شبانه ها

شب های اولی که آمده بودی توی خانه، من و آقای نویسنده فکر می کردیم که باید یک نفر حتمن بیدار باشد و نگهبانی تو را بدهد!..این بود که وقتی یکی مان می خوابید آن یکی بیدار بالای سر تو می نشست که مبادا اتفاقی بیفتد برایت!...اگر می پرسیدید ازمان که چه اتفاقی ، نمی توانستیم جواب دقیقی بهتان بدهیم البته. ولی خب فکر می کردیم که باید بیدار باشیم و بنابراین همان کار را می کردیم.  بعد تر دیدیم که اگر دو نفرمان هم بخوابیم اتفاقی نمی افتد و کم کم ترس مان کم شد. 


حالا که تقریبن دو ماهه شده ای ( یک هفته مانده به دو ماهه شدنت) ، فقط من و توییم که شب ها بیدار می شویم. تو از گرسنگی و من برای شیر دادن به تو. بعضی وقت ها گریه می کنی و بیدارم می کنی. بعضی وقت ها از صدای ملچ و مولوچ انگشتانت که همه شان را می خواهی توی دهان کوچکت جا بدهی بیدار می شوم. بعضی وقت ها از صدای ذوق کردنت برای عروسک های بالای سرت بیدار می شوم . دروغ است اگر بگویم هر شب بی هیچ سختی ای بیدار می شوم. گاهی خسته ام و خوابم می آید. گاهی بدنم درد می کند. گاهی سردم است و نمی خواهم از زیر پتو بیرون بیایم. همه ی این "گاهی" ها هستند اما می دانم که باید بیدار شوم. فکر این که گرسنه باشی اذیتم می کند و این قوی ترین چیزی ست که من ِ تنبل ِ خوابالود را بیرون می کشد از تخت. 

حالا چند وقت است که شب بیداری های من و تو قصه دار دارد می شود و دلم نمی آید که ننویسم شان. مگر چند ماه دیگر قرار است شب ها بیدار شوی و شیر بخوری و با هم "شبانه" داشته باشیم عزیزکم؟ . بعضی روزها فکر می کنم نوشتن از تو، از عکس گرفتن از تو واجب تر است. دلم نمی خواهد این تجربه ی عجیب و غریب سی و سه سالگی ام را فراموش کنم. اینی که دیگران بهش می گویند "مادر" شدن  و من بهش می گویم "در ما"  شدن!  

نظرات 5 + ارسال نظر

سال 86 تو وبلاگی که هنوز فیلتر نشده بود پستی داشتم که عنوانش همین بود "مادر یا درما؟"
مادرانه ای بود به قلم خودم. وحالا بعد از چند سال همون حرف را از تو شنیدم . پاینده باشی بانو

چه قدر جالب. یک چیز مشابه از ذهن هردوی ما گذشته:)

دختر نارنج و ترنج 1396/01/23 ساعت 13:46

سلام عزیز دل من،
روز و شبت به خیر بارانکم...
خیلی خوبه که از این شب ها می نویسی... برای من که خیلی جذابه. گو این که بچه نداشته م، ندارم و شاید هیچ وقت هم نتونم تجربه ش کنم اما خیلی شیرینه...
بنویس عزیزکم... بنویس.............

تجربه ش میکنی و نگو "هیچ وقت". هیچ وقت:)

باران جان، سعی کن تمام لحظات شیرین، سخت، حتی خسته کننده اما دلچسبت را ثبت کنی. مخصوصا با نوشتن. هیچ چیزی در آینده بیشتر از خوندن احساسات نوشته ات نمیتونه اونهارو دوباره برات زنده کنه.

سعی میکنم :) حتمن همین طوره که میگی عزیزم

اذر 1396/01/20 ساعت 04:01

الهی فدای قلب مهربونت بشم عزیزم، امیدوارم همینطور باشه ، ببخش اگه ناراحتتون کردم، پسرک ماه و از طرف من ببوسید فداش بشم

ناراحتی من رو زود به خوشحالی تبدیل میکنی با خبر خوش ت . مطمئنم:)

اذر 1396/01/19 ساعت 03:22

باران جانم خدا قوت و مادری نوش جانت عزیزم، از ثانیه به ثانیه اش لذت ببر
منم این روزها خیلی دلتنگ پدر و مادرمم، چند روز دیگه روز پدر و این دلتنگی بیشتر شده و مادر که همیشه بهش محتاجم مخصوصا این روزه ... راستش باران جان رفتم دکتر سونو کرد و گفت جنین تو شش هفته مونده و رشد نکرده و من اجبارا با قرص سقطش کردم خیلی عذاب کشیدم ، برای من دعا کن مخصوصا وقتی به پسرک شیر میدی، ببخش اگه ناراحتت کردم

آذر عزیزم، نمی دونی چه قدر غصه ی این چند خط رو خوردم. اما می دونم که می دونی که حتمن حکمتی بوده و قطعن اتفاق بهتری در راهه. متاسفم برای سختی و دردی که کشیدی اما شک نکن که همین جا میای و خبر خوب رو توی چند ماه بعد می نویسی:) من از حالا منتظرم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.