تولد برادرک بود. زنگ زدم و همه جمع شان جمع بود خانه ی ما. با مادرک حرف زدم. از آن بار آخر که حرف های ام را بهش زدم و هیچ جوابی نداد هرازگاهی در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف زدیم. آن هم اگر من زنگ بزنم. همکارایرانی ام که میزش کنار من است، مادرش هرروز موقع ناهار بهش زنگ می زند و هرروز کلی حرف دارند با هم و من هرروز متحیر و البته غمگین می شوم سر ناهار. که چرا یک بار مادرک به من زنگ نمی زند. چرا حالم را نمی پرسد . می دانم که دلتنگ است اما می دانی چیست ریمیا. ما توی آن خانواده؛ هیچ کدام مان یاد نگرفتیم که احساس مان را درست بگوییم. همیشه آن چیزی که توی دل مان بود را می پیچاندیم در قالب توقع و انتظار و کلمه های تلخ و بعد تحویل شنونده مان می دادیم. مادرک هم یکی از آن هاست. نه که دلش تنگ نشود. نه که مهربان نباشد. نه. فقط مدل اش این طوری ست. من توی همه ی این سال ها عوض شدم و همین فقط ما را دور و دورتر کرد. 

بعد با برادرک حرف زدم و گفتم که بگذارد روی اسپیکر و بعد بهش گفتم که تولد و دایی شدن اش مبارک!...خودم هم نمی دانم چرا یک دفعه به سرم زد و این کار را کردم. فکر کردم که الان مثل خانواده ی آقای نویسنده همه دست و جیغ و کف و هورا می زنند و گریه می کنند و این طوری من هم دلم گرم می شود به خانواده ام. اما اشتباه کردم. جمله از دهان من آمد بیرون و یک دفعه همه سکوت شدند. مادرک کمی خوشحالی کرد ولی بعد ازین که گفتم هفت ماه است، اخم های اش رفت توی هم که "حالا هم نمی گفتی!"...خاله اک هم نمی دانم چرا یک دفعه صدای اش عوض شد و گفت که دیگر باید برگردم و بچه ام را کنار آن ها به دنیا بیاورم!!..بعد هم مجبور شدم به خاطر این که سر کار بودم قطع کنم و دولا شوم و رسوب های ام که ریخته بود روی زمین را جمع کنم!...هیچ کدام هیچ نگفتند. نه "انشالا خوش قدم باشه "ای، نه " تبریک" ی...هیییییییییییچ!...تنها حس های خوبی که بغض ام کرد برادرک و نازی اکم بودند.  فکر کن که توقعات من از آن ها رسیده به یک "انشالا خوش قدم باشه!"!!!!....حالا هم که پنج روز گذشته و هیچ کدام حتا به خودشان زحمت فرستادن یک خط تبریک به آقای نویسنده را هم نداده اند!...تو اصلا فکر کن ریمیا که من خاله زنک شده ام و دارم غر های کنیز حاج باقر وار می زنم. به نظرت انتظار زیادی ست که از خانواده ای که با همه ی خاص بودن شان !همیشه سنگ شان را به سینه زده ام، توقع داشته باشم که لااقل جلوی آقای نویسنده هوای من را داشته باشند؟!!...هه. یا توقع داشته باشم که مادرک یک خط برای ام توی یک مسیج جداگانه!!...نه گروه خانوادگی!...یک شکلک لبخند خشک و خالی بفرستد و بگوید که خوشحال است مثلا؟!...خواهرک ها و برادرک آقای نویسنده راه به راه برای ام مسیج می زنند و حرف های مهربان می نویسند و من فقط دلم به ذوق های برادرک و جمله های پر از عشق نازی اکم و دریای ِ دوستان وبلاگی ام خوش است. نمی دانم که چرا همه فکر می کنند که قرار است این دنیا تا ابد بماند و ما تا ابد بمانیم و پس غرور و توقعات ما مهم تر از هرچیزی  توی دنیاست.  نمی دانند که گاهی آدم منتظر یک کلمه و یک جمله ی از ته قلب است تا روزش ساخته شود و روزگارش خوش. 

توی خودم هستم بدجوری این روزها. نوشین همسایه مان، از وقتی دخترکش به دنیا آمده مادرش این جاست و حالا دارد نزدیک هشت ماه می شود و من حتا توی خواب و خیال هم نمی توانم فکر کنم که مادرک بیاید و کنارم باشد این روزها را. من و مادرک سال هاست که دیگر نمی توانیم زیر یک سقف زنده گی کنیم و این از آن درد های ناجوری ست که مطمئنم از درد زایمان هم بدتر است!...فکر کن مادرک هشت ماه توی خانه ی ما زنده گی کند!!!!!!!!!!!!!!!!! پس چرا مادر نوشین می تواند و مادرک من نمی تواند؟!...چرا مادرک نوشین توی خیابان روسری سرش می کند اما نوشین را همان طور با دامن کوتاه به عنوان دخترش قبول دارد و قربان صدقه اش می رود و مادرک من نمی تواند؟!...آن قدر از این "چرا" ها توی سرم دارم که می توانم به راحتی دیوانه شوم ریمیا. 

اضافه کن به همه ی این ها، بی حالی تورج را که نمی دانم کجای دلم بگذارم اش گربه اکم را. نه غذا می خورد و نه شیطنت می کند و نه بدجنس بازی و نه چنگولک بازی. حس ام می گوید توی دل اش حتمن باز هم یک گلوله ی مو جمع شده و برای همین هرروز بسته ام اش به روغن زیتون زبان بسته را و مدام خمیر مالت می دهم بهش. می ترسم ببرم اش کلینیک و یک دفعه بگویند سیصد دلار باید بدهید و من نتوانم و دست از پا درازتر برگردم و گربه اک زبان بسته ی مظلومک ام چیزیش شود. 

دلم آشوب ِ آشوب است و هرروز سعی می کنم فقط نقاشی کنم و به هیچ چیز فکر نکنم و آخر مگر fucking می شود؟!!..دست و دل ام هنوز به خرید نرفته و بچه اکم نه لباس دارد و نه تخت و نه هیچ چیز. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم و ببینم مادرک یک جور دیگر شده و تورج خوب شده و من می توانم بروم دنبال یک تخت ِ سفید کوچک و کلی لباس های فسقلی و اسباب بازی های رنگارنگ. اوووووووووووووووووووووووووووووووووف...که گاهی چه قدر ساده می شود خوب بود اما نمی شود! 

آب و رنگ

کی از آن صبح های آرام است. "آرام" که می گویم البته منظورم از بیرون است. درونم آن قدر ها هم نه چندان!...همکار ایرانی ام که میزش کنار من است رفته است امتحان رانندگی بدهد و من هم چایی شیرین ام را درست کرده ام و بی این که نگران باشم که شاید نگاه اش به مانیتور من بیفتد و بپرسد این چیست و کیست، صفحه ام را باز کرده ام و دارم می نویسم. سال ها بود که چای نمی خوردم و چه برسد به شیرین اش. اما حالا چند ماه است که صبح ها چای شیرین دل ام را خوش می کند و روزم را گرم. اول اش برای این بود که مجبور شدم مقدار کافئین روزانه ام را تنظیم کنم ولی بعد انگار چای شیرین هر روز بیشتر و بیشتر من را یاد آن دور ها انداخت. روزهای مدرسه. جمعه های صبحانه های مدل ِ بابا و خیلی چیزهای دیگر که نمی خواهم تک تک بنویسم و بغض کنم و بعد گریه کنم و بعد صورت ام پف کند. 

یکی از همان روزهای سرگردانی ام بود که راه ام کج شد طرف de Serres . این فروشگاه یکی از معروف ترین فروشگاه های کاناداست که لوازم هنری و لوازم التحریر دارد. شبیه بهشت است راهرو های اش برای من!...از رنگ ها و تنوع لوازم نقاشی دیوانه می شوم هر بار می روم و قدم می زنم آن جا. یکی از جاهایی ست که همیشه حال ام را خوب می کند. منتظر روزی هستم که آسایش داشته باشم و خانه ی بزرگ تری گرفته باشیم و دوباره بساط بوم و سه پایه ام را راه بیندازم.

یکی از آن روزهای قمر در عقرب ام بود و راهم کج شد سمت آن جا. داشتم قدم می زدم میان آن همه رنگ و قلم مو و کاغذهای جادویی که چیزی مثل برق از سرم گذشت یک دفعه.  دست ام رفت سمت یکی ازآن  قلم مو های نرم، ارزان ترین اش، یک جعبه آبرنگ، ارزان ترین و کوچک ترین اش، و یک دفترچه با کاغذهای خاص و ضخیم. به عمرم دست به آبرنگ نزده بودم اما احساس می کردم این همانی است که قرار است خوبم کند. مثل بچه ها از ذوق تا خانه دویدم. یک لیوان آب گذاشتم کنارم و موزیک و یوتیوب را باز کردم. تکنیک های اش با رنگ روغن فرق داشت اما حس همان حس بود. یک هو به خودم آمدم و دیدم دارم موج سواری می کنم روی آب و رنگ هایی که توی آن سر می خورند...و انگار درمان ام شد آن لحظه. انگار فهمیدم چه باید بکنم بی قرص و پزشک. هر کس مرگی دارد و انگار خودش فقط می داند که چه مرگ اش است و چه باید بکند!..و همان شد و همان شد حالا همه ی وقت های خالی ام. بعد از کار...آخر هفته ها...صبح های زود...شب های بیداری و کم خوابی.

 حالا همه ی وقت هایی که رو به سقوط ام!...بساط ام را پهن می کنم و برای دیوار ِ بچه اکم" وینی د پو "می کشم!.."وینی د پو" در همه ی حالت ها. خوابیده...خوشحال...نشسته...دنبال پروانه...سوار  بادکنک...در حال عسل خوری...! می گویم "دیوار "چون بچه اکم فعلا اتاقی ندارد و فقط یک دیوار بالای سرش را می توانم پر از "بچه گی" کنم برای اش. "وینی د پو"...دورترین خاطره ای ست که با صدای بابا دارم. که برایم می خواند:" یه خرسی بود به نام پو...خونه ش کجا بود..توی کوه..."...و همین یک خط و صدای بابا توی گوشم شده است یک عالمه نقاشی "پو" که می خواهم همه را قاب کنم و نصب کنم روی دیوار...همان جایی که قرار است تختی بخرم و یکی از آن جینگولک های سقفی هم آویزان کنم که بچرخد و موزیک بزند و  بچه اک زل بزند به آن و من زل بزنم به او ...و این بشود آرامش. 




باید "تو" رو پیدا کنم...

دست خودم نیست. فکر "مرگ" دوباره سایه انداخته روی شب های ام. به محض این که موقع خواب می شود و چراغ را خاموش می کنم و می روم توی تخت، قبل ازین که بفهمم چه شده و به چه فکر کرده ام، هق هق کنان بلند می شوم و می نشینم. ترنج و تورج را به نوبت بغل می کنم و صورت ام را می چسبانم به تن ِ گرم ِ ابریشمی شان و فکر می کنم به روزی که تن شان هنوز ابریشمی ست اما دیگر گرم نیست!...بعد  آقای نویسنده را بیدار می کنم و بهش می گویم که یک وقت غصه نخورد اگر من مردم!...بعد که شب او را هم به فنا دادم، می نشینم پای لبتاب و زل می زنم به عکس های نرگس...آن شب آخری که خانه مان بود و توی همه ی عکس ها مضطرب...بعد می روم توی فولدر ف و فیلم های تولد ها و سفر های مان را نگاه می کنم و به آن شب هایی فکر می کنم که توی بیمارستان بالای سرش می نشستم و التماسش می کردم که به خاطر نازی چشم های اش را باز کند و ..نکرد. بعد فولدر زهره جون...فولدر بابا...و فولدر نیکول... اشک می ریزم...هق هق می کنم...کمی آب می خورم...دوش می گیرم...دوباره می روم توی تخت و این پهلو و آن پهلو میشوم و ...ساعت ام زنگ می زند که صبح شده. اول های روز هم همیشه نگران مادرک و برادرک و نازی هستم و باید ازشان خبری بشنوم وگرنه مالیخولیایی می شوم  و همه ی روز به اف می روم!

هرروز به خودم می گویم که خب بعد از رفتن نیکول، شاید خیلی طبیعی باشد این فکر  و خیال ها و حتمن امشب حالم خوب خواهد شد و بعد شب می شود و همان سیکل دوباره تکرار می شود.گریه که می کنم ، چیزی کنج دلم کز می کند . نه می چرخد و نه حباب وار این طرف و آن طرف می رود.   توی خودش جمع می شود انگار و گوشه ی دلم مثل سنگ می شود و  این روانم را به هم می ریزد. دلم ریز ریز می شود انگار برای کوچکم اما تلاش ام بیهوده است برای آرام  و قرار گرفتن  و این دردم را بیشتر می کند. فقط سه ماه مانده به آمدن اش و  ...حال و روزم گفتنی نیست. این که نمی دانم چه غلطی می خواهم بکنم اصلا  و چه باید بکنم و چه نکنم اصلا. راحتت کنم ریمیا؟...از آن وقت هایی ست که حال و روز و شب و روزهای ام دارد مثل ماهی از دست ام سر می خورد و کنترلی روی هیچ چیز ندارم.  کفه ی دلتنگی و غصه هایم سنگین تر از کفه ی انگیزه و انرژی ام شده  و این نگرانم می کند. شب ها مضطرب ام و روزها دلتنگ. شاید هم این بار به دکتر بگویم شاید قرصی کوفتی چیزی بدهد و کمی سرخوش شوم و امیدوار. راستی...قرار است این آخر هفته برف بیاید. اولین برف. باورت می شود که هنوز پاییز نیامده، رفتنی شده است؟