* من تاریخی غمگینم...

نقطه سر خط شده ام. در سی و چهار سالگی. صبح های منفی ِ پانزده و بیست درجه،  مداد ها و خودکارها و برگه های پخش  شده ی روی میز غذا خوری که این روزها تبدیل به میز ِ درس خوانی شده است را می اندازم توی کوله پشتی ام؛ ماگ تراولرم را پر از کافی تلخ و شکلات! می کنم، دستکش و شال گردن به تن می کنم  و کَش-اوغی ام * را روی گوش هایم می  گذارم و می روم کالج و می نشینم کنار ِ عزیزکان ِ بیست ساله ی هنوز تینیجر! که در برابر سوال ِ" اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟" پاسخ ِ " بازی با موبایل!" سر می دهند!...هوش و حواس آدمی زاد اگر شش دنگ داشته باشد، من هفت دنگ حواسم به لهجه ی کبکی ِ فرانسه حرف زدن ِ اساتید است، هشت دنگ به موبایل که مبادا از گغدوغی ِ کایو زنگ بزنند و بگویند دوباره دارد گریه می کند، ده دنگ حواسم به این که امروز چه غذایی درست کنم که دو روز مجبور به غذا درست کردن نباشم، و سی و چهار دنگ حواسم هم به مسایل متفرقه از قبیل خانواده، دوستان، کار، زنده گی در مفهوم کلی!!، و غیره است!! 

روزی بیشتر از صد بار با خودم می گویم که سال دو هزار و بیست و یک تازه درسم تمام می شود و کایو سه ساله است و تازه قرار است آن موقع دنبال کار بگردم و...اصلا این چه تصمیمی بود و آخر من شش سال دیگر چهل ساله می شوم و خدایا چه کردم با خودم و....سر ِ خط!

اگر بگویم با انرژی تمام مشغول به گذراندن روزها هستم، دروغی محض است. روزهایم با اضطراب ، کمی زیاد غصه، مقدار زیادی افسردگی و  دریا دریا تنهایی توامان است. کایو بهترین و برجسته ترین نقطه ی این روزهای سخت  است. وجودش، شیطنت های پسرانه اش، مهربانی های از نوع یازده ماهه اش، آینده اش...آینده اش...آینده اش. می ترسم ازین که روزی نه چندان دور، به خاطر پول نداشتن، غصه ی آرزوهای بچه گانه اش را بخورم. حالا که مملکت شان آن قدر با سر و صاحب است که به ما می گویند درس بخوانید و ما خرج زنده گی تان را می دهیم، ما نیز درس شان را می خوانیم  که برای کشورشان!! آدم مفید تری باشیم!!

توی فکر مدیریت زمان برای هررروزم هستم و اولین چیزی که به ذهنم می آید این است که  اینستاگرام را دیلیت کنم و پایان بدهم به این دقیقه هایی که سرشان را می ُبُرم توی ایسنتاگرام و می توانم به جای کشتن شان، دو صفحه کتاب بخوانم ، یک قطعه موسیقی گوش دهم، با یک نفر حرف بزنم  و صد تا کار مطلوب دیگر جز این که به تماشای شهوت ِ شهرت ِ دختر و پسر های سرزمینم بنشینم!. دلم می خواهد دور باشم از این همه دیدن ِ ناخن های لاک زده، پاهای پدیکور شده توی ظرف ِ آب و پرتقال و خیار!!...از این همه رای گیری های بکنم و نکنم!!...از این همه حرف های الکی و هزار غاز. شک ندارم که این اگر بشود، زمان های طلایی ام آزاد می شوند و شاید آدم عقب افتاده تر اما خوشحال تری بشوم! 

  خدایا مرا جراتی ده که آن به !!!!  


____________________________________

* عنوان متن،  از یکی از ترانه های آلبوم جدید چارتار که امروز آمده به بازار ."بنویس"

به برادرک مسیج دادم که من نمی توانم آلبوم را بخرم و ارور می دهد. لطفن برایم بخر و برایم آهنگ هایش را بفرست!...ده دقیقه ی بعد همه را فرستاد. گفتم دانلود غیر قانونی را خودم بلد بودم. سی ثانیه ی بعد با یک صدای سرد و خشک و بی روح و طلبکار برایم وویس گذاشته که : " این چارتاری های شما، سر تا پای شان مشکل است که این همه معروف شده اند!!...هنرمندها و نویسنده ها نشسته اند توی خانه شان و خاک می خورد آلبوم و کتاب های شان و در انتظار مجوزند بیچاره ها و این دوستان ِ شما !!کنسرت می گذارند توی کانادا و کوفت و بیسار!...من نمی خواهم با خریدن آلبوم حمایت شان کنم. حمایت که زور نیست خواهر من ". 

آمدم بگویم که این ربطی به سیاست ندارد و فرهنگ است و باید یاد بگیرند همه...که دیدم حرفم چرت است و البته که حرف او هم چرت و فقط در صد ِ چرت گفتن مان کمی بالا و پایین است و..فقط برایش زدم:" دکوغ!"...یعنی اوکی!...یعنی باشه. یعنی اصلا غلط کردم. یعنی هر طور که راحتی...یعنی من توان بحث ندارم این روزها... یعنی از کی تا حالا این قدر بلبل زبانی می کنی...و یعنی خیلی چیزهای دیگر..!


 دو تا موجود نرمالو و گرم که با چیزی شبیه تل به هم وصل شده اند و  آن هایی که مثل من از کلاه بدشان می آید ، می گذارند روی گوش های شان  : * cache-oreilles 

 که کمی کاسته شود از درد ِ انجماد شان!

نظرات 10 + ارسال نظر
هستی 1396/11/11 ساعت 15:33

باران جان همه این سختی ها یک روزی برات خاطره میشن. وقتی که کایو تمام عشقش رو نثارت کنه همه خستگی ها و سختی ها از یادت میره.

منم غریب بودم توی این شهر و بزرگ کردن یه دختر شیطون و زرزرو با 9 ساعت کار توی کارخونه واقعا برام سخت بود. برای منی که نازپرورده مامانم بودم , حجم بزرگی از مسولیت واقعا سخت بود. خداروشکر اون دوران هر چند سخت گذشت و الان یه دختر مهربون 7 ساله دارم که هر روز با محبت بوسه بارانم میکنه.

شاد و سلامت باشی

دل دخترکتون پر از شادی و لب هاش همیشه به خنده. بله می گذرن و خیلی هم زود:)

بهروز 1396/11/09 ساعت 22:45

و من وسط این همه مصیبت تو این همه پرت و پلاهای صدمن یه غازم رو می‌گم. ببخشید :|

نذار یه فحش تو مایه های کتابه حواله ی اروپا کنم

هنوزم همان بارانی... همان که قدیمها بودی
چقدر خوبه لابلای کلمات دختر آشنایی را میبینم که به همه چیز دقیق است و حساس...

:) چه قدر قدیمی؟

دزیره 1396/11/06 ساعت 15:21

باز باران با ترانه....
چطوری دختر؟ دلم برات تنگ شده بود.

دل من هم برای شما:)

سیمین 1396/11/06 ساعت 13:24

من خیلی دلداری دادن بلد نیستم فقط میدونم یعنی حدس میزنم یه لبخند و شیرین کاری گل پسرت می ارزه به خیلی سختی ها...
می گذره و آرزو میکنم خیلی خوب بگذره برات...

بله. که اگر همان هم نبود...من کجا تاب این همه میاوردم:)

دختر نارنج و ترنج 1396/11/06 ساعت 00:33

فدای تو بشم من، شاید دلیلش اینه که تو رو خواهر خودم می دونم... که دوستت دارم. که تعداد آدم هایی مثل تو توی دنیایی که من شناختم به انگشتان دستم هم نرسیدند... تو خوبی اگر من خوب می نویسم عزیز دلم....

و همه ی حس های خوب رو تو داری:)

دختر نارنج و ترنج 1396/11/05 ساعت 17:26

سلام باران من
سلام عزیز دلم
آره... اینستاگرام دقیقا چیزیه که توی ادبیات بهش می گن "مهوع"! من تمام گربه های عالم را فالو کرده ام و فقط اون ها رو نگاه می کنم و از دیدنشون لذت می برم و این ها البته که نود و نه درصدشون ایرانی نیستن، که جماعت ایرانی از همین هم چیزی درست می کنن که یا حالت را به هم می زنه از شدت لوس شدن یا تمام مدت در اضطرابی که فلان گربه ای که فلان جا دیده شده و زخمی بوده آخرش چی شد؟
چارتار خوب بود؟ پس برم بگیرمش؟
عزیزکم، خوبه که می تونی درس بخونی. می دونم سخته برات، که همون بیست سالگی هم خیلی آسون نیست وقتی که هزار تا دغدغه داری سخت تر و سخت تره، اما خوبه. مطمئنا روزهای بهتری در انتظار تو خواهد بود...
خوشحالم که از خودت خبری دادی عزیز دلم. مواظب خودت باش دختر خوبم...

تو چرا این قدر مثل خواهر های واقعی نامه می نویسی...مثل مهربانی های یه مادر می نویسی...تو چرا این قدر خوب دلگرمی می دی بشر؟...تو اصلا چی هستی و چرا ندیدمت هیچ وقت؟

سربه هوا 1396/11/05 ساعت 13:23

ببخش که تو این روزها من هم شدم یه دلیل دیگه واسه ناراحتی

اصلا:) تو هم جزو دنیای منی

چقدر خوشحالم که باهاتون آشنا شدم
واقعا زیبا می نویسید
موفق باشید مادر مهربون

ممنونم رویا ی عزیز. من هم از آشنایی با شما خوشحالم:)

شیدا اجیل 1396/11/05 ساعت 09:34

بارانکم تو را چه شده که ترسیدی؟نترس دختر تازه زندگی شروع شده تا میتونی و یه روز میشینم و اینا رو میخونی و به خودت میگی اصلا یادم نمیاد حال افسردگی دقیقا چه شکلیه فقط میدونم اون روزا خوب نبودم شایدم بگی چقدر هر بودم که غصه میخوردم
من از ساقی یاد گرفتم که تو دو لیست با جزئیات بنویسم به قول ساقی هم همه چیزای کوچیک رو یادت میمونه مثل اهنگ گوش کردن و هم یه دفتر پر تیک داری و حس خوبی میده
اینکار رو برای شروع بکن
مراقب خودت باش و از نو تازه شو دخترک

یک لیست برای خوب ها و یک لیست برای بدها؟!...چه جالب. شاید همین جا بنویسم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.