الهی به سلامتی و دلخوش برگردی و خبرهای خوب و خنده های کشدار با خودت بیاوری

یک عدد فنجون یاغی! 1395/11/23 ساعت 09:29

یعنی هی خواندم و هی خواندم بلکه بگویی میخواهی منم آنجا باشم ... خدا روح همگی را شاد کند، همه را از آن دنیا فراخوان دادی یه فکری به حال چشمهای منتظر من نکردی؟! هی گفتم... خب حالا حتما تو پاراگراف بعدی .. حتما" پاراگراف بعدی ... هی اومدم پایین هی اومدم پایین رسیدم به نظرات! خب به نظرت الان وقتش نیست درقسمت نظرات از خجالتت در بیام؟؟ بی شوووور

فقط میتونم کلی آرزوی خوب برات بکنم ...راحت و سریع پسرک رو بیاری و شادمون کنی ...

خیلی خیلی برات دعا میکنم. امیدوارم زایمان راحتی داشته باشی. وقتی پسرک دنیا بیاد میبینی که به شکلی خودکار از پس همه ی اینها که گفتی برمیای. خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه و روحشون رو قرین رحمت و آرامش کنه.

مهدیه 1395/11/23 ساعت 07:44

عزیزم سال دیگه این نوشته رو می خونی و می خندی به این حجم استرست. همه چی درست میشه ...

فاطمه 1395/11/23 ساعت 04:40

باران جان چه کار خوبی کردی فردا را بهمان گفتی...مطمئن باش همه چیز خیلی خوب می گذرد.باران عزیز یه حسی توی وجودت میاد که خودبخود نگهبان پسرک میشی و بیدار میمونی.من قبل از اولین زایمانم سنگین ترین خواب دنیا رو داشتم....به محض تولد دخترم از این رو به اون رو شدم.توی خواب ا میگفت من توی رختخواب خودم بیدار میشدم.خودم باورم نمیشد اینطوری شده باشم...سخت و شیرین بهترین توصیف رو خودت کردی و خدا بغلت میکنه توی این سختی...حالا می بینی...

عزیز دلممممم، بارانکم، مامانی مهربووووووونم، دعای خیر تک تک ما بدرقه ی راهت عزیز دلم. نمی دونی نمی دونی با به اغوش کشیدنش چه حالی خواهی شد و درست همون لحظه همه چی رو یاد می گیری از چطور بغل کردن تا شیر دادن و خوابوندن و گرفتن باد گلو .... عزیزکم نازکم بارانکم مادر شدنت هزاران هزاااااااربار مبارک

سلام عزیزم...این دومین بار هست که وبلاگت رو می خونم،بار قبل می خواستم برایت بنویسم که ترا خدا برایم دعاکنی چون شنیده ام که مادری که درحال زایمانه اگردعا کنه حتما دعاش مستجابه وبه خودم گفتم حتما خیریتی داشته که به این وبلاگ اومدم...اما کاری پیش آمد ونتونستم واست کامنت بگذارم...اما امشب که بهت سرزدم ...خیلی برام جالب بود که در شرایطی هستی که احساس می کنی مثل من به دعا خیلی نیاز داری...من دراین لحظه از خدای مهربون می خوام که درپناه خودش صحیح وسلامت فارغ بشی ونی نی خوشکل ونازت به بغل بگیری وهمه چیز به خیر وخوشی بگذره وحضرت فاطمه در کنارت باشه وهوات رو داشته باشه...!!!
اصلا نگران نباش ...حتما خداوند به بندگان خوبش تاکید کرده که در کنارت باشند...اطمینان داشته باش...!!!دست خدا هماره به همراهت عزیزم

مهدیه 1395/11/22 ساعت 20:28

الهی که روی دست خیر بلند بشی. الهی به خوبی و سلامتی پسرک رو به دنیا بیاری.الهی خیرش رو ببینی.

[ بدون نام ] 1395/11/22 ساعت 20:19

مثل همه، مثل هیچکس
این عباتری است که ناخودآگاه از ذهن پریشان شده و به بغض نشسته ام بیرون می آید. در زندگی چیزهابی هست که آنطور که ما نمی خواهیم پیش می آیند و البته عددشان به نسبت چیزهایی که آنطور که ما می خواهیم پیش می آیند، ناچیز است اما حجمشان طوری است که درست در حساس ترین لحظه های زندگی خفتمان را می گیرند و از همیشه تا همیشه بودنمان را مه آلود می کنند ...
با این وجود ته آن ها چیزی هست که به "هستن" آدم معنا می دهند ...

R 1395/11/22 ساعت 19:33

خدا خودش کمکت میکنه!

کامشین 1395/11/22 ساعت 19:10



از هیچی نترس.

سارا 1395/11/22 ساعت 17:25

برو دختر.خدا به همرات.اون خدایی که تا اینجا قطعات اون پازل بی نظیرو واست چید تو گذاشتن قطعه آخر هم کنارته و کلی آرامش و شادی و حس شیرین واست رو می کنه.برو نترس.یه عالمه انرژی مثبت واسه تو و پسرک خاله.

شیرین 1395/11/22 ساعت 16:45

وای باراااان، این بهترین و عشق ترین و گوگول ترین حسه که با یه عضو جدید برگردی خونه، آدم میخواد بمیره از ذوق

دختر نارنج و ترنج 1395/11/22 ساعت 15:45

از صبح این صدمین باره که به اینجا سر می زنم.....
توی دل من هم غوغاست بارانکم....
کاش زود از تو و اون دلبرکم باخبر بشم.

زری 1395/11/22 ساعت 15:34

باران جان چقدر عمیق نوشته بودی...عزیزم با پستت بغض کردم و گریه کردم...برایت زایمان راحت و سبکی آرزو میکنم.

miss_love 1395/11/22 ساعت 15:04 http://eshgh70.tk/

برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
35168

آیدا 1395/11/22 ساعت 10:50

عزیزم همه کنار تو و در قلبشان دعاگوی تو هستند کاینات بهترین ها را رقم بزند. نگرانیها طبیعیه و برای هر مادری هست من تجربه یه خواهرزاده دوست داشتنی دارم و دیگر دوستان و خواننده های اینجا هم پس لبخند بزن و فقط به پسرک فکر کن به بوی ناب و دوست داشتنی نوزادت

دختر نارنج و ترنج 1395/11/22 ساعت 10:22

نمی دونم این حرفی که برات می زنم رو کی می خونی و این که آیا خوشحالت می کنه یا نه؟
الان از خواب بیدار شدم، بعد از دیدن خواب تو...
تو همراهم بودی و با هم راه می رفتیم، یک جایی رسیدیم به یک در نرده ای که قفل بود و مجبور بودیم از بالاش رد بشیم. من و پ (دوستم که قراره با هم بریم از اینجا) کمکت کردیم تا از نرده ها گذشتی، وقتی رد شدی، فهمیدم یک دردی توی جسمت بوده که با رد شدن از این نرده تموم شده. مادر و پدرت، هر دو، آمدن و کلللی گریه ی شادی کردن که تو خوب شدی. بعد فهمیدم پسرک به دنیا آمده اما دکترها به تو نشونش ندادند. نگران بودی، می گفتی نمی دونم چیزی شده که به من نشونش نمی دن؟ اما خیلی زود آوردنش، یک پسر کوچولوی شیرییییین، با یک لبخند، به پهنای همه ی صورت کوچولوش.... عجیب لبخند می زد و عجییییییب لبخندش شیرین و واضح بود برای یک نوزاد. بعد من بغلش کردم، بابات سرش رو آورد توی گوش پسرک و باهاش حرف زد... من همه حرف هاشو شنیدم. یک دنیا خوشحال بود، فقط دلتنگی می کرد و من آرام آرام با حرفاش گریه کردم. اما حالش خوب خوب بود باران.... خووووب.... تو هم خوب خوب بودی، پسرک هم....
دلم پیش توه... می دونم همه چیز خوب پیش میره. بابا کنارته. نگرانت نیستم.

شقایق 1395/11/22 ساعت 10:21

من شاید در مجموع تو زندگی ۲۰ بارکامنت ننوشتم، اما این بار نمی تونستم ارزوهای خوبی که برات دارم رو فقط تو دلم نگه دارم باید می نوشتمشون که جلو چشم باشه
باران عزیز حتما از پسش بر میای، حتما همون لحظه اول که بغلش کنی دنیات رنگی تر می شه

لاله 1395/11/22 ساعت 10:21

دعای ما بدرقه تو ، جمعه کشداری در پیش داریم . امیدوارم همه چیز در جمعه ما و جمعه شما به خیر و راحت تموم بشه .
به یادت هستیم

فروز 1395/11/22 ساعت 09:01

دل هممون باهاتونه.به سلامتی برگردین عزیزم.زایمانت سبک وشادمی گذره وزودمیای خبرای خوب میدی.

تو از فردا یک مادری با قدرتش شگفت انگیز که توان جا به جا کردن یک کوه را داری. دعا میکنم نوگلت تندرست و خوشقدم باشد و قهقه های شادی توی خانه ات بپیچه. پدرت همراهته و کنار دخترکش خواهد بود؛ نکران نباش گلم. مادر شدن مبارک.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.