تو بذار وقتی غروب شد برو...*

لم داده ام روی تخت، رو به پنجره ای که فقط آسمان را می بینم و  از زور ابر و باران ، سیاهی شب را ندارد و  رنگ پریده شده انگار. گوشم به نفس های کایوی در خواب کنارم و موزیک ِ  خواب ش است که وسط هایش افکت موج دریا  دارد.مثل هر شب که کایو خوابش می برد دستم رفت سمت موبایل تا اعتیاد ِ پنهانم را پاسخگو باشم اما حالا می بینم که فقط  یک قدم فاصله دارم تا پاک کردن اینستاگرام و دور شدن از همه ی هیاهوی ِ دنیای تو خالی اش. با کله ، پناه آوردم به این جا و آرامش و سکوت و آدم های بی منت و سالم و مهربانش. سلام بچه ها جان:)

امروز از صبح  مبتلا به مرض ِ هوم سیک ماژور بودم. (مطمئن نیستم که کلمه ی ماژور با هوم سیک استفاده می شود یا نه. اما در حال حاضر برای من گویا ترین ترکیب واژه ای است). صبحانه را مثل قدیم ها و بچه گی هایم، چای شیرین خوردم با نان بربری ِافغانی و پنیر فتا!. جا داردهمین جا از مرضی یاد کنم که ایرانی های خارج از کشور معمولا به آن مبتلا می شوند. هر چند که اول ش انکار کنند و بگویند نه ما آمده ایم که چیزهای جدید تجربه کنیم!  اما بعد از مدتی ، بی هوا یک روز خود را دچار می بینند . این مرض اسمش:" شبیه ِ فلان چیز ِ ایران" است!.  مثلا صد جور پنیر امتحان می کنند و بعد به این نتیجه می رسند که فلان پنیر در فلان فروشگاه ، مزه اش نزدیک به پنیرهای ایران است!..یا فلان نان بربری افغانی ، مزه اش نیم درصد شبیه بربری های ایران است!...و خلاصه از پنیر بگیر تا کنجد و دانه ی عدس!. به گمانم این مرض توی مونترال بیشتر باشد چون فقط یکی دو تا فروشگاه ایرانی وجود دارد و خرید هرروزه از آن ها امکان ندارد. شهرهای کوچک تر هم که اصلا بعید می دانم فروشگاه ایرانی داشته باشند.  شنیده ام توی تورنتو اما حتا می پری سر کوچه و کله پاچه و حلیم می خری برای صبحانه ات. آن قدر ایرانیزه شده است.  حالا چرا ایرانی ها، می کوبند و می آیند این سر دنیا و باز دل شان می خواهد نان بربری بخورند و پنیر شبیه پنیرهای پگاه ایران؟ از من  اگر بپرسی می گویم چون همه شان دلتنگ خانه اند. دلتنگ خاطرات شان توی ایران...فک و فامیل شان...دوست و رفیق شان. و انگار ساده ترین راه برای رفع دلتنگی "مزه " ها هستند. "مزه " ها و بو های آشنا آدم را جا به جا می کنند به راستی.  من هم مثل همه ی انسان های دلتنگ، امروز صبح چای شیرین و نان-شبه-بربری و پنیر  ِ شبه-پگاه خوردم. ناهار هم سبزی پلو با ماهی که از دیشب مانده بود را ، به یادخانه ی مادربزرگم، نشستم کف آشپزخانه ، خوردم و بعدش هم خوابیدم که یادم برودکه ما، عجب بازیچه هایی شدیم برای سیاست های جهان. که یک طرف دنیا ویران شود و خانه و زنده گی مان را ول کنیم و  این طرف دنیا بیاییم و با مدرک فلان  و سابقه ی فلان و  توی سال های اول مهاجرت بشویم صندوقدار و فروشنده برای جهان اولی ها!...خب البته لطف می کنند و به ما پاسپورت  کشورشان را می دهند و حق و حقوق مان سر جای اش است. اما تنهایی مان چه؟...بچه های بدون مادربزرگ و پدربزرگ و بدون کازین مان چه؟...خودمان ِ بدون شب نشینی های خواهرانه برادرانه مان چه؟...می میریم بی این ها؟...نه که نمی میریم. اما غمگین؟...می شویم. خیلی روزها...خیلی شب ها...خیلی غروب ها...خیلی توی پارک قدم زدن ها...خیلی سال تحویل دور بودن ها...خیلی خیلی وقت ها...


بیدار که شدم، دلم می خواست بروم با آرزو و مرجان بنشینم و چای بخورم، یا با احسان و سپید آبجو،  اما کارهای نیمه نیمه ی آخرین روزهای تعطیلی ، چسب وار پیچیدند به پر و پایم و خانه ماندم. کایو از پس فردا می رود مدرسه ی جدید و من کالج جدید و آقای نویسنده هم کار جدید. دوباره شروع می شویم از نو انگار و اضطراب مثل هوا جریان دارد توی خانه مان.

باید صبر کرد و پوست کلفت تر شد در این دیار. روزهای سختی ست ریمیا و باید طاقت آورد. همین.

 

________________________________________________________________

*از آهنگ ِ "خارجی"، گروه بمرانی 

نظرات 23 + ارسال نظر
سیمین 1397/07/08 ساعت 10:26

خوشحال ترین باشی همیشه دوستم

ممنونم:)

وحیده 1397/07/03 ساعت 10:23

اولا سلام به روی ماهت
دوما چرا نظرات پست بالا تو بستی؟
عزیز جانم از اضطراب نگو که در هوای این روزهای ایران اضطراب بدجور داره موج میزنه
هوای پاک اونجا رو نفس بکش پسرت رو از طرف من بغل کن وببوسش وبهش بگو برای آینده ای بهتر هنوز امید داریم

من نظرات و بستم؟؟...نبستم...
من هم امید دارم به روزای خوب وحیده. خیلی.

ساناز 1397/07/01 ساعت 11:07

همه اینا که گفتی قبول. می دونم سخته اما به نظرم آرامش داری و این آرامش که باعث میشه بتونی بشینی و فکر کنی و یاد چیزهایی که دوست داری بیفتی. اگه مثل اینجا انقدر دغدغه ها زیاد بود کلا یادت نمیومد صبونه چی خوردی. به خاطر کایو طاقت بیار

حق با توست ساناز. راست می گی.

لاله 1397/06/31 ساعت 21:54

تو بزرار وقتی پاییز شد برو

تو بزار وقتی اوضاع بهتر شد برو:)

معصومه 1397/06/29 ساعت 12:36

سلام باران جان
درد موندن هم کم از درد رفتن نیست
تنها نیستی
اینقدر آدما خاص شدن که شک میکنم چرا هنوز توی ایران با این آدمها دارم زندگی میکنم.
امیدوارم زندگی روزهای قشنگش رو به زودی زود به خانوادتون نشون بده

ما نسل طفلکی ای هستیم. نه اونور جامون ه نه این ور...

دختر نارنج و ترنج 1397/06/27 ساعت 02:49

دلم برات تنگ بود، تنگ تر شد......
بی خیال همه ی دردهای دنیا، عکس کایو را که دیدم با اون موهاش در حال راه رفتن اصلا یادم رفت دنیا چی می گه؟ فدای یک تار موی پسرمون....
مدرسه ش شروع شد؟ از ترنج و تورجم عکس بگذار.... دلم براشون بی نهایت تنگ شده باران....

سلام ترنج جان. بله می ره مدرسه. من قربون مهربونی تو بشم. چشم. عکسا تو راهه:)

واقعا چرا باید تو شرایطی سر کنیم که مجبور به کوچیدن باشیم؟
ما همه کاری می کنیم که حداقل هایی که خودمون ازشون برخوردار نبودیم از بچه هامون گرفته نشه

مانسل تلاشگر برای نوسازی گذشته و ساختن زیبا در حد بضاعت برای آینده ایم انگار

این چرا ها تمومی دارن یه روزی؟

چه خوب که لازم نیست اینجا بنویسم که هستم!✋

بعله که هستی:)

لاله 1397/06/17 ساعت 21:45

یه تکه از این آنگ رئ نصفه شنیده بودم و یاد تو افتاده بودم
بزار وقتی پاییز شده برو

چه جالب و چه صمیمی:)

هستی 1397/06/17 ساعت 10:41

چقدر زیبا حسهات رو توصیف کردی. ولی شاید برای کایو بهتر باشد این زندگی ؛ زندگی بدون ترس از آینده مبهم بچه های ایران.

امیدوارم هوم سیکت با حرف زدن با خانواده برطرف بشه.

قطعن برای اون اینجا بهتره...شکی نیست. ولی ما چی؟

رها 1397/06/15 ساعت 00:15

الهی من تو را غش ... باشه؟

ما هم تو رو مهربون ترین خاله

سلام باران جان ;چه حال خوشی پیدا کردم که ادرس وب جدیدت را دیدم ;با اینکه هیچ وقت ندیمت ولی توقلبم یک جا ی مخصوص داشتی
خوشحالم که ازاین طریق باهات در ارتباطم وخواننده نوشته های شیرینت
در ضمن مادرشدنت هم خیلی مبارک

خوش اومدی عزیزم. ممنونم:)

آیدا 1397/06/14 ساعت 20:57

چقدر خوب که دوباره اینحا بنویسی من مدتهاست که دلم برای خوندن تنگ شده و تازه اینحا دسترسی به کتاب هم ندارم و کتاب الکترونیک و صوتی و فلان و بهمان هم به دلم نمیشینه، هی تندتند چک می کنم که شاید نوشته باشی باران جان :)
پ.ن: منم اینستا رو دی اکتیو کردم خسته شدم از اون همه هیاهو

آخ که چه کار خوبی کردی. من و هم تشویق کن

زری 1397/06/14 ساعت 14:40

یه چیز دیگه هم بگم؟ خانم شما چرا اینقدر کم مینویسی؟ به خدا خوندنت از بهترین های زندگی است

من با این همه لطف چه کنم؟

زری 1397/06/14 ساعت 14:38

فقط یه چیز بگم باران جان، همینکه خواب نمیبینی جنگ شده و بچه ات یا بچه هات را برداشتی و داری تو کوچه ها میدوی و محله ها تقسیم شده اند بین این وری ها و اون وری ها، یعنی بچسب به خانه ی جدیدت و سعی کن بعنوان وطنت بپذیری اش، مثل بچه ای نباش که قدر زن بابای مهربون را نمیدونه و اسیر. احساسات بشه که من مامان خودم را میخوام

زری جون شما همیشه درست ترین و دقیق ترین حرف رو می زنید. عین مامان ها حرف می زنید. عاقل و پخته

سیمین 1397/06/14 ساعت 13:33

در گوشی بهت بگم:
منم نی نی دارم توی دلم!!
اوایل بهمن به دنیا میاد دخترم :))

سیمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین...مبارکه دخترکم...مبارک اون دخترکی باشه که تو مادرش قراره بشی. خوشحال ترینم کردی

مها 1397/06/14 ساعت 12:16

سلام باران جان
عاشق ریمیا گفتن ات هستم
مونترال و زبان فرانسه و ایلتس سه میلیونی و هزار تا نگرانی چنگ میزنه به این روزام
به نظرم اصلا اخبار ایران را دنبال نکن و فقط به مزه ها فک کن.
بهتره ندونی پوشک بچه ات دیگه نیست تو مغازه ها و هزاران بدبیاری دیگه
از ایران همینها بماند به یادگار

نمیدونی با چه غصه ای هر روزمان شب میشه
همش میگیم فقط بریییم زودتر اگر بگذارند البته

غصه می خورم هزار تااااا هزاااااران تا

و من غمگین از اینکه پیش تر ها که شرایط اش بود اقدامی نکردم برای خروج پرنسس و مهندس ام...افسوس

همیشه راهی برای کمرنگ شدن افسوس ها هست. کافیه بخوای و تلاش کنی . :)

دایان 1397/06/14 ساعت 01:51

دختر آخر تو چقدر زیبا می نویسی حسهایت را...نوشته های تو را مثل یک شیرینی خوشمزه یواش یواش می خورم تا همه مزه هایش را بفهمم.مثل چای تازه دم بعد از یک روز بسیار خسته مز مزه میکنم و خستگی ام در میرود.خستگی تلنبار شدن همه این حسها در خودم و ناتوان بودن در شیر کردنش با دیگری...با خودم میگم اههه من تنها نیستم که اینطوری ام...

سرخ و سفید و زرد و آبی و هزار رنگ شدم از این همه تعریف:)))). نه . تنها نیستین. همه ی ما شبیه همیم. حتا اگر ندونیم و ننویسیم:)

هوم سیک نباش عشقم. هوم سیک نباش

الان باید بگم باشه نمی باشم؟

شیدا اجیل 1397/06/12 ساعت 17:58

ای جان قربون دلت تنگت برم دختر
وطن و شب نشینی هاش بدون پول و امنیت و آینده باز هم دلتنگی میاره گویا دل چیز عجیبیه با ادم راه نمیاد یا شاید جون نیازهای انسانی و به حق ادم ها اون سر دنیا تامین میشه فرصت فکر‌کردن به تمام حقوق انسانی رو بهت میده نمیدونم فقط میدونم باید خیلی سخت باشه امیدوارم روزهای سختتون زودتر فرار کنن و آرامش موج بزنه توی خونه و روی صورت ماهت ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

مرسی شیدای بهترین. شیدای همیشه حاضر در صحنه ی بلاگستان:) دوستت دارم و همیشه بودنت رو بیشتر

سیمین 1397/06/12 ساعت 10:52

چه درست گفتی! "بازیچه های سیاست شده ایم همه!
کسی که رفته نیمی ش اینجا مانده، کسی که مانده به فکر رفتن است... و کجاست آرامش؟
جوابی که خیلی به آن فکر می کنم و البته بسیار ایده آل گرایانه ست، "درون خودمان" هست!
آن آرامش را باید درون خودمان پیدا کنیم هرجای دنیا که هستیم!

همین طوره سیمین. من هم تا جایی که بچه ای نباشه توی زنده گی، شبیه تو فکر می کنم. اما حرف ازون که میاد...همه ی فکرام به هم می ریزه و می گم...باید دنیاش بهتر از من باشه:)

تیلوتیلو 1397/06/12 ساعت 08:13

من جنس خیلی از این نگرانی ها را با خودم هی مرور میکنم و شاید همین دلیل میشود که هنوز همینجا هستم
نمیگویم رفتن درست است یا ماندن حتی... فقط میگویم جنس هردویشان اضطراب و دلهره و نگرانی دارد
کاش دنیا جای قشنگتری بود... درست است که زندگی در هرگوشه ای که باشی زیبایی های خودش را دارد... اما کاش...
امیدوارم همه تازه هایی که پیش رو داری بهترین باشند

کاش واقعن دنیا جایی بود که همه جاش برای همه خوش بود و بس. آرزوی محالی ه؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.