ایران نامه.1

ساعت حدود سه نیمه شب است. من روی تخت مادرک دراز کشیده ام. کایو پایین تخت کنار آقای نویسنده خوابیده است و دارم صدای نفس های اش که از توی دماغ کوچک و کیپ شده اش بیرون می آید را می شنوم. گویا آب به آب شده و مدام دماغش گرفته است. برادرک توی اتاق خودش خوابیده. نازی جانم توی اتاق پذیرایی خوابیده و مادرک هم فکر کنم دارد سحری را برای خودش و برادرک رو به راه می کند. پانزده روز از آمدن مان می گذرد و همه چیز به طرز عجیبی آرام و دوست داشتنی ست. مادرک را همان طور که برنامه ریزی کرده بودیم غافلگیر کردیم و سخنم با شما عزیزان این است که هیچ وقت یک مادر چشم به راه ِ دیدن ِ نوه اش برای اولین بار را غافلگیر نکنید!!!...چون زبانش بند می آید و به پته پته می افتد و بعد دست های اش را می گیرد جلوی صورتش و می نشیند روی زمین و های های گریه می کند و نمی دانید که چه طور باید آرام ش کنید. (این یک هشدار جدی ست!)

آدم هایی که دوستمان دارند و دوست شان داریم را یکی یکی می بینیم و از دیدن تک تک شان خوشحال می شویم. کایو به طرز عجیبی به همه لبخند تحویل می دهد و هیچ کس را ناامید نمی کند از معاشرت و بگو و بخند با خودش. 

شب اولی که رفتیم توی خانه ی خودمان از هیجان تا صبح خوابم نبرد. توی خانه راه می رفتم و عادت های سابقم را بازی می کردم. در کابینت قهوه و نسکافه را باز می کردم مثلا و از دیدن کلکسیون قهوه  و دمنوش دست نخورده ام، ذوق می کردم. و یا کشوی دراور ها را یکی یکی باز می کردم و از دیدن لباس های تا شده ام با این که خیلی هاشان دیگر تنم نمی رود، مشعوف می شدم. راستیات ش این است که خالی کردن خانه و اجاره دادن اش یکی از مهم ترین کارهایی بود که به خاطرش آمدیم اما نمی دانم چه جور چیزی یک دفعه آمد توی وجودمان و دلمان نیامد که آن همه خاطره را مفت مفت از دست بدهیم. بودن ِ کایو توی آن خانه و خوابیدن ش روی تخت خواب مان حس عجیبی بود که اصلا توضیح دادنش کار من نیست. با این که رفت و آمد ها و برو بیاهای بیش از حد، خسته مان کرده و گاهی کایو هم بی حوصله و کلافه می شود از این همه بوسیده شدن و بغل شدن، اما فکر این که دو هفته ی دیگر قرار است برگردیم و تا یک سال دیگر این آدم ها را نخواهیم دید، صبورمان می کند و پر انرژی.   آن قدر صبور که حتا به "بکن نکن" های فامیل پیرامون مسائل بچه داری!  با لبخند می گویم که حتمن شما تجربه ی بهتری دارید و سعی می کنم از تجربه تان استفاده کنم! و توی دلم می گویم:" کجا بودید آن روزهایی که این کوچک ِ سه کیلویی را دادند دست مان و گفتند بفرمایید خانه تان و بعد من بودم و خودم و آقای نویسنده!".

تا آن جایی که چیزی توی حلق کایو جانم فرو نکنند، راحت می گیرم و ریلکس برخورد می کنم و می گذارم هر کس هر چه بلد است یادم بدهد! (از قبیل معجون نبات داغ و عرق بیدمشک و نعنا و  تخم شربتی!!! بیسکوییت ساقه طلایی کوبیده شده با بیسکوییت مادر و شیر ِ دوشیده شده ی اینجانب و موارد خنده داری ازین قبیل که در پست جداگانه ای منتشر خواهم کرد!!)  . خلاصه که روزها دارند تند تند می گذرند و ما سعی می کنیم بیشترین وقت مان با مادرک و برادرک و پدر و مادر آقای نویسنده باشد. 

برادرک عادتش شده که دراز بکشد روی زمین و کایو را هم کنارش بگذارد و  موبایل اش را بگیرد توی هوا روبروی صورت شان و فیلم بگیرد و بعد هم دوتایی تماشا کنند و غش و ضعف کنند و عجیب است که بچه عاشق این کار ِ مبتذل شده است!! مادرک و مادر و پدر آقای نویسنده هم دل شان می خواهد حتا تا توی دستشویی! هم که می روند بچه را روی زمین نگذارند و توی بغل شان باشد و بچه هم روی ابرها سیر می کند انگار از خوشی و سرازیر شدن این همه عشق و عجیب تر این که انگار سرعت بزرگ شدن ش دو برابر شده توی این روزها!

هرروز سیل ِ کلی حرف هجوم می آورد توی مغزم اما فرصت نوشتن ندارم و این سخت مرا می آزارد! "تهران" و آدم های اش را جور دیگری می بینم و این جالب ترین اتفاق این روزهای م است و طبق معمول می دانم که باید بنویسم تا یادم نرودشان.

از همه چیز که بگذریم، همه چیز با بودن کایو یک شکل دیگر است و من از تجربه ی کارهای ساده ای که حالا با بودنش کمی پیچیده شده، لذتی بس عمیق می برم و از بودنش خوشحال ترینم.



نظرات 15 + ارسال نظر
فاطمه 1396/03/30 ساعت 02:46

کجایی مامان نویسنده حسادت برانگیز؟دلم برات تنگ شده...

دل من هم.:) همین جام. جایی نمی رم

سیمین 1396/03/26 ساعت 18:52

چقدر خوبه که خوشحالترینی!
روزهای آخر هم به کامت باشه باران...

ممنونم.

ای جان جان

Azar 1396/03/21 ساعت 03:00

جان؟

لاله 1396/03/20 ساعت 23:15

سورپرایز بد است ، جدی میگویم

موافقم.

ساره 1396/03/20 ساعت 10:31

سرن 1396/03/18 ساعت 02:35

به قول دایی بزرگه: تبریک ورود باران!
بابا دلم ضعف رفت واسه دیدن این جان جانان!

:) ممنونم سرن جان

Lumina 1396/03/17 ساعت 10:58

سلاااام. عجیب این پستت حال دلم رو خوب کرد بارانکم .... همیشه اینقدر سرخوش و مالامال از بهترین حس های دنیا باشی نازنینم

ممنونم.:)

فتانه 1396/03/17 ساعت 08:09

رسیدنتون بخیر و خوشحالی و سرخوشیهاتون بی پایان.

سلامت باشید فتانه جان:)

خداروشکر. خدارو صد هزار مرتبه شکر.

دختر نارنج و ترنج 1396/03/16 ساعت 21:27

سلام باران ِ جانم،
چه خوبه این حس و حالی که نوشتی... همه چیز زندگی در حال گذره، برای تو شاید ملموس تر چون می دونی چند هفته دیگر تغییر می کنه و برای ما یک جورایی غیرملموس و گاهی کابوس وار حتی...
خوشحالم که خوبی و روزها خوب ِ خوب ِ خوب می گذرن...
خوش باش.... خوش حال و خوش وقت باش..........

سربه هوا 1396/03/16 ساعت 19:13

دوهفته گذشت... چقدر زود و چقدر دیر..

فاطمه 1396/03/16 ساعت 16:42

به به..پس اومدی بالاخره...مامان ناقلا پس انتخابات رو اینجا بودی

نه ، درست روز بعدش اومدم ؛)

چقدر این پستت خوب و متفاوت بود
چقدر خوبه این تجربه تازه
چقدر خوشحالم از دیدن این روزهایت
چقدر مشعوف میشوم از بودن کایو و اینهمه تغییر و از شادیهایت

الهام 1396/03/16 ساعت 09:41

خوشحالم که همه چیز خوب پیش رفته تا اینجا و مطمئنم از این به بعدشم خوب خواهد بود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.