خانه عناوین مطالب تماس با من

Mes jours ont la douceur

Mes jours ont la douceur

روزانه‌ها

همه
  • سپید
  • غ ز ل
  • نارنج و ترنج و مارلی جانم
  • مریم
  • کانال بهروز
  • کامشین
  • ساقی
  • عسل
  • شبی
  • تیلو تیلو
  • سرن
  • رافائل
  • فنجون

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • "خود-کشی" به کسر ِ کاف بر وزن" اسباب کشی"!
  • هفته ی ششم
  • روز هیچ م از قرنطینه
  • ای سال، بری که برنگردی...
  • کو وید خط فاصله نوزده!
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • پایانی برای داستانی که هیچ گاه آغاز هم نشد!
  • [ بدون عنوان ]
  • آزادم کن از جنگیدن...*

بایگانی

  • اردیبهشت 1399 2
  • فروردین 1399 1
  • اسفند 1398 2
  • بهمن 1398 1
  • آذر 1398 1
  • مهر 1398 2
  • شهریور 1398 1
  • مرداد 1398 1
  • خرداد 1398 2
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • آبان 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1397 1
  • مرداد 1397 1
  • اردیبهشت 1397 3
  • بهمن 1396 2
  • آذر 1396 1
  • آبان 1396 1
  • مهر 1396 1
  • شهریور 1396 3
  • مرداد 1396 1
  • تیر 1396 1
  • خرداد 1396 1
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 3
  • اسفند 1395 2
  • بهمن 1395 6
  • دی 1395 3
  • آذر 1395 3
  • آبان 1395 3
  • مهر 1395 2
  • شهریور 1395 8
  • مرداد 1395 3

جستجو


آمار : 169345 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • هشتگ مُمانانوغ 1396/06/16 06:01
    چند صباحی ست که یک "مُمانانوغ"* حسابی توی روزهایم پیدا کرده ام!..مُمانانوغ عبارتی به زبان فرانسوی ست که عبارت است از "مُمان "به معنای لحظه، (البته یک"ت" هم آخر کلمه داردکه بیکار است همیشه و خوانده نمی شود و من بهش می گویم "ت" بیکار و علاف !!! از این حروف های علاف و بیکار که سر...
  • دنیای بعد ِ تو... 1396/05/17 09:31
    ساعت یک نیمه شب است و من از خسته گی بیهوش نشده ام و آن قدر توان دارم که بنشینم و بنویسم. باورم نمی شود! از وقتی از ایران برگشتیم، کایو بزرگ شده . چه ساده بودم که فکر می کردم بچه ی کوچک داشتن آن قدر ها هم سخت نیست. فکر کردم همیشه همین طور می ماند و صبح بیدار می شود و می گذاری اش توی صندلی اش و تو هم می نشینی سریال هایت...
  • من فراموشی بگیرم...اون همه خاطره رو یادم نمی ره... 1396/04/02 16:11
    تمیز کردن ِ خانه و خرید برای یخچال ِ خالی و باز کردن چمدان ِ پر از خوراکی های خوشمزه ی مامان ها و شستن لباس ها و حمام کردن ِ کایو و ناز و نوازش و چلاندن ترنج و تورج تمام شده و حالا نشسته ام توی تاریکی ِ خنک ِ باران زده ی صبح زود ِِ این شهر که شهر ِ من نیست، اما با من و کودکم مهربان ترین است. آهنگ ِ عاشقانه ی...
  • ایران نامه.1 1396/03/16 03:30
    ساعت حدود سه نیمه شب است. من روی تخت مادرک دراز کشیده ام. کایو پایین تخت کنار آقای نویسنده خوابیده است و دارم صدای نفس های اش که از توی دماغ کوچک و کیپ شده اش بیرون می آید را می شنوم. گویا آب به آب شده و مدام دماغش گرفته است. برادرک توی اتاق خودش خوابیده. نازی جانم توی اتاق پذیرایی خوابیده و مادرک هم فکر کنم دارد سحری...
  • ای رویای بی تکرارم...شعر تلخی در سر دارم... 1396/02/29 23:49
    راستیاتش کمی خسته ام. وقت های برای خودم بودن و تنها بودنم کم ترین ِ زیر ِ صفر شده و این ذره ذره دارد بی حوصله ام می کند. به خاطر شرایط جدید آقای نویسنده چند ماهی می شود که بعد از تمام شدن کلاس های فرانسه اش توی خانه است و تصمیم گرفتیم که تا قبل از ایران رفتن مان دنبال کاری نگردد. نه این که بودنش توی خانه اذیتم کند. نه...
  • شبانه ها- 1 1396/01/18 19:00
    چند ساعت قبل ازین که خوابم ببرد یکی از عکس های بابا را توی فیس بوک برادرک دیدم و تا آن جایی که توان داشتم زار زدم!. دلم داشت از جایش کنده می شد و احساس می کردم الان است که قلبم از حرکت بایستد. بیشتر از آن که به مردن ِ بابا فکر کنم، فکر کردن به روزهای آخرش توی خانه و آن اتاق و درد کشیدن و پوست و استخوان شدن ش دیوانه ام...
  • شبانه ها 1396/01/18 18:32
    شب های اولی که آمده بودی توی خانه، من و آقای نویسنده فکر می کردیم که باید یک نفر حتمن بیدار باشد و نگهبانی تو را بدهد!..این بود که وقتی یکی مان می خوابید آن یکی بیدار بالای سر تو می نشست که مبادا اتفاقی بیفتد برایت!...اگر می پرسیدید ازمان که چه اتفاقی ، نمی توانستیم جواب دقیقی بهتان بدهیم البته. ولی خب فکر می کردیم که...
  • عیدهای دور از خانه... 1396/01/08 17:28
    چرا کسی به من نگفته بود که وقتی آدم بچه دا ر می شود سرعت ِ گذشت روزهای اش هزار و ششصد برابر می شود؟! اگر این را کسی بهتان نگفته تا به حال، یادتان باشد که جایی یادداشت ش کنید تا بعدن مثل من نگویید که کسی بهتان نگفته. چون من دارم بهتان می گویم که روزها و لحظات تان می شود مثل فرمول وان. اولین نفری که توی فیس بوکش زمان...
  • [ بدون عنوان ] 1395/12/14 03:22
    خنده دار است می دانم اما هنوز بعضی از صبح ها که از خواب بیدار می شوم یادم نیست که مادر شده ام. بعد سرم را برمی گردانم و تخت کوچکت را کنار تخت مان می بینم و یک دفعه احساس می کنم دلتنگ تو ام. بزرگ شدن ات روز به روز است و باورم نمی شود. یک روز می بینم که گردن ات را بلند می کنی از روی شانه ام و می خواهی نگاهم کنی شبیه...
  • [ بدون عنوان ] 1395/12/03 07:57
    امروز یک هفته ات شد عزیزکم. می دانم که خیلی زود است که آدم بیاید و بگوید که "وای انگار همین دیروز بود و چه زود گذشت و چه جور گذشت؟". ولی باور کن که باورم نمی شود "یک هفته شدن ات را". اصلا نمی خواهم به آن سی ساعت درد ِ قبل از به دنیا آمدنت و یا جای سوزن های اپیدورال بین مهره های ام فکر کنم. دلم می...
  • ما پنج نفر... 1395/11/29 19:43
    مرا ببخشید که هنوز فرصت نوشتن نیافته ام. این کوتاهه برای آن هایی ست که هنوز چشم انتظارند اما دعاهای شان پیشاپیش همراه من و پسرک بود. مستقر که شویم در خانه ، بر می گردیم. قرار نیست برایت بگویم به دنیا آوردن ات چه بر سرم آورد! آن قسمت داستان مربوط به من است و نه تو عزیزکم. بیست و چهارساعت درد کشیدن و آخرش هم زیر تیغ...
  • آخرین شب ِ خانه بی تو 1395/11/22 07:46
    از بیمارستان تلفن زدند و گفتند که فردا گوش به زنگ شان باشم و هر وقت که تماس گرفتند بروم بیمارستان برای بستری شدن و داستان ِ اینداکشن و مخلفات اش. ساک ِ پسرک و خودم را دوباره چک کردم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم. نمی دانم چرا اما کابینت ها را ریختم بیرون و همه شان را مرتب کردم!...به مامان و خاله که قرار است برای...
  • [ بدون عنوان ] 1395/11/20 18:36
    به گمانم دیگر جدی جدی روزهای آخری بود که با هم بودیم و تو حتا کوچک ترین انگیزه ای برای آمدن نشان ندادی. تا چند ساعت دیگر می روم دکتر و نمی دانم این بار دیگر می خواهد مثل پزشکان کدام کشور تصمیم بگیرد! ولی حس ام می گوید که احتمالن فردا صبح باید شال و کلاه کنیم و با پای خودمان برویم بیمارستان و چند روز بعد با تو برگردیم...
  • هیچ وقت دیر نیست برای آمدنت.... 1395/11/15 19:59
    تا در مطب را باز کردم هر دو منشی اول با دهان باز نگاهم کردند و بعد هم هردو هم زمان با خنده گفتند:" بازم تو؟". خودم هم خنده ام گرفت.کمی نشستم تا نفسم تازه شود. از بیمارستان تا مطب را سراسیمه رفته بودم که نتیجه ی سونوگرافی را قبل ازین که دکتر برود نشانش بدهم و تکلیفم معلوم شود. منشی ها کمی سر به سرم گذاشتند و...
  • میان ِ من و تو... 1395/11/13 21:19
    از معدود بارهایی ست که نه موزیک گذاشته ام و نه هیچ. مثل دو ماه گذشته صندلی راحتی آقای نویسنده را گذاشته ام کنار تخت و رو به پنجره و و پاهای ام هم روی تخت. ترنج و تورج هم این طرف و آن طرف پای ام روی تخت لم داده اند. بیشترین لحظه های نه ماه قبل را توی همین حالت گذرانده ام. کتاب خواندن و فیلم دیدن و خوابیدن و خلاصه بیشتر...
  • یک نفس تا تو... 1395/11/05 06:57
    نیم ساعت مانده بود که آخرین روز کاری ام تمام شود که رییس صدایم کرد.. اشاره کرد که روبروی اش بنشینم. تا چشمم به کاناپه ی سوپر نرمالوی روبروی اش افتاد به این فکر کردم که اگر راحت بنشینم روی اش و نتوانم بلند شوم چه؟! از تصور خودم که مثل لاک پشت واژگون شده دارد دست و پا می زند خنده ام گرفت. کاملا می دانستم که اگر راحت...
  • بهترین کادو...بهترین" آتو".... 1395/10/22 04:03
    توی بیشتر از ده تا گروه تگرامی عضوم و هیچ کدام را هم نمی خوانم. نه می خوانم و نه دیلیت می کنم!...نمی دانم چه مرضی ست. شاید فکر می کنم این ها چند تا نخ و ریسمان هستند که من را به ایران و آن آدم ها وصل می کند و اگر دیلیت کنم، جدا می شوم و میفتم و می میرم!. یکی شان را اما مدام مدام می خوانم و آن همان گروهی ست که همه ی زن...
  • منو بشنو ... 1395/10/17 19:24
    دو روز پیش برایت یک کمد سفید و دو در، مدل ایستاده خریدیم. فروشگاه آن طرف خیابانی بود که خانه مان در آن است اما گفتند که سی دلار بابت تحویل آن در منزل می گیرند. کل کمد یک جعبه ی بلند بود که معلوم بود باید مثل تکه های اسباب بازی های تخم مرغ شانسی کیندر ، سر هم شود. جعبه را گذاشته بودیم توی چرخ فروشگاه و مردد بودیم برای...
  • [ بدون عنوان ] 1395/10/04 03:56
    مادرک عکسی از یک سرهمی بافتنی ِ فوق بامزه که یک کلاه با منگوله ی بزرگ دارد را برایم فرستاد و گفت که به دوست اش گفته که این را ببافد و حالا می خواهد برایم پست کند. دلم آب شد و ضعف کرد از تجسم پسرم توی آن لباس. گفتم که پست هزینه ی زیادی دارد و کمی صبر کند تا ببینم آشنایی به تازه گی ها نمی خواهد از ایران بیاید که زحمت اش...
  • تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی... 1395/09/29 20:10
    مرخصی گرفته ام امروز را که بنشینم و همه چیز را چک کنم و لباس ها را از توی کیسه های خرید در بیاورم و بچینم توی دو تا قفسه ای که از کمد خودمان خالی کرده ایم و ببینم چه کم است و چه زیاد. شمارش معکوس ام برای ماه آخر از یک هفته ی دیگر شروع می شود و باید همه چیز آماده و مرتب باشد. زمستان رسما شروع شده اما دمای هوا به شدت...
  • از همه جا گونه 1395/09/23 18:44
    نوشتن لیست را با عنایت گوگل و کامنت های این جا و همکار ِ محترم که دو تا بچه بزرگ کرده و مرجان که یک عدد "سیاوش" را دارد بزرگ می کند، تمام کردم. جلوی هر کدام از چیزها هم اسم همان کسی را نوشتم که توصیه اش کرده بود تا بماند یادگاری:) چند بار تنها رفتم ، چند بار با آقای نویسنده، چند بار با مرجان و هنوز هم حس می...
  • مرا به یاد من بیار... 1395/09/09 07:56
    احساس می کنم توی دو هفته ی قبل، بیست کیلو به وزنم اضافه شده است!..همان قدر سنگین و عجیب و غریب شده ام. آخر های ماه هفت است و هرروز با یک چیز سورپرایز می شوم. یک روز صبح می بینم دیگر نمی توانم دولا شوم و بند کفش ام را ببندم!...یک روز می بینم شلوار راحتی ِ ام دیگر روی شکمم نمی ایستد و مدام سر می خورد و می رود آن...
  • [ بدون عنوان ] 1395/08/25 20:16
    تولد برادرک بود. زنگ زدم و همه جمع شان جمع بود خانه ی ما. با مادرک حرف زدم. از آن بار آخر که حرف های ام را بهش زدم و هیچ جوابی نداد هرازگاهی در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف زدیم. آن هم اگر من زنگ بزنم. همکارایرانی ام که میزش کنار من است، مادرش هرروز موقع ناهار بهش زنگ می زند و هرروز کلی حرف دارند با هم و من هرروز...
  • آب و رنگ 1395/08/25 18:18
    کی از آن صبح های آرام است. "آرام" که می گویم البته منظورم از بیرون است. درونم آن قدر ها هم نه چندان!...همکار ایرانی ام که میزش کنار من است رفته است امتحان رانندگی بدهد و من هم چایی شیرین ام را درست کرده ام و بی این که نگران باشم که شاید نگاه اش به مانیتور من بیفتد و بپرسد این چیست و کیست، صفحه ام را باز کرده...
  • باید "تو" رو پیدا کنم... 1395/08/01 05:49
    دست خودم نیست. فکر "مرگ" دوباره سایه انداخته روی شب های ام. به محض این که موقع خواب می شود و چراغ را خاموش می کنم و می روم توی تخت، قبل ازین که بفهمم چه شده و به چه فکر کرده ام، هق هق کنان بلند می شوم و می نشینم. ترنج و تورج را به نوبت بغل می کنم و صورت ام را می چسبانم به تن ِ گرم ِ ابریشمی شان و فکر می کنم...
  • Bon Voyage 1395/07/25 04:44
    ا نگار هر چه بیشتر سعی می کنم که آرام باشم ، بیشتر دلتنگی روی دلم هوار می شود. از دو روز پیش که رامتین مسیج داد که "نیکول" و من دلم ریخت، تا امروز نه سراغ فیس بوک رفته ام و نه اینستا. دل ام نمی خواهد مدام عکس هایی که بچه ها از تو share کرده اند و حرف هایی که برای ات نوشته اند را ببینم. دل ام نمی خواهد که...
  • پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی... 1395/07/11 04:44
    موزیقی ِ متن!: ماه و ماهی ، حجت اشرف زاده ایستاده بودم توی صف صندوق . فقط یک نفر جلوی ام بود اما مثل همیشه های بدشانسی ِ من توی روزهای بی حوصله گی ام، تا آن جایی که می شد سبدش را پر کرده بود. کل خرید یک ساله اش را کرده بود گویا. آرام آرام و یکی یکی ، طوری گوشت و مرغ را از سبد بیرون می آورد و می گذاشت جلوی صندوق دار که...
  • پراکنده ترین 1395/06/30 23:43
    "سکوت" (را اگر بشود "عنصر" خواند) تنها عنصر این روزهای من است. ته ِ داستان و عاشق و دلباخته شدن عاقبت ام به فرزندکم را می دانم، اما انگار توی ناخودآگاه ترین نقطه ی وجودم می خواهم به هستی بفهمانم که این آن چیزی نبوده که من دوست داشته ام و این را فراموش نخواهم کرد و او هم فراموش نکند! دو سه روز است...
  • با نسیم در سرم می پیچی...* 1395/06/26 10:04
    تا آن مایع صابونی را مالید روی پوست شکمم و شروع کرد به حرکت دادن دستگاه، پرسیدم :" دختر است یا پسر؟" . خندید و گفت :" جنسیت اش را در آخرین مرحله می بینیم". بعد شروع کرد به توضیح دادن چیزهایی که می دید و روی مانیتور علامت می زد و ثبت می کرد. تقریبن چیزهایی که می گفت را نمی شنیدم. از وقتی سوار مترو...
  • " گلی یا قلی! مساله این است " 1395/06/25 18:45
    از دیشب تا به حال که این همه بیدارم تازه ساعت شده است نه صبح!...هنوز تا ساعت دوازده سه ساعت مانده. نمی دانم من این قدر ندید و بدیدم یا این که برای همه ی زن های این عالم این همه مهم است که بدانند موجود درون شان دخترک است یا پسرک. امروز را مرخصی گرفته ام چون این جا برای کوچک ترین ویزیت بیمارستان یا پزشک ، کل روزت را...
  • 68
  • 1
  • صفحه 2
  • 3