امروز یک هفته ات شد عزیزکم. می دانم که خیلی زود است که آدم بیاید و بگوید که "وای انگار همین دیروز بود و چه زود گذشت و چه جور گذشت؟". ولی باور کن که باورم نمی شود "یک هفته شدن ات را". اصلا نمی خواهم به آن سی ساعت درد ِ قبل از به دنیا آمدنت و یا جای سوزن های اپیدورال بین مهره های ام فکر کنم. دلم می خواهد داستانم با تو از آن وقتی شروع شود که پرستار گفت می توانیم بیاییم خانه و خاله مرجان و آقای نویسنده شروع کردند با ذوق وسایل مان را جمع کردن و من اندازه ی همه ی دنیا خوشحال بودم و گیج بودم و حیران! . پشت در خانه که رسیدیم  اشک بودم و اشک و تو حتمن یادت نمی آید پسرکم. صورتم را چسباندم به صورتت و گفتم "خوش آمدی ...خوش آمدی به روزها و شب های مان کوچکم" . وارد خانه که شدیم انگار زیر پای ام اندازه ی یک سیاهچاله ی فضایی خالی شد یک دفعه. نمی دانستم چه باید بکنم. لباس های ام را عوض کنم؟...تو را بغل کنم؟...غذا درست کنم؟...حمام کنم؟!..ایستاده بودم وسط اتاق و یک قدم فاصله داشتم تا پرت شدن توی آن سیاهچاله. کاش بزرگ تر می بودی و می دیدی آن لحظه ای  که یک دفعه خاله مرجان با کلی بادکنک و  غذا و روبان های رنگی و کلی خنده و قربان صدقه سر رسید و دیگر نفهمیدم که چه کرد که خانه شد خانه و تو شدی پسرکی توی گهواره و من شدم مادر تو و آقای نویسنده شد، بابای نویسنده ی تو. این را نوشتم که اگر یک روزی من و تو یادمان رفت که فرشته ها کی هستند و چه جوری توی زنده گی آدم می آیند،   بیاییم و این جا را بخوانیم و یادمان بیاید که خاله مرجان یکی از همان فرشته هاست. 

شب اول همه مان تازه وارد بودیم!...تو توی  خانه ی جدید و ما توی زنده گی جدید. همه ی چراغ های خانه تا صبح روشن بود و چشم از تو بر نداشتیم. حالا اما بعد از یک هفته کمی به هم بیشتر عادت کرده ایم. من می دانم که کی گرسنه ای و تو می دانی که کی باید بخوابی و من یاد گرفته ام که چه طور به تو شیر بدهم و تو یاد گرفته ای که چه طور من رالحظه به لحظه عاشق تر کنی. من جز همین چند کار، کار زیادی از دستم بر نمی آید و این بابای نویسنده است که همه ی کارهای خانه را این روزها انجام می دهد و به قول خاله مرجان "با چه عشقی".توی این یازده سال این اولین باری ست که می بینم حتی ظرف های کثیف  را عاشقانه می شوید تا بیاید و زود بغلت کند و موهای نازکت را بو کند.  ترنج و تورج کم کم دارند به گریه های شبانه ات عادت می کنند و این یعنی خانواده ی ما دارد واقعن شبیه یک خانواده می شود. اگر توی کشور خودمان بودیم حتمن برایت می گفتم که خانواده یعنی مادر بزرگ و پدر بزرگ و دایی و  عمه و عمو و..خیلی چیزهای دیگر. اما عزیزکم، چه کنم که این جا فقط من هستم و پدرت و ترنج و تورج و خاله مرجان و خاله آتوسا و خاله ندا و خاله نوشین و همین و همین. هنوز نمی دانم که مهاجرت به  تنها بزرگ شدن ات می ارزید یا نه، اما می دانم و مطمئنم که تو این جا انسان آزاد تری خواهی بود که می توانی هر جا که دلت می خواهد پرواز کنی و بخندی و زنده گی کنی و این تنها دلخوشی ام برای تحمل این روزهای سخت و شیرین است. مطمئنم که روز به روز بیشتر به هم عادت خواهیم کرد و من همان قدر بزرگ می شوم با تو ، که تو بزرگ می شوی و یادت نرود که تو...بهترین و عاشقانه ترین هدیه ای هستی که از دنیا گرفته ام  و دوست داشتن ات شبیه هیچ دوست داشتنی ای توی دنیایم نیست. 



نظرات 28 + ارسال نظر
محمد 1395/12/29 ساعت 11:21

چقدر این جمله "اگر توی کشور خودمون بودیم" سنگین و عمیق و وحشی است!

... وقتی نوشتم ش به این فکر نکردم اصلا.

دختر نارنج و ترنج 1395/12/17 ساعت 00:09

مامان کوچولوی زیبای من
بارانک دوست داشتنی ام
می دونم که حسااااابی سرگرم "مامان" بودن هستی و خوشحالم از این ماجرا. هر روز میام اینجا و سر می زنم و تصورت می کنم، توی دنیای تازه ت... خوشحالم که خوبی و خوشحالی. پسر جااااااانم رو از طرف من هزار هزار بار ببوس و بهش بگو که شیرین ترین پسر دنیاست. بگو که بدونه اومدنش چقددددر شادی آورده به این دنیا.
مواظب باران من هم باش، خییییلیییی زیاد...
می بوسمت دختر گل...

اگر بدونی چه قدر براش حرف میزنم و از همه چیز میگم . همین روزهاست زبون باز کنه و بگه سرم رو بردی :))) مرسی مهربونم . چشم . تو هم مواظبت باش:)

فاطمه 1395/12/16 ساعت 06:28

باران جان میدونم سرت خیلی شلوغه ها...اما حالتون خوبه دیگه؟آره؟

ما خوبیم و زود میایم فاطمه ی عزیز:)

کامشین 1395/12/14 ساعت 17:09

باران جان
امیدوارم که حالت خوب باشه.
مامان مهربون مواظب خودت باش
نمی دونم چطوری بهت بگم اما اگر فکر می کنی فاصله بین ما مهم نیست، من را حتما همراه خودت بدون.
اردیبهشت می رم تهران و آخرهای خرداد برمی گردم. دلم میخواهد کاری برات کرده باشم.

مرسی کامشین عزیز. نه فاصله بین ما مهمه و نه هیچ چیز دیگه:) شاید خودم هم همون حوالی ایران برم. خدا رو چه دیدی، شاید با هم هم سفر شدیم:)

معصومه 1395/12/09 ساعت 06:10

سلام باران عزیز
خوشحالم برای این حجم دوست داشتی که وارد زندگیت شده.باهمه سختی هاش خیلی زود می گذره
برات موفقیت و شادی آرزو میکنم

ممنونم معصومه جان. بله زود می گذره و باید اعتراف کنم که شیرینی ش بیش از سختی شه:)

زری 1395/12/08 ساعت 09:07

باران جان پسر من هم‌ دنیا اومد:-) سوم اسفند، میلادی اش را نمیدونم...خدا رو شکر ماهم خوبیم....خوشحالم روتین زندگی دستت اومده....موفق باشی

سلام زری عزیز. خیلی فکرتون بودم. خوشحالم که خوبین. خدا روشکر .

مینو 1395/12/07 ساعت 12:20 http://nimyan.persianblog.ir

خیلی قشنگ نوشتی
خدا براتون حفظش کنهههههه
یاد روزای نوزادی پسرکم افتادم که هیچی جز صورت معصومشو نمی دیدم

مینو جان من هم برای این می نویسم که یادم نره این روزها رو

دختر نارنج و ترنج 1395/12/06 ساعت 12:34

بارانکم، مامان کوچولوی زیبای من.... خوشحالم که حست اینقدر عالیه. من شک ندارم تو درست ترین تصمیم رو گرفتی عزیز دل من. پسر کوچولو این رو درک می کنه....
خانواده پنج نفری تو، روز به روز خوشبخت تر و خوشحال تر خواهند شد.... اینو مطمئنم.

سلام ترنج جانم. امیدوارم تصمیم درستی باشه. این روزها تنها فکرم همینه.:(

سیمین 1395/12/04 ساعت 22:30

ممنون که حواست به دل ما هم هست مهربون
خوشحالم...
خوشحال باشی، ماه باشی...

شما بهترین های منید چون و همیشه هستید:)

هستی 1395/12/04 ساعت 14:31

چقدر قشنگ نوشتی، مبارک باشه مادر شدنت عزیزم.

مرسی هستی نازنین

مریم 1395/12/04 ساعت 13:11

باران جون
با پست های قشنگ اشک ریختم
و دلم خواست بوی بهشتی اون بی بی کوچولوت رو میشد بفهمم و بو بکشم
مواظب خودت باش
خیلی
خیلی

مریم عزیزم. واقعن بوی بهشتی که می گن رو می فهمم. اون قدر که دلم نمی خواست برای اولین بار حموم ش کنم:)))

ساره 1395/12/04 ساعت 12:39

خیلی خیلی مبارکه. به ناز خودتون بزرگش کنید. خدا فرشته های زندگیتون رو برقرار نگه داره. غیر قابل باوره ولی دوست داشتنش هر روز بزرگتر میشه مثل یه جوونه درخت که هی هر روز شاخ و برگ و ریشه جدید میزنه تو دل ادم

دقیقن ساره جان همین طوره. شکل ِ دوست داشتن ش هرروز تغییر می کنه و من حیران ِ این تجربه ی عجیبم.

مینا 1395/12/04 ساعت 10:44

وای باران عزیز چقدر قشنگ بود این نوشته.از اول تا‌ آخرش اشک ریختک.شوق و هیجان.مرسی که با همه گرفتاری که این روزها داری می نویسی برامون.امیدوارم حال خودت و خانواده خیلی خوب باشه.پسرک نازت هم سلامت باشه.حال دلت هم خوب باشه.خدا اون فرشته های نازنین رو هم برات حفظ کنه.ما هم از راه دور کلی بوس و قلب و انرژی خوب برات می فرستیم.

ممنونم مینای عزیز. انرژی های شما طوری به من می رسه که خودم هم باورم نمی شه:)

لاله 1395/12/04 ساعت 09:37

ین را نوشتم که اگر یک روزی من و تو یادمان رفت که فرشته ها کی هستند و چه جوری توی زنده گی آدم می آیند، بیاییم و این جا را بخوانیم و یادمان بیاید که خاله مرجان یکی از همان فرشته هاست. : فرشته ها همو پیدا میکنن .

کامشین 1395/12/04 ساعت 07:14

خیلی برات خوشحال هستم باران جان
امیدوارم که همین جوری از خونه خوشگلتون رنگین کمان شادی بیاد بیرون تا ما از ورای کلمات لطافت عشق تو را بارهم حس کنیم. چقدر تو مامان مهربون و شیدایی هستی.
پیشی ها خوشحال هستند؟

پیشی ها ما رو شرمنده کردن کامشین!...نه نزدیکش میان و نه اصلا کاری بهش دارن. گاهی موقع شیر خوردن ش می شینن پایین پای من و تماشا می کنن و یا میان و موهاش رو بو می کنن. واقعن نگرانشون بودم اما انگار به خیر داره می گذره:)

فاطمه 1395/12/04 ساعت 02:43

این همه زیبا نوشتن و البته توصیف واقعا درست وضعیت فقط از تو برمیاد مامان باران...خدا هر پنج تاتون رو حفظ کنه و هرروز بیشتر از دیروز عاشق...قشنگترین جایش برای من آقای نویسنده بود...

ممنونم فاطمه ی عزیز. :)

خداروشکر که خوبید و فرشته ها کنارتون هستند. شما رو به پروردگار سپردم خیالت راحت عزیزم. تنها نیستی. اینجا همه به یادت هستند. راستی بالاخره اسم پسرک رو چی گذاشتی؟

اسم پسرک یک اسم کوتاه و بی نهایت ساده ست:) می شه بعد تر بگم؟

شیرین 1395/12/03 ساعت 20:33

وای باران.. مبارکت باشه خوش ذووووووق ترین و لطیف ترین مادر دنیاااااااااا..
نمیدونم چندبار اما به بیشترین عدد توی ذهنت برای هر پنح نفرتون ارزوی خوشبختی و ارامش کنار همدیگرو میکنم

مرسی شیرین عزیز. برای شما هم به اندازه ی بیشترین عدد توی ذهنم آرزوی خوب دارم

ستایش 1395/12/03 ساعت 16:40

وای عزیزم چه روزای خوبی رو داری کنار این فرشته می گذرونی قدرشو بدون.

می دونم که زود می گذرن و باید یادم بمونن.

اذر 1395/12/03 ساعت 15:21

بارانم عزیزکم باور کن من هم از راه دور دقیقه به دقیقه به فکرت بودم ، پسرک گل یک هفتگیت مبارک باشه خوشبحالت که همچین مامانی داری، دوستتون دارم عزیزم

ممنونم آذر عزیز. آرزوها و دعاهای خوبتون بهم رسیده و همیشه دلگرمی ماست.

Somi 1395/12/03 ساعت 13:41

قدم گل پسر هزاران بار مبارک. نمیدونی چه لذتی داره خوندن نوشته هات که بوی مادری میده ... خانواده ٥ نفریتون خوش و سلامت و شاد ... در ضمن از طرف من که تنهای تنها زایمان رو توی غربت تجربه کردم از خاله مرجان تشکر ویژه کن . امیدوارم همیشه آرامش و شادی همراه زندگیش باشه

سمی جان ، سختی هاش رو خودت می دونی و البته شیرینی هاش رو:) مرجان و بقیه ی دوست ها فرشته ی نجات ما توی روزهای اول بودن و تا اخر عمر مدیونشون هستم.

ایدا 1395/12/03 ساعت 13:28

خدای من حسی ناب و دوست داشتنی خانواده پنج نفره اتان شاد و شاد

مرسی آیدا جان:)

جااان دلم ... عزیزکم ... باخودت بودم این ها را ... از آن سیاهچاله نترس. بیفتی هم بر می گردی. من خوب با آن سیاهی آشنایم. تمام عمر کنارم بوده و می ماند. نترس. یک بیماری ساده ی ژنتیکیست. مثل دیابت ... مثل افتادگی دریچه میترال. هر وقت آمد سراغت فقط و فقط به این فکر کن: یک بیماریست! مثل فشار خون!‌کمی صبر کنم می رود! همین.قول؟

این هم راهی ست. چشم. امتحان می کنم.:(

غ ـزل 1395/12/03 ساعت 12:01 http://life-time.blogsky.com/

دوباره تبریک و شاد باش
خدا حفظ کنه این فرشته های زمینی رو الهی

مرسی دوستم جان

پریسا 1395/12/03 ساعت 10:18

تمام این لحظه های ناب و این عشق تکرارنشدنی گوارای وجودتون قلب:
خوش به حال جوجه با این مامان گلش

ممنونم پریسای عزیز. شما لطف دارین

الهام 1395/12/03 ساعت 10:14

تبریک میگم عزیزم و خدا همیشه پشت و پناه خانواده کوچیک و دوست داشتنیت باشه ، آمین

خدا نگهدار شما و همه ی اون هایی که دوسشون دارین هم

سارا 1395/12/03 ساعت 10:05

آخه تو به من بگو آدم چطور می تونه از خوشحالی و اتفاق مبارک زندگی کسی که هرگز ندیدتش و نمی بینتش اینقدهههههههه خوشحال باشه؟؟؟!!
اینا واسه خانواده 5 نفری عیالوارتون باران جوووووون

و اینم واسه خاله مرجانی که الحق این آدمها فرشته اند

مرسی سارای عزیز. عشق بارونمون کردی:))). ممنونم

شیدا 1395/12/03 ساعت 09:34

زندگیت پر عاشقانه ها باشه بانو
قدمش مبارک

مرسی شیدا. زنده گی شما هم پر از اتفاق های خوب

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.