97.7.7

وسط کار، کورنومتری که ساعت های کار کردنم را محاسبه می کند خاموش کردم که بیایم بنشینم این جا و کمی بنویسم در این روز! که مثل همه ی روزهای خداست.

 رییس عزیز ِ سابقم گاهی به من زنگ می زند و پرونده های خاصی را به من می دهد و می گوید توی خانه کار کن و هر چند ساعت کار کردی به من بگو تا پول ت را واریز کنم. 

گرچه که شاید نوشتنم نیم ساعت بیشتر طول نکشد و رییس هم اصلا نفهمد که من این نیم ساعت را کار کرده ام یا وبلاگ نوشته ام، اما این جور وقت ها با خودم می گویم :"رو راست باش باران. حتا اگر کسی نفهمد و نداند".من یاد گرفته ام که  ایمان داشته باشم. به خوب بودن...به رو راست بودن. باورم این است که  درست رفتار کردن، زنده گی ام را نجات می دهداز  لب ِ پرتگاه هایی که شاید احتمال پرت شدنم باشد .مثلا همین روزهای به شدت سختی که داریم می گذرانیم و یک دلار یک دلار مان را باید حواس مان جمع باشد و یک دفعه رییس زنگ می زند و خوشحالم می کند با یک پرونده.  برای من این بی پولی پرتگاه است و آن تماس ِ رییس جان، پرت نشدن!

امروز که شنبه بود و می دانستم کسی توی آفیس نیست، آمدم اینجا تا هم تمرکزم بیشتر باشد و هم چند ساعتی تنها باشم. امروز، که مثل همه ی روزهای خداست، تولدم بود. هنوز هم هست. دیروز بعد از مدت ها قهر !مادرک زنگ زد و تولدم را تبریک گفت.  من و مادرک  از وقتی از هم دور شده ایم بیشتر قهر می کنیم! نمی دانم چرا. کاش می فهمیدم. فقط می دانم که دلتنگی دلیل اول و آخراست همیشه . امروز هم نازی و برادرک عکس من و کایو را گذاشته بودند توی صفحه اینستا گرام شان و نوشته بودند تولدم مبارک. برادرک یک خط اضافه هم نوشته بود که بغض  و سپس عر عر ِ  صبح ِ روز تولدم را ساخت!. نوشته بود : "دیگه نمی تونم بگم چه قدر دلم تنگ شده چون براش اندازه ای وجود نداره.".

حالا وسط کار و پرونده ، نشسته ام کنار پنجره ی آفیس و در حیرت ِ هوا هستم که یک ربع آفتاب می شود و یک ربع باران سیل وار می بارد. احتمالا" هوا " هم اگر آدم بود همین جمله را در وبلاگش در باره ی زن سی و چهار ساله ای می نوشت که روز تولدش نشسته پشت کامپیوتر و یک ربع کار می کند و یک ربع بغض می کند!

از دلایل این حالات هم می توانم اشاره کنم به خیلی چیزها  : مثل..اوضاع و خبر های ایران که مو به مو دنبال می کنم و مو به تنم سیخ می شود...و یا این که توی حسابم آن قدر پول نیست که خیالم راحت باشد و همین مرا می ترساند از روزهایی که می آیند...و دلایل بسیار دیگر که الان نمی خواهم " چیپس ناله"!  شان را بکنم! 

. از میان همه ی این حال و احوالات اما، فقط یک چیز ، فقط و فقط یک چیز برای م سحر انگیز و فوق العاده است. "کایو" . این که نفس به نفس ش بوی آینده می دهد. این که دنیا را زیر پاهای ش دارد برای کشف کردن. این که می خندد و ثانیه به ثانیه بزرگ می شود. این که می دانم قرار است بزرگ شود و  احترام بگذارند به حقوق اش.  قرار نیست تحقیر شود به خاطر ایرانی بودنش. قرار نیست بی بی سی و صد تا سایت خبری کوفتی دیگر را هرروز بالا و پایین کند و نگران خانواده اش شود آن سر دنیا. 

گرچه که قرار هم نیست که یک زنده گی رویایی و بی نقص داشته باشد، اما شک ندارم که یک زنده گی آرام و نرمال خواهد داشت و همین...همین...و فقط همین باعث می شود که از سی و چهار سالگی ام راضی باشم. با همه ی مشکلات...با همه ی سختی ها...با همه ی غصه ها و غم هایی که با خودم و توی کیفم و جیب هایم و هر جا که جا شوند! حمل می کنم این طرف و آن طرف.  شاید من یک مادر ِ ذوب شده در مادرانه گی هستم. اما می دانی چیست؟...من ازین ذوب شده گی خرسندم و راضی. من انرژی می گیرم از این کوچکی که شده رفیق و دوستم. این کوچکی که شده هم خانه و بهترینم. این کوچکی که شده زیبا ترین موجود زنده گی ام. من از سی و چهار سالگی ای که یک فرفری ِ پوست مهتابی توی خانه اش دارد، خوشحال و خوشبخت ترینم و همین. متشکرم!


سی و چهار سالگی عزیز، به زنده گی ام خوش آمدی. به یمن ِ این  همه هفت که امروز توی خودت داری، بهترین سال باش برای خودم و آن کشوری که عزیزانم توی آن نفس می کشند.