یک- یک ماه مانده که درسم تمام شود و این خبر ترین خبر ِ این روزهایم است! کالجی که توی آن درس می خواندم ( هنوز یک ماه دیگر قرار است درس بخوانم اما استفاده از ضمیر گذشته سرعت تمام شدن ش را دو برابر کند شاید!)، توی یکی از هزار توهای شهر زیر زمینی  مونترال بود.  شهر زیر زمینی مونترال، همان طور که از اسم ش پیداست، یک شهر واقعی اما زیر زمینی ست. اگر اشتباه نکنم، هفت ایستگاه مترو را با تونل ها و مراکز خرید به هم متصل می کند و برای مونترال که شش ماه از سال را در برف و بوران می گذراند، مثل شاهرگ عمل می کند. آن قدر فروشگاه و سینما و مرکز خرید و مرکز اداری و فلان و بهمان توی این شهر هست، که بی این که آب توی دلتان تکان بخورد، می توانید شش ماه از سال را آن زیر بگذرانید و اصلا هم نفهمید که هوای بیرون منفی بیست درجه است یا منفی بیست و یک درجه!.(قطعا  اگر بخواهید بیشتر در باره این شهر زیر زمینی بدانید، می دانید که باید چه کنید) .کالج من هم توی یکی از همین ساختمان های زیر زمینی بود و درست از روبروی خانه، می افتادم توی تونل و آلیس وار سر می خوردم تا سرزمین کالج!. امروز داشتم به همکلاسی ام می گفتم که احساس می کنم بعد از یک سال زنده گی زیر زمینی، قرار است وارد زنده گی روی زمینی ها بشوم و این مرا می ترساند. 

قرار است ماه نوامبر را  هم  یک گوشه ای  آرام به کار آموزی بگذرانم و بعد در ماه دسامبر که همه مشغول راست و ریست کردن آخرین کار های شان هستند، من مشغول اولین کارم شوم که نمی دانم چیست و کجاست  و اصلا قرار است مشغول ش شوم یا باید کماکان بگردم دنبال ش. 


دو- امروز صبح که بیدار شدم و روی نوک پا، آرام آرام، برای این که کایو از خواب بیدار نشود،  از اتاق بیرون رفتم و ترنج و تورج مثل هر روز صبح دویدند و میو میو کنان و خر خر کنان و مارپیج وار خودشان را میان قدم هایم جا کردند و به جای این که بروم سمت دستشویی یا آشپزخانه، یک سره رفتم و در تراس را باز کردم و همه ی ابرهای آسمان و همه ی باران های معلق میان زمین و آسمان ، بدون صف، حمله کردند توی خانه، فهمیدم که وقت ش شده است. که انگشت هایش را از لای موهایم در بیاورد و  سُر شان بدهد روی گردنم، باد! ..میشل ویلیامز وار، بلا تشبیه!...(اسم ش را سرچ کنید و از دیدن موهای ش لذت ببرید.)


سه - امروز سی و شش ساله شدم و تازه فهمیده ام که مرضی که این همه سال، یک هفته قبل از تولدم می گیرم، فقط مرض من نیست و در واقع مرضی ست اسم و رسم دار و در دنیای روانشناسی برای خودش حرفی برای گفتن دارد و برو و بیایی! "افسردگی روز تولد". برای من البته  حال و روز نزار روزهای قبلم، ربطی به این که یک سال دیگر پیر شده ام، یا مربوط به دستاوردها و موفقیت ها و شکست هایم در سالی که گذشت،  ندارد. این که به چی ربط دارد هم زیاد برایم مهم نیست. ریشه در نوزادی، کودکی ، نوجوانی یا بزرگسالی و کهنسالی ام داردش هم  راستش به هیچ وجه برایم مهم نیست. تنها چیزی که می خواستم این بود که امروز را با آرامش و بی هیچ مهمانی و شلوغ بازی ای بگذرانم که همان هم شد. از صبح با کایو توی خانه کارتون دیدیم و کاردستی درست کردیم و حیوانات را  از یک طرف خانه به طرف دیگر که گرم تر بود کوچ دادیم و ماشین های توی گاراژ را تعمیر کردیم !و برای بار هشتصد و نود و چهارم Coco  را تماشا کردیم و با هم remember me را خواندیم و شصت و هشت بار هم با هر چیزی که شبیه کیک بود، برایم تولدت مبارک را به سه زبان زنده ی دنیا خواند و شمع های تخیلی را فوت کردیم و دست زدیم و شد همانی که می خواستم. از فردا که فردای روز تولدم است حال و روز بهتری خواهم داشت و خواهم رفت تا پیغام های فیس بوک و اینستاگرام و تلگرامم را پاسخ دهم!


چهار- کایو که خوابید و من آمدم سراغ وبلاگم، به این فکر کردم که من هفده سال از سی و شش سال زنده گی ام را وبلاگ نوشته ام و چند سال دیگر احتمالا روز تولدم خواهم نوشت که من نصف عمرم را وبلاگ نوشته ام و از پانزده سالگی تا نوزده سالگی هم شش عدد سررسید پر از دست نوشته دارم!!که این بار که ایران بروم باید برای خودم بیاوردم. به قول سپید، "آدمیزاد چیه؟!"...این که چرا توی پانزده سالگی شروع به نوشتن کردم و چرا هنوز توی سی و شش سالگی حس می کنم که "باید" بنویسم را نمی دانم. 


پنج- معمولا وقتی کسی این طوری پاراگراف هایش را شماره می زند، می خواهد بعد از یک و دو و سه و چهار ، به یک نتیجه ای برسد. من اما راستش شماره ها را زدم و حالا نمی دانم به "پنج" که رسیده ام باید چه کنم و چه بگویم. اما همان طور که در یک و دو و سه و چهار توضیح دادم، عمری بر من گذشته و امروز سی و شش ساله شدم و در مورد سی و شش سالگی  باید بگویم که بسی شگفت انگیز تر از سی و پنج سالگی ست!...

 از لحاظ فیزیکی، کرم مرطوب کننده  و کرم دور چشم، جزو ضروریات زندگی روزمره و شب مره تان می شود و وزن تان دیگر مثل سابق پایین نمی آید و اگر حواس تان نباشد، مثل فنر بالا می رود ناجور! آه اگر برای چروک های قلب  هم کرم ی می بود، حتما در سی و شش سالگی لازم تان می شد!

از لحاظ روحی، به نظرم تا سی و پنج سالگی آن چه که باید را تجربه کرده اید و آن چه که باید را برایش جنگیده اید و برایش مرده اید. سی و شش سالگی وقت استفاده کردن از همه ی آن تجربه کردن ها و جنگیدن ها و مردن هاست. چه طور؟...آسان. هیچ چیز ارزش جنگیدن و مردن ندارد!...آن چه می ماند به جا، تجربه است. 

از لحاظ عاطفی، آن چنان اعتماد به نفس در دلبری و لوندی توی جمع دارید که همه فکر می کنند که شما دیگر کی هستید و با کی هستید و عجب چیزی هستید!...در باطن؟...دوست دارید در قلب همه و مرکز توجه  همه،  حتا "دربون" در هم باشید! همان قدر محتاج عشق. غریبه و آشنا هم ندارد. 

از لحاظ بازگو کردن، تقریبا شبیه شصت و سه ساله ها، در مورد هر موضوعی یک داستان و خاطره ای دارید!!

از لحاظ های دیگر هم ، سخن بسیار دارم اما منتظرم لیست م کامل شود و بعد منتشرش کنم و نیازمند کمک خواننده های نازنین ِ سی و شش ساله ام هستم.


شش - مثل سی و شششششششش:) 





نظرات 21 + ارسال نظر

سلام تولدت مبارک
چقدر تولدت به تولد من نزدیکه
هر دو متولد ی سال و فصل پاییز
سن چیز عجیبیه
من درک نمی کنم که چرا ذهنم بعد هر تولد جوان تر میشه و جسمم پیر تر
کم توان تر
قبول دارم دید هر آدمی از ی سنی عوض میشه
فکر میکنم وقتی وارد چهل سالگی بشیم
حس میکنیم چقدر در ۳۶ سالگی جوان بودیم

"ذهنم بعد هر تولد جوان تر میشه و جسمم پیر تر
کم توان تر" را باید اسم ش را گذاشت کامنت طلایی:) منتظر چهل سالگی و آن حس مبهم ش هستم:)

کارول 1398/09/02 ساعت 20:10

باران جان تولدت مبارک. عزیزم. من هم سن شما هستم. و تمام احساسات شما رو درک می کنم. من دیگه برای خودم تولد نمی گیرم. از تولد گرفتنتون خوشم اومد. سال دیگه حتما می گیرم.

سال دیگه شاید با هم تنها تنها تولد گرفتیم اصلا:) کسی نمی دونه

طیبه 1398/08/28 ساعت 20:27 http://almasezendegi.mihanblog

سلام باران خانوم
خوشحالم اولین بار که وبتون اومدم کلی تبریک تولدتون رو خوندم
ایشالا ۳۶ و سالهای بعدش پر از خوشی و شادی و موفقیت باشه براتون
راستی من تو ۴۶ هستم و توی ۳۷ بچه دار شدم.حالا دیگه سنم رو با بچه ام می سنجم.مثلا بچه ام که ۷ سالش بود احساس ۷ سالگی می کردم و حالا که ۸ سالش شده منهم احساس ۸ سالگی می کنم و خیلی هم خوشحالم با این که منهم به قول یکی از دوستان هیچ غلط خاصی نکردم و الیته تصمیم هم ندارم غلط خاصی بکنم.ترجیح میدم با بچه ام و بابای بچه ام و دیگر عزیزانم زندگی کنم
همیشه سالم باشی.تولدت مبارک

خوش اومدین طیبه ی عزیز. کاملا درست می گید که ما سن مون رو با بچه هامون می سنجیم. غلط خاص رو نفرمایید. بچه ی هشت ساله داشتن یعنی بزرگ ترین کار دنیا:)))

سمیه 1398/07/24 ساعت 05:29

سرانجام بعد از چندسال که وبلاگ قبلی رو بستی دوباره پیدات کردم سلام دوباره باران جان، به حدی نوشتار و شیوه نگارشت متفاوت شده که فقط با فریدا نوشتنن تونستم حدس برنم خودتی

سلام سمیه عزیز. خوش اومدی دوباره:) افتخارمه بودنتون.

مریم 1398/07/22 ساعت 14:38

باران جون تولدت مبارک هزار تا
همان قدر محتاج عشق. غریبه و آشنا هم ندارد.

ممنونم مریم عزیزم:)

رها 1398/07/14 ساعت 22:38

۳۶ انقده برام‌زود گذشت که مزه اش نکردم، ۳۷ هم داره به همین منوال می گذره... اصلن از ۳۰ به اون ور میره رو دور تند:))
۳۶ برات خوشمزه باشه الهی، مزه چیپس و پنیر یا شیک بادوم زمینی

شایدم نباید تمرکز کرد روی شیش و هفت و هشت ِ بعد از سی، شاید قشنگ تر بگذره.
36 و با رژیم شروع کردم و اینا که گفتی همه ش ممنوعه:)

دختر نارنج و ترنج 1398/07/14 ساعت 01:06

اول از همه تولدت مبارککککککک عزیییز دلم،
من اما الان تو چهل و پنج سالگی در نوسانات شدیدی هستم و اصصصصلا آردهام رو نبیختم و الکم رو نیاویختم.... خیلی بده؟ یعنی من آنیوژوال بودم؟ هستم؟
چه زود گذشت دوران تحصیلت باران، تبریک می گم! خوشحالم که درست تموم شده (حالا یک ماه که دیگه ارزش استفاده از فعل آینده رو نداره، آلردی تموم شده تلقی میشه دیگه!)..
بیا من تو رو بوست کنم دختر سی و شش ساله ی قشنگ خودم..... می دونی چقدر عاشقتم عزیزم.
تولدت یه بار دیگه هم مبارک...

ممنونم ترنج نازنینم. خیلی خیلی ممنونم. نه این نوسانات فکر کنم از سی شروع می شه و تا ابد با ماست:))) خودتو اذیت نکن. فقط بنویس برام و لیست و کامل کن:)))

آها!
پنج(یا شیش؟)- تولدت مبارکمون! (ریز به بامزگى خودش مى خندد)
نقطه

سه تا شمع فوت کردم. سه تا. یکی عزیز تر از دیگری. من...یکی بی حواس تر از دیگری:))))

یک- رد پاى خودم را در تو قند بود در دلم آب شد.
دو- من وقت نیازم به بى قیدى شماره مى زنم که هر چه دلم خواست بى ربط بگویم.
سه- آخ اگر مى دانستى این دردها چقد مشترکد... مطمئنم بارش کمتر مى شد.
چاهار- بروم بادمجان ها را بگذارم تو فر الانهاست که برسى کایو به دست و عشق در برق چشم...

چاهار ت:))))) من فقط این لحظه ها رو توی دلم با تو می گذرونم. بس که می دونم تو نفس کشیدی شون سپید. ممنونم و مبارکمون باشین:))))

Samira 1398/07/11 ساعت 22:27

تولدت مبارک باشه باران عزیزِ جان

ممنونم سمیرا جان. خیلی ممنونم.:)

نجمه 1398/07/11 ساعت 13:27

تولدتون مبارک باشه
متن نوشته هاتون از دل برمیاد و به دل می نشینه.
بیشتر وقت ها،به همه چیزهایی که اشاره می کنید،فکر می کنم.

ممنونم نجمه جان. راستش من بی این که فکر کنم که چی می گم ، می نویسم و این حرف شما باعث می شه که بیشتر دقت کنم:)

سیمین 1398/07/11 ساعت 13:12

صدای یک سی و شش ساله ی نوسان دار رو می شنوی!!
راستش من قبل از 30 سالگی فکر می کردم که دیگه بعد از این سن، آدم، آآآآآدم میشه و به ثبات روحی و عقلی!! می رسه!! :)) ولی خب اشتباه می کردم... نشون به اون نشون که الان دو ماهه سی و شش ساله ام و هنوز پر از نوسان!
مثلا یه روز صبح که از خواب پا میشم پر از انرژی و حس خوب و مثبت و سبکی و اینجور چیزام بعد عصر همون روز پر از ناامیدی و خمودگی و اینا!! به قول همسرم خَجول و کَسول! :)))
خب این چه وضشه؟
36 سال ای که مادر هم هست باید آروم تر و باثبات تر از این حرفا باشه به نظرم

راستی تولدت خیلی خیلی مبارک

از نوسانات نذار بگم...:(

تولدت مبارک مامان کایو

لذت میبرم از نوشته هات...مانا باشی

ممنونم. شما لطف دارید:)

دایان 1398/07/10 ساعت 06:10

اصلا دل و دماغی برای کامنت گذاشتن نداشتم.اما تولدت خیلی مبارک باران جان

خدا نکنه که دل و دماغی نداشته باشی. :( کاش خوب باشی

نگار 1398/07/09 ساعت 19:18

هفت: هفت هم اینه که کایو ۲ سال و هفت ماهش شده (اگه اشتباه نکنم البته)
تولدت مبارک باران جان

دقیق دقیق. مرسی نگار:)

میلادت شروع شادی ها و سلامتی های دائمی انشالا.. واقعا هم بعد از این سی وپنج ادمی یا دیگه فرقی نداره براش و یا یهو دلش میخواد از جایی که هست پاشه و یه شروع برای دل خودش داشته باشه

ممنونم محدثه جان. و این سن همون سنی ه که آدم هر کاری دلش می خواد باید بکنه به نظرم چون دیگه به اندازه کافی بزرگ شدیم:)))

Zari 1398/07/09 ساعت 09:24

باران جون تولدت مبارک برات بهترین ها را آرزو میکنم:*
اما در مورد لیست؛)) والله من دارم سی و هشت را پر میکنم و کلی برنامه دارم هنوووووز یعنی نگاه میکنم میبینم وااااای چرا من هنوز هیچ کاری نکردم انگار!؟ نه بابا هنوز حالا حالا وقت داریم برای تجربه اندونزی بعدا بعدا ها از تجربه هامون استفاده میکنیم:)
یه سوال، تو کالج چی خوندی؟ یادمه یکبار در مورد هتلداری نوشتی؟ مرتبط با این بود؟ ایکاش یکبار برامون از این برنامه ها و سبک برنامه ریزی و مدل زندگی اونجایی مخصوصا کسی که مهاجرت کرده ‌و داره راهش را اونحا پیدا میکنه مینوشتی.

زری جان، لیست سی و هشت و کامل کن و برام نگه دار:)))و این که نگو حالا وقت داریم!!..هر کاری دلت می خواد بکن و الان وقتشه:)
من رشته ی دستیار امور اداری و منشی گری خوندم. هتلداری رو یک ترم خوندم و فهمیدم که برای من مناسب نیست. حتما یک بار در هیبت یک پست اینفلونسری، براتون می نویسم:))))

مینا 1398/07/09 ساعت 07:00

تولدت مبارک 36 ساله دوست داشتنی

مرسی مینا جانم.:*

مریم 1398/07/08 ساعت 11:19

تولدتون مبارک

ممنونم مریم :)

سارا 1398/07/08 ساعت 11:19

تولدت مبارک باران 36 ساله چیزی جز تبریک و آرزوی بهترین ها واست نمی کنم نمی خوام پیام تبریکم رو خراب کنم وگرنه من 37 ساله پر از احساسات مزخرف هستم امیدوارم که تو 37 ساله شادی بشی سال دیگه

احساسا ت مزخرف ، جزو احساسات جدا نشدنی از ما هستند سارا. بگو تا لیست سی و هفت و هم شروع کنم:)

الهام 1398/07/08 ساعت 08:56

خیلی تبریک میگم تولدتون رو. امیدوارم بهترین روزهاتون را پیش رو داشته باشید. و تبریک ویژه بخاطر تموم کردن درس که دیگه ماهایی که وبلاگتون را می خونیم میدونیم چقدر سخت بوده.
اونجایی که گفتین بعداز 36 سالگی باید از تجربیاتی که جمع کردیم استفاده کنیم خیلی دلم گرفت راستش. منم 36 سالمه ولی فکر می کنم هنوز غلط خاصی نکردم و خیلی غلط هایی هست که باید انجام بدم. چه زود می گذره این عمر لعنتی (به عمر خودم گفتم لعنتی )

آفرین الهام! اون غلط خاصی نکردم یکی ار عمیق ترین حس های این ۳۶ سالگی ه که به لیستم اضافه میکنم چون با گوشت و خون و رگ و استخونم حس میکنم ش:)))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.