خنده دار است می دانم اما هنوز بعضی از صبح ها که از خواب بیدار می شوم یادم نیست که مادر شده ام. بعد سرم را برمی گردانم و تخت کوچکت را کنار تخت مان می بینم و یک دفعه احساس می کنم دلتنگ تو ام. بزرگ شدن ات روز به روز است و باورم نمی شود. یک روز می بینم که گردن ات را بلند می کنی از روی شانه ام و می خواهی نگاهم کنی شبیه مورچه!  روز بعد می بینم چشم های مشکی ات دیگر تا به تا نیستند و داری راست راست نگاه می کنی. روز بعد می بینم که دیگر نمی خواهی بخوابی و می خواهی بیدار باشی و از پنجره بیرون را نگاه کنی.  امروز صبح دیدم که داری با عروسک هایی که به بالای تختت وصل است اختلاط می کنی و برای شان دست تکان می دهی. انگار سرعت ِ بزرگ شدن ات بیشتر از سرعت ِ من و عادت کردنم به شرایط جدید است.  

دیروز"با تو" بودن ام یک ماهه شد  و درست همان دیروز "بی بابا" بودن ام سه ساله شد و عجیب بر من روزی گذشت.  گولو ی مهربانم خواهر وار امسال رفت پیش بابا و برایش از تو گفت. عکس ات را فرستادم برایش که به بابا نشان دهد و حتا گل هم برده بود برای بابا و من چه می توانم بکنم برای این آشنایان ِ ندیده که دل شان مثل دریاست و آدم را غرق می کنند؟...چه می توانم بکنم جز این که دلگرمی ام را مدیون شان بدانم ؟...دلگرمی آن هم توی این روزهای عجیب و غریب و دلگیر. نه که از آمدن ات  و بودن ات توی زنده گی ام خوشحال نباشم ، نه. اما فقط خدا می داند که این baby blues که می گویند بعد از به دنیا آمدن بچه شروع می شود و همه می گویند بسسسسسسسسسیار نرمال و طبیعی ست، خیلی نرمال طور و طبیعی جور،  چه دارد بر سر من می آورد!..به محض این که هوا تاریک می شود انگار همه ی در و دیوار ِ این خانه دهن باز می کند و می خواهد من را ببلعد!...تا اشک های ام شروع می شود بلند می شوم و همه ی چراغ های خانه حتا چراغ دستشویی را روشن می کنم. ترنج و تورج را می آورم   کنار خودم و تو را محکم می گیرم توی بغلم و می نشینم روی زمین و  زار زار گریه می کنم و از آقای نویسنده متنفر می شوم و دلم نمی خواهد که حتا نگاهم کند!...انگار هر چه دلتنگی توی دنیای سی و سه ساله ام تجربه کرده ام می آید سراغم. دلم برای خانه مان توی تهران تنگ می شود.یاد ِ سوراخ سنبه های خانه می افتم و به طرز وحشتناکی جزییات وسایلم یادم می آید  و این که کاش داشتم شان و این جور اراجیف. یا یاد ِ خانه ی مادرک می افتم و دلم می خواست می نشستم کنار شومینه شان و تو را می گذاشتم روی پایم مثل قدیمی ها و برادرک هم کنارمان می نشست و مادرک هم توی آشپزخانه بود و بوی یک غذای خوشمزه توی خانه می پیچید. یا این که کاش می شد نازی مثل آن روزها می آمد و دو سه روز خانه مان می ماند و شب ها غیبت ِ فامیل را می کردیم و با موبایل مان ور می رفتیم و فضولی می کردیم.  موضوعات ِ خانوادگی! که تمام می شود به این فکر می کنم که اگر بمیرم چه بر سر تو می آید و بعد عر عرم بلند تر می شود حتا!...چند باری با پرستاری که می آید بهمان سر می زند این را گفتم و هر بار فقط شنیدم که طبیعی ست و حتمن همین طور است و منتظرم بگذرد این دوران و مثل قبل "شب " آرامم کند نه نگران و در حد ِ مرگ ام.

قرار شده است که واکسن های دو ماهه گی ات را که بزنی برویم ایران و این فقط من را نگران ترنج و تورج می کند که چه کنم شان بچه های ام را توی یک ماهی که نیستم و ...خلاصه اش کنم داستان این روزها را عزیزکم؟...شده ام یک حمل کننده ی "نگرانی"!...یک لحظه برای گربه ها...ششصد لحظه برای فردای مان...هزار لحظه برای زنده گی مان با تو..."خدا" بار برای تو و تو و تو.چند روز پیش برای اولین بار بی تو رفتم بیرون و چند ساعتی را نبودم و می دانی چی فهمیدم؟..که ازین به بعد بی تو به من ...هیچ جا ، هیچ وقت خوش نمی گذرد عزیزکم و این وسیع ترین و عمیق ترین و پررنگ ترین چیزی ست که از مادر شدن فهمیده ام و ...دلتنگ ِ مادرکم!





 

 

امروز یک هفته ات شد عزیزکم. می دانم که خیلی زود است که آدم بیاید و بگوید که "وای انگار همین دیروز بود و چه زود گذشت و چه جور گذشت؟". ولی باور کن که باورم نمی شود "یک هفته شدن ات را". اصلا نمی خواهم به آن سی ساعت درد ِ قبل از به دنیا آمدنت و یا جای سوزن های اپیدورال بین مهره های ام فکر کنم. دلم می خواهد داستانم با تو از آن وقتی شروع شود که پرستار گفت می توانیم بیاییم خانه و خاله مرجان و آقای نویسنده شروع کردند با ذوق وسایل مان را جمع کردن و من اندازه ی همه ی دنیا خوشحال بودم و گیج بودم و حیران! . پشت در خانه که رسیدیم  اشک بودم و اشک و تو حتمن یادت نمی آید پسرکم. صورتم را چسباندم به صورتت و گفتم "خوش آمدی ...خوش آمدی به روزها و شب های مان کوچکم" . وارد خانه که شدیم انگار زیر پای ام اندازه ی یک سیاهچاله ی فضایی خالی شد یک دفعه. نمی دانستم چه باید بکنم. لباس های ام را عوض کنم؟...تو را بغل کنم؟...غذا درست کنم؟...حمام کنم؟!..ایستاده بودم وسط اتاق و یک قدم فاصله داشتم تا پرت شدن توی آن سیاهچاله. کاش بزرگ تر می بودی و می دیدی آن لحظه ای  که یک دفعه خاله مرجان با کلی بادکنک و  غذا و روبان های رنگی و کلی خنده و قربان صدقه سر رسید و دیگر نفهمیدم که چه کرد که خانه شد خانه و تو شدی پسرکی توی گهواره و من شدم مادر تو و آقای نویسنده شد، بابای نویسنده ی تو. این را نوشتم که اگر یک روزی من و تو یادمان رفت که فرشته ها کی هستند و چه جوری توی زنده گی آدم می آیند،   بیاییم و این جا را بخوانیم و یادمان بیاید که خاله مرجان یکی از همان فرشته هاست. 

شب اول همه مان تازه وارد بودیم!...تو توی  خانه ی جدید و ما توی زنده گی جدید. همه ی چراغ های خانه تا صبح روشن بود و چشم از تو بر نداشتیم. حالا اما بعد از یک هفته کمی به هم بیشتر عادت کرده ایم. من می دانم که کی گرسنه ای و تو می دانی که کی باید بخوابی و من یاد گرفته ام که چه طور به تو شیر بدهم و تو یاد گرفته ای که چه طور من رالحظه به لحظه عاشق تر کنی. من جز همین چند کار، کار زیادی از دستم بر نمی آید و این بابای نویسنده است که همه ی کارهای خانه را این روزها انجام می دهد و به قول خاله مرجان "با چه عشقی".توی این یازده سال این اولین باری ست که می بینم حتی ظرف های کثیف  را عاشقانه می شوید تا بیاید و زود بغلت کند و موهای نازکت را بو کند.  ترنج و تورج کم کم دارند به گریه های شبانه ات عادت می کنند و این یعنی خانواده ی ما دارد واقعن شبیه یک خانواده می شود. اگر توی کشور خودمان بودیم حتمن برایت می گفتم که خانواده یعنی مادر بزرگ و پدر بزرگ و دایی و  عمه و عمو و..خیلی چیزهای دیگر. اما عزیزکم، چه کنم که این جا فقط من هستم و پدرت و ترنج و تورج و خاله مرجان و خاله آتوسا و خاله ندا و خاله نوشین و همین و همین. هنوز نمی دانم که مهاجرت به  تنها بزرگ شدن ات می ارزید یا نه، اما می دانم و مطمئنم که تو این جا انسان آزاد تری خواهی بود که می توانی هر جا که دلت می خواهد پرواز کنی و بخندی و زنده گی کنی و این تنها دلخوشی ام برای تحمل این روزهای سخت و شیرین است. مطمئنم که روز به روز بیشتر به هم عادت خواهیم کرد و من همان قدر بزرگ می شوم با تو ، که تو بزرگ می شوی و یادت نرود که تو...بهترین و عاشقانه ترین هدیه ای هستی که از دنیا گرفته ام  و دوست داشتن ات شبیه هیچ دوست داشتنی ای توی دنیایم نیست.