ای سال، بری که برنگردی...

***هشدار*** اگر حال تان خوش است و در فاز و فضای تبریک عید و دیده بوسی و بهار بازم بیا عشق و بیارش هستید، خواندن این متن به شما توصیه نمی شود.                                                                               

———————————

یک - اوضاعی شده است ها. حساب و کتاب موارد مثبت کووید نوزده، در کانادا که اوایل ورود ش لحظه به لحظه چک می کردم، از دست و بال م در رفته است. در وضعیت هشدار قرار گرفته ایم گویا. شهر شبیه شهر زامبی ها شده و همه ی فروشگاه ها به جز سوپر مارکت ها تا اطلاع ثانوی تعطیل شده اند. همه ی کارمندان ما به غیر از چند نفر، دور کار شده اند و  من یکی از آن چند نفرم. بهم گفتند که نباید از مترو استفاده کنم، اما از هر چیزی استفاده کنم پول ش را بهم برمی گردانند. یعنی اگر با ماشین خودم بیایم، پول بنزینم را، اگر با اوبر بیایم، پول راننده  را و اگر با دوچرخه بیایم ، پول پارکینگ ش را. انتخاب من اما پاهای م بود. چی بهتر از یک شهر خالی و یک هوای کمی سرد، که زیپ کاپشن ت را تا زیر چانه ات بکشی بالا و کلاه ت را تا روی چشم های ت بیاوری پایین و هندزفری ات را بگذاری توی گوش ت و دست های ت هم در جیب هایت و، آرام آرام چهل دقیقه شهر را زیر پاهای ت گز کنی. نه من این فرصت استثنایی و رویایی را به یک مشت دلاربابت بنزین و اوبر و پارکینگ نخواهم فروخت.به هزاران دلار شاید می فروختم  چون هزاران دلار، گره اززنده گی ام باز خواهد کرد و بی گره، بعدا می توانم تا آن جایی که دل م می خواهد قدم بزنم. اما این چند دلار ها برای آدم ِ قرنطینه صفتی مثل من، جذابیت چندانی ندارد. از چهاردیواری خانه به خیابان های مرده و از خیابان های مرده به آفیس متروکه در نقل  و انتقالم این روزها و خدا را شاکر. 


دو - چند ساعت دیگر سال عوض می شود و من  نه خانه تکانی کرده ام و نه مثل بچه های توییتری و اینستاگرامی خنچه هفت سین چیده ام و نه جرات کرده ام پای م را توی فروشگاه ایرانی بگذارم و شیرینی نخودچی بخرم و مهم تر از همه این که سبزه ای که سپید برایم سبز کرده را هم نمی توانم بروم و بگیرم. هنوز نمی دانم قرار است سال تحویل که ساعت یازده و نیم شب است را چه طور بگذرانیم اما قطعا می دانم که قبل ش به سال کثیفی که گذشت فکر خواهم کرد و بعدش به این که یعنی می شود سال جدید بهتر از سال کثیف پارسال شود؟ هیچ هم ناراحت نیستم ازین که امسال عید این طوری شد و فلان نشد و فلون نشد. برای ما اگر شد عید ِ بی هفت سین و عید بی شیرینی نخودچی، برای خیلی ها شد عید ِ بدون عزیزان شان، آن هم به قیمت مفت مفت که طفلکی ها حاضرند هزاران هزار دلار بدهند و عزیزشان بی هفت سین و بی شیرینی و بی سبزی پلو ماهی فقط برای دقیقه ای کنارشان بنشیند.


سه - می خواستم قسمت سوم نوشته ام چیز دیگری باشد که پیغام دوستی برایم رسید و اعصاب م را میمون کرد!! برایم نوشت بیا از بهار یاد بگیریم و نو شویم و زنده شویم!بعد از سه تا نفس عمیق و مسلط شدن بر اعصابم نوشتم که عزیزم قبل از فرستادن این شعر ها برایم، کمی تامل کن و اندیشه کن که  بهار عزیزت،  با ما فرق دارد و هیچ چیز نمی تواند مانع آمدن ش و نو شدن روزگارش شودچون اصولا  نه درد حالی ش هست و نه شعور برای ش تعریف شده. بهار یکی از چهار قسمت ِ سال است که با موقعیت زمین نسبت به خورشید تعریف شده  و بس! گاهی ما هم بهانه اش می کنیم و جشن ش می گیریم و اول سال مان را با خوشی و سبزی می گذرانیم که خیلی هم خوب. اما عزیزم امسال و ازین حرف ها؟ مگر هفت سین زوری ست؟ مگر خندیدن و شاد بودن حکم است؟...یک سری یخ زدند، یک سری توی هوا و یک سری روی زمین پرپر شدند، یک سری سر خر را انداخته اند پایین و دارند می روند شمال، یک سری جوان و سالم و ورزشکار و پرستار و دکتر بوده اند و یک هفته ای مرده اند و باعث و بانی شان ویروس نیست و آدم های ویروس صفت اند، بعد همه ی این ها را چون حتی یکی شان از دوست و آشنایان تو نبوده اند، فراموش می کنی و می گویی هفت سین بچین و پنجره باز کن و فلان کن؟...اگر مادر آزاد و فرهاد بودی هم ازین مسیج ها الان فوروارد می کردی؟ اگر جای پدر ریرا و مادر پونه و جای صد تا آدم داغدار دیگر بودی چه؟...بگذر ازین فوروارد کردن حماقت..بگذر...وا بده عزیزم. وا بده!... ما آدمیم و خسته ایم و با بهار  فرق داریم و چرا اصلا یک سال هم نگذاریم او کار خودش را بکند و  ما هم کار خودمان را!..وقت برای جشن و خنچه چیدن زیاد است.

 نقطه و ارسال. یکی دیگر از دوست های م را هم احتمالا با این پیام از دست دادم در این شب عید!


چهار - کماکان مواظب خودتان باشید. من اعصاب م میمون است و حوصله ی هیچ ندارم!..کاش شما بهتر باشید. 




کو وید خط فاصله نوزده!

باورم نمی شود که این ویروس، هنوز رسیده و نرسیده، نه فقط جای خودش را توی ریه های مردم باز کرده، بلکه کم کم دارد راه هایی برای جاودانه شدن پیدا می کند. احتمالا این تازه متولد شده، فهمیده که در ماه های آینده رفتنی ست اما انگار وسوسه ی نمردن و میل به جاودانگی، حیوان و انسان و ویروس نمی شناسد. حالا این که چرا معتقدم این ویروس دارد به جاودانه شدن فکر می کند، بر می گردد به نه خیلی پیش، و همین دیروز. که آنتونی و فیلیپ از اتاق کنفرانس آمدند بیرون و همان طور که حرف می زدند کنار من ایستادند. من در ظاهر همیشه سرم توی کارم است و سرگرم و غرق در کاری هستم، اما برای تقویت زبان فرانسه ام همیشه سعی می کنم به همه چیز با دقت گوش دهم. برای م جالب است که بعد از چهار سال زنده گی کردن در مونترال، هنوز خیلی وقت ها زبان فرانسویی که با لهجه ی کبکی بیان شود را متوجه نمی شوم. برای همین است که همه جا سعی می کنم که گوش های م را تیز کنم و مهارت شنیداری ام را تقویت کنم. یادتان باشد برای خوب شنیدن، هیچ تمرینی بهتر از مدام شنیدن نیست . بله داشتم می گفتم که در ظاهر مشغول کارم بودم اما گوش های م پیش فیلیپ و آنتونی بود. از حرف های شان متوجه شدم که از یکی از همکاران مان در نیویورک شاکی هستند و همین طور که مشغول بدگویی پشت سرش بودند، یک دفعه آنتونی گفت: "فیلیپ، باور کن حرف م رو، او (اسم ش مایکل است گویا) یک کرونا است. همه را آلوده می کند!"و بعد هم همان طور که به گفتگو ی شان پشت سر مایکل ادامه می دادند، رفتند.

 او یک کرونا است؟!...هنوز رسیده و نرسیده شده یک اصطلاح؟..از آن طرف جان مردم را می گیرد و از این طرف جا باز کرده میان فرهنگ لغات عامیانه؟ خب اگر پس فردا آن قدر این اصطلاح رایج شود که سال بعد به فرهنگ لغات لانگمن و آکسفورد و ده تا فرهنگ اضافه شود چه؟ به همین راحتی. حالا دیدید گفتم که این ویروس موذی دارد به همیشگی شدن فکر می کند؟ شک ندارم این پدیده ی میل به زنده ماندن را از اولین انسانی که این ویروس را شکست داده و از بیمارستان مرخص شده و به بقای خودش ادامه داده، یاد گرفته. یعنی همان موقع فهمیده که گزینه ای در هستی وجود دارد که می شود "ماند"، "ادامه داد" و یا " زندگی کرد". و چه چیزی جذاب تر از این برای ویروسی که می داند بالاخره ریشه کن ش می کنند. ویروس ها هم این روزها درست مثل گوشی های موبایل و دیگر لوازم الکترونیکی ، نسبت به ویروس های سال ها پیش، هوشمند تر شده اند. از سرانگشت وارد می شوند و می رسانند خودشان را به ته ریه! این یکی حتما ایده اش را از "عشق انسانی"دزدیده است و یا برگرفته است!... عملکرد ش چون شبیه همان لذت ِ لمس ِ سرانگشتان کسی که دوست ش داری و تند تند زدن قلب ت و به شماره افتادن نفس های ت، است.

این جا، مونترال اما هنوز داستان آن قدرها جدی نشده است. یعنی تنها قسمت جدی اش، نایاب شدن ژل ضد عفونی کننده ی دست و الکل است. اما فقط دو مورد گویا تا به امروز مورد تایید بوده اند و خب، مملکت برای دو مورد تعطیل و قرنطینه نخواهد شد. و البته اگر هم بشود، برای ما پنج نفر خیلی فرقی نمی کند. ما رفت و آمد مان بی کرونا هم قرنطینه وار بوده و هست و این ناشی از گند اخلاقی من و آقای نویسنده است. دوست و رفیق خیلی زیاد و فک و فامیل هم نداریم که دل مان برای بغل کردن شان لک بزند. چون حدودا چهار سال است که لک زده ی این احساسات هستیم به خودی خود، و کرونا و حواشی قرنطینه ای اش تاثیر و خدشه ای در حال و روزمان به وجود نخواهد آورد. ترس و وحشت میان مردم را اما می توان از وجود همان ملخ هایی که تخم ژل دست و الکل را خورده اند فهمید. مردم پنهانی وحشت زده اند. توی خودشان در خلوت خودشان. شوخی که نیست مردن. در واقع "مردن" تنها پدیده ای است که با بشر هیچ گاه شوخی نکرده و بشر حتا اکر هم خواسته، نتوانسته با آن شوخی کند. حتی یک ثانیه. آدمیزاد میل به زندگی دارد و چه کم دارد از آن ویروسی که او هم دوست دارد به زنده گی اش ادامه دهد حالا حتا شده توی دیکشنری و در حد یک نام!

خبرهایی اما آرام آرام و قطره چکان وار از این طرف و آن طرف می رسد که دولت از مردم می خواهد که لوازم و مایحتاج خود را آهسته آهسته خریداری کنید تا اگر در ماه آینده مجبور به قرنطینه  کردن شهر شدند، مردم آذوقه ی لازم برای چند هفته داشته باشند. برای من خانه ماندن همیشه مطلوب است البته. هزار کتاب نخوانده و فیلم ندیده و بازی های تجربه نکرده با کایو دارم که اندازه ی چند ماه میتوانم در خانه با کایو و ترنج و تورج و آقای نویسنده در خانه قرنطینه شوم و دم نزنم. باید اما فعلا صبر کرد و دید این پدیده ی باهوش ِ بی مرز ِ حاوی ِ میل به جاودانه شدن، تا کجا پرتوان پیش خواهد رفت و چه خواهد کرد با ما. دوره و زمانه ای شده است اسماعیل!

____________________________

پ.ن. آرزوی م سر سلامتی همه تان است دخترا!:) به من خبر خوب بودن تان را بدهید. همه تان.