تمیز کردن ِ خانه و خرید برای یخچال ِ خالی و باز کردن چمدان ِ پر از خوراکی های خوشمزه ی مامان ها و شستن لباس ها و حمام کردن ِ کایو و ناز و نوازش و چلاندن ترنج و تورج تمام شده و حالا نشسته ام توی تاریکی ِ خنک ِ باران زده ی صبح زود ِِ این شهر که شهر ِ من نیست، اما با من و کودکم مهربان ترین است.
آهنگ ِ عاشقانه ی فرزادفرزین توی گوشم است و حال و هوایم هنوز هشت ساعت و نیم جلوتر از لوکال تایم است. همه ی سی روز ِ قبل و همه ی حس های عجیب و غریبم انگار آلبوم شده و جمع شده توی صدای تو دماغی ِ این فرزاد "جان"! و ترانه ی نه چندان سنگین و رنگین ش!
می نشستیم توی ماشین ِ برادرک و نازی جلو می نشست و من و کایو هم عقب. بعد برادرک به قول خودش موزیک را "آتیش " می کرد و آن ها دوتایی اول ِ ترانه را زمزمه می کردند آرام آرام و یک دفعه صدای شان را بلند می کردندو داد می زدند که " آخه دوسِت دارم...هر جا باشی...حتا از من اگه جداشی...بازم بغضت تو صدامه و عشقت تنها تکیه گامه..." و از توی آیینه من را نگاه می کردند و انگار که تمرین کرده بودند این همخوانی را برای من و من بلد نبودم این ترانه را همراهی کنم باهاشان و فقط از توی آیینه نگاه شان می کردم و هم بغضی می کردم.
یک چیزهایی توی هر شهری هست که فقط باید توی همان جغرافیا و زمان باشی تا درک شان کنی و با تو عجین شوند و خاطره شوند. مثلا این که مادرک هنوز قبل از افطار می نشیند و ماه عسل ِ احسان علیخانی را تماشا می کند و تو هم می نشینی کنارش و فکر می کنی هیچ لحظه ای به عمیقی ِ این لحظه را در یک سال گذشته نداشته ای. یا این که همه درباره ی فصل ِ جدید "شهرزاد" و "عاشقانه" حرف می زنند و تو با این که نه نظری داری و نه حتی می دانی از چه حرف می زنند، گوش می کنی بهشان و لبخند می زنی و کنجکاوی ات قلنبه می شود که شهرزاد کیست و عاشقانه چیست؟!. یا این که دنبال ی شماره ی آژانس می گردی و یک دفعه همه می گویند :"اسنپ بگیر..." و تو شبیه یک موجود فضایی نگاه شان می کنی و فکر می کنی که "اسنپ بگیر " یعنی "آروم بگیر؟"!! یا یعنی "کوفت بگیر؟"!!!! یا این که هی همه بگویند "تولد چهارماهگی " کایو را بگیریم و تو می مانی که از کی تا حالا تولد را ماه به ماه می گیرند و هر جا که شام و ناهار و افطار می روی می بینی که عجب داستانی شده این "داستان" گذاشتن های اینستاگرام از هر ثانیه ی زنده گی ات و و هر چه که قرار است ببلعی و برود توی دستگاه گوارش ات! و سهیم شدن اش با همه ی ملت و این عطش ِ عجیب برای سلبریتی شدن که این بار از همیشه بیشتر به چشمم آمد انگار و خیلی چیزهای دیگری که فقط و فقط باید توی تهران باشی تا بفهمی شان و درک شان کنی.
با خودم اگر بخواهم رو راست باشم، دلم نمی خواست که ماندنی شوم توی تهران و برنگردم. حتی لحظه هایی که این فکر از سرم می گذشت ، فکر کردن به کایو و آینده اش مطمئن ترم می کرد که باید برگردم و بسازم زنده گی ِ نوپای ِ خودم و خودش را. سخت ترین لحظه ام، لحظه ی خداحافظی مادرک و مادر ِ آقای نویسنده از کایو بود که غرق بوسه اش کردند. مادرک کله ی گرد و موهای قهوه ای ِ کایو را نوازش کرد و با اشک و هق هق کنان گفت " به خدا می سپارمت آقا کوچولو" و کایو بی آن که بداند کجاست و چه شده، توی چشم های مادرک زل زد و لبخند ِ نمکین اش را زد و من انگار صد بار مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم...
حس تلخ خداحافظی و این فکر ِ دیوانه کننده که "شاید آخرین بار باشد"...نصف عمرت را کم می کند. هر چه بستنی سنتی و فالوده و شیرینی خامه ای خورده ای را زهر ِ حلاحل می کند و باور کنید که این یکی از سخت ترین های دنیاست و اصلا هم شوخی نگیرید. جان ِ سالم به در بردن از این لحظه از معجزات ِ خداوند است و بس!
حالا از امروز باید بنشینم و فکر کنیم که چه کنیم و چه نکنیم و چی برای ما پنج نفر بهتر است و چی بهترین است برای کایو.
مرسی "تهران"... مرسی برای این که مراقب مادرک و برادرک و نازی هستی. ..تو همیشه بهترینی اما کاش مهربان ترین هم بودی...