خانه عناوین مطالب تماس با من

Mes jours ont la douceur

Mes jours ont la douceur

روزانه‌ها

همه
  • سپید
  • غ ز ل
  • نارنج و ترنج و مارلی جانم
  • مریم
  • کانال بهروز
  • کامشین
  • ساقی
  • عسل
  • شبی
  • تیلو تیلو
  • سرن
  • رافائل
  • فنجون

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • "خود-کشی" به کسر ِ کاف بر وزن" اسباب کشی"!
  • هفته ی ششم
  • روز هیچ م از قرنطینه
  • ای سال، بری که برنگردی...
  • کو وید خط فاصله نوزده!
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • پایانی برای داستانی که هیچ گاه آغاز هم نشد!
  • [ بدون عنوان ]
  • آزادم کن از جنگیدن...*

بایگانی

  • اردیبهشت 1399 2
  • فروردین 1399 1
  • اسفند 1398 2
  • بهمن 1398 1
  • آذر 1398 1
  • مهر 1398 2
  • شهریور 1398 1
  • مرداد 1398 1
  • خرداد 1398 2
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • آبان 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1397 1
  • مرداد 1397 1
  • اردیبهشت 1397 3
  • بهمن 1396 2
  • آذر 1396 1
  • آبان 1396 1
  • مهر 1396 1
  • شهریور 1396 3
  • مرداد 1396 1
  • تیر 1396 1
  • خرداد 1396 1
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 3
  • اسفند 1395 2
  • بهمن 1395 6
  • دی 1395 3
  • آذر 1395 3
  • آبان 1395 3
  • مهر 1395 2
  • شهریور 1395 8
  • مرداد 1395 3

جستجو


آمار : 169436 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • ... who sat and watched my infant head 1395/06/24 16:09
    یادم است که صبح زود بود و مادرک توی تلگرام پیغام داد. یک شکلک خنده زدم که بیداری مادرک؟...و او هم با کنایه جواب داد که اگر هنوز فراموش نکرده ای، این جا ساعت چهار صبح است و وقت نماز صبح!. من یک لبخند فرستادم و مادرک شروع کرد!...به همان داستان های دل خون کن ِ همیشه گی!..که من و برادرک هیچ وقت حرف اش را برای نماز صبح گوش...
  • ...You need to let it go 1395/06/18 22:38
    یادم نیست دنبال چه می گشتم که آن آگهی را دیدم. یک اسیستنت که زبان فارسی بداند!. فرستادن رزومه که ضرری نداشت. مایه اش یک کلیک بود. فردای اش جناب دکتر "خ" زنگ زدند و با زبان شیرین فارسی بنده را به مصاحبه دعوت کردند. آن قدر الکی الکی بود داستان که مجبور شدم برگردم توی سایت و ببینم که اصلا آگهی این "اسیستنت...
  • می خوابم تا رویای لبخند تو را...* 1395/06/17 18:29
    اگر اعتراف کنم که تا دیروز نمی دانستم کجای ذهن و زنده گی ام هستی اعتراف نابه جایی نیست. نمی توانستم منتظر آقای نویسنده بمانم. مسیج دادم که "یک اتفاقی گویا افتاده و باید بروم بیمارستان". به گمان ام اولین بار در عمرم بود که بدون این که توی آیینه نگاهی به خودم بیندازم از خانه سراسیمه زدم بیرون. سه ایستگاه بیشتر...
  • عوضی گونه! 1395/06/09 18:00
    کل شب را این پهلو به آن پهلو می شوی. دیگر مثل عادت تمام عمرت نمی توانی روی شکم ات بخوابی چون احساس خفگی می کنی. بعد از این که چند ساعتی خدا به تو رحم می کند و خواب ات می برد از بوی قهوه ای که آقای نویسنده قبل از کلاس رفتن اش درست کرده بیدار می شوی و مستانه می خواهی بروی سمت آشپزخانه که یادت می افتد فقط روزانه می توانی...
  • ...there goes my life ....there goes my future 1395/06/07 23:31
    روزهای ام می گذرند پشت هم. دیروز در جواب این که چند وقت است آمده ای نزدیک بود بگویم سه ماه! باورم نمی شود این قدر زود گذشته باشد و نزدیک پنج ماه شده باشد. هرروز صبح تا ظهر" اسکار" می آید خانه مان. روزی دو جلسه کلاس خصوصی خواست و من نه نگفتم. این که می آید خانه ومن قرار نیست مترو و اتوبوس سوار شوم خودش یک...
  • ای کاش عشق را زبان سخن بود... 1395/05/28 15:35
    اولین ترم ِ کلاس زبان ِ داوطلبانه ام که تمام شد، ایستادم جلوی کلاس و گفتم که این جلسه ی آخر است و از همه تشکر کردم برای بودن شان. سعی کردم شمرده تر از همیشه حرف بزنم چون می دانستم که سطح شان پایین است و شاید خیلی از حرف های ام را متوجه نشوند. آخرش هم با این که حالت چهره و مدل ِ لبخند ِ شان نشان می داد که خیلی از حرف...
  • سر روی شونه ت می گذارم بی بهانه...* 1395/05/27 02:10
    از صبح یک سره باران می آید. نکند تابستان تمام شده؟. از بس که همه ترسانده اند ما را از زمستان ِ این جا و سرمای خشک کننده اش. سوال ِ این که "کی آمده اید به مونترال" همیشه به دنبال لبخندی معنی دار و جمله ی " پس هنوز زمستان این جا را ندیده اید! " است. هرروز به فکر خریدن لباس های زمستانی هستیم. یک برند...
  • هایکوی اولین! 1395/05/17 22:28
    گوش های ات را باز و چشم های ات را بسته زودتر از آن چه فکر کنی جمع مان جمع می شود __________ موزیقی متن : mes jours-C lémence
  • 68
  • 1
  • 2
  • صفحه 3