شبانه ها

روی صندلی ِ گهواره ای، توی بغلم خوابش برد.  مثل هر شب. من هم مثل هر شب چند دقیقه به صورت گرد و قرص ماهی اش زل زدم. موهایش که حالا از موهای خودم هم بلند تر شده را از روی پیشانی اش کنار زدم و بردم پشت گوشش. آرام بلند شدم و گذاشتم اش  توی تخت ش.  چراغ خواب را خاموش کردم و آمدم پتوی اش را بیندازم روی ش که دیدم بلند شده و ایستاده توی تخت و دارد زل زل به من نگاه می کند!...تو بگو انگار صبح شده و  دارد صبح به خیر می گوید!...این صحنه ی به شدت خنده دار اما ویران کننده برای همه ی مادر ها آشناست!...این طور که می شود می دانی که کارت تمام است و باید خودت را آماده کنی برای  mission imposssible 7!!. (فنجون جان ملتفتی؟ارجاع کن به آن فیلم قندون که برایم فرستادی یک روز !!!)

بغلش کردم و رفتیم روی تخت خودمان. من هر چه حقه و کلک و آواز و داستان و جنگولک و نمایش  بلد بودم  رو کردم و او هم...فقط خدا می داند!...از کردن پاهایش توی روبالشی بگیر ...تا بالا رفتن از پرده مثل مانکی و خیلی کارهای دیگر که فقط باید با چشم خودتان ببینید تا باور کنید. پایش را می گرفتم، می ایستاد روی دست هایش  ، دست های اش را می گرفتم، پاهای اش را می برد توی آسمان و فرود می آورد روی صورتم. درست رسیده بودم به مرز ِ  کتاب معروف  Adam Mansbach* ، که یک 

لحظه...فقط یک لحظه...فکر کردم که چشم روی هم بگذارم، شب ها دیر می آید خانه و بعد هم می رود توی اتاقش و در را می بندد و دیگر نخواهم فهمید کی می خوابد و کی بیدار می شود. مطمئنم که  روزی دلم غنج می رود برای این که بغلش کنم و بخوابانم ش اما دیگر برای خودش مردی شده و عمرن نمی گذارد که وارد اتاقش شوم و به حریم خصوصی اش فلان کنم!...یک دفعه حرص م خوابید. عصبانیتم ته کشید. گفتم : اصلا بیا نخوابیم!...پا دادم به بازی هایش. پتو را می کشیدم سرم و وقتی سرم را بیرون می آوردم از خنده ریسه می  رفت. پتو بازی که تمام شد...نوبت به بالش بازی رسید. بالش ها را مثل کوه درست کردم و خواستم از زیرشان دالی بازی کنم که دیدم..."خواب" ِ خوشبخت...به جای من بغلش کرده.


____________________________

اگر مادر ِ یک  جانور ِ "نخواب" مثل کایو هستید و می خواهید کتابی بخوانید که هم داغ دل تان تازه شود و هم حسابی  بخندید،  این را بخوانید. 


نویسنده: ادم منزبک

 بهترین ترجمه برای عنوان کتاب که البته بی نهایت برای بچه ها تند و بی ادبانه است، به نظرم این می شود:"  کپه تو بذار!!!". بی خود نیست که تا به حال به فارسی ترجمه نشده است این کتاب!!!


این کتاب یکی از معروف ترین و پر فروش ترین کتاب های کودکان برای بزرگسالان است! این هم لینک ِ یوتیوب  ِکه ساموئل ال جکسون کتاب را می خواند و تقریبن من را می کشد از خنده هر بار که می شنوم ش!(5 دقیقه) 

https://www.youtube.com/watch?v=Udj-o2m39NA

 

این هم ورژن دیگرش که با موزیک خوانده و تصویر های کتاب را نشان می دهد.

https://www.youtube.com/watch?v=XYsTXkoQwEM


  فرمت پی دی اف 

http://www.a-littlebird.com/wp-content/uploads/2011/06/Go_the_F_to_Sleep.pdf 

_____________________________________________

*اگر موفق به دیدنش نشدید، خبرم کنید. :)      bma564@gmail.com

نظرات 18 + ارسال نظر

از وقتی وبلاگ قبلی ات را داشتی و در ایران بودی ، می خواندمت . بعدتر که تصمیم گرفتی آدرست را تغییر دهی دیگر گم کردمت. اما همیشه گوشه ذهنم جا داشتی به عنوان زنی موفق و فعال که همواره آرزوی دیرینه ام بود که در زندگی پرفرازو نشیبم باشم.
هفته گذشته خیلی اتفاقی از پیوندهای وبلاگ رافائل ، پیدایت کردم و چقدر خوشحال شدم که حالا خبری از تو نازنین دارم . خواندم و خواندم و خواندم ......
سبک نوشتنت را بسیار دوست دارم که تمام حس و حال را به خواننده منتقل می کنی درست مثل زنده یاد جلال آل احمد .
خواندم و خواندم و خواندم و خواندم ....
با آمدن پسر کوچک ات به زندگی ات بغض کردم و بغض کردم که حالا چند سالیست با فوران حس مادری در وجودم ، گربه ها را دور خود جمع کرده ام تا عشق بی قید و شرطم را نثار این فرشته های روی زمین کنم و آدمهای اطرافم را به مبارزه بطلبم که چرا خود را فدای ما نمی کنی ؟ همه را دشمن خود کرده ام و این موجودات پشمالو را دوست خود . زندگی را برایم جهنم کرده اند خانواده معظم له . اما مقاوت کرده ام .....
چون عشق مادری را خرج این عزیزان میکنم .
با خواندن احساسات تو نازنین ، تمام پنجشنبه و جمعه ، بغض داشتم . یک لحظه از فکر تو و احساسات ناب مادرو فرزندی ات بیرون نیامدم . ویران شدم . برای منی که شرط ازدواجم بچه دار نشدن بود ، حالا پشیمانی چه فایده ای دارد که حتی دیگر نمیتوانم از حق انسانی خود هم دفاع کنم. که همه معترض میشوند که خودت قبول کردی.
و من دل شکسته حالا بابت نثار مهرمادری به گربه ها ، هم گناهکارم و هم مستوجب مجازات. چه از جانب فرزندان همسرم و چه از جانب خانواده خودم !
داشتم به حال و احساس تو غبطه میخوردم که دیروز وقتی از اداره به خانه رفتم یک بچه گربه یک روزه جلوی خانه دیدم که هنوز بند نافش جدا نشده بود و از سرما می لرزید .
و منِ حسرت به دل ، بچه را به خانه بردم و تروخشک کردم و با سرنگ شیرش دادم و لای پتو پیچیدم . که البته این تجربه سوم است در این سالها .
و همه اینها زیر نگاه سرزنش بار همسرجان.
و تا صبح هر سه ساعت یک بار ، شیر به حلق گرسنه اش ریختم و بچه زیر گلوی مرا مک میزد به خیال مادرش ....
و من آه جانسوزی را فرو می دادم هم برای او ، هم برای دل خودم.
حالا در حالی پشت میز صدارت اداره نشسته ام که دلم پیش بچه ام در خانه است و باقی حسرتها....
اما دخترجان تو با دل من چه کردی عزیزدلم ؟
از اعماق جانم آرزوی سلامتی و دلخوشی برای تو و پسرجانت و همسرو زندگیت دارم .
www.zanbaba88.blogfa.com

یادم باشد که وقتی اشک هایم تمام شد و فین فینم بند آمد برایت بنویسم پوران عزیز. خوش آمدی

دختر نارنج و ترنج 1397/01/17 ساعت 22:57

باران من خوبی؟ پسر جانم خوبه؟
دلم برای روزانه هات تنگه، مییییی دونم کارهات زیادن. مییییییی دونم.
مواظب خودت و پسر جااااانم باش...

خوبم و اخرین امتحان نزدیک:) تو که بهترین خاله ی پیام نوری هستی:)))

شیدا اجیل 1397/01/13 ساعت 16:24

کجایی دختر خوبی؟اوضاع به کام؟دلمون گرفت هی اومدیم هی نبودی

رهـا 1396/12/05 ساعت 15:53 http://rahayei.blogsky.com

انگار لحظه های من ُ با فسقل موقع خوابیدن ِش نوشته بودی :)))

سارا 1396/11/25 ساعت 19:59

سلام
تولد پسرک مبارک.
کاش ار روز تولدش برایمان می نوشتی

لی لا 1396/11/23 ساعت 11:34

سلام باران جان
میدونی؟ من این پست شما رو حتما هر روز میخونم.
راستش ۱۲ روزه ivf کردم و امروز اولین ازمایش رو دادم و نمیدونم تا ظهر چه جوری تحمل کنم.
روزای اول کتاب راز رو میخوندم و از کاینات میخواستم که توی دلم دو تا نی‌نی مشغول باشن. ولی حس میکنم این پست شما و تصویرسازی از یه بچه نخواب خیلی شیرین‌تر و امیدوارکننده‌تره.
خدا همه مامانای بالقوه رو زودتر به حالت بالفعل دربیاره. امین.

لی لا ی عزیز، بی صبرانه منتظرم که بیای و بگی برام از اون خوشحالی بی وصف ت:)

غ ز ل 1396/11/16 ساعت 01:58 http://life-time.blogsky.com

وای خیلی لحظه عجزآوریه
اما به صدم ثانیه با فکر کردن به اینکه این لحظه ها و روزها به چشم بر هم زدنی تموم میشه حال آدم عوض میشه و انوژی میگیره
منم این فکرا رو زیاد می کنم
الانم ماه ام واکسن زده و تب داره
بغل گرفتمشو نگرانم تبش بالاتر بره

وای چقدر شیرینن این کوچولوها که تنها پناهشون رو ما مامانها میدونن

باید به این ها فکر کرد و گذروند:) الان حتمن ماه ک بهتر شده و داره شیطنت می کنه:)

رها 1396/11/15 ساعت 13:44

خانم اجازه سلام! دلمون تنگ شده ها ! از اون روز که گفتی صبر کن هنوز دارم صبر می کنم

رهاااا.... آب شدم از خجالت

شیدا اجیل 1396/11/11 ساعت 20:43

چه اپلیکیشنی؟ به ما نیز بیاموز

بسی بسیارند. حتمن چشم

بهروز 1396/11/09 ساعت 22:46

بی‌ادبه کتابه :))))))))

بی ادب اما واقعی:))

کامشین 1396/11/09 ساعت 19:03 http://www.kamsin.blog.ir

باران عزیرم
با معرفی این کتاب شب و روزم را ساختی.
مهربونی ات خیلی زیاده و کایو هم این را فهمیده.
راستی کایوی شما مو در آورده؟
برات در درس و تحصیل آرزوی موفقیت می کنم.

مو نگو کمند بگو ممنونم کامشین عزیز. همیشه بودنت اون دور و برها بهم حال خوبی می ده:)

ساره 1396/11/09 ساعت 13:26

دیدی فریدا جان fast charge دارن 30 ثانیه بخوابن حداقل تا یکساعت پوستمون کنده است. من هم مثل تو به اون زمان که دیگه اجازه نده بغلش کنم خودم رو نگه میدارم و به دلش راه میام. افرین به تو. کلی لحظه های شاد داشته باشین

راه دیگه ای برای تحمل نداریم

سارا 1396/11/08 ساعت 12:53

سلام چقدر خوشحال شدم که خبری از خودت دادی و نوشتی

ممنونم سارا جان:)

دستش پایش موهایش چشماتش خنده اش و نخوابیدنش را یکجااا بده من قربانشان بروم تمام!

پ.ن: این نیز؛؟

ممنونم خال سپید ِ کلاه قشنگ:)

مها 1396/11/07 ساعت 17:25

معرفی کتاب عالی بود من که لازم داشتم بهش چون شبها واقعا به ف*ک میرم تا دخترک بخابن

همه ی مادرها توی یه دورانی باید هر شب این کتاب رو بخونن:))))

فنجون 1396/11/07 ساعت 09:29

دلم تنگ ات شده بود دختر کچل!
کجایی پس؟ سرپیری رفتی دانشگااا؟؟ اه اه اه چی میخواین از جون درس و کتاب! من اگه عقل داشتم وقت ازدواج حق درس نخوندن میگرفتم تا حق درس خواندن!
از یادآوری اون فیلم دلم قنج رفت ... خیلی خوب بود.

یادته گفتم خیلی دوستش خواهی داشت؟؟ یادته گفتم به من ایمان بیاور؟؟؟
تازه کجای کاری که سیبیلای قندون هم درومده :((( فکر کنم یه جای کار ایراد داره اخه منطقا باید اول دندوناش دربیاد بعد سیبیلاش ... تازه دو سه تا مو هم روی پاهاش مشاهده شده!
من موفق به دیدنش نشده ام زیرا یک جهان سومی دارای فیلترینگ و فاقد فیلتر شکن میباشم
از مهد برام بنویس، راحت کنار اومد؟؟ چکارا کردی؟؟ قول مرحله بعدی من مهد کودکه.

باید اما اعتراف کنم تجربه ی درس خوندن این جا با هر آن چه توی ایران خوندم متفاوت و متاسفانه بسی شیرینه:))) اون جا برام هرروز استرس داشت و این جا هرروز لذت. (متاسفم اما باید می گفتم :))) )
کتاب رو برات فرستادم و بله...من به تو ایمان دارم:)
مهد کودک بسا غوله اما از پس ش برمیای. موهات کمی می ریزه و کمی عر می زنی روزها از دیدن گریه ی التماس آمیزش و از دیدن چشم های نگران ش و نگاهت وصلت می کنه با ساعت و موبایلت که ببینی خبری ازش می شه یا نه و ...اما از پسش برمیای بالاخره!!!

شیدا اجیل 1396/11/06 ساعت 10:30

ای جونم که همه جوره با همه چی راه میای بیا من دورت بگردم دخترک
To do list روزانه چی شد؟فکر خوبی کردی برای خوب ها و بد ها جالب میشه کارای سخت و کارای لذیذ و یا شاید آخر شب کارایی که نباید میکردی و کردی از تنبلی و غصه خوردن و بطالت گذروندن توی اینستاگرام!
ذهن بازیگوش شیرینتو میبوسم و برات خوشی آرزو میکنم

یه اپلیکیشن دانلود کردم و فعلا با هم مسالمت امیز کنار اومدیم. باید زمان رو مدیریت کرد شیدا...وگرنه اون مدیریت می کنه ما رو و بعد هم اخراج مون می کنه:)))

دختر نارنج و ترنج 1396/11/06 ساعت 00:41

راست میگی... کاش همیشه آدم یه ذره از قالب اون لحظه بیاد بیرون، سه چهار سال بعد رو ببینه، بعد شاید جای تاسف ها توی زندگی کمتر بشن.
پی دی اف کتاب را گرفتم، چشم روز که شد بخونمش، آخه نصفه شبی و توی ای تبلت فینقیلی که نمی شه اون کتاب رو با اون تصویرا دید....
آخ که چقدر دلم کایو خواست......

اینو تازه یادگرفتم! چیزایی که منو به هم میریزونه رو... میام عقب و یه جور دیگه از یه طرف دیگه نگاش میکنم:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.