شبانه ها- 1

چند ساعت قبل ازین که خوابم ببرد یکی از عکس های بابا را توی فیس بوک برادرک دیدم و تا آن جایی که توان داشتم زار زدم!. دلم داشت از جایش کنده می شد و احساس می کردم الان است که قلبم از حرکت بایستد. بیشتر از آن که به مردن ِ بابا فکر کنم، فکر کردن به روزهای آخرش توی خانه و آن اتاق و درد کشیدن و پوست و استخوان شدن ش دیوانه ام می کند. 

صدای گریه ات را که شنیدم احساس می کردم سُرب وار چسبیده ام به تخت و نمی توانم بلند شوم. چند دقیقه ای تخت ِ گهواره ای ات را تکان دادم  و آرام شدی اما بعد دوباره شروع کردی به گریه.  لَخت و کرخت از جایم بلند شدم. توی تاریکی بغلت کردم و آن قدر خوابالود بودم که حتی موهایت را هم بو نکردم. بعد همان طور که توی بغلم بودی با تورج کلنجار رفتم که از روی صندلی راحت مان بلند شود که بنشینم. ولی انگار خوابیده بود روی یک تپه چسب پشمالو خان!. حتی دم ِ مبارک را هم بلند نکرد مسخره خان!!!. حوصله ی این که تو را دوباره بگذارم توی تخت و برگردم و تورج را بغل کنم و بگذارم پایین نداشتم. نشستیم روی کاناپه کنار ترنج. تو شیر خوردی و من چرت زدم. تو شیر خوردی و من چرت زدم. شیر خوردنت که تمام شد به محض این که دوباره بغلت کردم دیدم که لباس ات خیس شده . به گمانم وقت آن شده که پوشک ِ بزرگ تری برایت بگیرم. فکر این که حالا نمی توانم بخوابم و باید عوضت کنم دیوانه ام کرد. چراغ را روشن نکردم و همان طور توی تاریکی گذاشتم ات روی میز ِ تعویض و بی این که نگاهت کنم ، ماشین وار و اتوماتیک وار شروع کردم به انجام دادن ِ چرخه ی تکراری ِ  عوض کردن لباس ها و تمیز کردن پاها و کرم زدن و پوشک ات را عوض کردن . توی تمام لحظه ها هم سعی می کردم که خواب از سرم نپرد خدای نکرده!!. تمام که شد ،خم شدم روی تو تا بغلت کنم که دیدم با آن چشم های عجیب و غریب و براق ات توی تاریکی داری نگاهم می کنی و لبخند می زنی. همه ی مدتی که من حواسم به عوض کردن و نپریدن ِ خوابم بود، تو بیدار بودی و داشتی نگاهم می کردی و لبخند می زدی عزیزکم و من حتی یه صدم ثانیه هم به صورتت نگاه نکرده بودم.  نمی دانم چرا از خودم و همه ی هیکل خودم خجالت کشیدم!...از این که نگاهت نکرده بودم. از این که مثل روزها موقع عوض کردن ت با تو حرف نزده بودم. ازین که برایت شعر نخوانده بودم  اما تو تمام مدت به من نگاه کرده بودی و لبخند زده بودی...

بغلت کردم. موهایت را بو کردم. دست های همیشه یخ ات را بوسیدم و بردمت کنار پنجره. کمی  پشت سر تورج دری وری گفتم و از فردا و گرفتن پاسپورت کانادایی ات برایت گفتم و تا خواستم برایت از سیاوش و خاله مرجان بگویم، دیدم که به جای من، "خواب" تو را توی بغلش گرفته است. گذاشتم ات توی تخت ِ کوچکت و فکر کردم که دیگر هیچ وقت بی این که به چشم های ات نگاه کنم، بغلت نخواهم کرد. 

شبانه ها

شب های اولی که آمده بودی توی خانه، من و آقای نویسنده فکر می کردیم که باید یک نفر حتمن بیدار باشد و نگهبانی تو را بدهد!..این بود که وقتی یکی مان می خوابید آن یکی بیدار بالای سر تو می نشست که مبادا اتفاقی بیفتد برایت!...اگر می پرسیدید ازمان که چه اتفاقی ، نمی توانستیم جواب دقیقی بهتان بدهیم البته. ولی خب فکر می کردیم که باید بیدار باشیم و بنابراین همان کار را می کردیم.  بعد تر دیدیم که اگر دو نفرمان هم بخوابیم اتفاقی نمی افتد و کم کم ترس مان کم شد. 


حالا که تقریبن دو ماهه شده ای ( یک هفته مانده به دو ماهه شدنت) ، فقط من و توییم که شب ها بیدار می شویم. تو از گرسنگی و من برای شیر دادن به تو. بعضی وقت ها گریه می کنی و بیدارم می کنی. بعضی وقت ها از صدای ملچ و مولوچ انگشتانت که همه شان را می خواهی توی دهان کوچکت جا بدهی بیدار می شوم. بعضی وقت ها از صدای ذوق کردنت برای عروسک های بالای سرت بیدار می شوم . دروغ است اگر بگویم هر شب بی هیچ سختی ای بیدار می شوم. گاهی خسته ام و خوابم می آید. گاهی بدنم درد می کند. گاهی سردم است و نمی خواهم از زیر پتو بیرون بیایم. همه ی این "گاهی" ها هستند اما می دانم که باید بیدار شوم. فکر این که گرسنه باشی اذیتم می کند و این قوی ترین چیزی ست که من ِ تنبل ِ خوابالود را بیرون می کشد از تخت. 

حالا چند وقت است که شب بیداری های من و تو قصه دار دارد می شود و دلم نمی آید که ننویسم شان. مگر چند ماه دیگر قرار است شب ها بیدار شوی و شیر بخوری و با هم "شبانه" داشته باشیم عزیزکم؟ . بعضی روزها فکر می کنم نوشتن از تو، از عکس گرفتن از تو واجب تر است. دلم نمی خواهد این تجربه ی عجیب و غریب سی و سه سالگی ام را فراموش کنم. اینی که دیگران بهش می گویند "مادر" شدن  و من بهش می گویم "در ما"  شدن!  

عیدهای دور از خانه...

چرا کسی به من نگفته بود که وقتی آدم بچه دا ر می شود سرعت ِ گذشت روزهای اش هزار و ششصد برابر می شود؟! اگر این را کسی بهتان نگفته تا به حال، یادتان باشد که جایی یادداشت ش کنید تا بعدن مثل من نگویید که کسی بهتان نگفته. چون من دارم بهتان می گویم که روزها و لحظات تان می شود مثل فرمول وان. 


اولین نفری که توی فیس بوکش زمان سال تحویل را  به وقت مونترال نوشت من و آقای نویسنده شانه بالا انداختیم که به ما چه!...اما نمی دانم چرا شانه های من خیلی سبک بالا انداخته شد و با صد کیلو سرب آمد پایین. کل آن روز و شب و روز بعدش و کلی وقت بعدش  را به این فکر می کردم که چرا باید "به ما چه" شود؟...یاد سال نوی میلادی افتادم که همه جای شهر رنگ و روح سال نو بود و ته قلب ما یک "به ما چه " ی مرموزی بود و در نهایت حسی که داشتیم  سال نوی" شان" بود و نه سال نوی "مان".یکی از مرض های مهاجرت توی سن و سال ما همین است که دیگر خیلی دیر است که احساس تعلق کنیم به کریسمس و سال نو و هالوین و سنت پاتریک و کلن مناسبت های تقویم شان! از آن طرف هم از مناسبت های تقویمی خودمان دور می مانیم و دیگر نه عید حال و هوای اش را دارد و نه چهارشنبه سوری مثلا و یک جور "به من چه" ی تلخ و تاریک واری چیره می شود به هستی ِ آدم که گاهی که توی آن عمیق می شوی قدرت این را دارد که کل روحیه ت  را به  ف الف کاف بدهد! 

تنها چیزی که زیر پوستم مثل یک غده ی بدخیم حرکت می کرد این بود که نمی خواهم پسرک "به من چه " شود . به قول کیهان همه ی این بدبختی ها و خاطرات را گذاشتن و آمدن این طرف این دنیا برای این است که این کوچک ها زنده گی نرمال تر و بهتری داشته باشند. فکر کردم که این جا هیچ وقت قرار نیست خانه ی من شود اما از همان روزی که پسرک چشم های اش را به دنیا باز کرد و از همان روزی که توی صندوق پستی آن پاکت آبی رنگ را برداشتم و دیدم شناسنامه اش است، اینجا خانه ی او شده و قرار است بشود همه چیزش. روز قبل از اول فروردین، شال و کلاه ش کردم و به آقای نویسنده گفتم برویم فروشگاه اخوان که یکی از فروشگاه های بزرگ ِ ایرانی ِ مونترال است. گفتم می خواهم سور و ساط هفت سین بخرم و این اولین عید ِ ایرانی ِ پسرک است و چیزی که می ماند چند تا عکس است برایش اما بگذار چند تا عکس بماند و نفهمد  که ما توی دلمان گفته ایم "به ما چه"! رفتیم و هر هفت تا سین را با یک گلدان سنبل صورتی خریدیم که البته هنوز گل نداشت و من صورتی بودنش را از روی تگ آن فهمیدم!  و حتا وقتی برگشتیم خانه و پسرک خوابید ، همه ی کابینت ها را خالی کردم و توی شان را تمیز کردم و ظرف ها را چیدم که حس عیدم بیاید! آقای نویسنده هم زنگ زد به ندا که سال تحویل را بیاید خانه مان و تنهایی ننشیند خانه و غصه ی تنها بودن نخورد!..پنج صبح از خواب بیدار شدیم و یک ساعت وقت داشتیم برای آماده شدن. ندا رسید. پسرک را بیدار کردم و لباس نو تنش کردم و خودمان هم لباس های نویی که بدون پرو کردن  و با عجله  از ترس این که پسرک توی کالسکه از خواب بیدار شود و بی تابی کند، خریده بودیم  را پوشیدیم و شمع ها را روشن کردیم و...گربه ها آمدند وسط و ...عید شد! ندا چشم های اش پر از اشک شد از اولین عیدی که توی سال های مهاجرت ش تنها نبوده و من و آقای نویسنده اشک شدیم از بودن پسرک و این که این قدر جنتلمن وار بیدار و آرام بود و فقط ماند خاطره ی آن لحظه و چند تا عکس که آرشیو شد تا بماند و پسرک روزی ببیند و یاد بگیرد که از کنار هیچ فرصت و بهانه ای برای خندیدن و خوش بودن و کنار هم بودن راحت نگذرد و  ..."به من چه" وار نباشد!

بعد از آن روز هم چشم بر هم زدم و شد تولد آقای نویسنده و  بعد روز مادر و بعد هم دیروز...که یک سال شد این جا بودن مان...یک سال و چه قدر زود تر از همیشه گذشت انگار. هنوز به خودم نیامده بودم و هنوز خودم را توی زنده گی جدید جمع و جور نکرده بودم که پسرک آمد توی زنده گی مان و چه  عجیب سالی گذشت.


بله... داشتم می گفتم که بچه دار که می شوید همه چیز می شود فرمول وان و ...تنها عکس و فیلم و وبلاگ است که باقی می ماند و دگر هیچ! و نگویید که کسی به ما نگفت چون من گفتم!


_____________________________________

تاخیر نامه:

سال نو ی تک به تک تان مبارک نادیده های عزیز ترینم.

امسال ِ عزیز...بهترین باش و کم غصه ترین برای آن هایی که دوست شان دارم. 



پ.ن.1. گل پشت و رو ندارد. همچنین گربه جانان. شما ببخشیدشان. زیاد مایل به بودن در عکس و معروف شدن نیستند:)))

پ.ن.2. موزیقی .  پپرونی از بمرانی گوش کنید. با تشکر از بهروز که یک "بمرانی" نیست ، اما معرف خوبی ست.