سه سال پیش در چنین روزی...

بیست و هفتم مارچ است امروز. سه سال می شود امروز که همه ی دلخوشی هایم را گذاشتم و آمدم این سر دنیا. دلخوشی هایم  یعنی مادرکم، برادرکم و آن سنگ مرمر سفید که شده بود بابا برای مان. دلخوشی هایم یعنی آن خانه ای که همه ی وسایل ش دنیا دنیا خاطره بود. دلخوشی هایم یعنی مادربزرگ و خاله ام که گهگاه خانه شان می رفتم و مرا لوس می کردند و برایم غذاهای خوشمزه خوشمزه می پختند. دلخوشی هایم یعنی دیدن مهدیه و عسل توی رستوران پل طبیعت، یا موزه ی زمان، یا پاساژ کوروش. حتی کم به کم. گیریم  دیر به دیر. آدم هایی که دوست شان دارید و لحظه هایی که با آن ها می توانید داشته باشید، پر حسرت ترین قسمت مهاجرت هستند. اگر بگویید شغل، می گویم بالاخره پیدا می کنید. اگر بگویید موقعیت اجتماعی، می گویم دیر و زود می یابیدش. اگر بگویید خوراکی های رنگ و وارنگ، می گویم همه شان در یک چمدان جا می شوند و مسافر بعدی می تواند برای تان بیاورد. چیزی که اما توی چمدان هیچ وقت جا نخواهد شد، مادرک تان و برادرک تان است. آن سنگ مستطیلی که عزیزتان زیر آن آرام گرفته ، آن دوستان قدیمی و بی شیله پیله تان. این ها جا نمی شوند توی هیچ چمدان و توی هیچ بار فریت شده ای. من  اما یک چیز خون می دواند توی رگ هایم و لبخند می آورد روی لب هایم که اشتباه نکرده ام این راه را. "کایو". انسانی که سرنوشت ش به دنیا آمدن توی این خاک بوده و من توی سرنوشت ش مادرش هستم. این که "او" باید این جا به دنیا می آمده و من باید می گذشتم و می آمدم. ازین جا به بعد قصه قصه ی اوست. دلتنگی هایم را هروقت که بتوانم با یک بلیط مونترال به تهران کمرنگ می کنم و پشیمان نیستم هیچ. این که این جا زنده گی خوبی خواهد داشت یا بد، را نمی دانم. این که این جا انسان خوبی خواهد شد یا نه را هم نمی دانم.  این چیزها ربطی به جغرافیا ندارد و از این مطمئنم. خوشحالم که مهاجرت هر روز به من درس می دهد. هرروز نو می شوم. هرروز مادر بهتری می شوم.

می خوانم که گاهی بعضی می نویسند توی صفحات مجازی شان که ما نمی توانیم دل بکنیم ازین خاک، چون ما عاشق رنگ و بوی این کشوریم...ما عاشق محله های این شهریم...ما عاشق نوروز شدن های این سرزمینیم (که از من اگر بپرسی، "طبیعت "تنها اتفاق نو در آن خاک است و بس و دریغ از یک مثقال نو شدن ِ مردم!)، یا این که ما عاشق خانواده ایم و نمی توانیم  دور شویم از عزیزان مان و خیلی از این دست های دیگر. و چه قدر دلم می خواهد که یک روز به همه شان بگویم که عزیزم، من، ما...و همه ی آن هایی که آمده ایم این طرف، متنفر از رنگ و بوی آن طرف نبوده ایم. کم فهم نسبت به زیبایی های محله و پارک ها و کافه های دنج آن شهر نبوده ایم. ما ، بی احساس و بی رگ نسبت به نوروز و آن عطر جادویی اش توی هوا نبوده ایم. ما بی رگ و بی خانواده نبوده ایم. ما فقط...کمی...فقط کمی قوی تر بوده ایم در برابر دلتنگی. ما فقط کمی، فقط کمی شجاع تر بوده ایم برای کندن و گذاشتن. تو که آن جا مانده ای و مدام آمدن م را سرزنش می کنی و می گویی که متعلقی به آن عطر و شهر، فقط کمی، کمی ترسو تر از من بوده ای برای درک این که ، مهاجرت از صد تا کتاب که می خوانی، بزرگ ترت می کند. سختی های سال های اول، آن قدر قوی ترت می کند که باور نمی کنی خودت را...بزرگ شدنت را...نگاه وسیع ترت را.   نسخه ی ماندن و رفتن برای هیچ کس وجود ندارد، اما نیایید و بگویید که من به عشق م به شهرم پایبندم و از این دست داستان های فقط داستان وار.

بله...داشتم می گفتم که سه سال شد!...سه سال پیش دقیقن در چنین روزی وطنم  را نتوانستم مثل بنفشه ها در جعبه های خاک همراه خودم بیاورم. سه سال پیش دقیقن در چنین روزی، با دو تا چمدان و دو تا گربه آمدم این سر دنیا برای روشنای باران و آفتاب پاک. سه سال گذشته و دلتنگ ترینم اما پشیمان، نه. 


عکس: اولین صبح بعد از رسیدن