خانه عناوین مطالب تماس با من

Mes jours ont la douceur

Mes jours ont la douceur

روزانه‌ها

همه
  • سپید
  • غ ز ل
  • نارنج و ترنج و مارلی جانم
  • مریم
  • کانال بهروز
  • کامشین
  • ساقی
  • عسل
  • شبی
  • تیلو تیلو
  • سرن
  • رافائل
  • فنجون

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • "خود-کشی" به کسر ِ کاف بر وزن" اسباب کشی"!
  • هفته ی ششم
  • روز هیچ م از قرنطینه
  • ای سال، بری که برنگردی...
  • کو وید خط فاصله نوزده!
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • پایانی برای داستانی که هیچ گاه آغاز هم نشد!
  • [ بدون عنوان ]
  • آزادم کن از جنگیدن...*

بایگانی

  • اردیبهشت 1399 2
  • فروردین 1399 1
  • اسفند 1398 2
  • بهمن 1398 1
  • آذر 1398 1
  • مهر 1398 2
  • شهریور 1398 1
  • مرداد 1398 1
  • خرداد 1398 2
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • آبان 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1397 1
  • مرداد 1397 1
  • اردیبهشت 1397 3
  • بهمن 1396 2
  • آذر 1396 1
  • آبان 1396 1
  • مهر 1396 1
  • شهریور 1396 3
  • مرداد 1396 1
  • تیر 1396 1
  • خرداد 1396 1
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 3
  • اسفند 1395 2
  • بهمن 1395 6
  • دی 1395 3
  • آذر 1395 3
  • آبان 1395 3
  • مهر 1395 2
  • شهریور 1395 8
  • مرداد 1395 3

جستجو


آمار : 169338 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • "خود-کشی" به کسر ِ کاف بر وزن" اسباب کشی"! 1399/02/23 04:47
    http://fridaplasticworld.com/ بلاگ اسکای عزیز، از این که به عنوان میزبان، کاری کرده ای (بخوانید غلطی کرده ای!)که هیچ کدام از مطلب های ده سال گذشته ام را نتوانم به خانه ی دیگری منتقل کنم از تو سپاسگزارم! تو هم یک مشت هستی نشانه ی خروار. اگر این سیاست را در پیش گرفته ای که به قول خودت، کسی از این جا کوچ نکند، احتمالا...
  • هفته ی ششم 1399/02/06 00:50
    امروز یکی از همکارهای م که اسم ش "جی" است روی اپلیکیشنی که برای چت از آن استفاده می کنیم بهم پیغام داد. فکر کردم که حتما کاری دارد که سلام کرده است. این فکر را البته "مِل" که روزهای اول به من آموزش می داددر سرم انداخته بود. همیشه ما بین حرف های مان، وقتی می خواست آدم ها را از دور به من معرفی کند،...
  • روز هیچ م از قرنطینه 1399/01/07 01:28
    این طور که بوی اش می آید من در هیچ طبقه بندی ای برای قرنطینه شدن قرار نمی گیرم و باید مثل سابق شش صبح بیدار شوم و شال و کلاه کنم و بیایم سر کار و تا پنج عصر هم با حضور پر رنگ م، کم رنگی ِ فقدان سیصد نفر پرسنل را جبران کنم. تنها چیزی که عوض شده است این است که قبل از کرونا می توانستم در طول بیست دقیقه با مترو خودم را...
  • ای سال، بری که برنگردی... 1398/12/29 00:08
    ***هشدار*** اگر حال تان خوش است و در فاز و فضای تبریک عید و دیده بوسی و بهار بازم بیا عشق و بیارش هستید، خواندن این متن به شما توصیه نمی شود. ——————————— یک - اوضاعی شده است ها. حساب و کتاب موارد مثبت کووید نوزده، در کانادا که اوایل ورود ش لحظه به لحظه چک می کردم، از دست و بال م در رفته است. در وضعیت هشدار قرار گرفته...
  • کو وید خط فاصله نوزده! 1398/12/16 19:00
    باورم نمی شود که این ویروس، هنوز رسیده و نرسیده، نه فقط جای خودش را توی ریه های مردم باز کرده، بلکه کم کم دارد راه هایی برای جاودانه شدن پیدا می کند. احتمالا این تازه متولد شده، فهمیده که در ماه های آینده رفتنی ست اما انگار وسوسه ی نمردن و میل به جاودانگی، حیوان و انسان و ویروس نمی شناسد. حالا این که چرا معتقدم این...
  • [ بدون عنوان ] 1398/11/16 00:49
    صبح ِ اولین روز کار جدیدم، قبل از خارج شدن از خانه دو کار بیشتر نداشتم. اول تلاش برای پوشاندن پف ِ چشم های م که ثمره ی خون گریه کردن های دو شب قبل برای پرواز شماره ی 752 اوکراین بود. دوم، که آن هم از نوع همان تلاش اول بود، تلاش برای زنده نگه داشتن حس ِ خشک شده ی امید به زنده گی بود که از قضا آن هم ثمره ی همان خشم و...
  • [ بدون عنوان ] 1398/09/22 16:57
    کارآموزی زودتر از آن چه فکرش را بکنم تمام شد. آن قدر از روز اول به به و چه چه من را گفتند و آن قدر برای شان کارهای بنیادین کردم و زیرساخت های آفیس شان را سر و سامان دادم، که فکرش را هم نمی کردم که آخرش بگویند:" ما بودجه برای پوزیشن شما نداریم و خدانگهدار". و خب اصلا قرارمان هم همین بود. قول ِکارآموزی را داده...
  • پایانی برای داستانی که هیچ گاه آغاز هم نشد! 1398/07/10 19:54
    پنج روز از مصاحبه ام با آن شرکت غول پیکر و هیولا! وار می گذرد و ثانیه ای نیست که بهش فکر نکرده باشم. مصاحبه ی اسکایپی که تمام شد، دیدم که در حین مصاحبه تمام گاف و گوف های جواب هایم به مصاحبه کننده که از لس آنجلس زنگ زده بود را لیست کرده ام!...یعنی همان موقع که حرف می زدم می دانستم که این جا همان جایی ست که دارم گند می...
  • [ بدون عنوان ] 1398/07/04 20:04
    یک- یک ماه مانده که درسم تمام شود و این خبر ترین خبر ِ این روزهایم است! کالجی که توی آن درس می خواندم ( هنوز یک ماه دیگر قرار است درس بخوانم اما استفاده از ضمیر گذشته سرعت تمام شدن ش را دو برابر کند شاید!)، توی یکی از هزار توهای شهر زیر زمینی مونترال بود. شهر زیر زمینی مونترال، همان طور که از اسم ش پیداست، یک شهر...
  • آزادم کن از جنگیدن...* 1398/06/04 22:17
    "بمانم یا برگردم" که به جان یکی می افتد، بی خوابی و بی قراری و مغز مور مور شده اش نصیب من می شود انگار. از فردای همان روز، به این فکر می کنم که اگر چشم هایم را صبح ِ فردای برگشتن به ایران باز کنم، چه می کنم و چه دیگر نمی توانم بکنم. آن روز هم مثل همیشه ها که وقتی پیام ش می رسد من توی سوپر مارکت IGA هستم،...
  • [ بدون عنوان ] 1398/05/25 15:50
    آن قدر رفت و آمدم به این مکان مجازی، که نمی دانم چون مجازی ست اصلا می توان به آن "مکان " گفت یا نه، کم شده است که خاطرم نیست که نمای وبلاگ را خودم عوض کرده ام؟ یا خودش عوض شده است ؟ یا کسی وقت گذاشته و مرا هک کرده و نمای وبلاگم را عوض کرده است چون نمای قبلی خیلی توی ذوق ش می خورد! و این یعنی که ته ذهنم فکر...
  • ادویه ی بیست و چهار قلم 1398/03/12 07:48
    گوشت چرخ کرده که خوب با پیاز تفت داده شد، درِ کابینت ِ بالای گاز را باز کردم و شیشه ی ادویه را برداشتم. هر چه تکان ش دادم اما، خودش را دریغ کرد از مواد ماکارونی من . اول ش فکر کردم که خالی شده. بعد گرفتم ش بالا، روبروی لامپ، تا از میان نقش و نگار های شیشه اش ببینم که در دلش چه خبر است. خالی نبود اما انگار کلی دانه و...
  • به بال و پری نجاتم بده که من روبرو با سقوطم 1398/03/09 22:53
    کلاس نرم افزار پابلیشر است و باید تمرین های دو تا درس را تا آخر امروز تمام کنیم و من احساس می کنم که آن قدر این چند وقت تمام شده ام که دیگر تمام کردن ِ تمرین، کار من نیست. دست و پا می زنم توی چاله ای عمیق که پر است از سوتفاهم( تنوین را پیدا نمی کنم توی این صفحه کلید دانشگاه!)، بدبینی، خسته گی، ناتوانی، تنهایی، افسردگی...
  • سه سال پیش در چنین روزی... 1398/01/07 20:03
    بیست و هفتم مارچ است امروز. سه سال می شود امروز که همه ی دلخوشی هایم را گذاشتم و آمدم این سر دنیا. دلخوشی هایم یعنی مادرکم، برادرکم و آن سنگ مرمر سفید که شده بود بابا برای مان. دلخوشی هایم یعنی آن خانه ای که همه ی وسایل ش دنیا دنیا خاطره بود. دلخوشی هایم یعنی مادربزرگ و خاله ام که گهگاه خانه شان می رفتم و مرا لوس می...
  • [ بدون عنوان ] 1397/12/22 18:12
    حال و روزش وخیم گزارش شده است. وخیم تر از هر وقتی. وخیم تر از هر سی و چهار سالگی ای. نه نقاشی ای می کشد، نه می نویسد و نه آن طور که باید و شاید می خواند و نه وقت برای خودش دارد. از من اگر بپرسی می گویم آدم ها همان قدر عمیق هستند که تنها هستند و فرصت فکر کردن به همه ی دنیای شان را دارند. تنهایی فیزیکی منظورم است. چیزی...
  • شروع یک آغاز یا چیزی در این مایه 1397/12/20 18:29
    "آه" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده. "آه تر" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده و حتی نوشته نشده. "آه ترین" اما تعلق می گیرد به حرف های تلنبار شده و گفته نشده و نوشته نشده و ورم کرده و دردناک شده. چهل روز تمام مهمان داشتن، کار شاید نه خیلی سختی باشد اما برای ِ من ِ روزها درس و سکوت و شب...
  • اولین بزرگ شدن ها... 1397/08/28 20:19
    از آن صبح هایی بود که بیدار نمی شد و کم کم داشت دیرم می شد. همان طور که لباس می پوشیدم شروع به خواندن ترانه های مورد علاقه اش کردم بلند بلند. پنج تا میمونی که روی تخت ورجه ورجه می کنند و یکی یکی می افتند پایین و سرشان به جایی می خورد!...یا آن پرنده ی مهربانی که با وجود مهربانی ش پرهای همه جای ش را می کنیم!( هنوز نمی...
  • 97.7.7 1397/07/07 23:42
    وسط کار، کورنومتری که ساعت های کار کردنم را محاسبه می کند خاموش کردم که بیایم بنشینم این جا و کمی بنویسم در این روز! که مثل همه ی روزهای خداست. رییس عزیز ِ سابقم گاهی به من زنگ می زند و پرونده های خاصی را به من می دهد و می گوید توی خانه کار کن و هر چند ساعت کار کردی به من بگو تا پول ت را واریز کنم. گرچه که شاید نوشتنم...
  • تو بذار وقتی غروب شد برو...* 1397/06/12 06:04
    لم داده ام روی تخت، رو به پنجره ای که فقط آسمان را می بینم و از زور ابر و باران ، سیاهی شب را ندارد و رنگ پریده شده انگار. گوشم به نفس های کایوی در خواب کنارم و موزیک ِ خواب ش است که وسط هایش افکت موج دریا دارد.مثل هر شب که کایو خوابش می برد دستم رفت سمت موبایل تا اعتیاد ِ پنهانم را پاسخگو باشم اما حالا می بینم که فقط...
  • PAIN...you made me a believer 1397/05/02 07:27
    عصبانیتم از خودم بابت ننوشتن ناگفتنی و غیر قابل وصف است. البته از آن جایی که انسان ها تنها هستند و سر بزنگاه ها هیچ کس بهشان حق نمی دهد، من خودم به عنوان نزدیک ترین آدم به خودم ، به خودم حق می دهم که کم می نویسم. من "دختر" ِ در تنهایی نشستن و نوشتن هستم و خب تنهایی همان چیزی ست که این روزها کمتر سراغم می...
  • تفالیات! 1397/02/21 05:23
    روزهای "شب ِ امتحانی" تمام شد. راست ش را بخواهم بگویم هنوز جای شان درد می کند! . هنوز حال و روزم سر جای ش نیامده. تابستان ، همین هفته ی پیش از راه رسید و امشب ِ بارانی، شبیه آن شب های خنک ِ آخر ِ تابستان است که بوی پاییز می آورد. کایو خوابید و یک راست رفتم توی تراس و این چند شب را یک دل سیر اشک ریختم. چند...
  • Ces jours de pluie... 1397/02/13 09:34
    پشت چراغ قرمز چهارراه ِ قبل از خانه ایستاده بودم. دست در جیب و بی هیچ خیالی. زنی مسن با موهای سفید و قامتی کمی خمیده که کت و دامن قدیمی با چهارخانه ریز تنش بود آمد و کنارم ایستاد . بعد با وقار و آرامش خاصی بی این که چیزی بگوید، کاغذی را سمتم دراز کرد. بی آن که دستم را برای گرفتن کاغذ دراز کنم، نگاهی به آن انداختم. با...
  • باورم کن... 1397/02/12 08:38
    فکر کردم که چه کنم حالا که دارم آجر آجر می ریزم انگار. کایو که خواب است و نمی توانم مثل چند ماه گذشته بروم وکنارش بنشینم و فکر و خیال هایم را دفن کنم لای آجر های دیوار ِ چین ِ لگویی اش . ساعت هم از یازده گذشته و نمی توانم بزنم بیرون و توی سنت کتغین دل آشوبه هایم را راه بروم و راه بروم و راه بروم. سیگار هم که مدت هاست...
  • شبانه ها 1396/11/05 22:28
    روی صندلی ِ گهواره ای، توی بغلم خوابش برد. مثل هر شب. من هم مثل هر شب چند دقیقه به صورت گرد و قرص ماهی اش زل زدم. موهایش که حالا از موهای خودم هم بلند تر شده را از روی پیشانی اش کنار زدم و بردم پشت گوشش. آرام بلند شدم و گذاشتم اش توی تخت ش. چراغ خواب را خاموش کردم و آمدم پتوی اش را بیندازم روی ش که دیدم بلند شده و...
  • * من تاریخی غمگینم... 1396/11/05 06:43
    نقطه سر خط شده ام. در سی و چهار سالگی. صبح های منفی ِ پانزده و بیست درجه، مداد ها و خودکارها و برگه های پخش شده ی روی میز غذا خوری که این روزها تبدیل به میز ِ درس خوانی شده است را می اندازم توی کوله پشتی ام؛ ماگ تراولرم را پر از کافی تلخ و شکلات! می کنم، دستکش و شال گردن به تن می کنم و کَش-اوغی ام * را روی گوش هایم می...
  • [ بدون عنوان ] 1396/09/21 17:42
    باورم نمی شود که دارم وسایل ت را توی کیف ت مرتب می چینم که بروی Day Care، مهد کودک، گغدوغی، یا هر آن چه که بهش می گویند و قرار است ساعت های با هم بودن مان را به ساعت های با هم نبودن تبدیل کند. امروز روز اول ت است و من تمام این هفته را به این فکر می کردم که "آخر هنوز خیلی کوچکی". هنوز دو ماه مانده به یک ساله...
  • [ بدون عنوان ] 1396/08/18 09:07
    استخر امشب را بی خیال شدم که بنشینم و نامه ی تو را بنویسم برای "پغ نوئل" یا همان بابا نوئل. همان جایی که پنج شنبه ها برای بازی می رویم ، هفته ی پیش اعلام کردند که همه ی بچه ها نامه های شان را بیاورند تا بابا نوئل برای شان کادو بخرد. این اولین نامه ی تو برای بابا نوئل است و البته اولین نامه ی خودم هم!...نمی...
  • [ بدون عنوان ] 1396/07/06 06:48
    یک شب مثل همه ی شب های دیگر بود. کمی با حالی خوش تر. ندیده و نشناخته بهش گفتم که به همسرش که اینجا تنهاست بگوید که بیاید خانه مان و با هم گپ بزنیم و شاید کمی حال ِ روزهای عجیب و غریب و غربت ش عوض شود. از تعداد انگشت های یک دست هم کمتر توی زنده گی ام این کار را کرده ام و از هیچ کدام هم پشیمان نیستم. من به آن لحظه ی...
  • ...شب چرا می کشد مرا... 1396/06/26 07:28
    یک 4:00 صبح کایو شیر می خورد و به زحمت می خوابد! می گویم به زحمت چون تازه گی ها این وقت صبح که بیدار می شود ، بازی اش می گیرد!...می گذارم ش توی تخت ش و شروع می کند به غلت زدن و آواز خواندن و تف تولید کردن!...به پهلو دراز می کشم روی تخت و تماشایش می کنم تا می خوابد. دو 4:45 صبح غلت زدنم بی فایده است. خوابم نمی برد. از...
  • یک روز ِ باران ریز ِ پاییز... 1396/06/16 21:24
    برده بودمش برای واکسن شش ماهگی. هیچ هم گریه نکرد و خانم پرستار را به خنده وا داشت. همان طور که لباسش را تنش می کردم خانم پرستار پرسید که کایو دوست و همبازی اندازه ی خودش دارد یا نه؟! کاش یک نفر این را از من می پرسید. از خود ِ خودم. که دوست و همبازی و همدم دارم این جا یا نه. همان طور که دکمه ی لباس کایو را می بستم و او...
  • 68
  • صفحه 1
  • 2
  • 3