دنیای بعد ِ تو...

  ساعت یک نیمه شب است و من از خسته گی بیهوش نشده ام و آن قدر توان دارم که بنشینم و بنویسم. باورم نمی شود! 

از وقتی از  ایران  برگشتیم، کایو بزرگ شده . چه ساده بودم که فکر می کردم بچه ی کوچک داشتن آن قدر ها هم سخت نیست. فکر کردم همیشه همین طور می ماند و صبح بیدار می شود و می گذاری اش توی صندلی اش و تو هم می نشینی سریال هایت را دنبال می کنی!...هیچ کس بهم نگفته بود که "چهارماهگی" عجب سن عجیبی ست و حالا پنج ماهگی از آن هم عجیب تر. سریال هایم را فراموش کرده ام و ماهیانه از کارت اعتباری ام برای نتفلیکس* کم می شود بی این که یک دقیقه وقت تماشای چیزی را داشته باشم. 

خانه بیش از اندازه برای مان کوچک شده بود و اسباب کشی کردیم. ( مگر خانه کوچک می شود؟!...ما بزرگ شدیم یعنی؟!..چه می شود که دنیا بزرگ و کوچک می شود؟...همه چیز توی سرمان است شلوغش نکنید!) . خلاصه که حالا طبقه ی هشتم و بسیار بالا هستیم و خانه مان یک اتاق دارد. یک بالکن بزرگ رو به چند تا برج و یک کوه دارد. طبقه ی بیست و ششم اش استخر و جیم دارد. کایو هم تخت  ِ بزرگ تر دارد. یک یخچال ِ بزرگ و دلباز دارد  و کمدهای فراوان و پنجره های قدی که دلم نمی خواهد برای شان پرده بخرم. شب ها نور لیزری که از داون تاون است مثل فانوس دریایی این طرف و آن طرف می چرخد و هر جای خانه باشم می بینمش و  خیلی حس ِ خارجی ای دارد! . لابی و رسپشن دارد و لوسترهای پرنور که انگار وارد هتل می شوم هر بار. اجاره اش کمی سنگین بود برای مان اما فکر کردیم که شاید وقتش باشد کمی به خودمان روحیه و انرژی بدهیم و همین کار را کردیم و عجیب حال مان بهتر شده.

مرخصی  زایمانم را یک سال تمدید کرده ام و نشسته ام و بچه ام را بزرگ می کنم و واقعن منظورم دقیقن همین است! نشسته ام خانه و بچه بزرگ می کنم و مگر کار دیگری هم می شود کرد اصلا؟!..ازوقتی چشم های اش را باز می کند و لبخند می زند با صورت نشسته اش، باید سرگرمش کنی تا شب که با همان لبخند ، دو دو * اش را بغل می کند و می خوابد. کمی با اسباب بازی های اش، کمی کتاب، کمی بیرون و خرید، کمی روی تخت ، کمی با گربه ها، کمی با جرز دیوار!..کمی با پشه ها و خلاصه با هر چیزی که دستت بیاید باید سرگرمش کنی تا خوشش بیاید و به وجد بیاید. از صبح نقشه میکشم که وقتی خوابید این کار را می کنم و آن کار را می کنم و وقتی می خوابد انگار عقربه ی انرژی ام می آید روی صفر و خودم هم باید بخوابم . هر چه برنامه می ریزم که تایمی برای خودم بگذارم که ورزش کنم یا کتابی بخوانم ، اراده ام بیشتر شبیه جک می شود و خنده دار تر می شود هرروز!. سخت است که هیچ کس را نداشته باشی برای یک ساعت هم که شده بچه اک ات را نگه دارد و تو بتوانی بروی و با خودت یک بستنی بخوری مثلا. چه می شود کرد؟...این هم از آن نقطه های تاریک مهاجرت است و ...همین است که هست! . باید همین روزها بگردم دنبال مهدکودک برایش تا رزرو کنم برای یک سالگی اش!..بله اینجا اینگونه مهدکودک های دولتی شلوغ هستند و گاهی باید دو سال توی نوبت باشی !

یک چیزی شبیه "مته" هرروز توی سرم می رود که "بنویس" "بنویس" و من بدون شک قبل ازین که کله ام را کاملن سوراخ کند به آن جامه ی عمل می پوشانم. چند روز است که به این فکر می کنم که عجب وبلاگ نوشتن کار سختی ست نسبت به "هلو برو توی گلو" بازی های اینستاگرام. این که بنشینی و تایپ کنی و به جمله جمله ات فکر کنی و بنویسی کجا و این که از در و دیوارت عکس بیندازی و فیلترش کنی توی یک ثانیه و یک متن کپی پیست کنی زیرش و هزاران لایک بخوری کجا.

 از وبلاگ و وبلاگ نویس مظلوم تر هم هست مگر؟ 

می دانم که این پست بی سر و ته است و نه قصه دارد و نه هیچ چیز. ولی نوشتم که فردا صبح با این حس خوب بیدار شوم که "آخیش...دیشب دو خط نوشتم!"...و همین برای فردایم بس است و امید آن که پس فردا حس بهتری داشته باشم!!! 


پ.ن.اول و آخر.:  به قول بهروز "رفقا"، کامنت هاتون رو می شه با لینک های وبلاگتون بذارین که بذارم اون بغل که همه تون رو داشته باشم؟. پیشاپیش ممنونم.


________________________________________________________________

* نتفلیکس NETFLIX : یک شرکت جهانی تولید کننده و پخش کننده ی مجموعه های تلویزیونی و فیلم های سینمایی ست . یکی از مورد اعتماد ترین وب سایت هایی ست که می شود توی آن فیلم و سریال تماشا کرد و دلتنگ ِ دانلودهای مفت و مجانی و بی قانونی ِ کپی رایت ایران شد!! 

* دو دو DO DO : یک عروسک ، پتو ، تکه پاره ی پارچه! (دیده ام که می گویم!!)  یا هر چیزی که بچه به آن بچسبد و بخوابد و به آن عادت داشته باشد. توی مهدکودک ها هم از مادر ها می خواهند که دودوی بچه را حتمن توی کیفش بگذارند و بچه بی  لباس اگر می رود اشکالی ندارد اما بی دودو اش نرود!

نظرات 22 + ارسال نظر
زهرا 1396/06/15 ساعت 01:59

دلتنگتیم باران جان

ممنونم زهرا جان. اومدم:)

سربه هوا 1396/06/12 ساعت 23:46

تن تن بنویس دیگه

باشد:)

سیمین 1396/05/29 ساعت 13:28

دلم باز شد از خوندنت
چقدر نوشته هات با کایو، شادتره
چقدر تصویر جلو چشمام قشنگه وقتی داری با پشه ها، سرگرمش میکنی!!
دلت خوش با احساس ترین باران! ❤

ممنونم سیمین جان. بچه ها نمی ذارن غم بمونه توی زنده گی. با خودشون شور میارن و سر زنده گی:)

غ زل 1396/05/25 ساعت 13:40 http://life-time.blogsky.com/

سلام باران جان
منزل نومبارک
خوبه که وقتتو گذاشتی واسه کایو
منم باید بعدن تمام زمانم برای ماه اک باشد
چون دورم و مسی رو اینجا ندارم
با این تفاوت که امکان دیدار خانواده ها چند ماه یک بار میسر میشه
با این حال با همه سختیهاش فکر کنم شیرینه

ماه اک کی قراره بشه ماه اک؟؟؟...چه اسم خوبی:)

شیدا فندق 1396/05/23 ساعت 19:53

به بههههه مبارکه همیشه خوش خبر خانوووووم
با‌گوشی نمیشه یه عالمه بوس فرستاد:)))
زندگی کن با تک‌تک روزای جوجه ی قشنگت

مرسی شیدای عزیزم. بنویس برام از خودت. چه می کنی ؟

خونه جدید مبارکه!
دودوی پسرچه جان ما دوروز یه جا، جا موند! بچه ام هر دو شب تا ساعت سه نیمه شب هی بهونه گرفت تا شب سوم که دودو جانش که feredi نام داره برسه به دستش، و انگار قرص خواب رسید دستش بس که آروم شد!
و البته چون پسرها نسبت به دخترهای همسنشون خجالتی ترند در ابتدای رابطه؛ داشتن دودو موقع ورود به جمع احساس امنیت می ده بهشون!
کایو رو ببوس! می دونم از الان دلت برای نوزادیش و لحظه های دیروزش تنگ میشه! لحظه های شیرینی به سرعت دارند سپری میشن! خوش به حالتون و حالشو ببرید!

دقیقن و دقیقن دلتنگ کوچکی هاشم. باورم نمی شه روزی اونقدر کوچیک بوده. عکس هاش رو مدام می بینم و دوست دارم بزرگ نشه:)))

ساره 1396/05/23 ساعت 14:03

خدا قوتت بده. واقعا بچه بزرگ کردن انرژی بی پایان میخواد.
جاهای شیرینش مونده هنوز . بزار چهار دست و پا راه بره و بعدش هم زبون باز کنه، روزی چندبار میخوای بچلونیش

موجوداتی بس شیرین و در عین حال سخت و پیچیده ن. مثلا همه ی خونه رو دوست داره توی دهنش بکنه اما به مسواک که می رسه قفل می زنه به لب هاش:)))))))))))

پریسا 1396/05/22 ساعت 11:43

مرسی که وسط اینهمه خستگی برامون نوشتی باران
خونه جدیدتون مبارک، چقدر قشنگه
کایو و نقل هاشو ببوس
به نظرم 6 تا 8 ماهگی باید همه کارها رو تعطیل کرد و فقط ازشون عکس و فیلم گرفت از بس گوله نمکن

سن با مزه گی و اتفاق های غیر منتظره ن:)

تنها 1396/05/22 ساعت 06:34

خونه جدید مبارک عزیزم کایو کوچولوت رو ببوس
ضمنا من وبلاگ ندارم

ممنونم. وبلاگ نداشتن ولی در عین حال وبلاگ خوندن هم خودش برای خودش مکتبی ه:)

فتانه 1396/05/21 ساعت 12:36

سلام
خونه جدید مبارک. خیلی کیف داره خونه نو. با بچه هم باشه بیشترتر... پسرک رو فشاریش کنین.
تنها وبلاگی هستین که مشتاقانه و دائم دنبال میکنم. شاد باشین...

ممنونم فتانه عزیزم. :)

هستی 1396/05/19 ساعت 15:37

خونه جدید مبارکتون باشه . بچه داری همینه دیگه ،‌هیچ وقتی برای خودت نداری. ولی خیلی حس شیرینیه. انشالله که در کنار هم شاد و سلامت باشین.

ممنونم هستی عزیز:)

عوض کردن خونه یه وقتایی خیلی حال آدمو خوب میکنه. امیدوارم یه مهدکودک خوب پیداکنی و خیالت راحت بشه.

فکر کنم همیشه ها حال آدم رو خوب کنه. تا مدت ها آدم مشغول حس های خوب سوراخ سنبه های جدید خونه ست. :)

بهروز 1396/05/18 ساعت 15:15 https://t.me/PDayforBfish

رفیق حالا اگه دیگه دیر به دیر وبلاگ بنویسیم و مثلا یک کانال تلگرامی داشته باشیم که توش بیشتر بنویسیم و زیباترین موزیک‌های جهان رو بذاریم، شما نمی‌ذاریش اون گوشه ویلاگت که داشته باشی‌مون؟ :دی

چرا نمی ذاریم. اوک پلزیغ رفیق. در سلیقه ی شما در انتخاب موسیقی خدا هم شک نداره. فقط کمی دلخورم از کم کاریت. قبلن منحصرن برام میفرستادی. حالا سند تو آل پرت می کنی تو کانال! این کار درست نیست. خودت فکر کن

سارا 1396/05/18 ساعت 11:16

چه خوب که نوشتی دلم تنگ شده بود.اینو بدون که نبودنت توی وبلاگستان عجیب دلتنگی میاره.
راستی خونه نو مبارک.چه ویوی خوبی داره خونتون.

مرسی سارای عزیز. لطف داری تو.

مریم 1396/05/18 ساعت 10:30 http://biomc.blogfa.com

ای الهی من قربون پسرک چش سیاهت و دو دو اک ش بشم که

هم از کایو برامون عکس بذار هم از خونه ی خارنجکی تون با پنجره های قدیش :)

چشم مریم جان. کمی باید با اینستا مهربون تر باشم:)))

خب، خب، خب....
دخترکم یه کمی وقت پیدا کرده و نوشته، چه خوبه نوشتنت. اصلا بی سر و ته نیست. برای من که یک دنیا ارزش داره.
چه خوشاینده بزرگ شدن کایو. هرچند کاش می شد وقتی برای خودت - و فقط و فقط خودت - داشته باشی که بارانم هم استراحتی بکند...
برادرم می گفت مهاجرت برای کسی خوبه که بچه داشته باشه، حداقل به خودش دلگرمی می ده که بچه ش تو محیط درستی بزرگ میشه. شاید راست می گه، نمی دونم. به نظر من خودمون هم آدمیم. خب از نظر من، راستش رو بگم، با همه کمبودها، کایو بهار بزرگ می شه تا بچه های ایرانی. نگران محبت های نداشته ش نباش، که بیشتر دخالته. الان فقط تو و آقای نویسنده برای تربیتش تصمیم می گیرید و اون بچه یقینا منطقی تر بار میاد. باران، این سال ها، تو ایران، بچه ای رو ندیدم که من عاشق بچه یک ساعت بتونم تحملش کنم! اینجا دیگه جای تربیت کردن بچه نیست به خدا.... نسلی که به خودش می گه نسل سوخته می خواد بچه هاش نسوزن، داره پدر فردای جامعه رو با این نحوه تربیت در میاره.
ترنج و تورجم خوبن؟ دلم براشون یه ذره شده... انگار روزی که گذشت روز جهانی گربه ها بود، روزشون مبارک. از طرف من ببوسشون. کایو جاااانم را هم حسابی بغل کن و ببوس... باران را هم.

سلام به تو و مارلی. نمی دونم شاید خوبی های خودش رو داشته باشه تنها بچه بزرگ کردن. فقط می دونم مثل همه ی پدیده های دنیا، مهاجرت هم پر از خوبی و بدیه. گربه ها خوبن و از خونه ی جدید و جای بزرگ تر و ویوی بهتر خوشحالن. دم تیز کردن برای کفترهای بالکن و روزی بیست بار صدای غرش شون به گوش می رسه:)))))) تو هم مارلی خان جان جانانم رو بفشار.

ساقی 1396/05/17 ساعت 21:41 http://saghism.blogsky.com

کایو منو یاد کایلو میندازه که اسم یه شخصیت کارتونی کچل و بانمکه.
http://www.sproutonline.com/sites/sprout/files/Sprout-Avatars_Caillou.png

بله همونه. اینجا این طور تلفظ میشه:)

رها 1396/05/17 ساعت 20:58

ننه چشم خشک شد بسکه اومدم و نبودی که! منزل نو مبااااارک راستی! یه ماچم از کله ی کایوی جان جانان بکن که ندیدمش آخر

مرسی رها جان. به جاش کلی با عروسکت براش نمایش بازی میکنم و میخنده:)

اون کامنت قبلیه مال من بود ... میدونم خودت از امضام شناختی :))

کی می تونه جز تو اون جوری هوار هوار کنه آخه:))))

[ بدون نام ] 1396/05/17 ساعت 12:09

یادت هست گفتی مرخصیمو میخوام چهارماهه کنم، من گفتم زر نزن به حرف من که یک مادر باتجربه ام! گوش کن؟؟؟
دیدی زر زدی ؟ دیدی؟؟؟ :)))
ای بترکی که انقده سیستمون آدمیزاده که تونستی مرخصیتو تمدید کنی! منم برم از شدت خشم و حسادت گل گاوزبونمو بخورم ...
خب همون اولش به حرف من گوش بده دیگه! الانم میگم اون پشما رو بده به یکی دیگه ، مقالات علمی تخیلی همه تایید میکنن گربه واسه خونه خوب نیست ... گوش بده فرزندم!

نمی شه تو کامنت بذاری و من بخونم و این طوری نمیرم از خنده؟؟؟؟ مقالات علمی تخیلی بیان و ببینن که کایو چه جوری با گربه ها دوست شده و دوسشون داره و خوشحاله

آزاده 1396/05/17 ساعت 11:27

من وبلاگ نویس نیستم ولی وبلاگ نویسها را دوست دارم!!
باورم نمیشه بفاصله یک ساعت از گذاشتن پستت من اونو خوندم خیلی حال میده خدایی
راستش رو بخوای من خیلی حسودی میکنم به آرامش و خلوتی زندگی شمایی که تو غربتین و همه وقتتون مال خودتونه و میتونین به بچه هاتون اختصاص بدین -چون دیگه اونجا نه عمه ای هست که جراحی کرده باشه و مجبور باشین برین عیادتش نه نوه خالتون زایمان کرده،نه خواهر شوهر خواهر جاریتون فوت کرده،نه عروسی برادر زاده جاری همکارتونه،نه هزار تا ازین برنامه های (برای من یکی اقلا)وقت گیر و حوصله سر بر که باید کلی براش و انرژی و وقت و حوصله بذاری که مطمءنا همشو داری از بچه ت دریغ میکنی
خلاصه اینکه خواهر جان برو حالشو ببر و بدون که کایو به دو سالگی برسه وقت نفس کشیدن هم نخواهی داشت باور کن

این هایی که گفتی درست. ولی فراموش نکن که بچه های ما نه محبت عمه رو می فهمند و درک می کنند و نه عشق مادر بزرگ و پدربزرگ رو و نه کیف ِ وقت گذروندن با دایی رو. نمی دونم این نسل ِ مهاجر با این همه نداشتن و این همه داشتن چی قراره بشن.:(

تیلوتیلو 1396/05/17 ساعت 09:36

ما میدونیم این روزها خیلی خیلی وقت کم داری
اما دلمون برات تنگ شده بود
همین که اومدی ممنون

دل من بیشتر و بیشتر. شما نمی دونید که دلگرمی داشتن یعنی چی:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.