کارآموزی زودتر از آن چه فکرش را بکنم تمام شد. آن قدر از روز اول به به و چه چه من را گفتند و آن قدر برای شان کارهای بنیادین کردم و زیرساخت های آفیس شان را سر  و سامان دادم، که فکرش را هم نمی کردم که آخرش بگویند:" ما بودجه برای پوزیشن شما نداریم و خدانگهدار". و خب اصلا قرارمان هم همین بود. قول ِکارآموزی را داده بودند اما قول کار را نه. فقط نمی دانم چرا دو سه روز اوقاتم تلخ بود  و با این جمله ی آقای نویسنده کامم شیرین شد که گفت:" بد به حال آن ها که تو را به هیچ و هوچ باختند و خوش به حال آن جایی که دنیا برایت یک میز و صندلی  گوشه ی یک آفیس آرام ، کنار گذاشته است.  با خودت فکر کن که  کارمند بانک جهانی شوی بهتر است یا کارمند یک شرکت کوچک و نوپا در محله ی  بندر قدیمی مونترال؟". حرف از سر عشق بود یا از سر تجربه نمی دانم اما آن قدر سرخوشم کرد که با خنده گفتم:" بانک جهانی  جان، خودت رو آماده کن که دارم میام عزیزم!..." و خندیدیم.  

اولین روز رسمی ِ "بیکاری" ام  بعد از یک سال درس خواندن و یک ماه کارآموزی بود. 

بعد از مدت ها یک دل سیر با مادرک و برادرک حرف زدم و همه ی جزییات خواستگاری برادرک را با رسم شکل و عکس و فیلم برایم گفتند. برادرک گفت بدون تو عروسی ای در کار نخواهد بود و آه کشیدم که تا کار و بارم معلوم نشود، خبری از آمدنم نیست. گفتم این جا به این زودی ها نمی شود کار پیدا کرد و بعد هم نمی شود زود مرخصی طولانی گرفت.سکوت بعد از این حرف و نگاه مادرک و برادرک به دوربین مرا زنده زنده کشت. لبخند به لب و آویزان در حقیقت! خداحافظی کردم.  کایو را گذاشتم مهد کودک و رفتم خانه ی مرجان تا برای خواهرش فرم های ویزای ش را تکمیل کنیم. سه چهارساعت آن جا بودنم، چنان به آرامش و سرخوشی گذشت که یادم نمی آمد آخرین بار کی این طورواقعا  بیکار و  بی اندازه سبک بودم. نه نگران کایو بودم و نه استرس درس و امتحان و کار داشتم. تنها چیزی که توی حالم می زد هرازگاه، فکر کردن به برادرک و دور بودنم توی این روزهای ش بود. ناهار خوراک بادمجان نازنین و لذیذی بود که به افتخار من فقط درست کرده بود . باز هر چه فکر کردم یادم نیامد که آخرین بار کی یک نفر برایم غذا درست کرده و بشقاب جلویم گذاشته. ناهار را خوردیم و لم داده بودم روی مبل و داشتم ترشی ِ از ایران آورده اش را مثل سرمه می کشیدم به چشمم! که تلفنم زنگ زد. "برای مصاحبه ی تلفنی یک ساعت دیگر آماده اید؟"...اول به ساعت و بعد به کاسه ی ترشی توی دستم و بعد به مرجان که زل زده بود به من نگاه کردم و گفتم که بله. چنان ازجا پریدم که همه ی چهار ساعت گذشته و بدتر از همه، ترشی از ایران آمده از سرم پرید. نشستم پشت میز ناهار خوری و مرجان و خواهرک ش هم رفتند توی اتاق و در را بستند که من جمع و جور کنم خودم را  توی آن یک ساعت قبل از مصاحبه ی تلفنی.  من مثل عنکبوت افتاده بودم روی لبتاب و خواندن  و نوت برداشتن  و  هرازگاهی هم مرجان از اتاق می آمد بیرون و برایم کافی و سیگار ِ روشن شده و میوه ی خرد شده می آورد( شانه هایم از خنده می لرزند وقتی آن صحنه ها یادم می آید). تلفن زنگ زد. قرار بود سه نفس عمیق بکشم و بعد جواب بدهم، اما وسط های نفس عمیق اول، نتوانستم خودم را نگه دارم و جواب دادم. چهل و پنج دقیقه سوال و جواب و من به جای نگاه کردن به نوت ها و یادداشت هایم، تمام مدت حواسم به برادرک و عروسی بی من اش و نوری بود که از لای پرده های آبی خانه ی مرجان، وسط خانه افتاده بود. از زیر در اتاق، سایه ی پاهای مرجان را می دیدم که چسبیده به در و بی حرکت دارد گوش می کند. این که سوالات را چه طور جواب دادم، یادم نیست، اما آن نور آبی و آرامش عجیبی که آمده بود توی  صدایم  را خوب یادم هست. تمام شد و مرجان و خواهرکش آمدند بیرون و توی بهت و حیرت به هم نگاه کردیم. "بانک جهانی" نبود اما بانکی بود که توی جهان شناخته شده است  و کم از سازمان بشر دوستانه ای که برایش کار می کردم  ندارد!...قرار بود دو روز بعد نتیجه را اعلام کنند اما خبری نشد و یک هفته با اوقات کمی تلخ م گذشت. میان زمین و آسمان بودم  چند روز پیش که زنگ زدند و با جمله ای شبیه " تو که آن قدر بلبلی کردی توی مصاحبه ی تلفنی انگلیسی، بیا ببینیم چه قدر بلدی بلبلی کنی برای مصاحبه ی حضوری و فرانسه!"، دعوتم  کردند برای مصاحبه ی حضوری.

فردای آن روز رفته بودم همان دفتر مهاجرتی که نیمه و نصفه هنوز برای شان کار می کنم و داشتم برای نرگس، همکارم،  این داستان و داستان مصاحبه ی قبل را تعریف می کردم و بی خیال سالادم را می خوردم و از سوتی های زندگی ام  می گفتم که یک دفعه با تشر گفت:"باران، به خودت بیا، الان وقت سوتی دادن و بی خیالی نیست. بفهم داری کجا می ری مصاحبه. هر چی بلدی رو کن. هر کوفتی توی زندگیت یادگرفتی نشون بده. باران الان وقت مسخره بازی و جدی نگرفتن نیست. باید باید باید عین آدم توی مصاحبه رفتار کنی!". این جمله ی به ظاهر ساده، آن چنان سیلی عجیبی توی گوشم زد، که جای ش تا روز مصاحبه، پشت در ِ آسانسور ِ برج، می سوخت و گز گز می کرد. رفتم بالا و نفس م از چیدمان و فضای عجیب اتاق کنفرانسی که قرار بود توی آن مصاحبه شوم، توی سینه ام گیر کرد! یک سالن تمام شیشه ای که آن قدر شیشه های ش تمیز بود که یک لحظه فکر می کردی  آن همه صندلی و میز را گذاشته اند وسط آسمان و من نشسته ام میان ابرها!...زن و مرد میانسالی آمدند و توضیح دادند که یکی شان قرار است به فرانسه از من سوالاتی بپرسد و دیگری به انگلیسی . از لبخند و سر تکان دادن شان چیزی دستگیرم نمی شد و می دانستم که این شاید همان "لبخند معروف کانادایی" باشد که تو هیچ از آن سر در نمیاوری!...مصاحبه آن قدر کوتاه و ساده و عاری از پیچیدگی بود که نشان از هیچ چیز نداشت ، جز این که از من خوششان نیامده و اصلا دلشان نمی خواهد از من سوال های مصاحبه ای کنند!...خداحافظی کردم و کیفم را برداشتم و توی سرمای منفی ده درجه ی آن روز، بی این که کت م را بپوشم، تا خانه با همان پیراهن مدل مردانه طور ِ  سفید و نازک  ابریشمی قدم زدم. تا همین جا هم برایم خوب بود و انتظار قبول شدن هم نداشتم. اما خب ، انتظارات من آن قدرها هم در سرنوشت من تاثیری ندارد .

توی سوپر مارکت IGA بودم و داشتم دو دو تا چهارتا می کردم که کره ی بادام زمینی مورد علاقه ام که تخفیف خوبی خورده بود را دو تا بخرم یا سه تا! که زنگ زدند و گفتند به جمع ما خوش آمدی!...و  چه خوب شد که آقایی که پشت تلفن بود و خبر خوب را داشت با آب و تاب برایم می گفت، من را کره ی بادام زمینی به دست و صورتم غرق در اشک را ندید. تشکر کردم و گفتم بسیار خوشحالم و بهترین خبری بود که می توانستم بشنوم. قبل از آن تلفن البته فکر می کردم بهترین خبر آن روز این بود که کره ی بادام زمینی مورد علاقه ام از پنج دلار شده بود سه دلار!...تلفن را قطع کردم و همان جا ایستادم و حس کردم بغل شدم.برای چند دقیقه... زندگی، کائنات، خدا، هستی و هر آن چه که اسم ش هست، بغلم کرد و من جز شاکر بودن، هیچ بلد نبودم. هیچ.