یک روز ِ باران ریز ِ پاییز...

برده بودمش برای واکسن شش ماهگی. هیچ هم گریه نکرد و خانم پرستار را به خنده وا داشت. همان طور که لباسش را تنش می کردم خانم پرستار پرسید که کایو دوست و همبازی اندازه ی خودش دارد یا نه؟! کاش یک نفر این را از من می پرسید. از خود ِ خودم. که دوست و همبازی و همدم دارم این جا یا نه. همان طور که دکمه ی لباس کایو را می بستم و او هم با تمام ِ قدرت اش توی شکمم لگد می زد و میخندید گفتم :" pas beacoup".یعنی "نه خیلی" .فکر کردم که این جهان اولی ها همان قدر که به واکسن بچه اهمیت می دهند، به بازی و خوشحالی اش هم بها می دهند. همین چیزهای کوچک و به ظاهر بی اهمیت اما انسانی ست که گاهی دلخوش ترم می کند از مهاجرت. برایم توضیح داد که هر پنج شنبه از ساعت یک و نیم تا سه و نیم ، مادرهای محل که بچه ی زیر ِ دو سال دارند می توانند توی یکی از سالن های آن جا جمع شوند و یک مربی هم هست که برای هر دقیقه ی بچه ها برنامه ریزی کرده است و خلاصه دو ساعت را خوش می گذرانند. هم  بچه ها...هم  مادرها. 

امروز پنج شنبه کمی قبل از ساعت  یک و نیم شال و کلاه کردیم و با کالسکه خوش خوشان رفتیم سمت ِ آن جا. خوبی ِ خانه ی توی داون تاون یا همان مرکز شهر این است که همیشه به طرز باورنکردنی ای به همه جا و همه چیز نزدیکی و هوا اگر خوب باشد، پیاده روی حال ِ خود و دل و بچه ات را خوش می کند.

کمی منتظر ماندیم تا در سالن باز  شد. به محض این که وارد شدیم مربی  که یک پسر آفریقایی بسیار خوش برخورد بود، خودش را به من رساند و بعد از خوشامد و چاق سلامتی و لپ کشانی ِ کایو ، برنامه ی دو ساعت را توضیح داد. بیشتر از صد مدل اسباب بازی کف زمین روی کف پوش های مخصوص بازی ِ بچه ها گذاشته بودند. بعضی هاشان را که بلند می کردم هنوز از داخل شان آب می چکید و معلوم بود که هر هفته همه ی اسباب بازی ها را می شویند و تمیز می کنند. بچه ها توی اسباب بازی ها غلت می زدند و از خوشی نمی دانستند چه کنند. کایو از همه کوچک تر بود و فقط با یک اسباب بازی  مهیج خودش را سرگرم کرده بود بچه اکم. بعد وقت کتاب خوانی بود...بعد شعر خوانی...بعد "عمو  اُرگی" شان آمد:))) ...بعد مراسم حباب پراکنی  و ...بعد قایم باشک و بعد اسنک خوران و  بعد...بالا بلندی گرگم به هوا و ...بعد هم   تمام!..دو ساعت پر از خنده و شادی و سر و صدا و کلی بچه ی قد و نیم قد ِ بلوند و سیاه و چشم بادامی و کوچک و بزرگ که از کنار هم بودن سرخوش و مست بودند و مادران شان هم می توانستند تجربیات شان در زمینه ی غذا و پی پی و پوپو را با هم به اشتراک بگذارند!!!!!! آن ها که بچه دارند می دانند که این مسائل چه قدر حیاتی هستند ..پس نخند!.

کایو را که توی کالسکه گذاشتم، از خسته گی بیهوش شد. تا خانه را آرام آرام زیر ِباران ِ ریز ریز ِ پاییز ِ زود از راه رسیده قدم زدم. به این که توی سی و سه سالگی  هنوز خیلی چیزها برایم نو و تازه است . انگار کایو دارد من را با خودش می کشاند توی ل زیرین ترین لایه های این شهر...این جامعه...این فرهنگ. فکر کردم که چه خوب که کایو توی شش ماهگی چیزهایی را تجربه می کند که  من توی سی  و سه سالگی!!!! یکی از همان روزهایی بود امروز که فکر کردم...سختی ِ مهاجرت به ثانیه های آرامش ِ این چنینی اش می ارزد. یادم باشد که یک روز که کایو بزرگ شد، ازش تشکر کنم. برای بیرون کشیدنم از لاک ِ تنهایی و غربتم...برای بیرون کشیدنم از غم های غروب های مونترال ...برای پاک کردن ِ شک و دو دلی هایم از آمدن به این سر ِ دنیا. برای لذت ِ تجربه کردن ِ همه ی آن چه که قرار است با هم تجربه کنیم و من هیچ وقت توی آن کشور تجربه نکردم. یادم بماند که ازش تشکر کنم... 

نظرات 11 + ارسال نظر

تصویر قشنگی بود این تعریف؛ کامل و با تمام وجود درک و حسش کردم! یاد پاییز سال گذشته و حال و هوای خودم و پسرک توی کالسکه ام افتادم و پیاده روهای سبزی که همیشه تازه وشسته به نظر می رسید
اصلا بچه ها کاملا سروقت و به موقع پا به دنیای مامان باباهاشون می ذارن تا یه پوسته هایی رو بشکنن!

قبول دارم. سروقت و به موقع. انگار این اونان که تعیین می کنن و نه ما.

آیدا 1396/06/19 ساعت 20:17

اومدم وبلاگت و در کمال ناباوری دیدم دو تا مطلب جدید البته که یکیش رو تو اینستاگرام خونده بودم ولی بازم دوباره خوندمش
در مورد این کلاسها بهت گفته بودم باران جان که دوستم میره، دانشگاه مونترآل هم گویا گلی ایونت برای بچه ها برگزار می کنه همه رو برو و کیف کن از امکانات
روزگارت پر ممانوغ باد

حتمن دانشگاه مونترال رو هم خواهم پرسید. ممنونم:)

مریم 1396/06/19 ساعت 09:57 http://biomc.blogfa.com

آخی چه دلم غنج رفت واستون
مخصوصن واسه لپای خوردنی کایوخان جان ِ چش سیاه ِ خوشگلم

:) ممنونم مریم جان. واقعن انسان لپویی شده تازه گی ها

سیمین 1396/06/18 ساعت 18:06

منم همینطور:)

غ ز ل 1396/06/18 ساعت 14:11 http://life-time.blogsky.com/

بد که نیست بارانی
من اینجا دوست بچه دار ندارم که فعلا
وگرنه فکر خوبیه

پیدا می کنی. این موجودات جذب کننده ی دوست هستن:)))

رها 1396/06/18 ساعت 12:33

ای جااااان نوش جونت ننه! کی میدونه شاید یه روز همونجا رفتی کلاس از این چیز خوشگلا☺

اره. اما هیچی اونی که تو هدیه دادی به من نمی شه. هیچی.

زهرا 1396/06/18 ساعت 00:13

اصلا این متن و اون عکس اینستگرم قلب منو لرزوند، یک مامی زیبا و خوشقلب و یک کایو لُپوی خوردنی❤

مرسی زهرا جان. تو لطف داری:)

رها 1396/06/17 ساعت 18:13

ای ننه چه غنجی رفت دلم. چه خوب که تو موندی و می نویسی. هیچ میدونی دلخوشکنکی واسه من؟
راستی اون خانمه که ظرف سفالی گوگولی ها رو می ساخت و واسش غش می کردیم، آموزش گذاشته! فکر کن! یه چیزایی وقتی که وقتشونه نمیشن لامصبا

عیبی نداره. مهم اینه که اون ماتروشکای نازنینش و شبا یه بیسکوییت می ذارم توش با چایی میخورم یاد اون و تو می کنم:)

این متنت رو اول تو اینستاگرامت خوندم و بعد اینجا. براتون خوشحالم. خوشحالم که کایو تو رو با دنیای جدیدی آشنا کرده. بهت گفته بودم روزی برای اومدنش خدا رو هزار مرتبه سپاس میگی.
همیشه سبز و پاینده باشی عزیزم.

ممنونم رافائل عزیزم. حق با تو بود و حالا ازون ناراحتی های اون روزها خجالت می کشم از خودم.

غ زل 1396/06/17 ساعت 08:29 http://life-time.blogsky.com/

چقدر خوبه این برنامه هفتگی
و چقدر خوبه ارتباط پیدا کردن با آدمهایی که شرایطی مشابه تو دارن
کاش اینجا هم از این برنامه های خوب پیدا میشد

خیلی خوبه که تو به داشتنش فکر نمیکردی اما خدا میدونست که لازمه کایو باشه و گذاشتش تو زندگیت

دونفره های مادر پسری تون مستدااااام

به گمونم اون جا هم هست. ولی من اگر بودم..همین قرار ها رو با دوست هام که بچه های هم سن دارن می ذاشتم. توی خونه. بی تشریفات اضافه. دو ساعت. بهتر نیست؟؟

سربه هوا 1396/06/16 ساعت 21:52

چه متن لطیفی...
بیشتر از کایو از خودت تشکر کن

:) لطیفی از خودته

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.