Ces jours de pluie...


  پشت چراغ قرمز چهارراه ِ قبل از خانه ایستاده بودم. دست در جیب و بی هیچ خیالی.  زنی مسن با موهای سفید و قامتی کمی خمیده که کت و دامن قدیمی با چهارخانه ریز تنش بود آمد و کنارم ایستاد . بعد با وقار و آرامش خاصی بی این که چیزی بگوید،  کاغذی را سمتم دراز کرد. بی آن که دستم را برای گرفتن کاغذ دراز کنم، نگاهی به آن انداختم.  با ماژیک مشکی نوشته بود:"گربه ی نارنجی و خال خالی ام گم شده است.توی این روزهای بارانی.  اگر پیدایش کردید اطلاع دهید و مژدگانی دریافت کنید". چراغ سبز شد. دستم را دراز کردم و کاغذ را گرفتم . زن از چهارراه رد شد و من به جای رد شدن از چهارراه ، بغض  شدم. برای آن دستخط ِ غمگین. برای آن ساده گی ِ کلمه ها. برای آن سکوت و وقار ِ غمبار. آه آه برای آن  " توی این روزهای بارانی" اش... از فکر ِ غصه ای که برای گربه اش می خورد که مبادا خیس شود. از فکر این که ترنجکم گم شود و باران ببارد و  یک گوشه، زیر یک پناهگاه توی خیابان کز کند. ازین که تورج جان پشمالویم گم شود و مظلومانه گوشه ای قایم شود.

چراغ دوباره سبز شد.   راهم را کج کردم تا از خیابان بعدی بروم...شاید ببینمش...نارنجی ِ خال خالی را..."توی این روزهای بارانی". نه برای مژدگانی... برای آن غم ِ پیر ِ معصومانه...   

نظرات 7 + ارسال نظر

کاش یکبار دیگر آن خانم را ببینید و خبر پیدا شدن پیشی کوچولو را بشنوید

کاش شیرین. کاش

زری 1397/03/07 ساعت 22:45

بعد از مدتها اومدم خوندمت، چند پست آهر را با هم خوندم عزیزم دلم گرفت برای مریضی و سختی ها و استرست که امیدوارم حتما تا الان حالت بهتر شده و حال پسرجونمون ....باران جان ارزشش را دارد تحمل این زحمات، همینکه میدانی زحماتت بی نتیجه نیست با انرژی ادامه بده، عزیزم همون اندک تایم های بودن با خانواده را غنیمت بشمار و برای شارژ خودت و اونها ازشون استفاده کن باور کن همین خوشی های اندک معجزه میکنند، امیدوارم آقای نویسنده هم زودتر جایگاه خودش را پیدا کنه و رضایت داشته باشه، موفق باشید

ممنونم زری عزیز. به قول دوستی که می گفت مهاجرت فقط صد سال اولش سخته. بقیه ش آسووووون می شه:))

آرزو 1397/02/18 ساعت 10:15

من هم اون آگهی رو دیدم و خیلی برای صاحبش غصه خوردم هرچند. هیچ وقت حیوون خونگی نداشتم .مطمئناً شما بیشتر درک میکنید

آرزوی عزیز، اگر شما همون آرزوی مهربانی هستید که من توی اتوبوس دیدم، منتظر پیغام دایرکت تون هستم:)

دختر نارنج و ترنج 1397/02/15 ساعت 14:23

کاش پیدا بشه.........
خیلی زود...
از اون روزی که مارلی رو آوردم خونه و بهش دلبستگی پیدا کردم تا روزی که آن اتفاقی که ههیشه از افتادنش می ترسیدم پیش آمد، کابوس همیشگیم رفتن مارلی بود و حالا منتقل شده به ماوی. اسمش را بگذارم نفرین گربه دارها شاید یک کمی اغراق باشه اما به گمانم سرپرست های سگ و گربه همیشه با این کابوس دست به گریبان هستن.
نارنجی خال خالی جان، زود برگرد.......
جای خالی شما با هیچ عشقی پر نمیشه...

همین طوره. دقیقن کابوس زنده گیمه...گم شدن شون...رفتن شون...مردن شون...چرا این قدر عزیز می شن این بی زبون ها..

سیمین 1397/02/15 ساعت 14:16

چقدر عمیق و بارانی بود این نوشته...

چقدر مهربونی

:( گربه ها جای خاصی توی دنیای من دارند و نمی دونم چرا...

شیدا اجیل 1397/02/14 ساعت 22:39

ادمای مهربون هرجای دنیا بزن بازم لطیف و مهربونن
خدا زیادت کنه دختر :*

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.