پراکنده ترین

"سکوت" (را اگر بشود "عنصر" خواند) تنها عنصر این روزهای من است. ته ِ داستان و عاشق و دلباخته شدن عاقبت ام  به فرزندکم را می دانم، اما انگار توی ناخودآگاه ترین نقطه ی وجودم می خواهم به هستی بفهمانم که این آن چیزی نبوده که من دوست داشته ام و این را فراموش نخواهم کرد و او هم فراموش نکند!

دو سه روز است  صبح ها که می روم سر کار ، زیرچشمی به جای پاییدن دختر بچه ها توی اتوبوس و خیابان، نگاهم کشیده می شود روی پسر بچه اک ها و باورم نیست. وقت هایی هست مثل دیروز که وقتی دختربچه ی سیاه پوست ِ مو ویزگیلی ویزگیلی ، با چشم های براق و دندان های مرواریدی کنارم نشست و عروسک سیاه پوست اش را بهم نشان داد ، دوست دارم بنشینم روی زمین و پاهای ام را بکوبم و بگویم :"نمی خواهم". اما وقت هایی هم هست  مثل امروز صبح که یکی شبیه این: 



 یک دفعه یورتمه کنان وارد اتوبوس می شود و همه نگاه اش می کنند و من دل ام بستنی ِ قیفی گونه توی آفتاب تابستان، ذووووووب می شود برای آن موهای روی پیشانی و آن گردن مردانه و آن شرارت توی چشم های اش...

این کار ِ جدید که دارد جالب و جالب تر می شود، کمک بزرگی توی این روزهاست و نمی دانم که قرار است چه شود. امروز قرار است که رییس بیاید و برای اش بگویم که شرایط ام چنان است و چنین است ، اما کار را دوست دارم و می توانم درست مثل این هفته، کارهایی برای شرکت اش انجام دهم که تا به حال هیچ کس نکرده است.  نمی دانم قبول می کند که بعد از چند ماه بروم مرخصی و دوباره برگردم و یا این که بعد از سه ماه آزمایشی ام یک "خدانگهدار" می گوید و من  باید بروم و به عنوان یک عدد "بیکار" "پسر بزرگ کنم"! . ولی دل ام را به دریا زدم و گفتم آخرش که چی. ایشان یا فکر می کنند که کارمندی مثل من ارزش پنج ماه مرخصی دادن را دارد، یا این که نه و او را به خیر و من را به سلامت. از صبح دارم تمرین می کنم که جمله های ام را چه طور پس و پیش کنم که پس نیفتد و نمی دانم هم که قرار است چه شود. این را بگذرانم دوباره به چیزهای دیگر فکر خواهم کرد. از دیروز اما  به فکر ایمیل آن دوست جانی هستم که برایم نوشته ، از ایران برگشته است مونترال و ندیده و نشناخته  برای ام خوراکی های ویارانه  آورده و تلفن اش را گذاشته که ببینم اش. راست اش سخت است باور ِ این که کسی این قدر روح اش بزرگ باشد و این قدر نشناخته محبت کند. از دیروز فکر اینم که چرا من شبیه یکی از این آدم های دل بزرگ نشده ام و هنوز گیر ِ ریز میز های روزمره هستم و حواسم نیست که روح ام دارد آب می رود!. 

رییس آمد...

با نسیم در سرم می پیچی...*

تا آن مایع صابونی را مالید روی پوست شکمم و شروع کرد به حرکت دادن دستگاه، پرسیدم :" دختر است یا پسر؟" . خندید و گفت :" جنسیت اش را در آخرین مرحله می بینیم". بعد شروع کرد به توضیح دادن چیزهایی که می دید و روی مانیتور علامت می زد و ثبت می کرد. تقریبن چیزهایی که می گفت را نمی شنیدم. از وقتی سوار مترو شدم که بروم بیمارستان مدام به این فکر می کردم که راستی اصلا چرا این همه من دل ام می خواهد دخترکی داشته باشم؟ قطعا علت اش همیشه این نبوده که دخترها شیرین تر یا ظریف تر یا با مزه ترند. دختر خواستن ِ من...انگار یک جور رسیدن به همه ی آن آرزوهایی ست که خودم به عنوان یک دختر فرصت برآورده کردن شان را نداشته ام. انگار حالا که این اتفاق "نا خواسته" افتاده، دختر شدن اش تحمل همه چیز را برای ام ساده تر می کند. این که آمده ام این جا و این همه سختی آن هم توی اولین سال آمدن ام به داشتن دخترکی که می تواند بی هیچ حرف مفتی بزرگ شود، می ارزد. راست اش من هیچ وقت به داشتن یک پسر فکر نکرده ام. دنیای پسرک ها برای ام نا آشنا و غریب است. فکر می کنم خلاقیتی توی روزهای شان نیست و نمی شود آن ها را خاص بار آورد!...دنیای دخترک ها برعکس همیشه برای ام هیجان انگیز و اسرار آمیز بوده است. برای روز به روز ِ یک دختر بچه حرف و کار و سرگرمی توی ذهنم است که خیلی هاشان را نوشته ام که مبادا زنده گی ام شلوغ شود و یادم برود!. انگار دخترکی داشتن قرار است همه ی نداشته های ام را جبران کند. انگار چهارده سال وبلاگ نوشته ام که روزی دخترک ام بخواند و بداند که چه بوده ام و چه ها شده که حالا او این جاست و این جا باید زنده گی کند با همه ی وجود. این جا باید لبخند بزند هرروز و هر شب. این جا باید خوشحال باشد و بداند که فقط یک نسل فاصله دارد با تجربه های سختی که می توانست به عنوان یک زن داشته باشد و حالا ندارد. دخترک سونوگراف رسید به پاهای اش، استخوان فیمور. پرسیدم که همه چیز خوب است؟...سرش را تکان داد که :"پرفکت". به محض این که گفت "gender" گوش های ام تیز شد. از آن خط های خاکستری و سفید توی مانیتور چیزی سر در نمی آوردم. آن قدر زوم شده بود که اگر دخترک نمی گفت آن چی است و این چی است، من فقط چیزی شبیه گرداب می دیدم که مدام پیچ می خورد توی هم. دوباره زوم کرد. "می بینی؟"....ملتمسانه گفتم:"نه. هیچ چیز". لبخند زد و چیزی را تایپ کرد و اینتر...و آمد روی مانیتور که It's a boy! ...

باورم نمی شد. تقریبن زبان ام بند آمده بود. یادم نیست چه گفت و من از اتاق چه طور آمدم بیرون. توی راهرو دویدم و از روبروی آسانسور رد شدم و در راه پله ها را هل دادم و شش طبقه را از پله ها، دویدم پایین. تو بگو پرت شدم از آسمانی که نزدیک بود بشود آسمان هفتم و ...نشد. از خودم و اشک های ام خجالت می کشیدم اما می دانستم که اگر گریه نکنم حال و روزم چیزی کم دارد!...نشستم توی حیاط بیمارستان. آقای نویسنده همان موقع رسید. از نگاه وحشت زده اش فهمیدم که قیافه ام بدجوری مصیبت است. گفتم همه چیز خوب بوده و مشکل خاصی نیست. "پس چرا گریه کردی؟". دست ام را دراز کردم و عکس ِ سونوگرافی را نشان اش دادم که وسط اش نوشته بود it's a boy . خودم نمی دانم اگر جای او بودم با خودم چه می کردم. گفت:" مایه اش دو تا آمپول است که همین الان هم بخواهی، همین جا برای ات انجام می دهند و اگر فکر کردی آخر دنیاست، همین الان برو و دنیای ات را نجات بده!"...فوران کردم. گفتم دل ام نمی خواهد هیچ چیز بشنوم. دل ام هیچ دلداری و هیچ چیزی نمی خواهد. که سلامت بودن اش هیچ ربطی به این که دل ام می خواسته چه باشد ندارد. این که اگر تا امروز خوشحال و هیجان زده بودم ازین ناخواسته ی بی خبر، فقط امید ِ این بود که دخترکی باشد و حالا برای ام هیچ چیز هیچ فرقی ندارد. برای ام همه چیز معمولی شده و هیچ احساس خاصی ندارم و همه ی انگیزه ام را از دست داده ام. این که از دنیای پسرک ها هیچ چیز نمی دانم و هیچ وقت هم نخواهم فهمید. این که حالا من هم یک زن شبیه همه ی زن های دنیا شده ام که پسرکی دارد و همین!..همین!...این که دیگر به هیچ چیز دل ام نمی خواهد فکر کنم و ...می خواهم تنها باشم. تصور این که این قدر حال ام بد شود را نداشتم. اشک های ام وحشیانه می آمدند و دل ام می خواست خانه می بودم و می خوابیدم هفتاد هشتاد ساعت. هیچ نگفت. توی سکوت به من ِ آن طور "عجیب- رفتار" زل زده بود. انگار باورش نمی شد که این قدر برای ام مهم باشد. خودم هم باورم نمی شد راست اش ریمیا. انگار دل ام می خواست همه ی کاسه کوزه ها را سر کسی بشکنم. یک جمله  از دهان اش آمدبیرون که " it's not  that big of a deal".   دوباره وحشی شدم. گفتم بیگ دیل برای من یا تو؟!...برای تو چه فرقی می کند؟....این منم که باید نه ماه به اش فکر کنم. این منم که باید به دنیا بیاورم اش. این منم که باید کار و همه چیزم را تعطیل کنم. این منم که باید با دنیای اش راه بیایم. این من ام که باید روز به روز بفهمم اش. من برای چیزی که هرگز به اش فکر نکرده ام و دوست نداشته ام نه حرفی دارم و نه آرزویی و نه آینده ای و نه انگیزه ای و نه هیچ چیز!. بیگ دیل نیست؟!...مدل زنده گی ای که قرار است تا بیست سال آینده عوض شود بیگ دیل نیست؟ از کوره در رفت. بی این که چیزی بگوید روی اش را برگرداند که برود. "اگر به اش فکر نکردی، مشکل ِ تو و بلا تکلیفی ات با دنیا و زنده گی ات هست. نه مشکل اون بیچاره و نه مشکل من". این را گفت و رفت. نشستم روی زمین.  راست می گفت. اما من توی شرایطی نبودم که حرف راست یا منطقی و غیر منطقی اش تاثیری توی حال ام داشته باشد. رفت و من همان جا نشستم.  به گمان ام نیم ساعت گذشت.  بی این که گریه کنم توی سکوت زل 

زده بودم به هیچ کجا. سعی می کردم به هفته ی پیش فکر کنم که چه طور سراسیمه رفتم بیمارستان بی این که بدانم دخترک است یا پسرک. اما حتا فکر کردن به آن روز هم حال ام را خوش نکرد.  همان جا فهمیدم که عوض شدن حال ام شاید به این ساده گی ها نباشد. کیف ام را برداشتم و بلند شدم. داشتم می رفتم سمت در خروجی که چیزی یادم افتاد. دوباره برگشتم توی بیمارستان. قول قول است. امیدوارم  اشک های ام را حس نکرده باشد و حرف های ام را نشنیده باشد، اما مطمئن ام امروز که وبلاگ ام را می نوشتم و آخرش به اش قول هدیه دادم را شنیده و یادش است. قول قول است.

ساعت نزدیکی های دو بعد از نیمه شب است و درست مثل دیشب خوابم نمی برد. انگار هنوز سنگ هایی هست که باید وا بکنم با خودم و تکلیف هایی ست که باید معلوم کنم و ...درس هایی ست که باید یادبگیرم و برای خودم مرور کنم...خیلی چیزها را...


   بیبی-نوشت :

 این اولین هدیه ات است. قول اش را داده بودم . تو مقصر حال خراب ام نبوده ای و نیستی و هیچ وقت نخواهی بود.  ببخش که خوشحال و سرخوش نیستم. بعدن  خواهی فهمید که آدم ها چه قدر خودخواه هستند و چه قدر دوست دارند همه چیز همان طوری بشود که دل شان می خواهد. من هم یک آدمم. یک آدم شبیه همه ی آدم های دنیا. کمی فرصت بده...با هم دوست می شویم!...قول می دهم.

_________________________________________________________.  

* موزیقی ای که هزار بار از صبح پلی شد: گروه دال - شعری که زنده گی ست

" گلی یا قلی! مساله این است "

از دیشب تا به حال که این همه بیدارم تازه ساعت شده است نه صبح!...هنوز تا ساعت دوازده سه ساعت مانده. نمی دانم من این قدر ندید و بدیدم یا این که برای همه ی زن های این عالم این همه مهم است که بدانند موجود درون شان دخترک است یا پسرک. امروز را مرخصی گرفته ام چون این جا برای کوچک ترین ویزیت بیمارستان یا پزشک ، کل روزت را باید بگذاری و رفتن ات با خودت است و برگشتن ات با خدا!...رییس جدید چه قدر خوشبخت است از داشتن کارمندی که هنوز یک هفته از آمدن اش نگذشته و وقیحانه تقاضای مرخصی کرده است!...تازه قرار است خوشبخت تر هم بشود وقتی که خبر مسرت بخش بارداری ام را به اش بدهم!  بالاخره که چی؟...سه ماه آزمایشی ام که تمام شود از "کمالات و بزرگی"  این جانب می فهمد!...ولی این اصلا چیزی نیست که الان بخواهم به اش فکر کنم. فعلا از تصور این که از امروز قرار است یک نفر به تیم من و ترنج اضافه شود و یا یک نفر به تیم ِ آقای نویسنده و تورج، هیجانی از جنس فوتبالی و دقیقه ی نود دارم!  نیم ساعت است که دارم دنبال موزیکی می گردم که وصف حال ام باشد اما یکی از معدود بارهایی ست که هیچی پیدا نمی کنم! هیچ چیز. یک جور "جدید" است. یک "نو" است. فکر نمی کردم هنوز حس هایی توی زنده گی است که برای ام جدید و نا آشنا هستند. درست مثل دیشب که روی کاناپه لم داده بودم و تورج خان هم مثل همیشه همه ی هیکل کپل جان اش را انداخته بود روی شکم ِ این جانب و لم داده بودیم و من کتاب می خواندم و او خوووررر خوووور می کرد که یک دفعه چیزی شبیه  یک حباب بزرگ  توی دلم جا به جا شد! از راست به چپ. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه بوده. توی آن چند ثانیه فکر می کردم که "این چی بود؟!"...عجیب تر از همه این بود که تورج هم یک دفعه چشم های اش را باز کرد و خواب آلود زل زد به شکم من!...باورم نمی شد حس کرده باشد. احتمالا برای این که گوش های مخملی اش چسبیده بود به همان جایی که حباب حرکت کرد.  آن قدر "نو" بود که وقتی فهمیدم چه شده، اشک های ام آمدند. آقای نویسنده برای بند آمدن اشک های ام گفت:" و بدین گونه...تورج به عنوان ِ گربه ی خانه، زود تر از من به عنوان پدر ِ بچه ی این خانه....بچه ی این خانه  را حس می کند!".خندیدم اما اشک های بند نیامد. دل ام می خواست حالا که فهمیده ام چه شده...فیلم پلی بک شود و این بار همان لحظه لذت ببرم. بخواهم حساب کنم،  آن ترس آن روز و آن دیشب و این امروز و آن حس آن یکی روز و  ده تا حس ِ "نو" ی دیگر همه از جدید ترین های این روزهای ام هستند که شماره شان از دست ام در رفته. خدا می داند که چه قدر دل ام می خواهد به نازی و برادرک بگویم اما می دانم که گفتن اش همانا و دهن لقی ِ این دو تا از هیجان و ذوق همانا و سرازیر شدن ِ استرس های آن طرفی ها به روز و شب های ام همانا! از فکر این اما که این همه دوستان ِ ندیده و نشناخته ی وبلاگی ام می دانند و می خوانند و حرف می زنند و حال ام را می پرسند، کیلو کیلو قند آب می شود توی دل ام و دوست دارم یک روز همه شان را یک جا ببینم و بغل شان کنم و بگویم که چه قدر خوبند و ما خوبیم با بودن شان. 

یک ساعت دیگر هم گذشت. ساعت شد ده.  به گمانم دو تا پست دیگر اراجیف بنویسم می شود ساعت دوازده و باید بروم. با خودم قرار گذاشته ام امروز بعد از سونوگرافی اولین هدیه ی زنده گی اش را برای اش بخرم. بیمارستان یک شاپ ِ بزرگ دارد که من به اش می گویم فری شاپ بیمارستان!...پر از اسباب بازی و کتاب و لوازم التحریر های وسوسه انگیز است. احتمالن بروم همان جا و برای اش هدیه بخرم. 


"بیبی -نوشت": 

"عزیزکم ، از همین الان بگویم که اگر توی این دو ساعت سعی ات  را بکنی و دختر شوی، آن عروسک کوچک چوبی را برای ات می خرم که آن روز دیدم و دل ام برای اش ضعف رفت. اگر هم سعی کردی اما دختر نشدی و پسر شدی، باز هم به خاطر این که می دانم سعی ات را کرده ای، برای ات ماشین یا توپ می خرم!!!!!"

------------------------------

پ.ن.1. عنوان ِ دوم ِ  این متن: "بیست شگفت انگیز!"

... who sat and watched my infant head

یادم است که صبح زود بود و مادرک توی تلگرام پیغام داد. یک شکلک خنده زدم که بیداری مادرک؟...و او هم با کنایه جواب داد که اگر هنوز فراموش نکرده ای، این جا ساعت چهار صبح است و وقت نماز صبح!. من یک لبخند فرستادم و مادرک شروع کرد!...به همان داستان های دل خون کن ِ همیشه گی!..که من و برادرک هیچ وقت حرف اش را برای نماز صبح گوش نکردیم و من تا وقتی که توی آن خانه بودم "به زور" همه ی عبادات ام را انجام می دادم!!! و حتا به زور هم که شده بود خوب بود! و حال هرروز با برادرک درگیر است و....گفت و گفت و گفت و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  تا... همانی شد که نباید می شد. شاید هم باید می شد اما نه حالا که من این سر دنیا هستم و او آن سر دنیا.  حرف های اش تمام شد و خداحافظی کرد. شبیه دیوانه ها شده بودم. لبتاب را روشن کردم و رفتم توی تلگرام وب تا با کیبور بهتر بتوانم حرف بزنم.  اشک های ام می آمدند و نوشتم...و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. همه ی آن حرف هایی که تا سی و سه سالگی هیچ وقت جرات زدن شان را نداشتم. نوشتم که اگر الان از همه چیزی که بوی مذهب می دهد فراری ام به خاطر او و طعنه ها و فشارهای اوست. نوشتم که تا آخر عمرم هر کس حرف از مادر و رفاقت اش با مادرش می زند من دل ام می لرزد و دلم تنگ می شود و پر از حسرت می شوم. چون همیشه به مادرم دروغ گفته ام. چون مادرم هیچ وقت من را همان طوری که هستم قبول نکرد. چون مادرم ته همه ی حرف های اش همیشه این بود که ...این طوری که هستی خوب نیست و باید آن طور دیگری باشی. نوشتم که سی و سه ساله شده ام و پس کی می خواهد قبول کند که با او فرق دارم. که من یازده سال است ازدواج کرده ام و دیگر بچه نیستم که به من یا آقای نویسنده بخواهد چیزی را دیکته کند. نوشتم که از من گذشت اما اگر بیشتر از این سر به سر برادرک بگذارد برادرک جول و پلاس اش را جمع می کند و از آن خانه می رود برای همیشه ی همیشه!...نوشتم که برادرک توی آن خانه خوشحال نیست و با من درد و دل می کند و این حق مادر و فرزندی نیست.  نوشتم که هیچ کدام این حرف ها به این معنی نیست که دوست اش ندارم و برای ام زحمت نکشیده. که من از دار دنیا بعد از بابا فقط او و برادرک را دارم و دل ام نمی خواهد هیچ هیچ هیچ چیزی آن ها را از من بگیرد. نوشتم که از مهاجرت ام فقط نگران این است که من نماز می خوانم و روسری سرم می کنم یا نه! نه نگران تنهایی های ام است...نه نگران بی پولی های ام است...نه نگران غربت ام است و نه هیچ چیز دیگر. نوشتم که اگر روزی بچه دار شوم قرار است بچه ام این جا به دنیا بیاید و قطعن مادرک حاضر نیست پای اش را این جا بگذارد چون این جا بلاد کفر است و همه کافر!..و به همین سادگی من محروم می شوم از داشتن مادرک کنارم آن هم درست زمانی که هر دختری به مادرش احتیاج دارد. نه دوست اش...نه حتی شوهرش. نوشتم و نوشتم و نوشتم. به گمانم ده صفحه ی آ چهار شد! و send !  . این را بدهکار بودم به خودم ریمیا. می دانستم شاید بخواند و اشک بریزد. اما این را بدهکار بودم به خودم. سی و سه سال حرف ِ نزده داشتم با مادرکی که همه ی دنیای ام است. برای ام یک خط فقط زد که پس دست از سرم بردار و این قدر زنگ نزن و تنها خوش باش. از آن روز هم دیگر جواب ام را نداده است. توی گروه خاله و دایی ها حرف می زند اما هر بار که زنگ می زنم  جواب نمی دهد و فقط یک خط می زند که "فرمایش؟". راست اش ریمیا ، چیزی ته دل ام می گوید که باید تحمل کنم تا هضم کند همه ی آن "از دل برآمده ها" را. همه ی آن سی و سه سال حرف را. اصراری برای حرف زدن ندارم فعلا. مطمئنم دارد فکر می کند. فکر کردن غیر ارادی ترین کاری است که انسان می تواند بکند و هیچ چیز مانع اش نمی شود. کمی شاید نیاز دارد. مطمئنم آن قدر دوست ام دارد و آن قدر بابا حواس اش به همه چیز هست که کمی بعد تر همه چیز دوباره برگردد مثل سابق. سپرده ام به بابا که خودش مادرک را آرام کند. هرروز منتظرم که پیغامی بزند و یا وقتی با برادرک حرف می زنم خانه باشد و به اش بگویم که حرف زدن اولین نشانه ی دوست داشتن است. اگر بگویم از آن روز ثانیه به ثانیه به مادرک فکر می کنم دروغ نگفته ام.  حس مادر بودن ام هنوز نصفه و نیمه است اما هیییییچ چیییز، هییییچ چیز را نمی توانم تصور کنم که توی مغزم بیاید و نگذارد که با بچه ام دوست شوم و حرف های اش را بشنوم.

من تحمل می کنم این سکوت را. مادرک تو هم فکر کن...به دخترک ات که هیچ وقت نخواستی بشنوی اش و ببینی اش.

منتظرم. 

...You need to let it go

 یادم نیست دنبال چه می گشتم که آن آگهی را دیدم. یک اسیستنت که زبان فارسی بداند!. فرستادن رزومه که ضرری نداشت. مایه اش یک کلیک بود. فردای اش جناب دکتر "خ" زنگ زدند و با زبان شیرین فارسی بنده را به مصاحبه دعوت کردند. آن قدر الکی الکی بود داستان که مجبور شدم برگردم توی سایت و ببینم که اصلا آگهی این "اسیستنت ِ فارسی بلد "برای کجا بود. بگویم خنده ام گرفت باور می کنی ریمیا؟...یک موسسه ی مهاجرتی که سر و کارش با ایرانی هایی شبیه خودم است که می خواهند بقیه ی زنده گی شان را بیایند این طرف دنیا. به خودم گفتم این مدیرها آن قدر دور و برشان  دوست و آشنا دارند و آن قدر برای همه ی ایرانی ها کار توی فضای فارسی زبان خوشایند است که حتمن این جور آگهی ها و مصاحبه ها را فرمالیته طور ترتیب می دهند و آخرش هم آدم خودشان را می گذارند! یاد نگرفته ام هنوز که قضاوت نکنم مثل خر! جناب آقای دکتر "خ" آدرس محل مصاحبه را که فرستادند، گل از گل ام شکفت. "گالری نقاشی ِ مونترال". اگر بگویم محل مصاحبه بیشتر از خود مصاحبه جذب ام کرد دروغ نگفته ام. نیم ساعت زودتر رفتم و از همان جلوی در محو ِ نقاشی های روی دیوار  و کلاس ها و بوم های نقاشی و تیپ های هنری استاد ها و شاگردهای شان شدم. اوشان، کت و شلوار و کراوات و بسیار مودب و متشخص آمده بودند و من طبق معمول ِ وقت هایی که هیچ چیز برای ام مهم نیست و به لباس ام کوچک ترین اهمیتی نمی دهم، با شلوارک یک وجبی جین و صندل و تی شرت یک سره  مشکی تشریف ام را برده بودم.  نگاه ِ خطی ِ ایشان از فرق سرم تا نوک پای ام را به وضوح مشاهده کردم و به خودم لعنت فرستادم که چنین غیر حرفه ای حضور به هم رسانیده ام!. مصاحبه به زبان فارسی شروع شد و بعد انگلیسی و بعد فرانسه. حالا که فکر می کنم باورم نمی شود که تمام مدت مصاحبه گردن ام سیصد و شصت درجه در حال چرخش و دیدن تابلوهای اورجینال روی دیوار اتاق مصاحبه بود. خدا من را ببخشد و خدا مرگ ام بدهد که یک بار وسط حرف ِ اوشان مثل برق گرفته ها پریدم پشت صندلی شان و به طراحی روی دیوار اشاره کردم که" این گاوبازی ِ پیکاسو" نیست؟!...اوریجینال؟!...ایشان البته بسیار با شخصیت تر از آن بودند که برخورد بدی کنند. فقط گفتند که حس ِ هنر دوستی ِ من را از رزومه ام فهمیده اند و بله ، همه ی کارهای روی دیوار های این مرکز هنری، اوریجینال هستند. برگشتم و نشستم سر جای ام و عذر خواهی ِ کودکانه ای کردم و درون خودم ذوب شدم از خجالت. مصاحبه به هر مکافاتی بود! تمام شد و من باز نیم ساعت توی گالری چرخ زدم و سوت زنان و با صندل و لخ لخ کنان آمدم خانه. دیروز که توی بیمارستان بودم و از استرس رها شده بودم، دکتر "خ" زنگ زدند که برای مصاحبه ی دوم شورت لیست شده ام!. توی دلم گفتم "شورت لیست آن هم با آن شورتک ام؟!". این بار مرتب تر لباس پوشیدم و کفش های عروسکی پای ام کردم و آرایش کردم و زلف های تازه کوتاه شده ی یک سانتی ام را شانه کردم و رفتم که ببینم مصاحبه ی دوم یعنی چه. این بار اوشان با تی شرت و شلوار لی حضور به هم رسانیدند و تا نشستیم فرمودند که "به موسسه ی ما خوش آمدید. شما انتخاب شدید!". خدا می داند که چه قدر جلوی خودم را گرفتم که از آن خنده های مسخره ای نکنم که آدم حرف "پ" از لب های اش یک دفعه خارج می شود و مسخره ترین نوع خنده است!. گفتند که سابقه ی کار و فارسی ِ شیوا و روان ام ! و انگلیسی ِ بامزه ِ ی غیر نیتیو اما شبیه نیتیو گونه! (نمی دانم این تعریف بود یا متلک!)  و فرانسه ی با لهجه ی پاریسی ام ( واقعن؟!)  و اعتماد به نفس کاذب ِ تا حد ِ سقف ام! ( این هم نمی دانم تعریف بود یا کنایه) و جواب های غیر تکراری ام به سوال های تکراری مصاحبه   را دوست داشته اند و من از هفته ی دیگر می توانم شروع کنم و آفیس هم یکی از طبقه های همان گالری نقاشی است!. یا اوشان حال شان خوب نبوده و یا من واقعن در رحمت به روی ام دارد باز می شود هی هی.  همه چیز آن قدر یک دفعه ای و الکی الکی شروع شد و تمام شد که فقط باید بگویم حتمن "قسمت" این بوده. نه خوشحالم و نه ناراحت. فقط حیران ام و حیران از کاری که بی هیچ زحمتی سراغم آمده و شاکر از همانی که دارد این بازی را پیش می برد.

____________________________________________________

پ.ن.1. بنده از هفته ی دیگر به صورت رسمی، اسیستنت در امور مهاجرت از هر مدل اش می باشم و در خدمت ِ علاقمندان!

می خوابم تا رویای لبخند تو را...*

اگر اعتراف کنم که تا دیروز نمی دانستم کجای ذهن و زنده گی ام هستی اعتراف نابه جایی نیست. نمی توانستم منتظر آقای نویسنده بمانم. مسیج دادم که "یک اتفاقی گویا افتاده و باید بروم بیمارستان". به گمان ام اولین بار در عمرم بود که بدون این که توی آیینه نگاهی به خودم بیندازم از خانه سراسیمه زدم بیرون. سه ایستگاه بیشتر تا بیمارستان نیست اما برای من شد سه سال.تونل مترو کش آمد و شد سه هزار کیلومتر. سیصد هزار بار به ساعت ام نگاه کردم که بفهمم چرا نمی رسم. اشک های ام قطره قطره نمی آمدند روی صورت ام. شده بودند یک سره. یک ریز. آسانسور بیمارستان تا برسد طبقه ی ششم ، جان من رسید به طبقه ی شش هزارم آسمان. دل ام می خواست می نشستم گوشه ی آسانسور و خودم را بغل می کردم.  رسیدم به birthing centre و با هق هقی که سعی می کردم کنترل اش کنم گفتم که خونریزی دارم. خانمی که آن طرف شیشه ی رسپشن نشسته بود بلند شد و آمد این طرف و بغل ام کرد و گفت که نگران نباشم و می توانم به جای اتاق انتظار توی یکی از اتاق های پزشکان منتظر بمانم. گفتم نگران نیستم و فقط می ترسم. از این که امشب که برمی گردم خانه و روی کاناپه دراز می کشم و کتاب  bande dessinée که از کتابخانه گرفته ام را می خوانم...کوچک ام با من نباشد. این تنها ترس همه ی هستی ام بود آن لحظه. که نباشی. که بهم بگویند نیستی. که آن خون...خون ِ تو باشد. خون ِ نزدن ِآن قلب کوچک ترین ات. که برگردم توی مترو و تو نباشی...که از توی پارک کنار خانه رد شوم و تو، توی من نباشی. این که موقع خواب دست ام را نگذارم روی دل ام و شب به خیر نگویم به تو. این که از تصور صورت ِ مینیاتوری ات سرگرم نشوم.  این وحشتناک ترین ترس ِآن لحظه ام بود. یکی از رزیدنت ها آمد و گفت که باید اول ضربان قلب ات را چک کنند. از دیدن آن دستگاه کوچک ، چانه ام رعشه گرفت. هزار ریشتر آوار شد روی لب های ام . سه دقیقه تلاش کرد که پیدای ات کند و...هیچ.  حاضر بودم نیمی از عمرم را بدهم و آن صدای ضربان ِ شبیه دویدن اسب را یک بار دیگر بشنوم. همان که هر بار که می شنیدم تو را سوار یک اسب کوچک می دیدم که داری در امتداد رودخانه ی سن لوغان می روی و به من لبخند می زنی. بلند شدم و نشستم. دست های ام را گذاشتم روی صورت ام و مثل دختر بچه های پنج ساله که بهترین عروسک شان را گم کرده اند التماس وار گفتم : trouvez la. نمی دانم چرا گفتم la. ضمیر ِ دخترک ها. رزیدنت سینیور آمد و آن اولی برای اش توضیح داد که خونریزی داشته ام و او هم نتوانسته ضربان قلب را پیدا کند.  آن دومی گفت که دوباره بخوابم و این بار خودش دستگاه را گرفت. یادم است اسم خدا آمد به زبانم. گفتم که اگر صدای ام را می شنود... "پیتیکو پیتیکو...پیتیکو". هر دو لبخند زدند که "پیدا ی اش کردیم بالاخره". همه ی بغض های کنترل شده ام فوران کردند و از چشم های ام بیرون زدند. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. گفتند که دیگر نگران نباشم و منتظر بمانم تا نوبت ام شود و دکتر تشخیص دهد که علت خونریزی چه بوده. 

اعتراف ، اعتراف، اعتراف...که تا دیروز هیچ نمی دانستم کجای هستی ام هستی. کجای دل و ذهن ام جا خوش کرده ای. کجای روزها و شب های ام آرام  و بی صدا کز کرده ای. و من هنوز آن انسان عقب افتاده ای هستم که با حس ِ "نداشتن" است که  قدردان ِ "داشته ها" ی ام خواهم شد. دو سه ساعت توی بیمارستان معطل شدم تا چک آپ ها و معاینه ها انجام شد اما هیچ خسته نشدم. هیچ دیگر بغض نکردم. تو با منی این روزها و من ..."ضد غصه"  شده ام. 

_______________________________________________________


bande dessinée  همان کتاب هایی هستند که داستان ها را با تصویر روایت می کنند. شبیه کتاب های تن تن. این جا جوانان و کودکان اعتیاد خاصی به این جور کتاب ها دارند. توی کتابخانه روی زمین پهن می شوند و این کتاب ها را می خوانند. یکی از بزرگ ترین قسمت های کتابخانه مخصوص این کتاب هاست. من از ورژن های کودکانه اش شروع کرده ام و عاشقانه می خوانم شان و توی تصویر گری های شان غرق می شوم ساعت ها. 



موزیقی: طعم شیرین خیال - دال 

عوضی گونه!

کل شب را این پهلو به آن پهلو می شوی. دیگر مثل عادت تمام عمرت نمی توانی روی شکم ات بخوابی چون احساس خفگی می کنی. بعد از این که چند ساعتی خدا به تو رحم می کند و خواب ات می برد از بوی قهوه ای که آقای نویسنده قبل از کلاس رفتن اش درست کرده بیدار می شوی و مستانه می خواهی بروی سمت آشپزخانه که یادت می افتد فقط روزانه می توانی دویست میلی گرم ِ ناقابل کافئین میل کنی آن هم اگر خیلی خیلی دل ات بخواهد به قول دکتر! پس ترجیح می دهی نگه اش داری برای نیمه ی روز که خستگی ات را در کند لااقل!...بعد بلند می شوی و می روی حمام و قبل از این که بروی زیر دوش، می ایستی روی ترازو و هرروز لبخند ِ ترازو  را با عددی که به عمرت آن وزن نبوده ای می بینی! شاید هم انگشت میانی اش را. دوش می گیری و جلوی آیینه موقع لوسیون زدن به بدن ات به این فکر می کنی که این شکم نازنین به حالت قبلی اش بر می گردد یا نه؟...چه قدر دیگر باید بزرگ شوی؟!...نمی شود همین قدری به دنیا بیاید و توی کف دست ات مثل گنجشک بزرگ اش کنی؟ نمی شود به جای رشد ِ درونی، بیاید بیرون و از هوای خوب لذت ببرد و رشدش را بیرون کند؟!...از در ِ کمد را باز کردن اصلا نمی خواهم بگویم که چشم ات بیفتد به شلوار جین های نازنین ِ مارک داری که قبل از آمدن خریدی و حالا هیچ کدام دکمه و زیپ شان بسته نمی شود. عمرا که بتوانم این جا همان مارک ها و مدل ها را بخرم تا قبل از پیدا کردن یک کار درست و حسابی!...از سوتین های رنگی رنگی  ای که با وسواس انتخاب کرده بودم و حالا از کناره های شان می زنم بیرون اصلا اصلا به هیچ وجه نمی خواهم حرف بزنم. 

آخر هفته ها هم که چه بگویم! که "ندا" ی مهربان زنگ می زند و می گوید جایی برویم و بنشینیم و گپ بزنیم  و تو می دانی که گپ بزنیم یعنی آن ها پاتیل پاتیل آبجو و مزه سفارش بدهند و تو مثل زیر ِ بیست ساله ها آب بخوری یا اورنج جوس و نهایت کمی از مزه های آن ها. بعد سه ساعت بشود و آن ها سرشان خوش و گرم بشود و تو فقط سه هزار بار توی این سه ساعت دستشویی رفته ای!. گاهی فکر می کنم نکند از رحم ام اسباب کشی کرده و رفته توی مثانه ام جا خوش کرده. بعد تازه سیگار روشن کنند و تو یادت بیفتد که قرص اسید "کوفتی" را نخورده ای.  برای ات از آن هم بگویم که تمام مدتی که توی خیابان راه می روی و توی کافه نشسته ای همه ی هوش و حواس ات به این است که" کی " "چی" می خورد؟!...ول ات کنند بستنی لیسی را از بچه ی سه ساله می گیری و خودت یک لیس بزرگ می زنی و دیگر هم به اش پس نمی دهی. یا بلند می شوی و تاکوی مکزیکی ای که میز بغلی سفارش داده را از توی بشقاب شان  می دزدی و می آیی خانه و می نشینی روی مبل و می بلعی!...فکر کردی از گرسنه گی ست؟!...نه عزیز جانم. معده ی شما شده یک غار که ته ندارد. میز را هم حاضری گاز بزنی و بگذاری لای نان و بخوری فقط برای این که چیزی خورده باشی. از میهمانی های بچه های کلاس زبان هم که تازه با هم صمیمی شده اید و چپ و راست دعوتت می کنند و خیلی هم تبلیغ coooooooooolبودن اش را می کنند اصلا بگذارید نگویم! . می خواهی بروی وسط آن همه آدم و نوشابه بریزی توی گیلاس ات و بگویی ببخشید آی ام پرگننت؟!!!!!....آه یادم نبود نوشابه نمی شود خورد چون جزو کافئین روزانه ات حساب می شود! یا فکر کردی  جا می شوی توی آن  پیرهن های قرتی بازی ای که از ایران آورده ای و توی مهمانی ها با نرگس و سپ می پوشیدی و  قر می دادی ؟..گیریم که خودت را چرب کنی  و  توی شان جا بشوی، تکان می توانی بخوری؟...مثل احمق ها عادت کرده ای با درینک و سیگار حال ات "های" شود و خوش بگذرانی و اگر حتی یکی از این دو تا نباشد قیافه ات کم از یک لاک پشت خوابالو توی مهمانی ندارد!...بعد هم عزیز دل ام اگر فکر می کنی تمام این مدت می توانی به این فکر کنی که به جای اش من یک موجود اندازه ی پرتقال توی دل ام دارم و خیلی ناز و کوچولو است، سخت در اشتباهی. مخصوصا اگر به آمدن اش فکر نکرده باشی و فقط قبو ل اش کرده باشی. گاهی هم خجالت وار به خودم و سن و سال ام فکر می کنم و این که توی آن جامعه ی طفلکی چه قدر ما هجده سالگی و نوزده سالگی و بیست سالگی نکردیم که حالا توی سی و دو سالگی دل مان تفریحات ِ تینیجری این جامعه را می خواهد!. می دانی ریمیا، هر چه بیشتر این جا را درک می کنم و فرهنگ شان را می شناسم، بیشتر به این نتیجه می رسم که ما شبیه عقب افتاده ها توی آن جامعه ی طفلکی بزرگ شده ایم و هیچ چیزمان سر جای خودش نبود و اگر بود، من الان باید با همه ی وجود از نکردن همه ی این کار ها خوشحال می بودم و فقط به این موجود نازنین فکر می کردم. فقط اما ته دل ام خوش است...که شاید این موجود...به دنیا بیاید و همه چیزش سر جای خودش باشد و همان طوری بزرگ شود که همه ی مردم دنیا بزرگ می شوند...رها...بی ترس...بی اضطراب...

______________________________________________________

مود کنونی: 


...there goes my life ....there goes my future

روزهای ام می گذرند پشت هم. دیروز در جواب این که چند وقت است آمده ای نزدیک بود بگویم سه ماه! باورم نمی شود این قدر زود گذشته باشد و نزدیک پنج ماه شده باشد. هرروز صبح تا ظهر" اسکار" می آید خانه مان. روزی دو جلسه کلاس خصوصی خواست و من نه نگفتم. این که می آید خانه  ومن قرار نیست مترو و اتوبوس سوار شوم خودش یک دنیاست. بعد که می رود ناهار می خورم و کمی استراحت و بعد باید بروم کلاس زبان فرانسه ی شبانه ام تا نه شب. تقریبن هرروزم این طور می گذرد و شاید هم برای همین است که سریع تر از قبل می گذرد انگار. هفته ی پیش سومین نوبت دکتر بود و در کمال تعجب جواب همه ی سوالات اش به مشکلاتی که فکر می کرد دارم نه بود. بعد منتظر سوالات من بود و من هیچ سوالی نداشتم. پای اش را انداخت روی پای اش و تکیه داد به صندلی اش و  دست به سینه زل زد به من و گفت:" عجب بارداری ِ زیبایی....کاش همه ی مامان هایی که می آمدند این جا همین طور بودند". نمی دانستم باید از این حرف خوشحال باشم یا نه. یعنی همه پر از سوال اند ؟...یعنی باید الان هزار تا سوال داشته باشم؟...یعنی من خنگ و بی خیال ام پس که بی هیچ سوالی می آیم دکتر؟. این را که گفت اضطراب از فرق سر تا نوک پای ام را گرفت. همه ی مغزم را اسکن کردم تا برای خالی نبودن عریضه یک سوال ناقابل بیاید توی ذهنم . آخرش هم موقع بیرون رفتن از مطب برگشتم و گفتم :" از این دستگاه های کوچک که شما دارین و  صدای قلب بچه رو می شه شنید....از کجا می شه خرید؟!...چنده؟!". دکتر تقریبا کمی شوک ناک و کمی با خنده گفت:" منظورم سوال هایی مربوط به بیبی و خودت بود"! گفتن ندارد شرمنده گی ام و میزان سرعتی که از اتاق اش بیرون زدم!

بیست روز دیگر مانده به آن روزی که قرار است بهم بگویند دختر است یا پسر. نمی توانم بگویم که برای ام فرقی ندارد. به قول گولو اصلا سلامت بودن اش ربطی به این که دل مان دختر می خواهد یا پسر ندارد و من نمی دانم چرا ملت این دو تا را با هم قاطی می کنند!...نمی توانم با خودم رودروایسی داشته باشم و بگویم که فرقی ندارد. زنده گی من اگر دختری داشته باشم، زمین تا آسمان فرق خواهد کرد با این که اگر پسری داشته باشم. سختی داستان این است که همان روز آقای نویسنده امتحان دارد و من باید خودم تنها بروم و  با یک پسر برگردم...یا یک دختر. البته دارم خودم را آماده می کنم برای این که اگر پسر بود غصه نخورم و  طفلکی ِ کوچک ام نفهمد که جا خورده ام و شاید چند روز توی شوک باشم. هنوز حتا زبان ام نمی چرخد که باهاش حرف بزنم یا صدای اش کنم. هرازگاهی توی آیینه شکم ِ کمی بزرگ شده ام را نگاه می کنم و حیرت می کنم از رشدش. گاهی دلم می خواهد بغل اش کنم و بوی اش کنم. دلم می خواهد بیست روز ، زود بگذرد و ببینم دنیا با من چند چند می شود بالاخره و من با زنده گی ام قرار است چه کنم و چه شود و چی پیش بیاید. بیست روز عزیز. زود بگذر این روزها. زووود تر از همیشه.