851.خواب

دو شب متوالی یه خواب عجیب دیدم ... اولش یادم نمیومد چی بود فقط میدونستم خواب خوبی بوده و حالم هم بعدش خوب بود...  تا اینکه شب بعد  دوباره همون خواب رو دیدم:


یکی از دوستانم زنگ زد که فلانی حالش خیلی بده و تو این وانفسا باباش هم بیمارستانه ... نمیخواستیم بهت زنگ بزنیم ولی فکر کردیم که تنها تو میتونی کمکش کنی تا آروم بشه و بتونه خودشو جمع کنه ... اگه برات مقدوره بیا.

سکانس بعدی توی ماشین بودم و دیدم خموده و غمگین از ماشین دیگری پیاده شد و با ملاحظات خاص خودش پرسید: ایرادی نداره با تو بیام؟ ... نگاهش کردم آراسته بود ولی چشمهایش نمیخندید و انگار اسیر دیو سیاه افسردگی بود ... 

سوار شد ... آرام بود  ...  بنظرم اصلا حرفی  نزدیم.

سکانس بعدی جلوی بیمارستان ایستادم ... بدون هیچ حرفی و با لبخند بدرقه اش کردم ... 

رفتنی را باید راهی کرد.


از رنج هایم گذر کرده ام ولو به قیمتی گزاف و اکنون از خودم متشکرم که تاب آوردم ...

یکی از عجیب ترین تناقض هایی که توی زندگیم تجربه اش کردم این بود که دلم واسه یه نفر خیلی تنگ شد ولی دیگه نمیخواستم توی زندگیم باشه.

850. پرنده ی مهاجر

آخر هفته ها لباس هایش را دسته بندی میکنیم ... اولویت دار ها را تا میزنم و با دقت میچینم توی چمدان ... 

تقریبا حرفه ای شدم تو جا دادن وسایل زیاد در فضای کم چمدان.

ترجیح میدهم به هیچ چیز فکر نکنم والا گریه ام میگیرد ... گاهی هم ناتوان شدم، بغضم ترکیده و زود خودم را جمع کرده ام.

صدهابار چمدان رو وزن کردیم و هی وسایل رو جابجا کردیم ... 

 مامان هربار میگه که:خیلی هم خوشحاله و این میتونه یه تجربه ی خوب براش باشه. 

میدونم  اونم دلش تنگ میشه و چند برابر من نگرانه که مثلا" وعده های غذایی اش را به موقع میخوره یا نه ... آرامش داره یا نه و ...  اما با تمام اینها آرام است و تازه به من هم دلداری میده ... 

و با تمام اینها حتی یک بار هم نیومد برای جمع کردن وسایل ... 

یادم میاد که بعد عمل سنگین با درن ها دورهم نشسته بودیم و گفت: الان یکی بیاد خونه فکر نمیکنه ما یه بیمار خونه داریم که شیمی درمانی هم شده و فکر میکنه یه سرماخوردگی ساده اس ... و این روش مامان در مواجهه با سختی هاست ...  انقدر درد ها رو خوار میشمره که خجالت میکشی وا بدی.

به مشاورم گفتم مامان به احساساتش اجازه ی جولان نمیده چون هیچ وقت، فرصت وا دادن تسلیم شدن نداشته ...

من اما همه این ها رو میدونم و دردم فقط دوری ست ... میخواهم قوی باشم ... الان نمیتوانم... کمی زمان میخواهم. 

قندون هم  با داماد اصغر و خواهرکوچیکه رفت بیرون و آخرین بستنی پارتی اش را  گرفت و برگشت .

هر جا میشد برایش جمله ای نوشتم و چپاندم توی جیب های شلوار و درز کیف ها ... نقاشی کشیدم و پشتش برایش یادگاری نوشتیم 

قندون نوشت: ..جون ، من فقط یدونه خاله دارم مراقب خودت باش. و من حتی با این جمله هم بغض کردم.

مامان نوشت: شد شد، نشد برمیگردی! :))

و منم برای خنده تو یکی از برگه ها نوشتم، مهاجرت هم مثل یه سرماخوردگی ساده اس ... سرویس میشی، ولی از پسش برمیای.

وقتی نگاهش میکردم که قبل رفتن گلدانهایش را آب میداد از حجم صبوری و سکوتش میخواستم بمیرم ... 

گفت: مهاجرت مثل مردن میمونه، یهو از عطر هایی که نزدی و گذاشتی برای یه فرصت دیگه، لباسهایی که خریدی و نپوشیدی، وسایلی که دوست داری و بهشون دلبستگی داری بالاجبار دل میکنی و میروی ....

*

نمیخواست هیچ کسی بیاد فرودگاه، میگفت اینطوری راحت ترم ... مثل بقیه سفرهاست ... ولی برای من مثل بقیه سفرها نبود،با سرتقی گفتم میایم و میایم و... رفتم.

شام خداحافظی مون تو کله پزی بود ... جلوی در با مامان و بابا خداحافظی کرد ... کلاه سرم بود و گفتم تو فرودگاه با کلاه گرمم میشه و اون کماندو ها میرن رو مخم ... در کمال تعجب مامان خیلی راحت روسریشو دراورد و داد بهم و بدون روسری برگشتن خونه ...  مامان هم خیلی تغییر کرده.

تو یک ساعتی که به فرودگاه برسیم قمیشی گوش دادیم و بلند بلند غممون رو خوندیم ... 

هنوز از شهر خارج نشده بودیم که قندون گفت: چون ساعت از 9 گذشته و من دیر میخوابم بنظرم فردا نرم مدرسه ... حالا هر شب به زور ساعت ده میخوابه :)) یکمی هم حالت خواب آلودگی به خودش گرفت و وقتی مجوز دادم که فردا مدرسه نمیره تا 2 صبح بدون آثار خواب آلودگی همراهیمون کرد :))

*

انگار باید به چشم میدیدم که از گیت رد میشه تا باورم بشه حداقل چند ماهی دستم به دستش نمیرسه ... 


اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم

دستهامان خالی

دلهامان پُر

گفتگوهامان مثلا یعنی ما!

کاش می‌دانستیم

هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم

از خانه که می‌آیی

یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،

و تحملی طولانی بیاور

احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!


از فرودگاه که برمیگشتیم قندون پرسید میشه به همون اندازه که الان دیر میخوابم، فردا هم دیرتر بیدارم کنی ؟ هنوز شک داشت که مدرسه می فرستمش یا نه :)) 

گفتم فردا هر چقدر دوست داری بخواب  ... 

ساعت 12 بیدار شد، دیدم به شکرانه اینکه امروز مدرسه نمیره داره اتاقشو جمع میکنه، لباسهاشو رو چوب لباسی میزنه و تختشو مرتب کرده ...

خوبه که مدرسه هاشون همش بازی و عشق و حاله و انقدر از مدرسه گریزانن ...

*

تناقض عجیبیه که خواهر کوچیکه هم مثل بچه ام میمونه ...  هم یه جورایی تکیه گاهمه .

و الان که نیست انگار پاهامو از دست دادم ... همینقدر ناتوانم.

باز خدارو شکر هنوز میتونیم از پشت صفحه گوشی همو ببینیم ، حرف بزنیم ، فاصله هارو دور بزنیم و بزنیم تو گوش دلتنگی.

*

همزمان با رفتن خواهر کوچیکه بابای پرتقالی بیمارستان بستری شد و حس پاشو از دست داده ... 

هنوز نفهمیدن مشکل چیه و خدارو شکر فرضیه سکته و لخته خونی منتفی شده ... 

فردا میریم دیار پرتقالیان ... 

زندگی یه جوری رو دور تنده که فرصت نمیکنی خیلی به غم هات بها بدی ... 

ادامه میدهم به امید روزهای بهتر که ناچار به آمدن اند، چون صبح.

849. پرونده ای که بسته شد

بعد از این پست ، فرصت نمیشد که برم با خواهر برادر های بازمانده حرف بزنم ... اولش که هی میگفتم زمانش مناسب نیست و بعدم انگار یکی تو دلم میگفت، حالا بری حرف بزنی که چی بشه؟! دیگه موضوع بیات شده و گفتنش باعث میشه فقط بحث ها کش پیدا کنه.


بالاخره یه روزی با قندون رفتم خونشون مهمونی ، خوبیش این بود که خونشون دیوار به دیوار هم هست و با یه تیر دو نشون زدم و همزمان با دو عضو اون خانواده صحبت کردم...  

اولش یکیشون میخواست از زیر بحث در بره و گفت وقتی کسی حضور نداره و دیگه اصلا زنده نیست درموردش حرف نزنیم و بخاطر همین منم اصلا گوش نمیدم ... 

گفتم من با اون آدم کاری ندارم حرفم متمرکز روی رابطه و رفتار شما با من و انتظارم از شماست ... که دیگه فیتیله پیچ شد! :)) 


گفتم انتظار نداشتم وقتی اون اتفاق افتاد شما انقدر بی تفاوت باشین و از رفتارتون برداشت کردم که حتی دلتون خنک شده ... شماها که انقدر به روابط خانوادگیتون مینازید باید هوای همدیگه رو بیشتر داشته باشین و دو برابر حواستون به بچه ها باشه ... اینکه اگرم تو این مدت حرف نزدم، چون فکر میکردم پرونده اش برام تموم شده و کماکان امید داشتم عذرخواهی کنه ولی وقتی دیگه مرد دیدم توقعم از شما بیشتر از اون آدم بوده .


مشخصا" از حجم ناراحتی و فشاری که بهمون وارد شده بود بی اطلاع بودند و گفتن ما اون توهینی که شده بود رو نه فقط به شما بلکه خانوادگی یعنی توهین به هممون دیده بودیم و به ذهنمون نرسیده بود که بیایم از شماها دلجویی کنیم و عذر خواهی کردند.


که بعدشم با نفر سوم خانواده تلفنی حرف زدم و تقریبا همین مکالمه تکرار شد ... من انتظارو خواسته امو گفتم و اون برداشت خودش و سردرگمی از بوجود اومدن اون شرایط رو توضیح داد و گفت: من این رفتارو به کل خانواده تعمیم داده بودم و  فکر میکردم همه تو یه تیم هستیم و به ذهنم نرسیده بود که باید بیشتر حواسمون به شماها باشه. ضمن اینکه اون آدم خیلی شرمنده بود و تو تلفنهاش همیشه عذرخواهی میکرد که بازم گفتم از من که عذرخواهی نکرد و اون آدم هم دیگه زنده نیست ... شماها باید حواستون بیشتر به افراد کوچیکتر باشه که پذیرفت.


بماند که موقع تعریف این مذاکرات کلی از سمت خانواده تشویق شدم و لایک گرفتم :))

وقتی به مشاورم این موضوع رو تعریف کردم، آخرش گفتم: تمام شد، بار این داستان رو گذاشتم کنار و این پرونده  برای همیشه بسته شد.

*

مشاورم گفت: پشت رفتار آدمای خود شیفته و خود رای ، تحقیر و حقارت زیادیه که دارن حمل میکنن و این خودشیفتگی یه جور پوشش برای اون حس بد دوست نداشتنی بودنه.

برام جالب بود.

*

طبیعی است که از مبادله ی هر آن چه به دست آورده ای، با یک رویا بترسی ... اما نترس!

پائولو کوئلیو - کیمیاگر

848. به مناسبت چل شدن :)

من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم.


یک هفته ای هست که شمع چهل سالگی ام را فوت کرده ام...  دچار بحران چهل سالگی نشدم ولی یه حال عجیبی بود مثل شناور بودن بین آرزوهایی که بهشون نرسیدم و خسته از زندگی ای که خیلی مطابق پیش بینی و بلند پروازیهام پیش نرفته.

دلم میخواست برای تولدم مرخصی بگیرم و کمی با خودم خلوت کنم که تمام حال خوشم با خبر اعدام صبح گاهی بادهوا شد ،  تو خودم فرو رفتم...  هوای گریه داشتم اما دلم گریه نمیخواست.

*

برای تراپی رفتم سراغ گالری گوشیم و یه عالمه عکس سفارش دادم برای دیوار راهروی خونه که پر از قاب عکسه ...

همینطور که تلفن و پیامهای تبریک تولدم رو جواب میدادم تو سرم این سوال میچرخید که چرا کسانیکه امسال به جای پیام و پست های فورواردی، تولدمو تلفنی تبریک میگن، برام با ارزش ترند ....

پرتقالی یه دسته گل برام فرستاد قشنگ و پر از رنگ ... چند شاخه اشو گذاشتم تو گلدان روی میز محل کارم و هربار نگاهش میکنم، خوشحالی میدود زیر پوستم. 

بعد ده سال موهامو هایلایت کردم و از نتیجه هم راضیم ... با موهایی قشنگ شده اومدم خونه ... دیگه یاد گرفتم که باید حواسم به خودم باشد  و حتی اگر حال و حوصله اشو ندارم خودمو بندازم تو مسیر حال خوب.

غروب که داشتم  تکالیف زبانم را مینوشتم دیدم پرتقالی به جای درس خوندن افتاده به تمیز کاری :)) فکر کردم حتما خواهر کوچیکه میاد خونمون، موقعیتشو تو گوشیم چک کردم و دیدم خیر! خبری نیست ... کمی با خواهرکوچیکه چت کردم و باز مشغول درس شدم که یهو یادم اومد عکاسی فردا تعطیله و واااای من طاقت صبر کردن تا شنبه رو ندارم :))) 

سه سوته حاضر شدیم و رفتیم عکسها رو گرفتیم و بعد برای شام تولد رفتیم کجا؟؟؟ بله کله پاچه ای :))) 

از گوشی دست گرفتنهای متوالی پرتقالی شک کردم خبریه و بعد نوتیفیکیشن ماشین مامان اینا رو دیدم که تو مسیر خونمون هستن!  به روی خودم نیاوردم اما قندون که کله اش تو گوشیم بود بلند گفت: چی شد؟ خاله اونجا بود چطوری یهو رفت اونجا؟؟  :))) 

مامان اینا که اومدن عیشم کامل شد ... همگی شام خوردیم و عکس گرفتیم ... 


قندونم بزرگ شده و خودش میره سفارش بناگوش اضافه میده ... یواشکی رمز کارتمو بهش میگم که بره خودش حساب کنه و بعد از اینکه مارو مهمون کرده ازش تشکر میکنیم و ایشونم با فروتنی میگه نوش جان!:))

*

یکی دیگه از خاطرات خوب تولدم، شب  خوابیدن مامان و بابا تو خونمون بود ... به همون اندازه که تو بچگی از اینکه مهمون شب خونمون بمونه خوشحال میشدم، اون شب هم کلی ذوق کردم.

*

عکسهای تولدم خیلی خوب و قشنگ شدن ... باید چاپشون کنم.

*

تو چهل سالگی فهمیدم:

آدمی که خودشو دوست نداره، نمیتونه به دیگران عشق و محبت بده.

چهل سالم که شد فهمیدم، شناختن و حذف کردن آدمهای سمی از زندگی ، یکی از بزرگترین لطف های خداست.

در چهل سالگی با خودم خیلی شفاف تر هستم ... به اعتقاداتم شک کردم و این فرصتی بود که جرات کنم و  ببینم با خودم چند چندم؟ صبوری و حوصله ام به شستشوی مغزی چربید و این برام دستاورد بزرگی بود.

چهل ساله که شدم انگار تحملم کمتر شد یا شایدم آرامشم اولویت بالاتری پیدا کرد که حوصله بحث برای اثبات چیزی را ندارم و در عوض یادگرفتم ساده ترین و بهترین راه برای حفاظت خودم از بعضی آدمها، ندیدن و ایگنور کردنشون بدون هیچ تلاش اضافه ایه.

چهل سالم که شد فهمیدم روزهایی هست که دلت آنقدر مچاله میشود که میخواهی عالم و آدم را بهم بریزی اما میفهمی هیچ کاری از دستت برنمیاید جز صبر.

چهل سالم که شد فهمیدم خواهر کوچیکه هم اونقدر کوچیکه که مثل بچه ام دلواپسشم و هم اونقدر بزرگه که در همه حال، دلم به بودنش قرصه و ازش یاد میگیرم.

در چهل سالگی فهمیدم، با اینکه میل به تنبلی دارم ... بخاطر نگرانی که در مورد آینده ی قندون دارم، با وجود تمام ترس هام حاضرم از ساحل امنم جدا شم.


هر وقت حس دیر شدن و از دست رفتن فرصتهای زندگی میاد سمتم، به این فکر میکنم که مثلا" شصت ساله ام و بهم گفتن برگرد به چهل سالگی و اونجور که میخوای زندگی کن :)


امیدوارم که سال بعد از تلاش امسالم راضی باشم.

پ.ن: مشق امسالم تمرین خوب حرف زدن و همدلی با نزدیکانمه.

847.گناه چیه؟

رفته بودیم سفر و به ناچار تلویزیون میلی میدیدیم ... 

پرتقالی به مسخره گفت حتما این خانوما که دستکش دستشونه، لاک داشتن که زورکی دستکش پوشیدن.

قندون پرسید : خب چرا باید دستکش بپوشن؟

جواب داد: برای اینکه یه عده با دیدن لاک خانوما به گناه نیافتن.

معصومانه پرسید: گناه چیه؟

هر دو در سکوت بهم نگاه کردیم ... جوابی براش نداشتیم.

و هنوز فکر میکنم چه احمقانه بود تعریف گناه برای ما که پر از شور زندگی بودیم ...


کمی دیگر چهل ساله میشوم و هنوز کابوسی که از آویزون شدن از موهارو برامون ساختن از ذهنم بیرون نرفته ... 

هنوز کوفت شدن شادی ناشی از رقصیدن تو تولدها بخاطر گناهی که نابخشودنی است، یادم نرفته ... 

*

خیلی نرم و بی صدا در حال سوپرایز ناشی از تغییر رویه اطرافیان و نزدیکانم هستم.

اما وقتی میزبان که حتی یه روز نماز و روزه ی قضا نداره و همیشه محجبه بوده و ما بخاطر اخلاق خوشش خیلی هم دوستش داریم، بدون روسری اومد برای استقبال و  پذیرایی، واقعا خیلی تلاش کردم که رفتارم عادی باشه ...  ولی از ذوق دیدن موهای پر پشتش، تو دلم فش فش رنگی میزدن...  

پرتقالی  تو راه خونه میگفت: شاید یادش رفته ... بعد خودش جواب میداد: نه دیگه! قبل ما فلانی هم اونجا بود.

*

روز آخر سفر تو جاده تب قندون رو چهل درجه بود ... 

تنها نکته ی مثبتش این بود که شارژ بود و علائمی از بی حالی نداشت ... رسیده و نرسیده رفتیم پیش دکترش و بخاطر سینوس و آلرژی شدیدش آنتی بیوتیک داد و استعلاجی ...  قدرتی خدا با استامینوفن هم تبش  پایین نمیومد و نهایت میرسید به 39! 

دوشنبه دیدم رو شکمش دون زده ... شک داشتم بخاطر تب بالاست یا آبله مرغون هم به پکیج اضافه شده ... که سوپرایز! آبله مرغون هم گرفت.

تمام این هفته به این فکر میکردیم که چقدر این بچه صبوره و با ما همکاری میکنه و از اینکه از شش صبح تا 12 شب مشغول خوردن دارو و زدن اسپری هست گلایه نمیکنه ... قندون خونمون خیلی آقایی کرد این مدت.

رفته بودیم اورژانس بیمارستان و گفتم تب بچه ام رو چهل مونده و با هیچ تب بری زیر 39 نمیاد که مثلا مارو زودتر بفرسته داخل ... با نگرانی پرسید، بچه ات کو؟ بیار ببینمش ... 

و بعله ... قندون وسط جمعیت بدون آهنگ داشت با نیش باز برای خودش میرقصید :)))

تا تب قندون رو نگرفت باورش نشد تبش خیلی بالاست.

846.که امید پیچش نور است در عمق تاریکی

خب من از چاه  اندوه اومدم بیرون و حالمم خوبه  :)

حالتون چطوره؟ خوبین؟ رو به رُشدین؟

پنج شنبه دو هفته قبل قرار شد خواهر کوچیکه و دوستامون بیان خونمون که هم دور هم باشیم و  کمی هم تولد بازی کنیم. 

از مشاوره که اومدم بیرون دیگه هوا تاریک شده بود ... ,وقت و انرژی غذا پختن نداشتم ، رفتم دو مدل سالاد و یه ظرف سوسیس بندری خریدم و تا مهمونها بیان میزو چیدم ... 

 بودن کنار کسانیکه باهاشون راحتم و حس خوبی دارم خیلی دلچسبه و چه حیف که این جمع ها خیلی کم هست.

کمی گپ زدیم و رقصیدیم و آواز خوندیم و آخر شب یکی از مهمونا یه کوسن گذاشت زیر سرشو همونجا خوابید :)) 

حالا شوهرشم گیر که میریم خونه - البته خونشون خیلی نزدیک به ما هست- گفتم دیگه خوابیده منم رختخواب میندازم همینجا بمونید.

قندون هم آویزون خواهرکوچیکه شده بود که : من مطمئن باشم اگه بخوابم، صبح بیدار شم شما خونمون هستین؟  دیگه خواهر کوچیکه هم رختخوابشو برد اتاق قندون و همونجا بغل هم خوابیدن.

صبح هم یه صبحانه مشتی بر بدن زدیم و برگشتیم تو قسمت نشیمن زیر آفتاب ی که از پشت پرده میخورد بهمون، به گپ زدنهامون ادامه دادیم ... 

دیگه ساعت دوازده - یک بود که انتظار داشتم مهمونا بروند تا ما به کارهامون برسیم و بعد بریم خونه ی مامان ... 

و ما نشستیم و مهمان ها هم نشستند ... 

گپ زدیم و مهمان ها حتی قصد رفتن نداشتند ...  :))) 

فقط هی میپرسیدن نهار چی بخوریم؟ کجا بریم؟؟

دیگه ساعت از دو گذشته بود که خواهرکوچیکه گفت: پاشید بریم بیرون نهار بخوریم و از اونجا بریم خونه ی مامان... و با هم  رفتیم یه کبابی نه چندان لوکس با کبابهای خوشمزه...

همزمان با نهار نقشه میکشیدن که برن نیایش مال یه دوری بزنن ... و البته بعد از نهار مهمونها خیلی جدی اصرار داشتن که بعد از کباب چای میچسبه و بریم ارگ یا پالادیوم چای با سوهان ساعدی نیا بخوریم :)))  

ما به اینا میگم: خونشون میخ داره ... 

گرچه برنامه ریزی هامون بهم خورده بود ولی وجود همین دوستان اندک که باهم راحتیم، یکی از خوشبختی های زندگیه.

*

خواهر کوچیکه میخواست یه سری از کتابهای کتابخونه اشو ببخشه ... 

خیلی اتفاقی فهمیدم جایی هست که هماهنگ میکنه کتابهاتون رو به زندانی ها برسونه ...  

فکر اینکه مثلا" کتابم به دست الهه و نیلوفر ( روزنامه نگارهای دربند) و ... برسه برسه و سرگرمشون کنه خوشحالم میکنه.

آی دی زیر رو تو اینستا سرچ کنید: @peacegulf

*

یه همکار آقا دارم که خیلی محجوب و با شخصیت هست ... 

بدلیل یه سری مشکلات که بعضیاشو حدس میزنیم و بعضیاشم نمیدونیم با سر افتاده تو چاه افسردگی ...  هر بار که از کنار مانیتور لرزش دست هاشو میبینم اعصابم بهم میریزه ، از شدت اضطراب دائما در حال کندن پوست کنار ناخنش هست.

خداروشکر خودش متوجه هست و دارو میگیره ... داروهاش قوی هست و همسرش ناآگاهانه از اینکه دارو میخوره سرزنشش میکنه ...

دو هفته ای حالش خیلی بد هست ... دیروز تا پرسیدم حالت چطوره چشماش پر از اشک شد و مشخص بود جلوی خودشو میگیره تا گریه نکنه، حالات صورت و رفتارش طوری بود که همه میترسیدیم خدایی نکرده بلایی سر خودش بیاره ... 

بهش گفتم بیا در کنار روانپزشک پیش روانشناس هم برو ... دو موتوره کمک کن به خودت ... گفت: خسته شدم از تکرار و گفتن موضوعاتی که تموم هم نمیشن و تعریف کردنشون هر بار منو مستهلک میکنه ... 

گفتم مشاورم یه مثال میزنه برای اینکه بفهمی از زخمهای روحی گذر کردی یا نه ، مثل دیدن جای زخم روی دسته ...   یه موقع هست که میگی: فلان روز اومدم میوه پوست بکنم و دستمو بریدم و این زخم هم مال اون روزه ... این یعنی یادت هست ولی ازش گذر کردی و دیگه برات بار درد نداره.

یه موقع هست که وقتی نگاهش میکنی تمام حجم درد و اضطرابی که کشیدی رو مجددا" تجربه میکنی و حتی موقع تعریف کردنش بهم میریزی و عصبی میشی و حتی خونی که از زخمت میاد رو هم میبینی ... این یعنی اون زخم هنوز برات سنگینه ، نیاز هست روش کار کنی و بپذیریش و کمک بگیری تا پرونده اش بسته بشه.

*

سقف لاکچری بودن تو ذهن قندون اینه که لم بده کنار استخر و یکی براش آب پرتقال بیاره :))

*

از اونجا که هر وقت از شبانه روز، که چیزی از انباری بخوام، پرتقالی بدون اعتراض  بدو میره و اونو از انباری میاره ... متوجه شدم که انباری خونه بدجور ترکیده و تمام تلاششو میکنه که من پام به انباری نرسه :))

*

آها! یه کتابخونه با 125 هزار جلد کتاب بصورت رایگان بهتون کتاب امانت میده و تا شش ماه فرصت دارید کتاب رو بخونید و برگردونید ... بخاطر فرصت طولانی که برای عودت کتاب داره ، برای شهرستانی ها هم گزینه خوبیه ...  ساکنین تهران با هر بار مراجعه میتونند 6 جلد و ساکنین شهرستانها هم 8 جلد کتاب امانت بگیرند ... 

آدرس: ولنجک، بلوار دانشجو، مرکز تجاری ولنجک - باغ کتاب ملک ولنجک  

آدرس اینستا: Malek_book_garden

845.همه چی درست میشه :*

تقصیر خورشید و این فصل است ... آفتاب که کم میشود، دلم هم ابری میشود ... 

چند هفته ی قبل پرتقالی کل خونه رو بهم ریخت، جای نشیمن و نهارخوری رو عوض کرد و وقتی که برگشتم مبلمان نشیمن رو به زور جا داده بود نزدیک پنجره که به آفتاب نزدیکتر باشیم ... همین کارهای بظاهر کوچک که برای زندگی لازم است ... 

*

نمیدونم از کجا انگار قانون شد که خندیدن که دلیل نمیخواد! 

اما راستش را بخواهید مدتی است که دلم گریه دارد، بی دلیل!

 بغض دارم و مثل همان قدیما که به ترک دیوار هم میخندیدیم ... الان ترک دیوار هم گریه ام میاندازد ... گوز را به شقیقه ربط میدهم و بغضی میشوم ... بی جهت میپرم به خودم و گاهی هم ترکشش میگیرد به اطرافیانم .

صبح ها میایم سرکار ... بغضی که میشوم خودم را سرگرم فایلها و نامه هایی میکنم که زیاد نیستند، بیکار که میشوم اشک هایم سرازیر میشوند و من از بس حوصله ی همکار فضولم را ندارم سریع خودم را جمع میکنم ... پنکه رو میزنم به سمت صورتم که ورم و قرمزی صورتم را از بین ببرد.

عصرها یک ربع وقت دارم تا از سرکار به مدرسه ی قندون برسم و انقدر چشمم به ساعت و ثانیه های چراغهای قرمز است که وقتی برای خلوت کردنم نیست ... بعد هم تا شب گم میشم تو کارهایی که گرچه ارزشمند نیستند اما بخشی از روند زندگی اند  ... مثل جداکردن رنگ لباسها و روشن کردن لباسشویی ، گرفتن خاک روی میزتلویزیون و ندیده گرفتن گردو خاکی که روی طاقچه ی مرغ آمین نزدیک پنجره است و دستم به آن نمیرسد ... مثل لم دادن روی مبلی که بنظرم راحت نیست و تماشا کردن کش و قوس های بی پایان قندون موقع مشق نوشتن و دیدن پرتقالی، وقتی که میخواهد متنی را بنویسد و قبل از هر چیز اخمی به پیشانی اش میاندازد ... مثل شمردن برگهای گلدان برگ انجیری ام که بدجور دوستش دارم ... یا مجبور کردن خودم برای انجام ورزش آنلاین راس ساعت هفت و نیم روزهای زوج، با اینکه نه حالش را دارم و نه حوصله اش را ولی میدانم وقتی انجام دهم حالم خوش میشود، مخصوصا وقتی قندون میاید و به بهانه ورزش کردن دور و برم میچرخد و به وقت گرم کردن مچ دست و کمر، از ته دل قر میدهد و از خنده ریسه میرود... مثل دم کردن زعفران و خندیدن به داستانهایی که پرتقالی از سرکار تعریف میکند و یا شنیدن صدای دویدن دختر همسایه که تازگی ها فهمیده ام یکسالی هست که پدر و مادرش ، جداشده اند و لابد حاج آقای طبقه اول، برای این گاهی شب ماندن های عروس پیشین در خانه ی پسرش تبصره ای، حدیثی یا امیدی پیدا کرده است تا شایدزندگیشان دوباره بهم وصل شود .... 

شب ها که پرتقالی از خستگی بیهوش میشود و من منتظرم ساعت 12 شود تا قندون رابیدار کنم و شربت آنتی بیوتیک را بدهم و بعد بخوابم از خودم میپرسم، الان وقتش هست ... میخواهی کمی اشک بریزی و خالی شوی؟ و دلم نمیخواهد!!! 

 میدانم چه مرگم است، این غم باید جا خوش کند تا آن را بپذیرم و با آن خو کنم تا دیگر جانکاه نشود ... چنگ میاندازم به امیدهایی که امیدوارم واقعی باشند ... و دلم میسوزد برای کسانیکه که نمیتوانم برای خوب شدن حال دلشان کاری کنم و بی حاصل، غصه ی قصه ی غمگین شان را میخورم ...  نه که خودم غم نداشته باشم که به لطف این جغرافیا نداشته باشم هم، برایمان می سازند ... اما انگار آدم با نگرانی های خودش راحت تر کنار میاید ، لابد چون میداند بالاخره یه خاکی به سرشان میریزد ... اما برای بقیه، دستش از دنیا کوتاه است.

به تختخواب که میروم، میچسبم به پرتقالی که گرم است و در سرمای اتاق و ملحفه های سرد ، میچسبد ... از تکان خوردنهای بی وقفه ام میفهمد که باز در سرم، بازار مسگرهاست ... میپرسد: چرا نمیخوابی؟ 

و تا بیایم کلمات را بهم جفت و جور کنم ، دوباره خواب رفته است.... 

چشمم میافتد به قسمت های خالی بین موهایش و ریزش های سکه ای که دچارش شده است و چشمهایم را میبندم.

*

از بچگی مامان برای  هدیه هایش دلیلی میاورد ... مثلا تو تابستان چیزی میخرید و میگفت: اینهم هدیه ی تولدت! ( که در زمستان است!) و گاهی در طول سال چند بار هدیه به مناسبت تولدمان میگرفتیم.

یا یکبارکه هدیه اش گران قیمت بود لیست کرد که این برای تولدت و سالگرد ازدواج و هدیه ی سال نو و .... :))

تابستان برایش کمی کرم  و سرم صورت و ... خریده بودم ، اصرار داشت که پولش را بگیرم چون به خیالش خیلی گران شده بود ...هرچه میگفتم تو سفارش ندادی و من خودم گرفتم، نمیشنید ...  با خودم گفتم اگر گیر داد میگم هدیه تولدت.

اوایل آذر پولشان را ریخت به حسابم.

 چهارم آذر تولدش بود ... گفتم بی خیال، به جایش باهم میرویم صبحانه میخوریم. برنامه صبحانه که به بهانه های الکی از سمت بابا وتو شد ... 

تنها هنرم این شد که بیایند خانه ی ما ، نهار دور هم باشیم و همانجا تولد کوچکی هم بگیریم ... بماند که مامان کلی غذا با خودش آورده بود و من از درون آتش فشان بودم که آخه چرا؟ تو که گفتی از خستگی حال نداری بیای بریم صبحانه و حالا از کله سحر شروع کردی به غذا پختن!

سر پس دادن پول از مامان حرصم گرفته بود و از سر لج دیگر کادو نگرفتم   ...  قندون برایش نقاشی کشید که گذاشتم کنار کادوی بابا و خواهر کوچیکه ... دلم دنبال بهانه بود 

پرتقالی میگفت: خدارو شکر مشکل مالی نداریم که انقده بهت برخورده! اما کره خر درونم به این چیزها کاری نداشت ... جفتک میانداخت  و داد میزد که مامان نمیخواد محبت های منو بپذیره یا اصلا کادوهای منو دوست نداره و هرچی که خواهر کوچیکه میخره رو دوست داره.

آخر شب پرتقالی گفت: میدونم کادو بهانه بود و ناراحتیت از کجاست ... به این فکر کن که امیدواریم تصمیم، تصمیم درستی است.

*

صبح روز بعد برایم یه گلدان و شکلات آمد با یک یادداشت: پرتقالی نوشته بود: همه چی درست میشه :*

و من حتی با همین نوشته ی آرام بخش هم زار زدم.

*

به خواهر کوچیکه گفتم به فکر ساختن سابقه سفرم ... اعصاب هم نداشتم.

کمی که حرف زدیم گفت: چرا اینطوری؟ لذتش رو ببر ... از برنامه ریزی برای سفر که دوست داری کیف کن.

و یهو به خودم آمدم ... راست میگفت! ...مثل سوپاپ زودپز عمل کرد و فشار از مغزم برداشته شد.

*

خواب خانم تاشکیران را دیدم ... مثل همیشه خوش پوش و آراسته ... 

*

نهار نخورده بودم، وقتی رسیدم خونه به قندون گفتم بیا باهم نیمرو درست کنیم ... و مراقب بودم خودش همه کارها را انجام دهد ... 

از اونجا که عاشق کله پاچه اس، نیمرو که درست شد گفت: از بس دست پختم خوشمزه اس مزه ی کله پاچه میده! :)))

*

نوشتن این پست خیلی طول کشید و نوشتنش همان زمانی بود که باید خودم را خالی میکردم ...  الان که منتشرش میکنم، گریه هایم را کرده ام و حالم خوب است ... خوب خوب که نه، ولی رو به رشدم :) و دائم یکی توی گوشم میگوید: آو آو ، آو  آو :)))

844. ده برش از زندگی

یکم:

مشاوره ای که میروم یه جور ترسناکی خوب است ... گرچه اکثرا تو کل دوره ی جلسه، اشکم دم مشکمه و فرت ، فرت دستمال کاغذی مصرف میکنم، اما  وقتایی که میرسم به جایی که میتونم بارهایی که روی دوشم سنگینی میکرده روبزارم زمین ،خیلی حس خوبی داره.

فرایند مشاوره هیجان مداره، درست وقتی که فکر میکردم همه چی آرومه دفتر خاطرات هجده تا بیست سالگی ام را دیدم و نمیتونم بگم که چقدر دلم برای آن دختر غمگین کباب بود ... همیشه تو ذهنم بود که خیلی مستقل بوده ام و از سمت خانواده اعتماد و آزادی های زیادی داشتم ، همین ... فقط همین قسمت قشنگش یادم مونده بود، وقتی نوشته هامو خوندم دیدم که من چقدر برای هر چیز کوچکی جنگیدم و اصلا" یادم رفته بود که چقدر برای چیزهای ساده بهم سخت میگرفتن،که مثلا" باید کفش تابستونی رو با جوراب میپوشیدم و دکمه های مانتوم همیشه بسته میبوده!  و الان فهمیدم لابد جور دیگری بلد نبودن .... 

جلسه مشاوره ام تا آنجا پیش رفت که بابای خیالی روی صندلی روبرو گفت: ببخشید بابا جان:)


 همیشه ی خدا گله ای که از خودم داشتم این بود که چرا انقدر ناخودآگاه با مامان تند حرف میزنم و بعدش مثل سگ پشیمون میشم ... الان میفهمم که انتظار داشتم رابطه دختر و مادری رو شکل میداد تا کنارش راحت بودم و حرفامو راحت ترمیگفتم و این خشم ناشی از عدم ابراز عصبانیتم بوده.

قسمت تراژدی ماجرا اینجاست که با تلاش درمانگرم بازهم نمیتوانستم به مامان خیالی ایراد بگیرم و گله کنم، چون: من خودم آینه ای از مامان بودم و اگه اونو مقصر میدونستم باید میپذیرفتم که منم مامان خوبی نیستم!

تک تک این چراغها وقتی داشتم تو مسیر مشاوره پیش میرفتم یکی یکی روشن شد ... 

کتاب صوتی مادری که نداشتم رو از طاقچه گوش دادم ...  هنوز تمام نشده ولی هم برای کسی که مادره ، مفید هست و هم برای کسی که تو مسیر زندگیش دنبال مامان دلخواهش بوده ... نمیتونم یکسره و مداوم گوش بدم چون فشار زیادی رو تحمل میکنم ... ریز ریز گوش میدمو اجازه میدم تو وجودم بشینه ... 

*

دوم:

برای قندون برنامه ریزی روزانه نوشتم که انقدر تا شب یلخی و بی برنامه مثل رادیو نگم بنویس و بخون  و اونم توجهی نکنه :))

در کمال تعجب خیلی هم استقبال کرد ... و بیشتر از اینکه زمان استراحت براش مهم باشه، تعداد کلمات استراحت در یک روز براش مهمه ... مثلا" پنج شنبه ها از ساعت 12 تا شب استراحته اما اینکه وسط هفته سه تا استراحت یک ساعته در روز داره براش جذاب تره :))

مابین این برنامه هم در راستای نوازش مادر غمگین درونم، باهمدیگه بازی دونفره یا نقاشی میکنیم، در حد یه بازی اونو یا تخته نرد، یا حتی تمرین حرکات رقص شافل از تو اینترنت :))

*

سوم:

به قندون یاد دادم که وقتی کسی غذایی درست میکنه یا میخوره، در مورد شکل، بو یا مدل سرو اون غذا  اگر تشکر نمیکنه، نباید حرف بدی بزنه ... براش توضیح دادم که ممکنه تو دوست نداشته باشی ولی اون آدم برای غذا زحمت کشیده و داره اون غذارو میخوره و وقتی تو در مورد غذاش حرف بدی میزنی ناراحت میشه ... 

دیروز نهار از بیرون سفارش دادم ... بوی غذام انگار انقدر برای دوتا از همکارانم غیر قابل تحمل و بد بود که با واکنش سریع بازکردن  پنجره ها و حرف هایشان، غذا سنگ شد تو گلویم ... خورده و نخورده جمعش کردم .

یک روز گذشته و هنوز غمش از دلم بیرون نرفته ... 

باخودم فکر میکنم اصلا" غذای من خیلی هم گند و مزخرف، این رفتار اغراق آمیز از یه آدم بالغ که هر روز چشم تو چشم هم نشستیم میتونست کمی بهتر باشد.

*

چهارم:

شادی هم آمد ایران و رفت ... همینکه مابین همه شلوغی ها چند روزی وقت خالی شد تا باهم گپ بزنیم خیلی خوب بود ... 

یه شب رفتیم اکباتان و از بس گربه از سر و روی رستوران بالا میرفت حالت پنیک بهم دست داده بود ... 

فردای آن روز دیدم قسمتی از بدنم جوری قرمز و ملتهب شده که انگار دوباره زونا گرفته ام ...

تو اتاق با نگرانی گفتم، امیدوارم زونا نباشه ولی خیلی دردناکه.

مدافع حقوق گربه ها در اتاق با زهرخند رفت پیش  بچه ها و گفت: آه گربه ها گرفتتش!!! 

نمیفهمم چطور کسی میتواند انقدر ادعای مهربانی داشته باشد و بعد هرروز دعا کند نسل انسانها منقرض شود تا گربه ها زندگی راحتی داشته باشند!!! اصلا مگه خودش و خانواده اش جزو انسانها نیستند؟؟

خداروشکر زونا نبود و بعد چند روز خوب شد.

*

پنجم:

هی میخواهم بارهای روی دوشم را زمین بزارم ، ببخشم و با خودم کینه حمل نکنم ... گاهی نمیشود که نمیشود!

*

ششم:

بالاخره بعد از تحقیق و تلاش بی پایان، تو آزمایش اخیرم هم کلسترولم 30 واحد اومد پایین ، هم انسولین و هم مقاومت انسولینم از 2.5 رسید به 1.5! بسی خوشحالم.

رفته بودم پیش دکتر آنکولوژم از عدد هایی که کنار آزمایشم نوشته بودم گفت: میبینم که خیمه زدی رو آزمایش ها ... براش توضیح دادم چکار کردم و به پیگیری و تلاشم لبخند قشنگی زد :)

وقت معاینه گفت: آفرین که ورزش میکنی، نمیدونم بخاطر لاغر بودنم گفت، یا بعد سه ماه ورزش،عضله هام زده بیرون :))) ایشالا که دومیه!

گزارش پوکی استخوانم رو نشون دادم و پرسیدم  چرا روماتولوژم تو این سه سال به جای  کلسیم و ویتامین دی، یکبار منیزیومم رو چک نکرد؟ گفت: چی بگم والا ... بعضیا در گذر زمان توجهشون کم میشه.

*

هفتم:

 داماد اصغر  برای ماراتن رفته سفر، قندون از فرایند مسابقه سوال میپرسه، که چقدر باید بدوئی؟ میگه 42 کیلومتر، میگه دایی تو 43 کیلومتر بدووو! 

بعد میره سراغ دغل بازی که از کوچه های میانبر برو اول شی :)) 

دایی میگه: نمیشه بهمون یه چیپ میدن که معلوم میشه از کجاها رفتیم، جواب میده: اونو بچسبون به لباس یکی دیگه بزار اون بدوئه :))

آخرشم میگه:دایی اگه  اول نشدی برنگرد!

شب که عکس مدالشو برامون فرستاد براش پیام فرستاده که : آفرین دلاور ، بزن دست قشنگه روووو !

*

هشتم:

 کافیه کنارش بشینم و گوشی دستم باشه ...  این بچه از فوضولی هم که شده، تندخوانی رو یاد میگیره :))

*

نهم:

یه روز جمعه از خواب بیدار شدم و در حالیکه داشتم فکر میکردم برای امروز چه کاری دارم تا برنامه ریزی کنم،  در کمال تعجب هیچ پرونده ی بازی تو ذهنم نبود! ...  انگار هیچ کار نیمه تموم و برنامه ی پیش رویی نداشتم ...  و همین نداشتن استرس، در عین حال که حسی غیر قابل وصف داشت، برام عجیب و ترسناک بود! تجربه  اون حس رهایی بقدری شیرین بودو دلچسب بود که هرگز یادم نمیره ... انگار وسط بهشت بودم! و چرا تاقبل از این ، این حس تجربه نکرده بودم؟!

*

دهم :

نمونه های جمله سازی قندون:

بدانم: تا بدانم چی بنویسم؟

فردا: با فردا چی بنویسم؟

دلیل:دلیل اینکه با دلیل چیز بنویسیم را نمیدانم چیست.

خطرناک: رایان جانی خطرناک و اعصاب خورد هست. * بهش میگم مامان تو دوست داری یکی اینو درمورد تو بنویسه؟ میگه راست میگم ناظم همیشه میگه مواظب باشین رایان خطرناکه!

کثیف: سوسک، کثیف ، افتضاه! و آشغال هست.

میکروب: میکروب ها الاغ یا خر هستند.

یعنی با خوندن دو جمله آخر، معلمش فکر میکنه ما هرروز به روش چاله میدونی باهم حرف میزنیم و فحش از دهنمون نمیافته!

843.هر آدمی رویای یه نفر دیگه رو زندگی میکنه

رفته بودم دیدن یه آدمی که بنظرم واقعا موفق هست و حداقل در اطراف من کسی به متمولی اون آدم ،نیست. 

یه فرد فوق العاده پر انرژی ، مثبت،  با روابط عمومی بالا... با انرژی بالا و صورت همیشه خندان.

کمی گپ زدیم ...


درحالیکه ناخودآگاه  دغدغه های فکری خودمو با اون مقایسه میکردم و فکر میکردم این آدم خیلی خوشبخته و هیچ دلیلی برای شاد نبودن تو زندگیش نیست، گفت ببین من الان هرآنچه که باید داشته باشم رو دارم،  اما به تو میگم که  اصلا خوشحال نیستم ...  درگیر روزمرگی ام! 

اوضاع مالیم خوبه ولی بواسطه همین شرکت با یه سری آدمها بالاجبار در ارتباطم که هیچ وجه مشترکی باهاشون ندارم و حالمم ازشون بهم میخوره ولی چاره ای نیست و این یعنی از بیشترین ساعات معاشرتی که بواسطه کارم دارم، لذتی نمی برم.

الان حسرت اینو دارم که وقتی مامان مریض بود شاید باید میبردمش بیمارستان های خارج از کشور که شاید دو سه سال بیشتر زنده می بود و من کم کاری کردم. (درحالیکه میدونستم بهترین پزشکان کشور رو شخصا" آورده بود بالا سر مادرش و کل بخش بیمارستان دور مادرش میگشتند)


حرف از بچه هامون شد، تعریف کرد: 

برای دیدن فلان آدم کله گنده پام روی گاز بود و رسیدم به پشت چراغ قرمزی که خیلی طولانی بود، همینطور که داشتم حرص میخوردم و چشمم به چراغ بود یه خانواده ی سه نفره با ظاهری خیلی ساده که یه سبد پلاستیکی پیک نیکی دستشون بود، سلانه سلانه  از خط عابر جلوی ماشین،  رد شدند، بچه ی خانواده  یهو ایستاد و با دست ماشین منو نشون داد و گفت بابا بنز .. بنز ...  سه تایی ماشین منو نگاه کردند، بچه از باباش پرسید ماهم یه روز بنز میخریم؟ باباشم سری تکون داد و گفت: آره بابا میخریم .و رفتند ... 


 اونا که از جلوی من رد شدند به این فکر میکردم که من هیچ وقت با زن و بچه ام، پیک نیک نرفتم ... با بچه ام پارک نرفتم و بدمینتون بازی نکردم .... همین تفریح به ظاهر ساده و ارزون تو بدو بدوهای زندگیم گم شده.

842.سفر تابستانی قندون در خانه ی پدری

قندون موند خونه ی مامان پرتقالی و ما برگشتیم تهران ... یه حال کصافتی داشتیم ... ماشین ساکت بود و هر دو بی اختیار برمیگشتیم که مطمئن شیم قندون کمربندش رو درست بسته باشه و میدیدیم خبری از بچه نیست... با اینکه نیازی نبود یواشکی چیپس و پفک بخوریم ولی بهمون خیلی مزه نمیداد.

روزهای بدون قندون با استراحت مطلق به همراه دلتنگی گذشت.

رسیدیم تهران و هر روز جلوه های ویژه ای از قندون به سمع و نظرمون میرسید !

پسرعمه ی قندون، محبت کرد  قندونو برد آرایشگاه خودش تا موهاشو برای اول مهر شیکان پیکان کنه، بعد ورپریده جلوی همه گفته: من پول نمیدماااا، بابام ازتون طلب داره ... 

چشمامون گرد شده بود چون قندون هنوز با ارزش پول آشنایی نداره و حتی عیدی هایی که بهش میدادن رو میزاشت روی میز و میرفت دنبال بازی!

قضیه از این قرار بود که پرتقالی یه پولی رو اشتباهی زده بود به حساب خواهرزاده اش و منتظر بود اونو پس بده، اونم اصلا" متوجه واریزی نشده بوده  و پرتقالی با خنده بهش میگفت مگه یه قرون دوزاره که اومده به حسابت و نفهمیدی؟ اونم میگفت تراکنش مالی حسابم بالاست و به چشمم نیومده بود و کلی خندیدیم ... و قندونم که حین بازی گوشش وسط ما بوده اینو شنیده !

شب رفته بود خونه ی عمه اش و گفته بود من اینجا موندم تا پول بابامو پس بگیرم ! 

زنگ زده بودیم حالشو بپرسیم عمه اش میگفت: شرخر فرستادین برامون؟؟ :)))

*

بعد بهشون گفته بود هی زنگ نزنید به مامانم اینا، اینطوری دلشون برام تنگ میشه!!!

*

 دیگه گفتن نداره که چه عشقی کرده بود اونجا ... کنار دیانا و ماهک حسابی آتیش میسوزوندن و هر روز هم یه برنامه تفریحی داشتن ... و امان از مامان بزرگ و بابا بزرگها که دلشون نمیاد به نوه "نه" بگن!

در پاسخ به دعوت عموش که گفته بود بیا خونمون، گفته بود اختیار من روزها دست خودم نیست، هی میان منو میبرن اینطرف و اون طرف ولی برای شبا میتونم بهتون قول بدم :))

*

آقا ما هی منتظر موندیم برای تعطیلات آخر هفته یکی بیاد تهران و بچه ی مارو هم بیاره، ولی همه سفت نشسته بودن سرجاشون، این شد که یهو وسط تمیزکاری خونه پرتقالی گفت اگه میای باهم بریم، اگه نه من با اتوبوس همین الان میرم دنبال قندون! زیر یک ساعت حاضر شدیم و رفتیم دنبال بچه.

وقتی رسیدیم گفتم الان از شدت دلتنگی از کنارمون تکون نمیخوره!  تا پریدم سمتش و تو بغلم فشارش دادم به جای سلام و منم دلم تنگ شده بود گفت: مامان یه شب دیگه هم میمونماااا ... بدجور ضایع شدم!

تجربه خیلی خوبی برای قندون بود، کلی کیف کرده بود و حسابی حس استقلال و بزرگ شدن بهش دست داده بود.

*

آها ... یه روز هم که کسی خونه نبود، با مامان پرتقالی حرف زدم ... بهش گفتم وقتی اون اتفاق افتاد من از شما انتظار داشتم فضا رو آروم کنید، و وقتی بی دلیل باهام پرخاش میشه، پشتم باشین و به پرتقالی تذکر بدین ولی این کار انجام نشد و مجبور شدم خودم وارد عمل شم ... ضمن اینکه وقتی برگشتیم تهران هم اصلا به روی خودتون نیاوردین و باهام تماس نگرفتین ... اینا رو بهتون میگم چون برای محکم کردن این ارتباطات و خوب موندن روابطمون ده سال سرمایه گذاری کردم و الان حس میکنم نتیجه ای که باید میگرفتم رو نگرفتم و نمیخوام که روابطمون خراب شه.

مامان پرتقالی هم از خجالتش زد به صحرای کربلا و گفت دست خودم نیست و من خیلی زود استرسی میشم و همه باهام دعوا کردن که من باعث اون استرس شدم و ... اصلا از اون روز من از خونه درنیومدم و دلم نمیخواد جایی برم که دوباره اتفاق بدی بیافته و ...  

منم آگاهانه سکوت کردم  و در جواب صحرای کربلا حرفی نزدم.

خلاصه یه مکالمه مفیدو موثر داشتم و حالم بهتر شد. 

مشاورم میگفت: یکی از دلایلی که آدما  تو مذاکرات میزنن به صحرای کربلا ، شرم هست.

*

پ ن. معلم قندون بهش گفته بهترین خاطره تابستونتون رو بنویسید و نقاشی بکشید: 

یه نصفه خط نوشته : یک هفته رفتم .... .

برای نقاشی هم دوتا خونه دو طرف کاغذ کشیده وسطشم جاده کشیده که یعنی از خونه خودمون رفتم خونه مادر بزرگم :))