ساقی گاهی می نویسد

ساقی گاهی می نویسد

یادداشت های نویسنده شبانگاهی و محقق روزانگاهی.
ساقی گاهی می نویسد

ساقی گاهی می نویسد

یادداشت های نویسنده شبانگاهی و محقق روزانگاهی.

ای کاش آدمی، آرشیوش را، هم‌چون بنفشه‌ها...

خب... با اکثریت آرا قرار شد که کوچ کنیم بریم وردپرس. :)

این آدرس جدیده:

saaghism.wordpress.com
(فقط ساقیسمش یه a بیشتر داره!)
یه حسنی که داره اینه که خبرنامه ایمیلی داره. میتونید عضوش بشید و پست های جدید واستون ایمیل شه. :)

اگه سختتون بود هم ممنونم که تا حالا نوشته های منو خوندید. وبلاگ نویسی رو دقیقا بخاطر جنس این دوستی هاست که دوست دارم. دوستهایی که نمیشناسنت ولی خیلی خوب میشناسنت. 

کوچ کنیم؟

تصمیم گرفتم از  بلاگ اسکای  مهاجرت  کنم به وردپرس! به چند دلیل:
1. نا امنه. کامنت  ها رو سانسور میکنه! بازدید های مشکوک فله ای میشه گاهی. ماه  قبل تو یه روز  تمام پست هام 200 تا بازدید بیشتر خورد. 
2. اخیرا چند بار سایتش از دسترس خارج شده. نمیخوام یهو بیخبر وبلاگمو  از دست بدم.
3. امکانات خوبی نداره. عکس و ویدیو و ... آپلود کردن و ... خیلی سخته توش.

تنها حسنی که نسبت به وردپرس داره اینه که فیلتر نیست. بعد فیلتر شدن تلگرام هم که همه فیلتر  شکن  دار شدن! 
نظرتون چیه؟ خیلی سختتون میشه اگه  وردپرس باشم؟
عجالتا وبلاگ جدید و اینجا پیدا کنید.

پس از باران

دیشب دو ساعت زیر بارون قدم زدم. خوشحال بودم که هوا انقدر خنک شده بتونم هودی بپوشم. نون خریدم و یه برگر مکدونالد و زیر بارون گاز زدم تا خونه.

استادم رفته سفر و آخر هفته ددلاین یه کنفرانسیه که قراره مقاله ارسال کنیم بهش. نویسنده اول منم و هفت نفر دیگه هم اسمشون رو مقاله ست. هنوز کسی دو بخش آخر مقاله رو حتی یک بار هم مرور نکرده و نگرانم.

از هفت صبح بیدار بودم ولی از تخت بیرون نمیومدم. چه میدونم، شاید از استرس.

پاشدم مافین موز و بلوبری درست کردم و قهوه دم کردم. قهوه جوشم داره قلقل میکنه و مافین های آبی خوشگلم بوشون داره بلند میشه کم کم. :)

بریم که روزمونو شروع کنیم....

پ.ن.1: دستور پختش.
پ.ن.2: عکسم گرفتم واستون!

گوجه های ترش خوشرنگم

حال من خیلی با آب و هوا متغیره و امروز احتمالا خنک ترین روز این تابستون باشه. 

این عصرونه با دوغ موسیر دار ساقی پز خیلی چسبید! 

سیلِ کراش آمد و ساقی ببرد!

از خلال نوشته های آدم ها خیلی میشه به دنیاشون پی برد. برای همینه که شبکه هایی مثل اینستاگرام و خیلی دوست ندارم. اکانت های محبوبم تو اینستاگرام بیشتر وبلاگ نویسی میکنن تا اینکه کپشن عکس بذارن. من به کلمه عادت دارم و  کاملا با a picture is worth a thousand words مخالفم. تصور کن هزار کلمه خیلیه! تصور کن برای القای یه حس یه عکس به کسی نشون بدی یا اینکه  با هزار تا کلمه تو زبون های مختلف توصیفش کنی. من فک میکنم یه نویسنده متوسط یه عکاس متوسط و تو این بازی به راحتی شکست میده.

*

امروز صبحم زیر پتو به زیر و رو کردن یکی از اکانت های اینستاگرام گذشت. اکانت یه مرد جهانگرده که تنهایی سفر میره. با خوندن قصه هایی که زیر عکسهاش نوشته شیفته شخصیتش شدم.
خیلی دنیا رو خوب میبینه. تو سفرهاش میره جاهای محروم و سر سفره های ساده میشینه. یا آدمهایی که زبونشون و بلد نیست ساعت ها هم صحبت میشه. به قصه های همه گوش میکنه و بهترین چیزها رو در موردشون ثبت میکنه. به شدت فارغ از قضاوته. با حیوونا خیلی مهربونه...
حتی اگه همه چیزهایی که نوشته تظاهر باشه و در واقع انقدر آدم خوبی نباشه (که فکر میکنم هست)، توصیفش از دنیا نشون میده که چه درک عمیقی از صلح و زندگی داره. نمیشه تظاهر کنی با بچه ها مهربونی بدون اینکه به ذهنت رسیده باشه تو فلان موقعیت چطور میشه با یه بچه مهربانانه و بزرگوارانه برخورد کرد.
با تمام سخت جونی و تاف بودنش معلومه که با احساساتش خیلی در ارتباطه. تصویری که ازش تو ذهنم ساخته شده مرد ایده آلمه. یه مرد واقعی که میشه بهش تکیه کرد در کنارش بودن میتونه تبدیلت کنه به یه آدم آروم تر و بهتر. (مع الاسف که منو نمیشناسه! ) امیدوارم یه روزی با مردی باشم که شبیه این آدمه.

از اون آدم هاییه که وقتی نمیدونی چه واکنشی باید نشون بدی باید فکر کنی اگه فلانی بود چیکار  میکرد!
ظاهر خیلی متوسطی داره. برام جالب بود که توی یه ساعتی که سفرنامه هاشو خوندم انقدر ازش خوشم اومد.
یاد این شعر منزوی افتادم:
آنگونه  مست بودم 
در ملتقای الکل و دود 

که از تمام دنیا تنها دلم هوای تو را کرده بود

میگفتم این عجیب  است!

اینقدر ناگهانی دل بستن

از من که بی تعارف
دیری ست زین خیل ورشکسته کسی را
در خورد دل نهادن

پیدا نکرده ام...

پ.ن: قالب وبلاگ و میخوام عوض کنم. باگ داره. سرخود فاصله ها و اندازه فونت هامو عوض میکنه.  :/

ای همه گلهای از سرما کبود

با این آهنگ انقدر داره بهم خوش میگذره که هیچ تمرکزی روی مقاله ای که داره مینویسم ندارم. اون  تنبکی که داره میزنه تمام عضلات صورتمو کنترل میکنه و  به نوسانم درآورده. خلاصه یه نمای  بی جنبه خوبی بهم داده سر کار. الحمدلالله میزم رو به دیواره قیافه بی جنبه اخمالو غرق در لذت موسیقی مو ملت نمیبینن.

مشکلات یک جهان سومی در جهان اول

میخوام یه مانیتور بگیرم برای روزهایی که توی خونه کار میکنم. نصفم میخواد یه مانیتور پت و پهنِ مقعرِ سریعِ 4k ِ خفن داشته باشه. نصف دیگه م  میخواد پول خرج نکنه.

بعد اون نصف دومیه مثلا میره صفحه نتایج بست بای و بر اساس قیمت پایین به بالا مرتب میکنه، نصف اولیه زارت میره صفحه دهم. :)

خلاصه در اندرون من خسته دل ندانم کیست...تولدمم نزدیک  نیست درخواست گلریزون کنم. 

اگر مانیتور کیک اسِ خفن  تو پر و بالتون خاک میخورد خواستید به یک محقق جوان که در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود اهدا کنید بگید کدپستی بدم. ^_^

قلب از چشمام زد بیرون

اومدم یه دو دقه بستایمتون برم.

دو کلمه گفتم همخونه م زده قوریم شکسته، یکی گفت برو ویدیو بندزنی ببین، یکی آدرس سایت داد، یکی هم دردی کرد، یکی همخونه مو فحشش داد. 

خیلی خوبین شما. بمونین برام. 

مامانم خریده بود

یه کتری قوری ست گلدار با گلهای ریز بنفش از ایران آورده بودم دو سال پیش. مامان مهربونم برام خریده بود.

 چند روز پیش همخونه ای قوری خوشگلمو انداخت شکست. :(

تنها فروشگاه ایرانی شهر قوری نداشت. اگه هم بعدا بیاره که معلوم نیست کیه حتما زشته و ستش نیست. تازه شاید اندازه هم نباشه. شاید خیلی کلفت باشه و چایی توش دم نکشه. یا روی قوریم  لق وایسه.

چند روزه چایی نخوردم. ناراحتم. :( نه، واقعا. :(

:(

بریم بشینیم ته لیوان قهوه مون سردرد بگیریم

هنوز اولین ساعات صبحه و امروز آلردی روز خوبی نیست. :)


پ.ن: خواننده های خوشگل خاموشم، وقتی که از طریق تماس با من پیغام میذارید هیچ راهی ندارم که بهتون جواب بدم. ماچ بهتون. 

تکرار غریبانه روزهایم وقتی روشنی چشم ها...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ساقی 5 ساله از جحیم

هوا شکنجه گرانه گرمه. من در مقابل سرما طاقت خیلی بالایی دارم، ولی گرما رو اصلا نمیتونم تحمل کنم. احساس میکنم خون زیر پوستم داره میجوشه. صورتم صورتی شده و چشمم میخواد از حدقه دربیاد. لعنت به این تابستون. کاش همیشه پاییز و زمستون بود. مثلا کاناداست  اینجا، قرار نبود انقدر گرممون بشه. آی هونت سایند آپ فور دیس شیت.

درجه کولر آزمایشگاه رو 22 بود. دمای اتاق و 22.2 نشون میداد. گذاشتمش رو 21. چند دقیقه بعد محقق ویزیتور مکزیکی که فقط این تابستون و اینجاست و با یه لا تاپ نازک نشسته بود پشت میزش گفت سردش شد. رفتم دیدم 22.1 درجه شده دمای اتاق. قدرت خدا یک دهم درجه رو حس کرد و سردش  شد.


پ.ن: تو سرما همیشه میشه لباس بیشتر پوشید. کسی که به گرما حساسه از یه جایی به بعد  هیچ گهی نمیتونه بخوره. مهربون باشید. 

پ.ن 2: جحیم اسم یکی از طبقات جهنمه که یکم دیگه دماش افزایش پیدا کنه میشه گفت تقریبا به اندازه شهر ما گرمه.

پیتزا بامبر

*قدر این پست و بدونید. با وضعیت بسیار مشقت باری دارم تایپش میکنم. روی تخت بسیار  ارتجاعی م (با تشکی به ارتفاع حداقل سی سانت) نشستم و بین من و لپتاپ یه بشقاب نون پنیر گردو و یه لیوان چای شیرین هست. نه تنها خیمه زدم روی صبحونه م که دستم برسه به کیبورد، بلکه با هر  تکون کوچولو هجوم میبرم که لیوان و بگیرم نریزه گند بزنه به زار و زندگیم. 

آپدیت: چایی نریخت ولی تختم پر خرده نون شد و تعادل  پنیر و نون بهم خورد. لقمه آخرم خرده نانی بود مستغرق در آغوش پنیر.

*

یه چند روز پیش یه مستند دیدم تو نتفلیکس. خیلی خوب ساخته شده بود. موضوع هم  خیلی برام جذاب بود. همش دلم میخواد در موردش حرف بزنم!

اسم مستند the evil genius بود. روایت داستان واقعی  یه دزدی مسلحانه از یه بانکی تو پنسیلوانیا بود. اینطوری که سال 2003  توی یه شهر کوچیک به اسم ایری (Erie) یه پیرمردی عصا به دست وارد بانک میشه. تنش یه تی شرتی بوده که روش با ماژیک نوشته بودن GUESS و زیر تی شرت انگار چیزی شبیه یه کوله پشتی کوچیک رو سینه ش بوده.

آقاهه میره کنار دکه و یه سری کاغذ آ چهار با کلی نوشته تحویل مسئول دکه میده. طبق توضیحات روی کاغذ، پیرمرده گروگانه و یه بمب ساعتی به گردنش وصله. وظیفه داشته بره 250 هزار دلار پول از اون بانک بگیره و بعد بره تو سطح شهر تو یه سری نقطه مشخص دنبال یه چند تا راهنمایی و جواب برای معماهای روی کاغذ بگرده تا کلید بمب و پیدا کنه و از گردنش بازش کنه.

بانک بهش 8 هزار و خرده ای دلار پول میده و پیرمرد میره بیرون سوار ماشینش میشه و هنوز دور نشده بوده که پلیس دستگیرش میکنه.تی شرتشو درمیارن و میبینن هولی شت واقعا بمب بهش وصله! یه جعبه آهنی شامل بمب و تایمر و غیره با یه چیزی شبیه دستبند از گردنش آویزونه و نمیشه هم بازش کرد.

به پلیس هم  همون  داستان و  میگه. میگه مسئول دلیوری پیتزاست  و از یه نقطه دور دست تو شهر بهش زنگ زدن پیتزا ببره. وقتی رسیده چند تا سیاهپوست ریختن سرش و این بمب و بهش وصل کردن و فرستادنش بره بانک بزنه.

مطمئن نیستن که باورش کنن یا نه. اتوبان و میبندن که اگر واقعا بمب  باشه مردم آسیب نبینن. به گروه خنثی بمب زنگ میزنن ولی چون ترافیک ایجاد شده بوده خیلی طول میکشیده که برسن. همینطوری که محاصره ش کردن و از دور سمتش اسلحه گرفتن و کاری نمیکنن، پیرمرده هی سعی میکنه راضیشون کنه که دستبندشو باز کنن یا یه کاری براش بکنن و همش با خونسردی میگه "باور کنین دروغ نمیگم الان منفجر  میشه". جعبه روی سینه ش  شروع میکنه به بوق زدن. پیرمرده که تمام این مدت خونسرد بوده هول میشه و دست و پا میزنه و چند ثانیه بعد.. بوم! بمب روی سینه ش میترکه!

همه اینها توی ده دقیقه اول مستند اتفاق میفته و میخکوبتون میکنه. بعد چهار قسمت (مجموعا فک میکنم کمتر از چهار ساعت) ابعاد مختلف داستان و تحقیقات پلیس و اف بی آی و غیره رو بررسی میکنه.

این یکی از عجیب ترین پرونده های دزدی از بانک اف بی آی محسوب میشه. از همون موقعی که این اتفاق افتاده سوال های مهمی در مورد کیس مطرح میشه، مثل اینکه این آقای پیتزا دلیوری چقدر توی جرم دخیل بوده. دلایل متضادی برای دخیل بودن یا نبودنش پیدا میکنن. مثلا اینکه مشخص میشه اون عصای دستش در واقع اسلحه بوده. یا اینکه خونسردی بیش از حدش قبل از شنیدن صدای بوق بمب خیلی عجیب بوده برای خیلیا، درحدی که توی بانک در حالی که دارن پولشو آماده میکنن دستشو دراز میکنه یه آب نبات برمیداره میخوره. از طرفی میرن جایی که پیتزا رو برده رو پیدا میکنن از رد پا ها مشخص میشه درگیری اتفاق افتاده واقعا. و با توجه به موقعیت بانک، میتونسته با 25 دقیقه رانندگی فرار کنه و به یکی از دو تا ایالت مجاور برسه، داخل شهر دور زدن  و دنبال جواب یه معما گشتن اصلا منطقی نبوده.از همه مهمتر اینکه بمب واقعا روی قفسه سینه ش منفجر شده و کشته شده! کدوم دزد عاقلی این کار و با خودش میکنه.

نمیخوام کل پرونده رو اینجا تعریف کنم. ولی حدس زده میشه یه خانمی طراح این جنایت بوده که  شخصیت خیلی جالبی داره. با وجود اعتراف هم دستهاش، خودش تا پارسال که مرد هیچوقت اعتراف نکرده. به شدت باهوش و درس خونده ست و بیماری دوقطبی داره. قدرت بیان خیلی بالایی داره و به شدت manipulator ه. تو  جوونی خیلی زیبا و هنرمند بوده  و براش سر و دست میکشستن.

متهم به قتل دو نفر از دوست پسر های سابقشه و تقریبا تمام مردهای توی زندگیش به طریقی تو جوونی با یه تصادف(!) مرده ن یا کشته شدن، غیر از یه نفر! این یه نفر رابطه عاطفی خیلی عجیبی باهاش داره. مرد خیلی باهوشیه، ولی زندگیش طوریه که انگار این زن به تمام وجودش رسوخ کرده. توی این جرم شریکش شده و آخر سر هم به نوعی باعث لو رفتنشون میشه.

یه قسمت هایی از مستند خیلی برام جالب بود. مثلا اینکه خونه این زن و نشون میداد و میگفت تمام خونه ش پره از حیوون های عروسکی و کارتونی بچگونه. کلکسیونشونو داره. به نظرم کریپی اومد. پیرزن دوقطبی آدم کشی که ابروهاشو با تیغ میتراشه خونه ش پر عروسک بچگونه ست! بعد با خودم  فک کردم، اگه این همه جزئیات و نمیدونستم چی؟ پیرزنی که کلکسیون اسباب بازی بچگونه داره. خیلی هم بد نیست، نه؟ یکم هم گوگولیه حتی.

یه چیز دیگه هم که توجهمو جلب کرد این بود که حتی وقتی همه از این پرونده دست برداشتن و متهم ها بعد از سالها متهم شدن، مستند ساز همچنان به داده جمع کردنش ادامه داده، به این زن توی زندان مرتب زنگ میزده و باهاش مکاتبه میکرده. همچنان سعی میکرده با افراد  مختلفی مصاحبه کنه. یه محقق واقعی باید انقدر غرق  تو داده هاش باشه! نه مثل من که پنج ماهه به ویدیوهای آزمایشم دست نزدم. 

اگه تونستید ببینیدش. اگه نه میتونید pizza bomber و سرچ کنید و تریلر مستند و چند تا از ویدیوها و ویکی پدیا شو ببینید. 

وبلاگ نویس یک کارفرمای نامرئی است که مورد ضرب و شتم سایبری قرار گرفته است

آدم خوبی بودن حقیقتا  وقت زیادی میگیره از آدم. اسهول بودن خیلی راحت تر و کم هزینه تره. کاش  یه دکمه  ای چیزی داشت یه وقتایی خاموشش میکردیم مثلا.

آمازون سیستمی داره به اسم مکنیکال تُرک. میشه توش یه کاری رو به کارهای خیلی کوچیک تقسیم کرد (میکروتسک) و به یه تعداد زیادی که اونجا مشغول کارن تخصیصشون داد و به هر کدوم یه حقوق جزئی پرداخت کرد. مثلا کار 2 دقیقه ای برای 10 سنت. 

اگر کارفرما کارِ کارگری رو تایید نکنه بهش پولی پرداخت نمیشه و امتیازش میاد پایین. با امتیاز پایین هم ممکنه کارهای پردرآمد و نتونه انتخاب کنه. 

پارسال  سر یه کلاسی کلی  در  مورد اینکه چقدر با کارگرها ناجوانمردانه رفتار میشه و اینکه اتحادیه ای ندارن و بعضی کارفرما ها بی اخلاقی  میکنن و حقشون و میخورن مقاله خوندیم و بحث  کردیم. مثلا اینکه بدون توضیح کار یه عده ای رو رد میکنن و ایمیلهاشون و جواب نمیدن و اونا هم دستشون به جایی  نمیرسه.

 تصمیم گرفته بودم که اگر روزی خواستم توی این سیستم کار کنم نهایت سعیمو بکنم که آدم خوبی باشم.

دیروز  یه تستی مربوط به  یکی از پروژه هام برای  200 نفر تعریف کردم. مرسومه که یک یا دو تا سوال هم توی پرسش نامه میذارن برای اینکه مطمئن بشن کسی که پرش کرده واقعا حواسش بوده به کار و الکی پرش نکرده. من هم دو تا سوال با همین منظور گذاشته بودم که اگه  کسی ویدیوها رو نگاه میکرد حتما میتونست راحت جواب بده.

سرتون و درد نیارم  مجبور شدم تقریبا نصف اساینمنت ها رو رد کنم بخاطر همین سوال ها. برای همشون توضیح دادم که چرا رد شدن و ازشون خواستم که اگه فک میکنن بی انصافانه بوده، توجیهی دارن یا سوالی براشون پیش اومده حتما بهم ایمیل بزنن. 

و حدس بزنید چی شد. تا این لحظه که کمتر از  24 ساعت ازش گذشته صد و هفتاد و یکی ایمیل و با حوصله و ادب جواب دادم. یکی یکی آی دی هاشون و چک کردم و توضیح دادم چی رو اشتباه کردن. بعضیا از مرگ اعضای خونواده و نیاز  مالی و بی خانمان بودنشون و سن و سالشون و  غیره و ذلک نوشتن و من و مقصر دونستن یا سعی کردن بهم عذاب وجدان بدن. بعضی ها خشن برخورد کردن و خیلی نزدیک به فحاشی شدن. بعضی ها از واژه هایی مثل التماس میکنم استفاده کردن و واقعا بخاطرشون عذاب  وجدان گرفتم. در نهایت هم ایمیلی دریافت کردم که نوشته بود از ریویوهام معلومه  چه طور آدمی هستم. ریویوهای  قرمز و یک ستاره ای مو دیدم که  نوشته بودن مشخصه بی دلیل همه رو رد کردم و میخوام فقط کار مجانی بگیرم!!

جالبه که تا حالا بیشتر از 14 ساعت روی اینها وقت گذاشتم و پولی که ساعتی باید دریافت  کنم برای تحقیقم ضرب در این همه کار روز تعطیل و خارج از ساعت کار از  همه پولی که به اینها پرداخت کردم بیشتره.

خلاصه اینکه آدم خوب و مسئولیت پذیری بودن انقد هم راحت نیست. وقتت تلف میشه، متهم میشی، حس بدی پیدا میکنی و واقعا کاری از دستت برنمیاد. اسهول بودن خیلی راحت تره.

عنوان  یکی از مقالاتی که مسائل اخلاقی مکنیکال ترک و بررسی کرده بود "گسیختن نامرئی بودن کارگران در مکنیکال ترک" بود. شاید با استاد اون ترم صحبت کنم و یه مقاله هم در مورد نامرئی بودن کرفرما هم بنویسیم. تجربه عجیب و پراسترسی بود.

شلخته ببافید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید

صبح حالم خوش نبود. دیر بیدار شدم، زیر چشمم باد کرده بود و بی حال بودم. 
تصمیم گرفتم امروز نرم سر کار - screw it. 

برای خودم بابل بث درست کردم و یه  حموم طولانی رفتم. در اومدم موهامو از دور و برش کج و کوله بافتم. گیس پشت سرم مثل همیشه چاق و یه وری شد! :)

دامن گل  گلی کوتاه تو خونه که مامانم برام دوخته بود و هیچوقت نپوشیده بودم و تنم کردم و کانتری میوزیک شاد و پرسر و صدا گذاشتم. گِس وات! حالم از متوسط حال هام بهتره الان. :) قرتو کمرم فراوونه!

ادامه مطلب ...

روز بوهای خوب و همه رنگ های رژ لب

دیروز روز بوهای خوب بود. از خونه که دراومدم تو خیابون بوی گوسفند میومد! مثل بوی نوستالژی خیابون نزدیک حسینیه تو عاشورا! خیلی وقت بود همچین بویی به بینیم نخورده بود، آخرشم نفهمیدم از کجا میاد.

یکم که جلوتر رفتم افتادم پشت یکی از این تراک هایی که خطهای خیابون و رنگ میکنه. بوی رنگ تازه! 

تو میسر خاکی نزدیک پارکینگ بودم  که نم نم بارون گرفت. بوی خاک تر!

بعد از اینکه دوچرخه مو پارک کردم هم از  کنار گل های  یاس صورتی بنفش دانشگاه رد شدم.  

در آسانسور باز نشده  از بوی قهوه وانیلی فهمیدم که یکی قبل من رسیده آزمایشگاه و قهوه صبحمون و دم کرده. 

*
پریروز تو بوک استور دانشگاه یه رژ لب گرفتم. انقدر سبک و موندگار بود که دیروز رفتم همه ی رنگ های دیگه شو گرفتم. الان صدای مامانم توی سرم داره نصیحتم  میکنه که ولخرج نباش ساقی جان.

*

پ.ن: یه چند روزه که خیلی خسته م. با اینکه بیشتر از معمول دارم میخوابم. امروز به ویرایش  ویدیو و قهوه خوردن گذشت. فک کنم از سر صبح 6 لیوان قهوه خوردم حداقل.  بگو چه چاره کنم؟

تنت به ناز طبیبان... ای بابا

یعنی دلهره آور تر از صداهای اتاق mri هم صدایی هست تو دنیا؟

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

این یه پست بسیار طولانی - اندکی خاله زنکانه و احتمالا موقته. بیشتر برای این نوشته شده که نوشتن تسکین منه. خوندنش و به هیچ بنی بشری که به وقتش احترام قائله توصیه نمیکنم.

ادامه مطلب ...

گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

میدونی فرق هست، بین آدمی که دستت  و میبوسه میگه "نمیدونم چیکار کردم ولی غلط کردم! من که طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم." و آدمی که وقتی میگی  نمیخوام الان با کسی صحبت کنم بهت تو 10 تا اپ پیام  میده و با اصرار و دعوا میکشوندت بیرون که مچتو به زور بیگیره که بنشوندت و بهت بگه چرا حق با اونه و تو بیخود ناراحت شدی و توضیح بده چرا به نظرش آدم خودخواه و بی منطق و غیره و ذلکی هستی. آخرش  هم  نصیحتت کنه که اینطوری نباش تو زندگیت. 

این هیپی های علمی

آزمایشگاه بی حد و اندازه شلوغ و پر سر و صدا شده و به دلایل نامعلومی اصلا اعصاب  ندارم امروز.

از آدم های too much بدم میاد! ازین گیاهخوارهایی که گیاهخوارن و بقیه رو قاتل خطاب میکنن و همه جا میرن بالا منبر و نطق و نصیحت میکنن. 

یه خانم نسبتا مسن (شاید حدود 60 ساله) امروز اومده بود آزمایشگاه. حیطه تحقیقش یه ربطی به بچه ها داشت. میگفت که کارتون های دیزنی برای  بچه ها خیلی بدن. پر از نکات منفی ان. عروسکهای باربی برای بچه ها خیلی خطرناکن. فیلم های تخیلی فلانن. سیندرلا خیلی تاثیر تربیتی بدی میذاره. زوتوپیا پر از بولیینگ و خشونت و بدآموزی بود. و کلی دلیل و استدلال میاورد برای نظرات تو ماچش. بچه کارتون نبینه و عروسک نداشته باشه و کیندر سورپرایز نگیره پس چیکار کنه!؟ کلا حرف زدنش و هیپی بودن علمیش  رو مخم بود. میشه تشریف ببرید بیرون ازمون؟  :-چشم غره

پول داشدان چیخیر

گرانبهاترین آب پرتقال تمام عمرم - اینکلودینگ همه آب پرتقال های فنسی کافه های تهران-را خوردم. بطری اش را بغل کردم و پیاده در راه خانه ام. باشد که بشورمش و تا سالها تویش آب بخورم که عبرتی شود برای ِآیندگان. هیچ هم خوشمزه نبود. ساقی هستم. یه مالباخته.

نوستالژی

یکی از نوستالژیک ترین موزیک  ویدیوهای عمرم و پیدا کردم، لبخند کمرنگی روی لبمه و پر از حس های متناقض هستم. 

این ویدیو و روی وی سی آر داشتیمش. ویدیویی که یه بازی تلوزیویی ترکی هم روش داشت که با تخم مرغ یه کارهایی میکردن. درست یادم نمیاد. 

یه انیمیشن بچه لختی که دست رو کمر با یه آهنگ شاد قر میداد هم روش بود. 

آخر ویدیو هم هی انیمیشن کارتونی دیگه بود از یه بابایی که روی دستشویی فرنگی نشسته و داره زور میزنه. آخر کار هم میترکید و همه  در و دیوار قهوه ای میشد. بابا  به این انیمیشن  که میرسید استاپش میکرد. به استاپ، اِستُپ میگفتیم اون موقع ها. یه بار که خونه نبودن با هیجان پخشش  کردیم و ویدیو رو  کشیدیم جلو و ترکیدنش و تماشا کردیم و خندیدیم. 

بعد دوباره با استرس همه ویدیو رو  برگردوندیم عقب که شک نکنن. انقد که به برفک های اولش برسه. باید زودتر سرعتشو کم میکردی و استپش میکردی که نوارش کنده نشه!!

"امید چیز خطرناکیه رفیق"

به بابا گفتم ماشینی که میخوام بخرم و وقت کردی مشخصاتشو چک کنی؟ 

گفت  نه... وقت نشده دخترم. ولی آخه نمیدونم... با  بیمه و بنزین و پارکینگ و تعمیراتش... ماشین خیلی خرجت نمیشه؟

گفتم خب نه، پولشو دارم. پولی که میگیرمم خیلی بیشتر شده.

گفت خب میتونی پس انداز  کنی  مثلا اینجا  یه آپارتمانی چیزی بگیری وقتی برگشتی.

دلم نیومد بهش بگم "فک نمیکنم برگردم بابا".

کاش این تصور  پس ذهنشون نبود که من قراره برگردم. :-آه


پ.ن: آخر هفته رفتیم مسافرت. برای اولین بارکایاک سواری کردم. بیشتر از 8 ساعت! (معلومه مفت بود؟ ) خوش گذشت. شلوارکم خیلی  کوتاه بود و کل روی پام سوخته. سرخ سرخ شده!

پ.ن 2: عنوان دیالوگی از رستگاری در شاوشنک.

لبخند گنده

امروز یه روز خیلی خوبه! انقدر که حیفم اومد نیام اینجا و ازش ننویسم.

دیروز بارون نم نم میبارید، 23 هزارقدم پیاده روی کردم  و دوستامو دیدم.

امروز صبح با صدا و بوی بارون بیدار شدم و  یادم افتاد روزیه که حقوقمو میریزن. از زیر پتو با گوشی حسابمو چک کردم و  دیدم اسکولارشیپی که گرفته بودم ه م شروع شده و حدود دو برابر پول ریختن به حسابم!

بعدشم متوجه شدم که هم اتاقیم حاضر شده بره بیرون و این یعنی تا یه چند ساعت آپارتمان برای خودمه! (نمیدونم درموردش نوشتم یا نه، با اینکه رابطه محترمانه ای داریم ولی اصلا باهم دوست نیستیم. وقتی خونه نیست خیلی راحت  ترم.)

بعد رفتنش پنجره هارو باز کردم و با یه چایی تلخ صبح خوشگلمو شروع کردم و ساعت ده و نیم صبح صبحونه ماکارونی گرم خوشمزه و گواکمالی خوردم! واسه صبحونه نهار خوردن خیلی میچسبه.

بعد دیدم که چند نفر به ad ای که برای همخونه پیدا کردن گذاشتم جواب دادن. یکیشون یه خانوم سی و خرده ای ساله ست که دو تا بچه کوچیک و یه سگ داره. اومد دنبالم بریم قهوه بخوریم و در موردش حرف بزنیم. به نظر آدم خیلی مهربون و انعطاف پذیری میاد و اجاره خونه ش خیلی پایینه. هنوز خونه رو ندیدم ولی هیجان زده م که برم پیششون. فک میکنم از وضعیت  الانم خیلی بهتر باشه. شبیه کسیه که میشه همصحبت و دوستش بود. 

وقتی برگشتم  خونه با یه آقای تعمیرکار آسانسور توی آسانسور بودم.  وایستاد و تعارف کرد که اول من سوار آسانسور شم (این حرکت اصلا تو کانادا رایج نیست). تشکر کردم و رفتم تو. گفت طبقه سوم لطفا. اول متوجه نشدم چی میگه. دوباره تکرار کرد و گفت حتما بخاطر لهجه مه. گفتم اشکالی نداره، منم اینجایی نیستم اتفاقا. گفت جدی؟ اصلا معلوم نیست! اهل کجایی؟ گفتم ایران. گفت ئه پس "فارسی" حرف میزنی؟! گفتم آره.دستشو دراز کرد و گفت خوشبختم! بعد گفت من لاتینم، ما همونایی هستیم که اسپانیایی  حرف میزنیم و رقص سالسا داریم (و یه  قر ریز سالسا رفت!) باهاش خداحافظی کردم و اون برخورد گرم و شرقی طورش و دوستانه بودن و قر ریزش تو آسانسور حال خوبمو خوبتر کرد. 

سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش

آقای کریسمس یه خونه نقلی و یه ماشین ساده و یه شغل متوسط داره. میگفت که دوست دختر قبلیش بعد از چهار سال بخاطر این ازش جدا شده که درآمد خیلی بالایی نداره. بهش گفته که فک میکنه به اندازه کافی پولدار نیست و She can do better. دلم براش سوخت که مخاطب این حرفها بوده. بهش گفتم امیدوارم شنیدن اینا تصورت از زن و عشق و خراب نکرده باشه.

یکی  از فامیل های دور هم بعد از ازدواج بارها در مورد شوهرش همچین حرفهایی زده بود که به اندازه کافی پول در نمیاره.

شاید دلایل قابل درکی باشن اینا ولی خیلی بد نیست که بعد از 4 سال رابطه یا بعد از چند سال همسری همچین حرفهایی میزنن؟ اگه کسی این چیزا واسش مهمه نباید از اول تصمیم درستی بگیره؟ من اگر جای اون پسرا بودم ازشون میپرسیدم چرا الان یادت افتاده با این مساله مشکل داری؟ مگه از اول بهت دروغ گفته بودم.

نمیدونم من متفاوتم یا آدمهای توی این قصه ها؛ ولی من واقعا این چیزا اولویتم نیست. نه که هیچ اهمیتی نداشته باشه، قطعا تاثیر میذاره، ولی چیزایی که میتونی توی یه حادثه از دست بدی اولویتم نیست. فک کن یه روز از خواب بیدار شی و بفهمی شریک زندگیت توی یه آتیش سوزی ظواهر و دارایی هاشو از دست داده؛ قراره دیگه دوسش نداشته باشی؟ میشه مگه؟

*

دیشب بعد از یه نطق مفصل بهش گفتم من به این چیزا اولویت نمیدم، به این اولویت میدم که طرف مقابلم قشنگی هامو ببینه و قدر بدونه. متوجه باشه چقدر توی رابطه Selfless  هستم. وقتی حدس میزنه ناراحتم یا حتی کمی درد دارم دلش نیاد یه شب ازم بی خبر باشه. اگه فارسی بلد بود میگفتم "یار" باشه.

پ.ن: عنوان مصرع دوم این شعره از حافظ:
«در مقامی که به یاد لب او می نوشند،
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش»
چقدر قشنگه! نه واقعا چقدر قشنگه!

dear google, how to walk like bacheye adam

حدس بزن کی در حالی که کله سحر استادش رو سر راهش به دستشویی خفت کرده بود و ازش سوال میپرسید و به صورت افقی به راست  قدم برمیداشت (نان-بچه آدم طور) با صورت به دیوار سمت راستش برخورد کرده و سرخ شد؟ حدس شما احتمالا درسته. یه کفففف مرتب.

ساقی جان دلبندم، من دیگه هیچ توصیه ای برات ندارم. یو آر بیاند هلپ.

*

به همینجا ختم نشد البته. بحث این بود که یه جلسه سه نفری با من و یه استاد راه دور و ساعت جلسه گروهیمون تنظیم کرده بود و من نگران بودم که شاید یادش رفته اون ساعت داخل گروه جلسه داریم. سوال کردم ازش. دهنشو باز کرد که بگه"من اولویتمو دادم به ...." گفتم مرسی! خندید و گفت تو نه، منظورم اون  استاده ست که زمانش محدود تره و ... و در همین لحظه بود که در حین سرخ و سفید شدن و هه هه خندیدن و کله  خاروندن، خودمو از بغل کوبوندم به دیوار. :| :| :| 

چرا دخترم؟ 

همچون بنفشه ها...

کاش میشد وضعیت حداقل تو  همین بدی که هست میموند. هر روز بیشتر و بیشتر به قهقرا نمیرفت.

از آینده خواهرهام دلهره دارم. دلم برای پدر و مادرم، برای دایی و خاله م، برای آدمهایی که دارن صبح تا شب زحمت میکشن که فقط یه زندگی معمولی داشته باشن و هر روز پولشون و سرمایه شون و پس اندازی که با خون دل جمع کردن کم ارزش تر میشه میسوزه. دلار هفت تومنی میدونی یعنی چی؟ یعنی توی یه سال همه پس انداز های کل مردم ارزشش نصف شد.

همکار مادرم چند سال پیش بعد از جریان یارانه ها و اینا میگفت که برای اینکه پول گازشون کمتر بیاد، زمستون ها نیم ساعت زودتر از خواب بیدار میشه و کتری رو میذاره روی بخاری که یکم گرم  شه. همین که طرف به این فک کرده و دلش خوشه اینطوری داره صرفه جویی میکنه و اینو میره به همکاراش میگه و اونا هم شگفت زده و شاید امیدوار میشن خیلی غم انگیزه...

قبل  اینکه مهاجرت کنم درک نکرده بودم که میشه اینطوری هم زندگی کرد. میشه کار پیدا کردن انقدر آسون باشه. پس انداز  کردن و پول خرج تفریح و هابی کردن انقدر راحت باشه. میشه با یکم کار کردن و آدم درستی بودن زیر خط فقر نباشی. 

*

از فکر تحریم های تازه انقدر ناراحت میشم که فقط دلم میخواد حواسمو پرت کنم و بهشون فکر نکنم. نمیدونم خونواده هایی که الان مریض هایی با بیماری های خاص دارن الان چه حالی ان. یاد گریه های خاله م میفتم وقتی داروهای شوهرخاله م پیدا نمیشد. دلداری های پسرخاله م که یواش میگفت عب نداره مامان جون... پیدا میشه، خودم پیداش میکنم. به همه دوستام سپردن گفتن تا شب پیدا میکنیم. ولی از قیافه ش معلوم بود خودشم حرف خودشو باور نمیکنه. چند ماه بعد فوت کرد. بدون  داروهاش، با درد. توی پنجاه و چند سالگی و با چهار تا بچه.
دیروز وقتی همه دنیا چشمش به ایران بود که واکنشش به تصمیم ترامپ چیه، "نماینده"های ما، متخصصین سیاست ما، توی مجلس کودکانه پرچم آتیش زدن و فحاشی کردن. همین. چقدر دیگه باس خجالت بکشیم از شما؟ 

*

یه تلگرام چی  بود؟ دل بابا خوش این بود که بعد 13 ساعت سر کار بودن (لیترالی) شب میاد و درحالی که چشمهاش بسته میشه چند تا فیلم موسیقی موغام میبینه و میفرسته به بقیه. دل مامان خوش بود که تو کانال های طب سنتیش درمان های غیر علمی هر دردی رو پیدا میکنه و روان سالم با زنجبیل و به زور میکنه تو پاچمون. همونم ازشون گرفتن. 

کاش زورم میرسید دستشونو بگیرم بیارم اینجا پیش خودم. کاش میدونستم اگه این کارو بکنم میتونن اینجا خوشحال باشن. 

کاش اصلا  همونجا جای زندگی  بود جمع میکردیم برمیگشتیم  خونه... جایی که ما هم مهاجر نباشیم. جایی که کارتون های بچگی شونو دیده باشیم و نوستالژی هاشونو بفهمیم.