تفالیات!

روزهای "شب ِ امتحانی" تمام شد. راست ش را بخواهم بگویم هنوز جای شان درد می کند! . هنوز حال و روزم سر جای ش نیامده.  تابستان ، همین هفته ی پیش از راه رسید و امشب ِ بارانی، شبیه آن شب های خنک ِ آخر ِ تابستان است که بوی پاییز می آورد. کایو خوابید و یک راست رفتم توی تراس و این چند شب را یک دل سیر اشک ریختم. چند شبی که آقای نویسنده از اولین روزهای کاری اش برمی گردد خانه و خستگی از موهای سرش هم می چکد!. این اولین باری ست که توی این دو سال سر کار رفته است و اضطراب و هیجان و خوشحالی و خستگی و غم اش ، اگر سقف خانه مان نبود، حتمن تا آن بالا بالاهای آسمان می رفت!. یکی از استادان کالج برایش کاری مرتبط با رشته اش توی یک هتل نزدیک بندر قدیمی مونترال جور کرد و حالا چند روزی ست که کت و شلوار و پیرهن و کراوات یک دست مشکی می پوشد و می رود آن جا. شده است مسئول "مینی بار" اتاق ها. به قول خودش:" عجب چهل و هفت سالگی شیرینی!".مدام بهش می گویم که این جا ایران نیست که کسی کارش بالاتر و پایین تر از کس دیگری باشد. این جا همه کار می کنند فقط برای این که زنده گی کنند و بس. برای شان مهم نیست خیابان را تمیز کنند یا توی اداره ی پست کانادا کار کنند. به یک کارگر ساده همان قدر احترام می گذارند که به مدیر عامل یک شرکت بزرگ. خودش هم این ها را می داند، اما می دانم که توی دلش غوغاست. زبان فرانسه اش آن قدر ها قوی نیست و مجبور است انرژی زیادی بگذارد برای ارتباط برقرار کردن. دیشب از من پرسید که به پاستیل خرسی چه می گویند و من دلم لرزید برایش. همان طور که خسته لم داده بود روی صندلی اش و پاهای اش را از خستگی گذاشته بود روی میز ، گفت که مینی بار ِ چهل و سه تا اتاق را چک کرده است و من دلم باز لرزید. می دانی ریمیا، برای خودم هیچ مهم نیست که چه خواهم کرد و چه می کنم، اما دلم می خواست آقای نویسنده کمی کمتر خسته می شد. می دانم که نباید وضعیت مان را توی ایران و این جا مقایسه کنم، اما دست خودم نیستند و نمی توانم جلوی حس هایی را بگیرم که توی گلویم گیر می کنند هر شب. مطمئنم که چند ماه دیگر هم زبانش بهتر می شود و هم شاید کار سبک تری پیدا کند، اما این شب ها و روزها و چشم های خسته اش انگار حک می شوند روی "آن -رویِ- دیگر ِ" ِ مهاجرت و پاسپورت  کانادایی داشتن.

دلم بد جوری می خواهد که تابستان را استراحت کنم و خودم را آماده کنم برای دو سال ِ بعد که تابستان ها هم کار آموزی دارم و دیگر روی تعطیلی را به خود نخواهم دید، اما چیزی درونم وسوسه آمیز، از این طرف به آن طرف می رود که ..."کاری کن باران"...نمی دانم باید رشته ام را عوض کنم...باید مدرک ام را از سه ساله تبدیل به یک ساله کنم...باید همین راه را بروم....باید چه کنم؟!...از آن وقت هایی ست که اگر بابا بود، حتمن فکر و بکری داشت و حالا که نیست!...آقای نویسنده می گوید:" همان کاری را بکن که دلت می خواهد. هتلداری  را رها کن و برو و انگلیسی درس بده ...که عاشقش هستی و به قول خودت وقتی سر کلاس هستی، جزوعمرت حساب نمی شود"    ...من اما نمی دانم ریمیا. چند ماه پیش که این رشته را انتخاب کردم، فکر کردم که برای من ِ "بی تخصص" ، این رشته جذابیت خودش را دارد و با مدرکش همه جای دنیا می توانم بروم. آن طرف تر توی کانادا...یا آن طرف تر حتا آمریکا. هنوز هم همین نظر را دارم. اما این رشته "به فرانسه خواندن"...آن هم نه فرانسه ی عادی و فرانسوی، که فرانسه ی مخلوط به لهجه ی "کبکی" !، داستانی بس سخت و طاقت فرساست . باید بنشینم و بنشینم و برای یک بار، یا ببوسم و بگذارم ش کنار، یا یک سیلی محکم بزنم توی دهان ش و بگویم:" اگر این همه مهاجر توانستند، من هم می توانم." .گیریم...توی سی و چهار سالگی...گیریم با یک بچه...گیریم تنها ...

یک بار ...فقط یک بار باید تکلیف همه چیز را معلوم کنم. برای همیشه. 

Ces jours de pluie...


  پشت چراغ قرمز چهارراه ِ قبل از خانه ایستاده بودم. دست در جیب و بی هیچ خیالی.  زنی مسن با موهای سفید و قامتی کمی خمیده که کت و دامن قدیمی با چهارخانه ریز تنش بود آمد و کنارم ایستاد . بعد با وقار و آرامش خاصی بی این که چیزی بگوید،  کاغذی را سمتم دراز کرد. بی آن که دستم را برای گرفتن کاغذ دراز کنم، نگاهی به آن انداختم.  با ماژیک مشکی نوشته بود:"گربه ی نارنجی و خال خالی ام گم شده است.توی این روزهای بارانی.  اگر پیدایش کردید اطلاع دهید و مژدگانی دریافت کنید". چراغ سبز شد. دستم را دراز کردم و کاغذ را گرفتم . زن از چهارراه رد شد و من به جای رد شدن از چهارراه ، بغض  شدم. برای آن دستخط ِ غمگین. برای آن ساده گی ِ کلمه ها. برای آن سکوت و وقار ِ غمبار. آه آه برای آن  " توی این روزهای بارانی" اش... از فکر ِ غصه ای که برای گربه اش می خورد که مبادا خیس شود. از فکر این که ترنجکم گم شود و باران ببارد و  یک گوشه، زیر یک پناهگاه توی خیابان کز کند. ازین که تورج جان پشمالویم گم شود و مظلومانه گوشه ای قایم شود.

چراغ دوباره سبز شد.   راهم را کج کردم تا از خیابان بعدی بروم...شاید ببینمش...نارنجی ِ خال خالی را..."توی این روزهای بارانی". نه برای مژدگانی... برای آن غم ِ پیر ِ معصومانه...   

باورم کن...

فکر کردم که چه کنم حالا که دارم آجر آجر می ریزم انگار. کایو که خواب است و نمی توانم مثل چند ماه گذشته بروم وکنارش بنشینم و فکر و خیال هایم را دفن کنم لای آجر های دیوار ِ چین ِ لگویی اش . ساعت هم از یازده گذشته و نمی توانم بزنم بیرون و توی سنت کتغین دل آشوبه هایم را راه بروم و راه بروم و راه بروم. سیگار هم که مدت هاست بی این که حواسم باشد نکشیده ام و نمی دانم چرا یادش نمی افتم دیگر. یک دفعه پرت شدم این جا. که خاک گرفته اما هنوز خانه ی من است. که من سر نزده ام اما این همه دوست آمده اند و گل ها را انگار آب داده اند. پیغام پوران عزیز، بند بندم را لرزاند. فکر آن بچه ای که متولد نشده...فکر آن بچه گربه ی نحیف...انگار تیر خلاص این روزهایم بود. دیروز ایمیل دوستی را دیدم که نوشته بود:" عید شد و ننوشتی...کایو یک ساله شد و ننوشتی...". راست می گوید. چه قدر ننوشته دارم . راستش را بخواهم بگویم، بچه دار شدن و کارهای خانه  نیست که آدم را بی وقت و مشغول می کند. اما درس خواندن آن هم با یک سیستم جدید و به زبانی جدید، آدم را از زنده گی سیر می کند.

 یک هفته ی سخت، آن چیزی ست که مرا این جا نشانده و احساس می کنم که دیگر نمی توانم. مریضی کایو و مصادف شدنش با شروع امتحانات فاینال و پاس دادن ِ ویروس به من و سپری کردن سه شب کامل در فضای دستشویی! و کم کردن سه کیلو وزن در سه روز و ماندن ِ کایو در خانه و درس نخواندنم و اضطراب امتحان ها و پاس نشدن و خیلی چیزهای دیگرکه همه و همه تاریخ بلیط شان را گذاشته بودند برای این هفته گویا!!هنوز هم هرروز شک می کنم به تصمیم درس خواندن آن هم توی سی و چهار سالگی و با یک عدد کایو و آن هم به فرانسه که کامفورت زون م  نیست. ثانیه هایی دارم که همه چیز برای پوچ و بی معنی ست. فکر می کنم که می میرم و دیگر هیچ کدام این ها نه یاد خودم می ماند و نه یاد دنیا. ازین ثانیه ها بیشتر از هر چیزی می ترسم این روزها. انگار که لبه ی چاه ایستاده باشم و وحشتم از سر خوردن باشد اما نتوانم از لبه ی چاه تکان بخورم. 

بهار هنوز به مونترال نیامده و هنوز سرماست که زور خودش را می زند. پنج شنبه باید تحقیقی را به عنوان پروژه پرزنت کنیم  که پیشرفتم در اتمام ش نزولی ست. فقط فردا را دارم و امشب را هم که دارم این جا سر می کنم... 

راستش حالا که دارم عمیق می شوم توی خودم ، می بینم حالم از پاراگراف اول خیلی خیلی بهتر شده. می گذارم به حساب معجزه ی نوشتن و معجزه ی ندیده ها و نشناخته های عزیزی که به پای من نشسته اند تا بیایم و بنویسم و حالم را می پرسند. راستش گاهی باورم نمی شود که این روزها کسی وبلاگ بنویسد و باورترم نمی شود که کسی وبلاگ بخواند هنوز!...الان دیگر حتا یادم نمی آید که پاراگراف نهایی این نوشته ام چی قرار بود بشود!!..

بگذرم. روزهای سخت هم تمام می شوند و روزهای سخت تر در راهند. خوشی ها و راحتی های زنده گی در کشوری مثل کانادا ،  نوش جان و حلال ِ  مهاجران ِ کوچک و این جا به دنیا آمده های کانادایی!  و  "وای" بر مهاجران بزرگ...که نه دین دارند و نه دنیا...



شبانه ها

روی صندلی ِ گهواره ای، توی بغلم خوابش برد.  مثل هر شب. من هم مثل هر شب چند دقیقه به صورت گرد و قرص ماهی اش زل زدم. موهایش که حالا از موهای خودم هم بلند تر شده را از روی پیشانی اش کنار زدم و بردم پشت گوشش. آرام بلند شدم و گذاشتم اش  توی تخت ش.  چراغ خواب را خاموش کردم و آمدم پتوی اش را بیندازم روی ش که دیدم بلند شده و ایستاده توی تخت و دارد زل زل به من نگاه می کند!...تو بگو انگار صبح شده و  دارد صبح به خیر می گوید!...این صحنه ی به شدت خنده دار اما ویران کننده برای همه ی مادر ها آشناست!...این طور که می شود می دانی که کارت تمام است و باید خودت را آماده کنی برای  mission imposssible 7!!. (فنجون جان ملتفتی؟ارجاع کن به آن فیلم قندون که برایم فرستادی یک روز !!!)

بغلش کردم و رفتیم روی تخت خودمان. من هر چه حقه و کلک و آواز و داستان و جنگولک و نمایش  بلد بودم  رو کردم و او هم...فقط خدا می داند!...از کردن پاهایش توی روبالشی بگیر ...تا بالا رفتن از پرده مثل مانکی و خیلی کارهای دیگر که فقط باید با چشم خودتان ببینید تا باور کنید. پایش را می گرفتم، می ایستاد روی دست هایش  ، دست های اش را می گرفتم، پاهای اش را می برد توی آسمان و فرود می آورد روی صورتم. درست رسیده بودم به مرز ِ  کتاب معروف  Adam Mansbach* ، که یک 

لحظه...فقط یک لحظه...فکر کردم که چشم روی هم بگذارم، شب ها دیر می آید خانه و بعد هم می رود توی اتاقش و در را می بندد و دیگر نخواهم فهمید کی می خوابد و کی بیدار می شود. مطمئنم که  روزی دلم غنج می رود برای این که بغلش کنم و بخوابانم ش اما دیگر برای خودش مردی شده و عمرن نمی گذارد که وارد اتاقش شوم و به حریم خصوصی اش فلان کنم!...یک دفعه حرص م خوابید. عصبانیتم ته کشید. گفتم : اصلا بیا نخوابیم!...پا دادم به بازی هایش. پتو را می کشیدم سرم و وقتی سرم را بیرون می آوردم از خنده ریسه می  رفت. پتو بازی که تمام شد...نوبت به بالش بازی رسید. بالش ها را مثل کوه درست کردم و خواستم از زیرشان دالی بازی کنم که دیدم..."خواب" ِ خوشبخت...به جای من بغلش کرده.


____________________________

اگر مادر ِ یک  جانور ِ "نخواب" مثل کایو هستید و می خواهید کتابی بخوانید که هم داغ دل تان تازه شود و هم حسابی  بخندید،  این را بخوانید. 


نویسنده: ادم منزبک

 بهترین ترجمه برای عنوان کتاب که البته بی نهایت برای بچه ها تند و بی ادبانه است، به نظرم این می شود:"  کپه تو بذار!!!". بی خود نیست که تا به حال به فارسی ترجمه نشده است این کتاب!!!


این کتاب یکی از معروف ترین و پر فروش ترین کتاب های کودکان برای بزرگسالان است! این هم لینک ِ یوتیوب  ِکه ساموئل ال جکسون کتاب را می خواند و تقریبن من را می کشد از خنده هر بار که می شنوم ش!(5 دقیقه) 

https://www.youtube.com/watch?v=Udj-o2m39NA

 

این هم ورژن دیگرش که با موزیک خوانده و تصویر های کتاب را نشان می دهد.

https://www.youtube.com/watch?v=XYsTXkoQwEM


  فرمت پی دی اف 

http://www.a-littlebird.com/wp-content/uploads/2011/06/Go_the_F_to_Sleep.pdf 

_____________________________________________

*اگر موفق به دیدنش نشدید، خبرم کنید. :)      bma564@gmail.com

* من تاریخی غمگینم...

نقطه سر خط شده ام. در سی و چهار سالگی. صبح های منفی ِ پانزده و بیست درجه،  مداد ها و خودکارها و برگه های پخش  شده ی روی میز غذا خوری که این روزها تبدیل به میز ِ درس خوانی شده است را می اندازم توی کوله پشتی ام؛ ماگ تراولرم را پر از کافی تلخ و شکلات! می کنم، دستکش و شال گردن به تن می کنم  و کَش-اوغی ام * را روی گوش هایم می  گذارم و می روم کالج و می نشینم کنار ِ عزیزکان ِ بیست ساله ی هنوز تینیجر! که در برابر سوال ِ" اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟" پاسخ ِ " بازی با موبایل!" سر می دهند!...هوش و حواس آدمی زاد اگر شش دنگ داشته باشد، من هفت دنگ حواسم به لهجه ی کبکی ِ فرانسه حرف زدن ِ اساتید است، هشت دنگ به موبایل که مبادا از گغدوغی ِ کایو زنگ بزنند و بگویند دوباره دارد گریه می کند، ده دنگ حواسم به این که امروز چه غذایی درست کنم که دو روز مجبور به غذا درست کردن نباشم، و سی و چهار دنگ حواسم هم به مسایل متفرقه از قبیل خانواده، دوستان، کار، زنده گی در مفهوم کلی!!، و غیره است!! 

روزی بیشتر از صد بار با خودم می گویم که سال دو هزار و بیست و یک تازه درسم تمام می شود و کایو سه ساله است و تازه قرار است آن موقع دنبال کار بگردم و...اصلا این چه تصمیمی بود و آخر من شش سال دیگر چهل ساله می شوم و خدایا چه کردم با خودم و....سر ِ خط!

اگر بگویم با انرژی تمام مشغول به گذراندن روزها هستم، دروغی محض است. روزهایم با اضطراب ، کمی زیاد غصه، مقدار زیادی افسردگی و  دریا دریا تنهایی توامان است. کایو بهترین و برجسته ترین نقطه ی این روزهای سخت  است. وجودش، شیطنت های پسرانه اش، مهربانی های از نوع یازده ماهه اش، آینده اش...آینده اش...آینده اش. می ترسم ازین که روزی نه چندان دور، به خاطر پول نداشتن، غصه ی آرزوهای بچه گانه اش را بخورم. حالا که مملکت شان آن قدر با سر و صاحب است که به ما می گویند درس بخوانید و ما خرج زنده گی تان را می دهیم، ما نیز درس شان را می خوانیم  که برای کشورشان!! آدم مفید تری باشیم!!

توی فکر مدیریت زمان برای هررروزم هستم و اولین چیزی که به ذهنم می آید این است که  اینستاگرام را دیلیت کنم و پایان بدهم به این دقیقه هایی که سرشان را می ُبُرم توی ایسنتاگرام و می توانم به جای کشتن شان، دو صفحه کتاب بخوانم ، یک قطعه موسیقی گوش دهم، با یک نفر حرف بزنم  و صد تا کار مطلوب دیگر جز این که به تماشای شهوت ِ شهرت ِ دختر و پسر های سرزمینم بنشینم!. دلم می خواهد دور باشم از این همه دیدن ِ ناخن های لاک زده، پاهای پدیکور شده توی ظرف ِ آب و پرتقال و خیار!!...از این همه رای گیری های بکنم و نکنم!!...از این همه حرف های الکی و هزار غاز. شک ندارم که این اگر بشود، زمان های طلایی ام آزاد می شوند و شاید آدم عقب افتاده تر اما خوشحال تری بشوم! 

  خدایا مرا جراتی ده که آن به !!!!  


____________________________________

* عنوان متن،  از یکی از ترانه های آلبوم جدید چارتار که امروز آمده به بازار ."بنویس"

به برادرک مسیج دادم که من نمی توانم آلبوم را بخرم و ارور می دهد. لطفن برایم بخر و برایم آهنگ هایش را بفرست!...ده دقیقه ی بعد همه را فرستاد. گفتم دانلود غیر قانونی را خودم بلد بودم. سی ثانیه ی بعد با یک صدای سرد و خشک و بی روح و طلبکار برایم وویس گذاشته که : " این چارتاری های شما، سر تا پای شان مشکل است که این همه معروف شده اند!!...هنرمندها و نویسنده ها نشسته اند توی خانه شان و خاک می خورد آلبوم و کتاب های شان و در انتظار مجوزند بیچاره ها و این دوستان ِ شما !!کنسرت می گذارند توی کانادا و کوفت و بیسار!...من نمی خواهم با خریدن آلبوم حمایت شان کنم. حمایت که زور نیست خواهر من ". 

آمدم بگویم که این ربطی به سیاست ندارد و فرهنگ است و باید یاد بگیرند همه...که دیدم حرفم چرت است و البته که حرف او هم چرت و فقط در صد ِ چرت گفتن مان کمی بالا و پایین است و..فقط برایش زدم:" دکوغ!"...یعنی اوکی!...یعنی باشه. یعنی اصلا غلط کردم. یعنی هر طور که راحتی...یعنی من توان بحث ندارم این روزها... یعنی از کی تا حالا این قدر بلبل زبانی می کنی...و یعنی خیلی چیزهای دیگر..!


 دو تا موجود نرمالو و گرم که با چیزی شبیه تل به هم وصل شده اند و  آن هایی که مثل من از کلاه بدشان می آید ، می گذارند روی گوش های شان  : * cache-oreilles 

 که کمی کاسته شود از درد ِ انجماد شان!

باورم نمی شود که دارم وسایل ت را توی کیف ت مرتب می چینم که بروی  Day Care، مهد کودک، گغدوغی، یا هر آن چه که بهش می گویند و قرار است ساعت های با هم بودن مان را به ساعت های با هم نبودن تبدیل کند. امروز روز اول ت است و من تمام این هفته را به این فکر می کردم که "آخر هنوز خیلی کوچکی". هنوز دو ماه مانده به یک ساله شدنت عزیزکم و من هنوز حتی نصف ِ نصف ِ سیر هم نشده ام از روزهایم با تو. چه کنم اما که مجبورم. ما هم مثل همه ی تازه مهاجرت کرده ها فهمیدیم که باید درس بخوانیم تا بتوانیم آینده ای داشته باشیم و وگرنه مدام نگران و پر دلهره خواهیم بود. کمتر از یک ماه دیگر دانشگاه شروع می شود و دور شدن تو از خانه از امروز.  به این فکر می کنم که تو حتا یک کلمه هم نمی توانی بگویی و قرار است از امروز بنشینی کنار بچه های دیگر و باهاشان همبازی شوی و بعد با هم غذا بخورید و بعد با هم شعر بخوانید و تو  با آن دست های کپل و کوتاهت دست بزنی و بخندی و من ...من....می نشینم توی کلاس و نصف ِ روزهای با تو بودن را از کف می دهم  و به همین راحتی!

 این آزار دهنده ترین قسمت این داستان است. تنها دلخوشی ام این است که درس بخوانم و کمی زنده گی ات راحت باشد وقتی کمی بزرگ تر می شوی و دلت خیلی چیزها می خواهد.  این که درس بخوانم و بتوانم کارخوبی پیدا کنم و با تو سفر بروم...به تو دنیا را نشان دهم...با تو ایران برویم...به تو خاطره هایم را نشان بدهم...فک فامیل های دور دستت را ببینی! 

نمی  خواهم به این فکر کنم که اگر گریه کنی و بهانه بگیری چه طوری بغل ت می کنند و برایت شعرهای خنده دار می خوانند مثل من و اصلا بلدند یا نه. نمی خواهم به این فکر کنم که اگر گرسنه باشی اصلا آن قدر که من با حوصله به تو غذا می دهم و برایت داستان ِ غذا ها را می گویم، با حوصله هستند یا نه. به هیچ کدام این ها نمی خواهم فکر کنم. بهتر است به این فکر کنم که از امروز می روی و یاد می گیری که دنیا فقط خانه ی ما نیست و دوستانت فقط ترنج و تورج نیستند. می روی و یاد می گیری که زنده گی باید منظم و با برنامه باشد . می روی و یاد می گیری که اگر روزی نبودم...خودت باید خیلی چیزها یاد بگیری. می روی که یاد بگیری که باید...بزرگ شوی کوچکم. 


 استخر امشب را بی خیال شدم که بنشینم و نامه ی تو  را بنویسم برای "پغ نوئل" یا همان بابا نوئل. همان جایی که پنج شنبه ها برای بازی می رویم ، هفته ی پیش اعلام کردند که همه ی بچه ها نامه های شان را بیاورند تا بابا نوئل برای شان کادو بخرد. این اولین نامه ی تو برای بابا نوئل است و البته اولین نامه ی خودم هم!...نمی دانم چند سال طول می کشد تا بفهمی که بابا نوئلی در کار نیست، اما دلم می خواهد اگر حتا  بابا نوئل توی دنیایت نباشد، آرزوهای رنگ وارنگت همیشه برق بیاورد توی چشم های گرد و پر از کنجکاوی ات. هر کاری کردم دلم نیامد که بروم و یک مشت استیکر و کاغذ رنگی بخرم و نامه ات را جینگول وینگول کنم. با همه ی خستگی امروز که یکی از آن روزهای کذایی بود، جعبه ی آبرنگ را آوردم و بی این که فکری توی سرم باشد شروع کردم. اولین نامه ات ...اولین کریسمس ات. آرزو هایی که قرار است توی نامه بنویسم گرچه آرزوهای توی نیست  اما خیلی چیزهای دیگر که می خواهم بنویسم، قطعن خود ِ خودت هستی. آخر کوچولوی عزیزم تو چه می دانی که چه اسباب بازی هایی دوست داری!...برای تو گران ترین اسباب بازی همان قدر هیجان دارد که درب بطری اب معدنی!...که سینه خیز از این سر خانه بروی آن سر و بعد سُر ش بدهی  زیر گلدان ها و بعد بخندی از ته دل و فرار کنی از دستم. من اما به غیر از این که بنویسم چه اسباب بازی ای دوست داری، می خواهم  از خودت بنویسم. اصلا بگذار بابا نوئل فکر کند که من و تو آدم های روده درازی هستیم و سرش از نامه ی ما درد بگیرد. اما من باید بنویسم که تو ...امسال توی این دنیا یک تازه وارد بودی.  که تو عاشق نگاه کردن به نقاشی های روی دیوار هستی. که تو هر بار که غذا می خوری به ترنج که کنارت نشسته نگاه می کنی و منتظری که برای او هم از غذای تو بریزم و او هم با ولع غذاهای پوره ای تو را بخورد. می خواهم بنویسم که وقتی برایت کتاب می خوانم گاهی لب هایت را می آوری سمتم و انگار می بوسی مرا. که تو عاشق درخت هایی...عاشق  نمایش بازی من با عروسک های پولیشی ات هستی. عاشق سرلاک ِ دارچینی و سیب هستی و حتا وقتی ظرفت خالی می شود هنوز دهانت را باز می کنی و منتظر می مانی.

می خواهم برای بابا نوئل بنویسم که صبح ها که از خواب بیدار می شوی به جای گریه کردن، "بلکی" را می گیری بالای سرت و باهاش آن قدر حرف می زنی تا بیدار شوم. می خواهم بنویسم که توی این هشت ماه ، لبخند ، با صورتت عجین شده . می نویسم که چند شب است که بغلت می کنم و توی تخت خودمان می خوابانمت و به صورت ماهت خیره می شوم و تو گاهی به پهلو می شوی و انگار بغلم می کنی. همه ی این ها را برای بابا نوئل می نویسم  

می نویسم...که تو ...پسر بچه ی سالمی هستی که عاشق زنده گی هستی و  هر سال...همین را می خواهی و همین یعنی بزرگ ترین هدیه ی دنیا.


  

یک شب مثل همه ی شب های دیگر بود. کمی با حالی خوش تر. ندیده و نشناخته بهش گفتم که به همسرش که اینجا تنهاست بگوید که بیاید خانه مان و با هم گپ بزنیم و شاید کمی حال ِ روزهای عجیب و غریب و غربت ش عوض شود. از تعداد انگشت های یک دست هم کمتر توی زنده گی ام این کار را کرده ام و از هیچ کدام هم پشیمان نیستم. من به آن لحظه ی عجیبی که یک دفعه دلت می خواهد همه ی درهای ِ پرایوسی ِ مجازی و حقیقی ات را برای کسی باز کنی ، ایمان دارم. 

"احسانش" آمد. با یک تارت ِ سیب خوشمزه. آرام و راحت نشست روی تنها مبل ِ خانه و تورج هم پرید و کنارش آرام لم داد. حرف زدیم و حرف زدیم. یاد روزهای اول خودمان افتاده بودم. چه قدر مضطرب بودیم. چه قدر گم و محو بود همه چیز. بزرگ ترین چیزی که توی نگاه و حرف های ش موج می زد دلتنگی اش بود. سپیده اش. که بیدار مانده بود و شال می بافت و وقتی زنگ زد، صدایش پیچید توی خانه مان.  چای و تارت را سه نفره خوردیم و  احسانش رفت.  کایو را خواباندم و مثل همه ی شب های دیگر رفتم استخر. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که "سعید" ِ طبقه ی هفتم آمد.  "سلام باران. خوبی؟ داشتم لینکدین رو نگاه می کردم... امشب هم این جایی؟". گفتم:"امشب هم مثل همه ی شب های دیگر". خندید. ایستادم و تکیه دادم به لبه ی استخر تا پروانه رفتنش را تماشا کنم. قوی و عضلانی ست اما من از قوی شنا کردنش بیشتر خوشم می آید تا از عضلانی بودنش. نمی دانم چرا مردهای بادی بیلدینگ کار جذبم نمی کنند.  گفت شنا کنیم و بعد برویم روی روف سیگار بکشیم. به خاطر امشب. حوصله ی خاطره ساختن با کسی را نداشتم اما. آن هم امشب . راحت گفتم نه. راحت گفت که حدس می زده. بعد هم گفت که آدم مرموزی هستم و بیش از اندازه تو دار هستم. می دانم که تودار هستم اما از اینکه "مرموز" توصیفم کرد خوشم نیامد. من هم برای اینکه دلم خنک شود او را "گِی" توصیف کردم!. توی دلم البته. آمدم پایین. دیالوگ ِ هر شب میانمان رد و بدل شد. "غذا خوردی؟" "بله" "کایو بیدار نشد؟" "فقط یک بار گریه کرد و بعد آروم شد" "من می رم دوش بگیرم" "باشه".  او ...کایو...من. هر سه تایی مان خلاصه می شویم توی این سه خط انگار. با حوله آمدم و نشستم پشت لبتاب. بلند شد و رفت توی آشپزخانه و با یک بطری شراب و دو تا گیلاس برگشت. نشست کنارم و بی هیچ مقدمه ای شروع کرد از روزهای اول مان گفتن. فهیدم هنوز توی فکر احسان است و روزهای اول احسان و روزهای اول خودمان. آرام آرام گیلاس ها را پر کرد. حرف زدیم از همه جا...از همه ی روزهای مان...از همه ی دوازده سال ِ قبل...از کایو...گفتیم و گفتیم و گفتیم. مدت ها بود این طور آرام و طولانی گپ نزده بودیم. گفتم ساعت چند است؟...گفت :" تولدت شده...تولدت مبارک"...و سی و چهار ساله شدم.  

...شب چرا می کشد مرا...

یک 

4:00 صبح


کایو شیر می خورد و به زحمت می خوابد! می گویم به زحمت چون تازه گی ها این وقت صبح که بیدار می شود ، بازی اش می گیرد!...می گذارم ش توی تخت ش و شروع می کند به غلت زدن و آواز خواندن و تف تولید کردن!...به پهلو دراز می کشم روی تخت و تماشایش می کنم تا می خوابد. 


دو

4:45 صبح

غلت زدنم بی فایده است. خوابم نمی برد. از آن روزهاست انگار. بلند می شود. سکوت ِ صبح و خانه  وسوسه ام می کند. می روم توی حمام و وان را پر از آب گرم می کنم. موبایلم را می آورم و آرام دراز می کشم توی وان. تلگرام...مادرک!...انگار منتظرش بودم!...شب قبل آقای نویسنده عکسی را نشانم داد و گفت می خواهد بگذارد پروفایل تلگرامش. بعد از این همه سال پروفایل بی عکس داشتن، حالا دلش می خواست عکسی بگذارد. لبخند زدم از دیدن دوباره ی آن عکس. روز بعد از رسیدن مان از ایران است عکس. وسط چمن ها کنار رودخانه ایستاده ایم. من کایو را برده ام هوا و کایو دارد از ته دلش می خندد و آقای نویسنده کنارمان ایستاده و دارد لبخند می زند. عکس را ندا از ما گرفت. حین بازی مان. شاید برای همین این قدر زنده و زیبا شد. بعد از عکس بغض کرد و گفت "چه عکس شادی". من پشت به دوربینم. یک تاپ مشکی پوشیده ام و بازوها و  شانه ها و پشتم لخت است. تتوی گربه ای ِ گردنم هم دیده می شود. کلیک می کنم روی وویس ها. مادرک دارد گریه می کند. می گوید که از من راضی نیست و فکرش را نمی کرده و حالا خیر از دنیایم نمی بینم و باید از قهر خدا بترسم و هق هق هق. ضجه پشت ضجه. این که او را هم مثل پدرم مرده بدانم و بگذارم به درد خودش بمیرد (دور از جانش). سی چهل تا مسیج!..همه غمبار. همه پر اشک. می دانستم. برایم مثل روز روشن بود که اگر عکس را بگذارد همین می شود. موبایل را می گذارم کف ِ حمام و همان طور که به سقف نگاه می کنم سرم را می کنم زیر آب.


سه

9:45 صبح

از آرایشگاه می آیم بیرون. دوباره سرم را ماشین کردم!...توی راه الف را می بینم. "دختر چرا باز موهاتو این طوری کردی؟"...این مردم کی می خواهند بفهمند که  آدم ها را "چرا چرا" نکنند؟...لبخند می زنم . خداحافظی می کنم. 


چهار

9:47هنوز صبح

سیل از آسمان می بارد یک دفعه!...می گویم سیل چون به عمرم توی ایران ازین باران ها ندیده ام!..بی چتر و  کت و کلاهم. می دوم . از همه ی وجودم آب می چکد. بلند بلند می خندم از شدت ِ خیسی. باورم نمی شود که زیرین ترین لباس هایم هم خیس شده است. آن هم توی سه چهار دقیقه.


پنج

10:00 صبح همچنان

شماره گرفته ام و توی موسسه خیس خیس، منتظر نشسته ام تا نوبت ثبت نامم شود. آقایی کنارم نشسته که ایرانی ست. خانمی که کنارش  نشسته هم. زن بدجوری لوند طور است و  به طور سکسی واری لباس هایش تنگ و کوتاه و بند بند و خلاصه همه چیز است. مرد خیلی عاشقانه طور است با او. زن که حرف می زند، مرد فقط با فاصله ی نیم سانتی متری زل می زند به لب های زن!...چند باری با مرد چشم در چشم می شوم. من کچل و خیسم و احتمالن فکرش را نمی کند که ایرانی باشم و دل و قلوه می دهند به هم و می شنوم شان!


شش

12:00 ظهر

تند تند دارم پیاز ها را خرد می کنم. حساب کتاب های مالی مان کمی به هم ریخته است و نگرانم. اما اگر غذایم به موقع آماده شود و آقای نویسنده ناهارش را بخورد و برود کلاس ، کایو را می گذارم توی کالسکه و می روم کتابخانه ی ایران زمین که مهمان ِ امروزشان مانا نیستانی ست و دوستش دارم. غذایم به موقع آماده می شود. آقای نویسنده ناهارش را می خورد و می رود. سردرد وحشتناکی دارد. نمی توانم بروم. باید کایو را بخوابانم و خودم هم بخوابم. چشم هایم دارند از حدقه بیرون می آیند.


هفت

15:00 بعد از ظهر

هر چه بلد بودم کردم اما کایو نخوابید. روز ِ بد قلقی اش است. سرم در مرز انفجار است. سراغ موبایلم هم از صبح نرفته ام. دلم آشوب است!


هشت

18:00 رو به شب

آقای نویسنده را زودتر تعطیل کرده اند و آمده خانه. کایو  بالاخره می خوابد. از حال ِ بدم، دعوای مان می شود.چشم هایم تار شده اند از سردرد. دلم خواب می خواهد. 


نه

 19:00 شب

کیف ِ استخرم را برمی دارم . سرم اندازه ی دنیاست اما باید باید باید شنا کنم. درب آسانسور باز می شود. همان مرد ِ توی موسسه با زنی که مطمئنم زنش است اما آن زنی نیست که توی موسسه دیدم و پسر بچه شان توی آسانسورند. آه چه مونترال ِ کوچکی!!.مرد چند بار دوباره چشم توی چشم می شود با من. سخت می شود دختر کچلی مثل من را فراموش کرد و سخت می شود آن حرف های عاشقانه ی رد و بدل شده بین اوشان و ایشان را فراموش کرد. بی خیال نگاهش می کنم. شک ندارم توی دلش دارد خدا خدا می کند که ایرانی نباشم. چیزی ته دلم می گوید موقع پیاده شدن شان به فرانسه یا انگلیسی بگو "روز خوش"  و حالش را خوش کن. طبقه ی بیست می خواهند پیاده شوند. می گویم "روز خوش" به فارسی!


ده

نمی دانم ساعت چند...نمی دانم کجای این روز ِ طولانی

شنا می کنم شنا می کنم شنا می کنم. ام پی تری  های تک ضد آبم قفل است روی یک آهنگ...شب شب شب ...شنا می کنم...شنا می کنم....همه ی روز ِ سنگین و گاف و ه را شنا می کنم....شنا می کنم شنا می کنم و قطره قطره به آب کلر دار ِ استخر؛ آب شور اضافه می شود.


----------

موزیقی متن: شب، آرمان گرشاسبی 

http://pardismusic.me/32426/arman-garshasbi-shab.php

 

یک روز ِ باران ریز ِ پاییز...

برده بودمش برای واکسن شش ماهگی. هیچ هم گریه نکرد و خانم پرستار را به خنده وا داشت. همان طور که لباسش را تنش می کردم خانم پرستار پرسید که کایو دوست و همبازی اندازه ی خودش دارد یا نه؟! کاش یک نفر این را از من می پرسید. از خود ِ خودم. که دوست و همبازی و همدم دارم این جا یا نه. همان طور که دکمه ی لباس کایو را می بستم و او هم با تمام ِ قدرت اش توی شکمم لگد می زد و میخندید گفتم :" pas beacoup".یعنی "نه خیلی" .فکر کردم که این جهان اولی ها همان قدر که به واکسن بچه اهمیت می دهند، به بازی و خوشحالی اش هم بها می دهند. همین چیزهای کوچک و به ظاهر بی اهمیت اما انسانی ست که گاهی دلخوش ترم می کند از مهاجرت. برایم توضیح داد که هر پنج شنبه از ساعت یک و نیم تا سه و نیم ، مادرهای محل که بچه ی زیر ِ دو سال دارند می توانند توی یکی از سالن های آن جا جمع شوند و یک مربی هم هست که برای هر دقیقه ی بچه ها برنامه ریزی کرده است و خلاصه دو ساعت را خوش می گذرانند. هم  بچه ها...هم  مادرها. 

امروز پنج شنبه کمی قبل از ساعت  یک و نیم شال و کلاه کردیم و با کالسکه خوش خوشان رفتیم سمت ِ آن جا. خوبی ِ خانه ی توی داون تاون یا همان مرکز شهر این است که همیشه به طرز باورنکردنی ای به همه جا و همه چیز نزدیکی و هوا اگر خوب باشد، پیاده روی حال ِ خود و دل و بچه ات را خوش می کند.

کمی منتظر ماندیم تا در سالن باز  شد. به محض این که وارد شدیم مربی  که یک پسر آفریقایی بسیار خوش برخورد بود، خودش را به من رساند و بعد از خوشامد و چاق سلامتی و لپ کشانی ِ کایو ، برنامه ی دو ساعت را توضیح داد. بیشتر از صد مدل اسباب بازی کف زمین روی کف پوش های مخصوص بازی ِ بچه ها گذاشته بودند. بعضی هاشان را که بلند می کردم هنوز از داخل شان آب می چکید و معلوم بود که هر هفته همه ی اسباب بازی ها را می شویند و تمیز می کنند. بچه ها توی اسباب بازی ها غلت می زدند و از خوشی نمی دانستند چه کنند. کایو از همه کوچک تر بود و فقط با یک اسباب بازی  مهیج خودش را سرگرم کرده بود بچه اکم. بعد وقت کتاب خوانی بود...بعد شعر خوانی...بعد "عمو  اُرگی" شان آمد:))) ...بعد مراسم حباب پراکنی  و ...بعد قایم باشک و بعد اسنک خوران و  بعد...بالا بلندی گرگم به هوا و ...بعد هم   تمام!..دو ساعت پر از خنده و شادی و سر و صدا و کلی بچه ی قد و نیم قد ِ بلوند و سیاه و چشم بادامی و کوچک و بزرگ که از کنار هم بودن سرخوش و مست بودند و مادران شان هم می توانستند تجربیات شان در زمینه ی غذا و پی پی و پوپو را با هم به اشتراک بگذارند!!!!!! آن ها که بچه دارند می دانند که این مسائل چه قدر حیاتی هستند ..پس نخند!.

کایو را که توی کالسکه گذاشتم، از خسته گی بیهوش شد. تا خانه را آرام آرام زیر ِباران ِ ریز ریز ِ پاییز ِ زود از راه رسیده قدم زدم. به این که توی سی و سه سالگی  هنوز خیلی چیزها برایم نو و تازه است . انگار کایو دارد من را با خودش می کشاند توی ل زیرین ترین لایه های این شهر...این جامعه...این فرهنگ. فکر کردم که چه خوب که کایو توی شش ماهگی چیزهایی را تجربه می کند که  من توی سی  و سه سالگی!!!! یکی از همان روزهایی بود امروز که فکر کردم...سختی ِ مهاجرت به ثانیه های آرامش ِ این چنینی اش می ارزد. یادم باشد که یک روز که کایو بزرگ شد، ازش تشکر کنم. برای بیرون کشیدنم از لاک ِ تنهایی و غربتم...برای بیرون کشیدنم از غم های غروب های مونترال ...برای پاک کردن ِ شک و دو دلی هایم از آمدن به این سر ِ دنیا. برای لذت ِ تجربه کردن ِ همه ی آن چه که قرار است با هم تجربه کنیم و من هیچ وقت توی آن کشور تجربه نکردم. یادم بماند که ازش تشکر کنم... 

هشتگ مُمانانوغ

چند صباحی ست که یک "مُمانانوغ"* حسابی توی روزهایم پیدا کرده ام!..مُمانانوغ عبارتی  به زبان فرانسوی ست که عبارت است از "مُمان "به معنای لحظه، (البته یک"ت" هم آخر کلمه داردکه بیکار است همیشه و خوانده نمی شود و من بهش می گویم "ت" بیکار و علاف !!! از این حروف های علاف و بیکار که سر کوچه نشسته اند و تسبیح می چرخانند دور انگشت شان، تا دلتان بخواهد توی کلمه های فرانسوی پیدا می کنید)

 "آن" به معنای .."آن" به معنای...مممم....راستش "آن" معنی ِ خاصی ندارد اما کلمه ی بسیار کلیدی و مهمی ست. در این جا به معنای ِ کسره است!... اصلا  این جا   که کلاس فرانسه نیست که بخواهم توضیح بدهیم که "آن" یعنی چه و این یعنی چه. این ها را هم فقط صرف ِ داخل پرانتز می گویم که بدانید زبان فرانسه ی سکسی چیست و چه حالی ست!...بله می گفتم...آخرین کلمه ی عبارت "عوق" هست که به معنای طلاست!!! ( نیازی به توضیح هیچ چیز نیست دیگر). 


این ممانانوغ ها ( یا آن طور که پیش تر توضیح داده شد، زمان ها ی طلایی )  از زمانی شروع شد که کلاس های آقای نویسنده از روزانه به شبانه تغییر پیدا کرد و ساعت ِ خواب شبانه ی کایو از هشت به هفت ارتقا! در اولی بنده  دستی نداشتم  اما  در دومی تقریبن به غیر از دست،  همه ی هیکلم درگیر بود. البته که خواب ِ بیشتر ِ شب ، بچه ها را تپل و سالم می کند اما خدا خودش می داند که هدف من خالصن این نبود. خوابش را برای این،  این طور تنظیم کردم که بتوانم وقتی خوابید بروم طبقه ی بیست و پنجم و زیر ِ سقف ِ شیشه ای ِ استخر مثل سگ ، دو ساعت شنا کنم تا ده کیلوی هنوز کم نشده را از خود بزدایم! اما خب آقای نویسنده که کلاسش شبانه شد، دیگر استخر و شنای شبانه ی به سان ِ سگ کنسل شد و به صبح های زود موکول شد و آن چه از این داستان باقی ماند یک کودک ِ آرام در خواب و سه چهارساعت وقت ِ طلایی شد!...چند روزش در کُمای این گذشت که "چه کنم و چه نکنم"...اما حالا که از کُما رسته ام، می دانم که مدیریت زمان، آن هم از نوع "مُمانانوغ"  امری واجب و پسندیده است.   می خواهم توی این ممانانوغ های متعلق به خود ِ خودم، وبلاگ بنویسم و سبزی پاک کنم و درد و دل کنم. می خواهم موبایل و اینستاگرام ِ کوفتی و استوری های صد تا یک غاز و تکراری اش را از خودم دور کنم و بنشینم و آیین نامه بخوانم و بروم و امتحان رانندگی بدهم. می خواهم یک دل سیر سریال و فیلم ببینم و کتاب های دیجیتال ِ انباشته شده ام را بخوانم. می خواهم بنشینم و خودم را پیدا کنم و ببینم که می خواهم بروم دانشگاه یا نه!...می خواهم بعد از این که خودم را پیدا کردم بدانم که چی اصلا باید بخوانم. می خواهم بنشینم و ناخن هایم را "مانی پدی تدی چدی بلی ملی " کنم!!!!می خواهم اصلا بنشینم و کتاب ترجمه کنم!...شاید هم یک سایتی بزنم و پول در بیاورم مثلا! از این سایت ها که هیچ کس اول تحویلش نمی گیرد و بعدن خیلی گولاخ طور می شود!..نه اصلا می خواهم یک شب همه ی مُمانانوغ ِ عزیزم را بخوابم و بدین ترتیب چند ساعت به خواب ِ شبانه ام اضافه کنم و فردای ش روز بهتری باشد برایم. می خواهم بروم و شمع های م را دور تا دور ِ لبه ی وان حمام  بچینم و غوطه ور شوم توی آب گرم و مجله ی در ِ پیت بخوانم!!!!...این ها فقط یک گوشه  از برنامه ریزی های "وِی" برای مُمانانوغ های ِ متعلق به خودش بود. گوشه های دیگری هم وجود دارند که به مرور کشف می شوند و به عرصه ی اجرا خواهند رسید همین روزها. 

آخرش را بخواهم پند و اندرزی تمام کنم این می شود که ممانانوغ های هررروزتان را پیدا کنید و برایش "دریابیدش".


____________________________________________________

* moment en or

دنیای بعد ِ تو...

  ساعت یک نیمه شب است و من از خسته گی بیهوش نشده ام و آن قدر توان دارم که بنشینم و بنویسم. باورم نمی شود! 

از وقتی از  ایران  برگشتیم، کایو بزرگ شده . چه ساده بودم که فکر می کردم بچه ی کوچک داشتن آن قدر ها هم سخت نیست. فکر کردم همیشه همین طور می ماند و صبح بیدار می شود و می گذاری اش توی صندلی اش و تو هم می نشینی سریال هایت را دنبال می کنی!...هیچ کس بهم نگفته بود که "چهارماهگی" عجب سن عجیبی ست و حالا پنج ماهگی از آن هم عجیب تر. سریال هایم را فراموش کرده ام و ماهیانه از کارت اعتباری ام برای نتفلیکس* کم می شود بی این که یک دقیقه وقت تماشای چیزی را داشته باشم. 

خانه بیش از اندازه برای مان کوچک شده بود و اسباب کشی کردیم. ( مگر خانه کوچک می شود؟!...ما بزرگ شدیم یعنی؟!..چه می شود که دنیا بزرگ و کوچک می شود؟...همه چیز توی سرمان است شلوغش نکنید!) . خلاصه که حالا طبقه ی هشتم و بسیار بالا هستیم و خانه مان یک اتاق دارد. یک بالکن بزرگ رو به چند تا برج و یک کوه دارد. طبقه ی بیست و ششم اش استخر و جیم دارد. کایو هم تخت  ِ بزرگ تر دارد. یک یخچال ِ بزرگ و دلباز دارد  و کمدهای فراوان و پنجره های قدی که دلم نمی خواهد برای شان پرده بخرم. شب ها نور لیزری که از داون تاون است مثل فانوس دریایی این طرف و آن طرف می چرخد و هر جای خانه باشم می بینمش و  خیلی حس ِ خارجی ای دارد! . لابی و رسپشن دارد و لوسترهای پرنور که انگار وارد هتل می شوم هر بار. اجاره اش کمی سنگین بود برای مان اما فکر کردیم که شاید وقتش باشد کمی به خودمان روحیه و انرژی بدهیم و همین کار را کردیم و عجیب حال مان بهتر شده.

مرخصی  زایمانم را یک سال تمدید کرده ام و نشسته ام و بچه ام را بزرگ می کنم و واقعن منظورم دقیقن همین است! نشسته ام خانه و بچه بزرگ می کنم و مگر کار دیگری هم می شود کرد اصلا؟!..ازوقتی چشم های اش را باز می کند و لبخند می زند با صورت نشسته اش، باید سرگرمش کنی تا شب که با همان لبخند ، دو دو * اش را بغل می کند و می خوابد. کمی با اسباب بازی های اش، کمی کتاب، کمی بیرون و خرید، کمی روی تخت ، کمی با گربه ها، کمی با جرز دیوار!..کمی با پشه ها و خلاصه با هر چیزی که دستت بیاید باید سرگرمش کنی تا خوشش بیاید و به وجد بیاید. از صبح نقشه میکشم که وقتی خوابید این کار را می کنم و آن کار را می کنم و وقتی می خوابد انگار عقربه ی انرژی ام می آید روی صفر و خودم هم باید بخوابم . هر چه برنامه می ریزم که تایمی برای خودم بگذارم که ورزش کنم یا کتابی بخوانم ، اراده ام بیشتر شبیه جک می شود و خنده دار تر می شود هرروز!. سخت است که هیچ کس را نداشته باشی برای یک ساعت هم که شده بچه اک ات را نگه دارد و تو بتوانی بروی و با خودت یک بستنی بخوری مثلا. چه می شود کرد؟...این هم از آن نقطه های تاریک مهاجرت است و ...همین است که هست! . باید همین روزها بگردم دنبال مهدکودک برایش تا رزرو کنم برای یک سالگی اش!..بله اینجا اینگونه مهدکودک های دولتی شلوغ هستند و گاهی باید دو سال توی نوبت باشی !

یک چیزی شبیه "مته" هرروز توی سرم می رود که "بنویس" "بنویس" و من بدون شک قبل ازین که کله ام را کاملن سوراخ کند به آن جامه ی عمل می پوشانم. چند روز است که به این فکر می کنم که عجب وبلاگ نوشتن کار سختی ست نسبت به "هلو برو توی گلو" بازی های اینستاگرام. این که بنشینی و تایپ کنی و به جمله جمله ات فکر کنی و بنویسی کجا و این که از در و دیوارت عکس بیندازی و فیلترش کنی توی یک ثانیه و یک متن کپی پیست کنی زیرش و هزاران لایک بخوری کجا.

 از وبلاگ و وبلاگ نویس مظلوم تر هم هست مگر؟ 

می دانم که این پست بی سر و ته است و نه قصه دارد و نه هیچ چیز. ولی نوشتم که فردا صبح با این حس خوب بیدار شوم که "آخیش...دیشب دو خط نوشتم!"...و همین برای فردایم بس است و امید آن که پس فردا حس بهتری داشته باشم!!! 


پ.ن.اول و آخر.:  به قول بهروز "رفقا"، کامنت هاتون رو می شه با لینک های وبلاگتون بذارین که بذارم اون بغل که همه تون رو داشته باشم؟. پیشاپیش ممنونم.


________________________________________________________________

* نتفلیکس NETFLIX : یک شرکت جهانی تولید کننده و پخش کننده ی مجموعه های تلویزیونی و فیلم های سینمایی ست . یکی از مورد اعتماد ترین وب سایت هایی ست که می شود توی آن فیلم و سریال تماشا کرد و دلتنگ ِ دانلودهای مفت و مجانی و بی قانونی ِ کپی رایت ایران شد!! 

* دو دو DO DO : یک عروسک ، پتو ، تکه پاره ی پارچه! (دیده ام که می گویم!!)  یا هر چیزی که بچه به آن بچسبد و بخوابد و به آن عادت داشته باشد. توی مهدکودک ها هم از مادر ها می خواهند که دودوی بچه را حتمن توی کیفش بگذارند و بچه بی  لباس اگر می رود اشکالی ندارد اما بی دودو اش نرود!

من فراموشی بگیرم...اون همه خاطره رو یادم نمی ره...

تمیز کردن ِ خانه و خرید برای یخچال ِ خالی و باز کردن چمدان ِ پر از خوراکی های خوشمزه ی مامان ها  و شستن لباس ها  و حمام کردن ِ کایو و ناز و نوازش  و چلاندن ترنج و تورج  تمام شده و حالا نشسته ام توی تاریکی ِ خنک ِ باران زده ی  صبح زود ِِ این شهر که شهر ِ من نیست، اما با من و کودکم مهربان ترین است. 

 آهنگ ِ عاشقانه ی فرزادفرزین توی گوشم است و  حال و هوایم هنوز هشت ساعت و نیم جلوتر از لوکال تایم است.  همه ی سی روز ِ قبل و همه ی حس های عجیب و غریبم انگار آلبوم شده و جمع شده توی صدای تو دماغی ِ این فرزاد "جان"! و ترانه ی نه چندان سنگین و رنگین ش!

  می نشستیم توی ماشین ِ برادرک و  نازی جلو می نشست و من و کایو هم عقب. بعد برادرک به قول خودش موزیک را "آتیش " می کرد و آن ها دوتایی اول ِ ترانه را زمزمه می کردند آرام آرام و یک دفعه صدای شان را بلند می کردندو داد می زدند که  " آخه دوسِت دارم...هر جا باشی...حتا از من اگه جداشی...بازم بغضت تو صدامه و عشقت تنها تکیه گامه..." و از توی آیینه  من را نگاه می کردند و انگار که تمرین کرده بودند این همخوانی را برای من  و من بلد نبودم این ترانه را همراهی کنم باهاشان و فقط از توی آیینه نگاه شان می کردم و هم بغضی می کردم.

یک چیزهایی توی هر شهری هست که فقط باید توی همان جغرافیا و زمان باشی تا درک شان کنی و با تو عجین شوند و خاطره شوند. مثلا این که مادرک هنوز قبل از افطار می نشیند و ماه عسل ِ احسان علیخانی را تماشا می کند و تو هم می نشینی کنارش و فکر می کنی هیچ لحظه ای به عمیقی ِ این لحظه را در یک سال گذشته نداشته ای. یا این که همه درباره ی  فصل ِ جدید "شهرزاد" و "عاشقانه" حرف می زنند و تو با این که نه نظری داری و نه حتی می دانی از چه حرف می زنند، گوش می کنی بهشان و لبخند می زنی و کنجکاوی ات قلنبه می شود که شهرزاد کیست و عاشقانه چیست؟!. یا این که دنبال ی شماره ی آژانس می گردی  و یک دفعه همه می گویند :"اسنپ بگیر..." و تو شبیه یک موجود فضایی نگاه شان می کنی و فکر می کنی که "اسنپ بگیر " یعنی "آروم بگیر؟"!! یا یعنی "کوفت بگیر؟"!!!! یا این که هی همه بگویند "تولد چهارماهگی " کایو را بگیریم و تو می مانی که از کی تا حالا تولد را ماه به ماه می گیرند و هر جا که شام و ناهار و افطار می روی می بینی که عجب داستانی شده این "داستان" گذاشتن های اینستاگرام از هر ثانیه ی زنده گی ات و و هر چه که قرار است ببلعی و برود توی دستگاه گوارش ات! و  سهیم شدن اش با همه ی ملت و  این عطش ِ عجیب  برای سلبریتی شدن که این بار از همیشه بیشتر به چشمم آمد انگار و خیلی چیزهای دیگری که فقط و فقط باید توی تهران باشی تا بفهمی شان و درک شان کنی.

با خودم اگر بخواهم رو راست باشم، دلم نمی خواست که ماندنی شوم توی تهران و برنگردم. حتی لحظه هایی که  این فکر از سرم می گذشت ، فکر کردن به کایو و آینده اش مطمئن ترم می کرد که باید برگردم و بسازم زنده گی ِ نوپای ِ خودم و خودش را. سخت ترین لحظه ام، لحظه ی خداحافظی مادرک و مادر ِ آقای نویسنده از کایو بود که غرق بوسه اش کردند. مادرک کله ی گرد و موهای قهوه ای  ِ کایو را نوازش کرد و  با اشک و هق هق کنان گفت " به خدا می سپارمت آقا کوچولو" و  کایو بی آن که بداند کجاست و چه شده، توی چشم های مادرک زل زد و لبخند ِ نمکین اش را زد و من انگار صد بار مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم  و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم...

حس  تلخ  خداحافظی و این فکر ِ دیوانه کننده که "شاید آخرین بار باشد"...نصف عمرت را کم می کند. هر چه بستنی سنتی و فالوده و شیرینی خامه ای خورده ای را زهر ِ حلاحل می کند و باور کنید که این یکی از سخت ترین های دنیاست و اصلا هم شوخی نگیرید. جان ِ سالم به در بردن از این لحظه از معجزات ِ خداوند است و بس!

حالا از امروز باید بنشینم و فکر کنیم که   چه کنیم و چه نکنیم و چی برای ما پنج نفر بهتر است و چی بهترین است برای کایو.

 مرسی "تهران"... مرسی برای این که مراقب مادرک و برادرک و نازی هستی. ..تو همیشه بهترینی اما کاش مهربان ترین هم بودی...


موزیقی: عاشقانه ، فرزاد فرزین 

 

ایران نامه.1

ساعت حدود سه نیمه شب است. من روی تخت مادرک دراز کشیده ام. کایو پایین تخت کنار آقای نویسنده خوابیده است و دارم صدای نفس های اش که از توی دماغ کوچک و کیپ شده اش بیرون می آید را می شنوم. گویا آب به آب شده و مدام دماغش گرفته است. برادرک توی اتاق خودش خوابیده. نازی جانم توی اتاق پذیرایی خوابیده و مادرک هم فکر کنم دارد سحری را برای خودش و برادرک رو به راه می کند. پانزده روز از آمدن مان می گذرد و همه چیز به طرز عجیبی آرام و دوست داشتنی ست. مادرک را همان طور که برنامه ریزی کرده بودیم غافلگیر کردیم و سخنم با شما عزیزان این است که هیچ وقت یک مادر چشم به راه ِ دیدن ِ نوه اش برای اولین بار را غافلگیر نکنید!!!...چون زبانش بند می آید و به پته پته می افتد و بعد دست های اش را می گیرد جلوی صورتش و می نشیند روی زمین و های های گریه می کند و نمی دانید که چه طور باید آرام ش کنید. (این یک هشدار جدی ست!)

آدم هایی که دوستمان دارند و دوست شان داریم را یکی یکی می بینیم و از دیدن تک تک شان خوشحال می شویم. کایو به طرز عجیبی به همه لبخند تحویل می دهد و هیچ کس را ناامید نمی کند از معاشرت و بگو و بخند با خودش. 

شب اولی که رفتیم توی خانه ی خودمان از هیجان تا صبح خوابم نبرد. توی خانه راه می رفتم و عادت های سابقم را بازی می کردم. در کابینت قهوه و نسکافه را باز می کردم مثلا و از دیدن کلکسیون قهوه  و دمنوش دست نخورده ام، ذوق می کردم. و یا کشوی دراور ها را یکی یکی باز می کردم و از دیدن لباس های تا شده ام با این که خیلی هاشان دیگر تنم نمی رود، مشعوف می شدم. راستیات ش این است که خالی کردن خانه و اجاره دادن اش یکی از مهم ترین کارهایی بود که به خاطرش آمدیم اما نمی دانم چه جور چیزی یک دفعه آمد توی وجودمان و دلمان نیامد که آن همه خاطره را مفت مفت از دست بدهیم. بودن ِ کایو توی آن خانه و خوابیدن ش روی تخت خواب مان حس عجیبی بود که اصلا توضیح دادنش کار من نیست. با این که رفت و آمد ها و برو بیاهای بیش از حد، خسته مان کرده و گاهی کایو هم بی حوصله و کلافه می شود از این همه بوسیده شدن و بغل شدن، اما فکر این که دو هفته ی دیگر قرار است برگردیم و تا یک سال دیگر این آدم ها را نخواهیم دید، صبورمان می کند و پر انرژی.   آن قدر صبور که حتا به "بکن نکن" های فامیل پیرامون مسائل بچه داری!  با لبخند می گویم که حتمن شما تجربه ی بهتری دارید و سعی می کنم از تجربه تان استفاده کنم! و توی دلم می گویم:" کجا بودید آن روزهایی که این کوچک ِ سه کیلویی را دادند دست مان و گفتند بفرمایید خانه تان و بعد من بودم و خودم و آقای نویسنده!".

تا آن جایی که چیزی توی حلق کایو جانم فرو نکنند، راحت می گیرم و ریلکس برخورد می کنم و می گذارم هر کس هر چه بلد است یادم بدهد! (از قبیل معجون نبات داغ و عرق بیدمشک و نعنا و  تخم شربتی!!! بیسکوییت ساقه طلایی کوبیده شده با بیسکوییت مادر و شیر ِ دوشیده شده ی اینجانب و موارد خنده داری ازین قبیل که در پست جداگانه ای منتشر خواهم کرد!!)  . خلاصه که روزها دارند تند تند می گذرند و ما سعی می کنیم بیشترین وقت مان با مادرک و برادرک و پدر و مادر آقای نویسنده باشد. 

برادرک عادتش شده که دراز بکشد روی زمین و کایو را هم کنارش بگذارد و  موبایل اش را بگیرد توی هوا روبروی صورت شان و فیلم بگیرد و بعد هم دوتایی تماشا کنند و غش و ضعف کنند و عجیب است که بچه عاشق این کار ِ مبتذل شده است!! مادرک و مادر و پدر آقای نویسنده هم دل شان می خواهد حتا تا توی دستشویی! هم که می روند بچه را روی زمین نگذارند و توی بغل شان باشد و بچه هم روی ابرها سیر می کند انگار از خوشی و سرازیر شدن این همه عشق و عجیب تر این که انگار سرعت بزرگ شدن ش دو برابر شده توی این روزها!

هرروز سیل ِ کلی حرف هجوم می آورد توی مغزم اما فرصت نوشتن ندارم و این سخت مرا می آزارد! "تهران" و آدم های اش را جور دیگری می بینم و این جالب ترین اتفاق این روزهای م است و طبق معمول می دانم که باید بنویسم تا یادم نرودشان.

از همه چیز که بگذریم، همه چیز با بودن کایو یک شکل دیگر است و من از تجربه ی کارهای ساده ای که حالا با بودنش کمی پیچیده شده، لذتی بس عمیق می برم و از بودنش خوشحال ترینم.



ای رویای بی تکرارم...شعر تلخی در سر دارم...

راستیاتش کمی خسته ام. وقت های برای خودم بودن و تنها بودنم کم ترین ِ زیر ِ صفر شده و این ذره ذره دارد بی حوصله ام می کند. به خاطر شرایط جدید آقای نویسنده چند ماهی می شود که بعد از تمام شدن کلاس های فرانسه اش توی خانه است و تصمیم گرفتیم که تا قبل از ایران رفتن مان دنبال کاری نگردد. نه این که بودنش توی خانه اذیتم کند. نه اصلا.  فقط این که من آدمی هستم که بعد از غذا و آب و اکسیژن  ، نیاز مند ِ  تنها بودن ِ فیزیکی در ساعت هایی  از روز می باشم!. حالا این تنهایی می تواند توی محل کار باشد، می تواند توی خانه باشد، یا هر جای دیگری که فقط خودم باشم و خودم. توی این چند ماه چند باری شد که توی خانه با "کایو" * تنها ماندم و یا چند باری هم شد که مجبور شدم تنها از خانه بیرون بروم. اما هیچ کدام را نمی توانم به حساب   temps de qualité با "خودم" بگذارم.  نه این که خسته شده باشم. اصلا. فقط یک جور حس عجیب  و متضاد نسبت به روزها و لحظه هایی که می گذرانم پیدا کرده ام. "کایو" بی اندازه حواسش جمع ِ دور و برش شده و کم پیش می آید که خودش تک و تنها برای خودش بیدار باشد یا بازی کند. خوش حال ترین وقت های اش وقت هایی ست که  روی صندلی ش بنشیند و من هم کنارش روی زمین بنشینم و یک کتاب بگذارم روبروی صورتش و بعد برایش قصه ی کتاب را اول به فارسی و بعد به انگلیسی و بعد در حالی که کف کرده ام به فرانسه بخوانم و او هم مدام با چشم های بادامی اش تصویرهای کتاب را قورت بدهد و با دست های نرم و پنبه ای ا ش شنا کند توی صفحه های کتاب. خب ما بعد از یک سال هنوز تلویزیون  نخریده ایم و همه ی سرگرمی اش شده عکس های کتاب ها. راستش حتی نیاز به تلویزیون را هم حس نکرده ایم و بدینسان به این باور رسیده ایم که بی تی وی هم می شود زنده گی کرد!. این که از حالت ِ کم حرف بودن و سکوت وار ِ همیشگی ام حالا باید وارد ِ فاز ِ مدام حرف زدن با کایو شوم هم خودش داستانی ست بس طاقت فرسا!

منتظرم که برویم ایران و برگردیم و بعد توی کلاس های "مادر و فرزند" ثبت نام کنم و کمی به جای خانه نشستن ، توی جامعه بنشینم! یا ثبت نامش کنم کلاس شنا و با هم برویم و شنا کنیم و سبک شویم!...نمی دانم نمی دانم. دیگر آن ذوق و شوق سابق را برای ایران رفتن ندارم. با این که همه چیز آماده است و حتی بلیط هم گرفته ایم اما حوصله ی قهر و آشتی های آقای نویسنده و مادرک را ندارم. انگار تحمل و طاقتم صفر شده حرف این دو تا که می شود. تنها دلخوشی هایم دیدن برادرک و نازی و میم و عسل و چند نفر دیگراست و بس. برادرک پیشنهاد داد که به هیچ کس نگوییم و روزی که تولد یک سالگی ِ بچه ی دایی اک است یک دفعه در بزنیم و برویم جشن تولد. با این که هیچ اهل این شوخی بازی ها نیستم اما به خاطر دل برادرک قبول کردم. حالا قرار شده خودش تک و تنها بیاید دنبال مان فرودگاه و بعد هم حرفی نزند تا دو روز بعدش جشن تولد بر پا شود و ما بساط غافلگیری راه بیندازیم مثلا!. فکر کنم همه ی خارج نشینان حداقل یک بار این کار را با خانواده های شان کرده اند و خلاصه گفتیم که ما هم عقب نمانیم خدای ناکرده!!! 

این دو سه روز که فیلم  های "اینستا" را می بینم یک جور بغض ناجور خرکی توی گلویم می آید . آن عکس ِ بغض آلود پیرمرد که فرید موسوی انداخته است ...یا آن یکی که فاطمه بهبودی  انداخته و زنی ست که وسط خیابان کودکش را بغل کرده و دارد مضطرب به دوربین نگاه می کند و همه ی شعارها و رنگ های بنفشی که این طرف و آن طرف می بینم همه و همه بغضم را حجیم تر می کند. شش سال زنده گی ام را صبح و شب گذاشتم برای این که بیایم اینجا و کایو یی داشته باشم که آینده اش بسته به هیچ رنگ و رای و جناحی نباشد. هفته ی پیش اگر ازمن می پرسیدین می گفتم که شاید برایم فرقی نمی کند که کی بشود و کی نشود. این چند روز اما یک چیز هر بار مورمورم می کند. "امید". همان چیزی که توی دل و چشم همه ی آن هایی که قرار است رای بدهند برق خاصی می زند. گذاشتن صندوق رای توی کانادا را قبول نکردند اما جمعه هشت صبح به وقت تهرا ن، دلم پیش قندون جان ِ فنجون بود.دلم پیش دخترک ِ دایی اک بود. دلم پیش دخترک ِ عسل بود. دلم پیش سامیار و خواهرکش و  همه ی کوچک هایی بود که فردا برای آن هاست و شاید و شاید و شاید  بشود ساخت فردای شان را.

 نتیجه را که شنیدم، دل من هم با همه ی آن هایی که شاد شدند ، شاد شد. شنبه ی من هم شنبه ی امید شد. حالا چند ساعت است که صفحه ی بی بی سی را باز کرده ام روبرویم و سعی می کنم به جای آن که هی زیر چشمی به آن پانزده میلیون و خرده ای نگاه کنم، به آن بیست و سه میلیون و خرده ای نگاه کنم و عجیب ناموفقم .آن پانزده میلیونی که شاید خیلی از آدم های خانواده ام جزو آن باشد!. همان خانواده ای که  برای من مهربان ترین بوده اند اما همه چیزشان با من همیشه فرق داشته و فرق خواهد داشت و عجیب پارادوکسی ست  حس آدم به خانواده اش!

 

-----------------------------------------------------------


*کایو: یک شخصیت کارتونی ِ کانادایی ِ محبوب ِ کچل ِ صورت گرد ِ با چشم های بامزه  است که شبیه بچه اکم است و داستان های اش را هرروز برایش می خوانم. برای حفظ حریم خصوصی و جلوگیری از خدای نکرده پیدا شدن توسط موتورهای جستجو، زین پس از بچه اک به نام "کایو" یاد می کنم!  



 

شبانه ها- 1

چند ساعت قبل ازین که خوابم ببرد یکی از عکس های بابا را توی فیس بوک برادرک دیدم و تا آن جایی که توان داشتم زار زدم!. دلم داشت از جایش کنده می شد و احساس می کردم الان است که قلبم از حرکت بایستد. بیشتر از آن که به مردن ِ بابا فکر کنم، فکر کردن به روزهای آخرش توی خانه و آن اتاق و درد کشیدن و پوست و استخوان شدن ش دیوانه ام می کند. 

صدای گریه ات را که شنیدم احساس می کردم سُرب وار چسبیده ام به تخت و نمی توانم بلند شوم. چند دقیقه ای تخت ِ گهواره ای ات را تکان دادم  و آرام شدی اما بعد دوباره شروع کردی به گریه.  لَخت و کرخت از جایم بلند شدم. توی تاریکی بغلت کردم و آن قدر خوابالود بودم که حتی موهایت را هم بو نکردم. بعد همان طور که توی بغلم بودی با تورج کلنجار رفتم که از روی صندلی راحت مان بلند شود که بنشینم. ولی انگار خوابیده بود روی یک تپه چسب پشمالو خان!. حتی دم ِ مبارک را هم بلند نکرد مسخره خان!!!. حوصله ی این که تو را دوباره بگذارم توی تخت و برگردم و تورج را بغل کنم و بگذارم پایین نداشتم. نشستیم روی کاناپه کنار ترنج. تو شیر خوردی و من چرت زدم. تو شیر خوردی و من چرت زدم. شیر خوردنت که تمام شد به محض این که دوباره بغلت کردم دیدم که لباس ات خیس شده . به گمانم وقت آن شده که پوشک ِ بزرگ تری برایت بگیرم. فکر این که حالا نمی توانم بخوابم و باید عوضت کنم دیوانه ام کرد. چراغ را روشن نکردم و همان طور توی تاریکی گذاشتم ات روی میز ِ تعویض و بی این که نگاهت کنم ، ماشین وار و اتوماتیک وار شروع کردم به انجام دادن ِ چرخه ی تکراری ِ  عوض کردن لباس ها و تمیز کردن پاها و کرم زدن و پوشک ات را عوض کردن . توی تمام لحظه ها هم سعی می کردم که خواب از سرم نپرد خدای نکرده!!. تمام که شد ،خم شدم روی تو تا بغلت کنم که دیدم با آن چشم های عجیب و غریب و براق ات توی تاریکی داری نگاهم می کنی و لبخند می زنی. همه ی مدتی که من حواسم به عوض کردن و نپریدن ِ خوابم بود، تو بیدار بودی و داشتی نگاهم می کردی و لبخند می زدی عزیزکم و من حتی یه صدم ثانیه هم به صورتت نگاه نکرده بودم.  نمی دانم چرا از خودم و همه ی هیکل خودم خجالت کشیدم!...از این که نگاهت نکرده بودم. از این که مثل روزها موقع عوض کردن ت با تو حرف نزده بودم. ازین که برایت شعر نخوانده بودم  اما تو تمام مدت به من نگاه کرده بودی و لبخند زده بودی...

بغلت کردم. موهایت را بو کردم. دست های همیشه یخ ات را بوسیدم و بردمت کنار پنجره. کمی  پشت سر تورج دری وری گفتم و از فردا و گرفتن پاسپورت کانادایی ات برایت گفتم و تا خواستم برایت از سیاوش و خاله مرجان بگویم، دیدم که به جای من، "خواب" تو را توی بغلش گرفته است. گذاشتم ات توی تخت ِ کوچکت و فکر کردم که دیگر هیچ وقت بی این که به چشم های ات نگاه کنم، بغلت نخواهم کرد. 

شبانه ها

شب های اولی که آمده بودی توی خانه، من و آقای نویسنده فکر می کردیم که باید یک نفر حتمن بیدار باشد و نگهبانی تو را بدهد!..این بود که وقتی یکی مان می خوابید آن یکی بیدار بالای سر تو می نشست که مبادا اتفاقی بیفتد برایت!...اگر می پرسیدید ازمان که چه اتفاقی ، نمی توانستیم جواب دقیقی بهتان بدهیم البته. ولی خب فکر می کردیم که باید بیدار باشیم و بنابراین همان کار را می کردیم.  بعد تر دیدیم که اگر دو نفرمان هم بخوابیم اتفاقی نمی افتد و کم کم ترس مان کم شد. 


حالا که تقریبن دو ماهه شده ای ( یک هفته مانده به دو ماهه شدنت) ، فقط من و توییم که شب ها بیدار می شویم. تو از گرسنگی و من برای شیر دادن به تو. بعضی وقت ها گریه می کنی و بیدارم می کنی. بعضی وقت ها از صدای ملچ و مولوچ انگشتانت که همه شان را می خواهی توی دهان کوچکت جا بدهی بیدار می شوم. بعضی وقت ها از صدای ذوق کردنت برای عروسک های بالای سرت بیدار می شوم . دروغ است اگر بگویم هر شب بی هیچ سختی ای بیدار می شوم. گاهی خسته ام و خوابم می آید. گاهی بدنم درد می کند. گاهی سردم است و نمی خواهم از زیر پتو بیرون بیایم. همه ی این "گاهی" ها هستند اما می دانم که باید بیدار شوم. فکر این که گرسنه باشی اذیتم می کند و این قوی ترین چیزی ست که من ِ تنبل ِ خوابالود را بیرون می کشد از تخت. 

حالا چند وقت است که شب بیداری های من و تو قصه دار دارد می شود و دلم نمی آید که ننویسم شان. مگر چند ماه دیگر قرار است شب ها بیدار شوی و شیر بخوری و با هم "شبانه" داشته باشیم عزیزکم؟ . بعضی روزها فکر می کنم نوشتن از تو، از عکس گرفتن از تو واجب تر است. دلم نمی خواهد این تجربه ی عجیب و غریب سی و سه سالگی ام را فراموش کنم. اینی که دیگران بهش می گویند "مادر" شدن  و من بهش می گویم "در ما"  شدن!  

عیدهای دور از خانه...

چرا کسی به من نگفته بود که وقتی آدم بچه دا ر می شود سرعت ِ گذشت روزهای اش هزار و ششصد برابر می شود؟! اگر این را کسی بهتان نگفته تا به حال، یادتان باشد که جایی یادداشت ش کنید تا بعدن مثل من نگویید که کسی بهتان نگفته. چون من دارم بهتان می گویم که روزها و لحظات تان می شود مثل فرمول وان. 


اولین نفری که توی فیس بوکش زمان سال تحویل را  به وقت مونترال نوشت من و آقای نویسنده شانه بالا انداختیم که به ما چه!...اما نمی دانم چرا شانه های من خیلی سبک بالا انداخته شد و با صد کیلو سرب آمد پایین. کل آن روز و شب و روز بعدش و کلی وقت بعدش  را به این فکر می کردم که چرا باید "به ما چه" شود؟...یاد سال نوی میلادی افتادم که همه جای شهر رنگ و روح سال نو بود و ته قلب ما یک "به ما چه " ی مرموزی بود و در نهایت حسی که داشتیم  سال نوی" شان" بود و نه سال نوی "مان".یکی از مرض های مهاجرت توی سن و سال ما همین است که دیگر خیلی دیر است که احساس تعلق کنیم به کریسمس و سال نو و هالوین و سنت پاتریک و کلن مناسبت های تقویم شان! از آن طرف هم از مناسبت های تقویمی خودمان دور می مانیم و دیگر نه عید حال و هوای اش را دارد و نه چهارشنبه سوری مثلا و یک جور "به من چه" ی تلخ و تاریک واری چیره می شود به هستی ِ آدم که گاهی که توی آن عمیق می شوی قدرت این را دارد که کل روحیه ت  را به  ف الف کاف بدهد! 

تنها چیزی که زیر پوستم مثل یک غده ی بدخیم حرکت می کرد این بود که نمی خواهم پسرک "به من چه " شود . به قول کیهان همه ی این بدبختی ها و خاطرات را گذاشتن و آمدن این طرف این دنیا برای این است که این کوچک ها زنده گی نرمال تر و بهتری داشته باشند. فکر کردم که این جا هیچ وقت قرار نیست خانه ی من شود اما از همان روزی که پسرک چشم های اش را به دنیا باز کرد و از همان روزی که توی صندوق پستی آن پاکت آبی رنگ را برداشتم و دیدم شناسنامه اش است، اینجا خانه ی او شده و قرار است بشود همه چیزش. روز قبل از اول فروردین، شال و کلاه ش کردم و به آقای نویسنده گفتم برویم فروشگاه اخوان که یکی از فروشگاه های بزرگ ِ ایرانی ِ مونترال است. گفتم می خواهم سور و ساط هفت سین بخرم و این اولین عید ِ ایرانی ِ پسرک است و چیزی که می ماند چند تا عکس است برایش اما بگذار چند تا عکس بماند و نفهمد  که ما توی دلمان گفته ایم "به ما چه"! رفتیم و هر هفت تا سین را با یک گلدان سنبل صورتی خریدیم که البته هنوز گل نداشت و من صورتی بودنش را از روی تگ آن فهمیدم!  و حتا وقتی برگشتیم خانه و پسرک خوابید ، همه ی کابینت ها را خالی کردم و توی شان را تمیز کردم و ظرف ها را چیدم که حس عیدم بیاید! آقای نویسنده هم زنگ زد به ندا که سال تحویل را بیاید خانه مان و تنهایی ننشیند خانه و غصه ی تنها بودن نخورد!..پنج صبح از خواب بیدار شدیم و یک ساعت وقت داشتیم برای آماده شدن. ندا رسید. پسرک را بیدار کردم و لباس نو تنش کردم و خودمان هم لباس های نویی که بدون پرو کردن  و با عجله  از ترس این که پسرک توی کالسکه از خواب بیدار شود و بی تابی کند، خریده بودیم  را پوشیدیم و شمع ها را روشن کردیم و...گربه ها آمدند وسط و ...عید شد! ندا چشم های اش پر از اشک شد از اولین عیدی که توی سال های مهاجرت ش تنها نبوده و من و آقای نویسنده اشک شدیم از بودن پسرک و این که این قدر جنتلمن وار بیدار و آرام بود و فقط ماند خاطره ی آن لحظه و چند تا عکس که آرشیو شد تا بماند و پسرک روزی ببیند و یاد بگیرد که از کنار هیچ فرصت و بهانه ای برای خندیدن و خوش بودن و کنار هم بودن راحت نگذرد و  ..."به من چه" وار نباشد!

بعد از آن روز هم چشم بر هم زدم و شد تولد آقای نویسنده و  بعد روز مادر و بعد هم دیروز...که یک سال شد این جا بودن مان...یک سال و چه قدر زود تر از همیشه گذشت انگار. هنوز به خودم نیامده بودم و هنوز خودم را توی زنده گی جدید جمع و جور نکرده بودم که پسرک آمد توی زنده گی مان و چه  عجیب سالی گذشت.


بله... داشتم می گفتم که بچه دار که می شوید همه چیز می شود فرمول وان و ...تنها عکس و فیلم و وبلاگ است که باقی می ماند و دگر هیچ! و نگویید که کسی به ما نگفت چون من گفتم!


_____________________________________

تاخیر نامه:

سال نو ی تک به تک تان مبارک نادیده های عزیز ترینم.

امسال ِ عزیز...بهترین باش و کم غصه ترین برای آن هایی که دوست شان دارم. 



پ.ن.1. گل پشت و رو ندارد. همچنین گربه جانان. شما ببخشیدشان. زیاد مایل به بودن در عکس و معروف شدن نیستند:)))

پ.ن.2. موزیقی .  پپرونی از بمرانی گوش کنید. با تشکر از بهروز که یک "بمرانی" نیست ، اما معرف خوبی ست.

 

خنده دار است می دانم اما هنوز بعضی از صبح ها که از خواب بیدار می شوم یادم نیست که مادر شده ام. بعد سرم را برمی گردانم و تخت کوچکت را کنار تخت مان می بینم و یک دفعه احساس می کنم دلتنگ تو ام. بزرگ شدن ات روز به روز است و باورم نمی شود. یک روز می بینم که گردن ات را بلند می کنی از روی شانه ام و می خواهی نگاهم کنی شبیه مورچه!  روز بعد می بینم چشم های مشکی ات دیگر تا به تا نیستند و داری راست راست نگاه می کنی. روز بعد می بینم که دیگر نمی خواهی بخوابی و می خواهی بیدار باشی و از پنجره بیرون را نگاه کنی.  امروز صبح دیدم که داری با عروسک هایی که به بالای تختت وصل است اختلاط می کنی و برای شان دست تکان می دهی. انگار سرعت ِ بزرگ شدن ات بیشتر از سرعت ِ من و عادت کردنم به شرایط جدید است.  

دیروز"با تو" بودن ام یک ماهه شد  و درست همان دیروز "بی بابا" بودن ام سه ساله شد و عجیب بر من روزی گذشت.  گولو ی مهربانم خواهر وار امسال رفت پیش بابا و برایش از تو گفت. عکس ات را فرستادم برایش که به بابا نشان دهد و حتا گل هم برده بود برای بابا و من چه می توانم بکنم برای این آشنایان ِ ندیده که دل شان مثل دریاست و آدم را غرق می کنند؟...چه می توانم بکنم جز این که دلگرمی ام را مدیون شان بدانم ؟...دلگرمی آن هم توی این روزهای عجیب و غریب و دلگیر. نه که از آمدن ات  و بودن ات توی زنده گی ام خوشحال نباشم ، نه. اما فقط خدا می داند که این baby blues که می گویند بعد از به دنیا آمدن بچه شروع می شود و همه می گویند بسسسسسسسسسیار نرمال و طبیعی ست، خیلی نرمال طور و طبیعی جور،  چه دارد بر سر من می آورد!..به محض این که هوا تاریک می شود انگار همه ی در و دیوار ِ این خانه دهن باز می کند و می خواهد من را ببلعد!...تا اشک های ام شروع می شود بلند می شوم و همه ی چراغ های خانه حتا چراغ دستشویی را روشن می کنم. ترنج و تورج را می آورم   کنار خودم و تو را محکم می گیرم توی بغلم و می نشینم روی زمین و  زار زار گریه می کنم و از آقای نویسنده متنفر می شوم و دلم نمی خواهد که حتا نگاهم کند!...انگار هر چه دلتنگی توی دنیای سی و سه ساله ام تجربه کرده ام می آید سراغم. دلم برای خانه مان توی تهران تنگ می شود.یاد ِ سوراخ سنبه های خانه می افتم و به طرز وحشتناکی جزییات وسایلم یادم می آید  و این که کاش داشتم شان و این جور اراجیف. یا یاد ِ خانه ی مادرک می افتم و دلم می خواست می نشستم کنار شومینه شان و تو را می گذاشتم روی پایم مثل قدیمی ها و برادرک هم کنارمان می نشست و مادرک هم توی آشپزخانه بود و بوی یک غذای خوشمزه توی خانه می پیچید. یا این که کاش می شد نازی مثل آن روزها می آمد و دو سه روز خانه مان می ماند و شب ها غیبت ِ فامیل را می کردیم و با موبایل مان ور می رفتیم و فضولی می کردیم.  موضوعات ِ خانوادگی! که تمام می شود به این فکر می کنم که اگر بمیرم چه بر سر تو می آید و بعد عر عرم بلند تر می شود حتا!...چند باری با پرستاری که می آید بهمان سر می زند این را گفتم و هر بار فقط شنیدم که طبیعی ست و حتمن همین طور است و منتظرم بگذرد این دوران و مثل قبل "شب " آرامم کند نه نگران و در حد ِ مرگ ام.

قرار شده است که واکسن های دو ماهه گی ات را که بزنی برویم ایران و این فقط من را نگران ترنج و تورج می کند که چه کنم شان بچه های ام را توی یک ماهی که نیستم و ...خلاصه اش کنم داستان این روزها را عزیزکم؟...شده ام یک حمل کننده ی "نگرانی"!...یک لحظه برای گربه ها...ششصد لحظه برای فردای مان...هزار لحظه برای زنده گی مان با تو..."خدا" بار برای تو و تو و تو.چند روز پیش برای اولین بار بی تو رفتم بیرون و چند ساعتی را نبودم و می دانی چی فهمیدم؟..که ازین به بعد بی تو به من ...هیچ جا ، هیچ وقت خوش نمی گذرد عزیزکم و این وسیع ترین و عمیق ترین و پررنگ ترین چیزی ست که از مادر شدن فهمیده ام و ...دلتنگ ِ مادرکم!





 

 

امروز یک هفته ات شد عزیزکم. می دانم که خیلی زود است که آدم بیاید و بگوید که "وای انگار همین دیروز بود و چه زود گذشت و چه جور گذشت؟". ولی باور کن که باورم نمی شود "یک هفته شدن ات را". اصلا نمی خواهم به آن سی ساعت درد ِ قبل از به دنیا آمدنت و یا جای سوزن های اپیدورال بین مهره های ام فکر کنم. دلم می خواهد داستانم با تو از آن وقتی شروع شود که پرستار گفت می توانیم بیاییم خانه و خاله مرجان و آقای نویسنده شروع کردند با ذوق وسایل مان را جمع کردن و من اندازه ی همه ی دنیا خوشحال بودم و گیج بودم و حیران! . پشت در خانه که رسیدیم  اشک بودم و اشک و تو حتمن یادت نمی آید پسرکم. صورتم را چسباندم به صورتت و گفتم "خوش آمدی ...خوش آمدی به روزها و شب های مان کوچکم" . وارد خانه که شدیم انگار زیر پای ام اندازه ی یک سیاهچاله ی فضایی خالی شد یک دفعه. نمی دانستم چه باید بکنم. لباس های ام را عوض کنم؟...تو را بغل کنم؟...غذا درست کنم؟...حمام کنم؟!..ایستاده بودم وسط اتاق و یک قدم فاصله داشتم تا پرت شدن توی آن سیاهچاله. کاش بزرگ تر می بودی و می دیدی آن لحظه ای  که یک دفعه خاله مرجان با کلی بادکنک و  غذا و روبان های رنگی و کلی خنده و قربان صدقه سر رسید و دیگر نفهمیدم که چه کرد که خانه شد خانه و تو شدی پسرکی توی گهواره و من شدم مادر تو و آقای نویسنده شد، بابای نویسنده ی تو. این را نوشتم که اگر یک روزی من و تو یادمان رفت که فرشته ها کی هستند و چه جوری توی زنده گی آدم می آیند،   بیاییم و این جا را بخوانیم و یادمان بیاید که خاله مرجان یکی از همان فرشته هاست. 

شب اول همه مان تازه وارد بودیم!...تو توی  خانه ی جدید و ما توی زنده گی جدید. همه ی چراغ های خانه تا صبح روشن بود و چشم از تو بر نداشتیم. حالا اما بعد از یک هفته کمی به هم بیشتر عادت کرده ایم. من می دانم که کی گرسنه ای و تو می دانی که کی باید بخوابی و من یاد گرفته ام که چه طور به تو شیر بدهم و تو یاد گرفته ای که چه طور من رالحظه به لحظه عاشق تر کنی. من جز همین چند کار، کار زیادی از دستم بر نمی آید و این بابای نویسنده است که همه ی کارهای خانه را این روزها انجام می دهد و به قول خاله مرجان "با چه عشقی".توی این یازده سال این اولین باری ست که می بینم حتی ظرف های کثیف  را عاشقانه می شوید تا بیاید و زود بغلت کند و موهای نازکت را بو کند.  ترنج و تورج کم کم دارند به گریه های شبانه ات عادت می کنند و این یعنی خانواده ی ما دارد واقعن شبیه یک خانواده می شود. اگر توی کشور خودمان بودیم حتمن برایت می گفتم که خانواده یعنی مادر بزرگ و پدر بزرگ و دایی و  عمه و عمو و..خیلی چیزهای دیگر. اما عزیزکم، چه کنم که این جا فقط من هستم و پدرت و ترنج و تورج و خاله مرجان و خاله آتوسا و خاله ندا و خاله نوشین و همین و همین. هنوز نمی دانم که مهاجرت به  تنها بزرگ شدن ات می ارزید یا نه، اما می دانم و مطمئنم که تو این جا انسان آزاد تری خواهی بود که می توانی هر جا که دلت می خواهد پرواز کنی و بخندی و زنده گی کنی و این تنها دلخوشی ام برای تحمل این روزهای سخت و شیرین است. مطمئنم که روز به روز بیشتر به هم عادت خواهیم کرد و من همان قدر بزرگ می شوم با تو ، که تو بزرگ می شوی و یادت نرود که تو...بهترین و عاشقانه ترین هدیه ای هستی که از دنیا گرفته ام  و دوست داشتن ات شبیه هیچ دوست داشتنی ای توی دنیایم نیست.