ای رویای بی تکرارم...شعر تلخی در سر دارم...

راستیاتش کمی خسته ام. وقت های برای خودم بودن و تنها بودنم کم ترین ِ زیر ِ صفر شده و این ذره ذره دارد بی حوصله ام می کند. به خاطر شرایط جدید آقای نویسنده چند ماهی می شود که بعد از تمام شدن کلاس های فرانسه اش توی خانه است و تصمیم گرفتیم که تا قبل از ایران رفتن مان دنبال کاری نگردد. نه این که بودنش توی خانه اذیتم کند. نه اصلا.  فقط این که من آدمی هستم که بعد از غذا و آب و اکسیژن  ، نیاز مند ِ  تنها بودن ِ فیزیکی در ساعت هایی  از روز می باشم!. حالا این تنهایی می تواند توی محل کار باشد، می تواند توی خانه باشد، یا هر جای دیگری که فقط خودم باشم و خودم. توی این چند ماه چند باری شد که توی خانه با "کایو" * تنها ماندم و یا چند باری هم شد که مجبور شدم تنها از خانه بیرون بروم. اما هیچ کدام را نمی توانم به حساب   temps de qualité با "خودم" بگذارم.  نه این که خسته شده باشم. اصلا. فقط یک جور حس عجیب  و متضاد نسبت به روزها و لحظه هایی که می گذرانم پیدا کرده ام. "کایو" بی اندازه حواسش جمع ِ دور و برش شده و کم پیش می آید که خودش تک و تنها برای خودش بیدار باشد یا بازی کند. خوش حال ترین وقت های اش وقت هایی ست که  روی صندلی ش بنشیند و من هم کنارش روی زمین بنشینم و یک کتاب بگذارم روبروی صورتش و بعد برایش قصه ی کتاب را اول به فارسی و بعد به انگلیسی و بعد در حالی که کف کرده ام به فرانسه بخوانم و او هم مدام با چشم های بادامی اش تصویرهای کتاب را قورت بدهد و با دست های نرم و پنبه ای ا ش شنا کند توی صفحه های کتاب. خب ما بعد از یک سال هنوز تلویزیون  نخریده ایم و همه ی سرگرمی اش شده عکس های کتاب ها. راستش حتی نیاز به تلویزیون را هم حس نکرده ایم و بدینسان به این باور رسیده ایم که بی تی وی هم می شود زنده گی کرد!. این که از حالت ِ کم حرف بودن و سکوت وار ِ همیشگی ام حالا باید وارد ِ فاز ِ مدام حرف زدن با کایو شوم هم خودش داستانی ست بس طاقت فرسا!

منتظرم که برویم ایران و برگردیم و بعد توی کلاس های "مادر و فرزند" ثبت نام کنم و کمی به جای خانه نشستن ، توی جامعه بنشینم! یا ثبت نامش کنم کلاس شنا و با هم برویم و شنا کنیم و سبک شویم!...نمی دانم نمی دانم. دیگر آن ذوق و شوق سابق را برای ایران رفتن ندارم. با این که همه چیز آماده است و حتی بلیط هم گرفته ایم اما حوصله ی قهر و آشتی های آقای نویسنده و مادرک را ندارم. انگار تحمل و طاقتم صفر شده حرف این دو تا که می شود. تنها دلخوشی هایم دیدن برادرک و نازی و میم و عسل و چند نفر دیگراست و بس. برادرک پیشنهاد داد که به هیچ کس نگوییم و روزی که تولد یک سالگی ِ بچه ی دایی اک است یک دفعه در بزنیم و برویم جشن تولد. با این که هیچ اهل این شوخی بازی ها نیستم اما به خاطر دل برادرک قبول کردم. حالا قرار شده خودش تک و تنها بیاید دنبال مان فرودگاه و بعد هم حرفی نزند تا دو روز بعدش جشن تولد بر پا شود و ما بساط غافلگیری راه بیندازیم مثلا!. فکر کنم همه ی خارج نشینان حداقل یک بار این کار را با خانواده های شان کرده اند و خلاصه گفتیم که ما هم عقب نمانیم خدای ناکرده!!! 

این دو سه روز که فیلم  های "اینستا" را می بینم یک جور بغض ناجور خرکی توی گلویم می آید . آن عکس ِ بغض آلود پیرمرد که فرید موسوی انداخته است ...یا آن یکی که فاطمه بهبودی  انداخته و زنی ست که وسط خیابان کودکش را بغل کرده و دارد مضطرب به دوربین نگاه می کند و همه ی شعارها و رنگ های بنفشی که این طرف و آن طرف می بینم همه و همه بغضم را حجیم تر می کند. شش سال زنده گی ام را صبح و شب گذاشتم برای این که بیایم اینجا و کایو یی داشته باشم که آینده اش بسته به هیچ رنگ و رای و جناحی نباشد. هفته ی پیش اگر ازمن می پرسیدین می گفتم که شاید برایم فرقی نمی کند که کی بشود و کی نشود. این چند روز اما یک چیز هر بار مورمورم می کند. "امید". همان چیزی که توی دل و چشم همه ی آن هایی که قرار است رای بدهند برق خاصی می زند. گذاشتن صندوق رای توی کانادا را قبول نکردند اما جمعه هشت صبح به وقت تهرا ن، دلم پیش قندون جان ِ فنجون بود.دلم پیش دخترک ِ دایی اک بود. دلم پیش دخترک ِ عسل بود. دلم پیش سامیار و خواهرکش و  همه ی کوچک هایی بود که فردا برای آن هاست و شاید و شاید و شاید  بشود ساخت فردای شان را.

 نتیجه را که شنیدم، دل من هم با همه ی آن هایی که شاد شدند ، شاد شد. شنبه ی من هم شنبه ی امید شد. حالا چند ساعت است که صفحه ی بی بی سی را باز کرده ام روبرویم و سعی می کنم به جای آن که هی زیر چشمی به آن پانزده میلیون و خرده ای نگاه کنم، به آن بیست و سه میلیون و خرده ای نگاه کنم و عجیب ناموفقم .آن پانزده میلیونی که شاید خیلی از آدم های خانواده ام جزو آن باشد!. همان خانواده ای که  برای من مهربان ترین بوده اند اما همه چیزشان با من همیشه فرق داشته و فرق خواهد داشت و عجیب پارادوکسی ست  حس آدم به خانواده اش!

 

-----------------------------------------------------------


*کایو: یک شخصیت کارتونی ِ کانادایی ِ محبوب ِ کچل ِ صورت گرد ِ با چشم های بامزه  است که شبیه بچه اکم است و داستان های اش را هرروز برایش می خوانم. برای حفظ حریم خصوصی و جلوگیری از خدای نکرده پیدا شدن توسط موتورهای جستجو، زین پس از بچه اک به نام "کایو" یاد می کنم!