اولین بزرگ شدن ها...

از آن صبح هایی بود که بیدار نمی شد و کم کم داشت دیرم می شد. همان طور که لباس می پوشیدم شروع به خواندن ترانه های مورد علاقه اش کردم بلند بلند. پنج تا میمونی که روی تخت ورجه ورجه می کنند و یکی یکی می افتند پایین و سرشان به جایی می خورد!...یا آن پرنده ی مهربانی که با وجود مهربانی ش پرهای همه جای ش را می کنیم!( هنوز نمی فهمم چرا این قدر بعضی از ترانه های محبوب بچه ها، خشن و بی رحمانه و بی مفهوم هستند).  یکی یکی ترانه ها را می خوانم اما خواب ش عمیق تر از این حرف هاست. می روم بالای سر تخت ش و با هزار لعنت و نفرین نثار  خودم، بغلش می کنم و می نشینم روی تخت خودمان. چشم های ش بسته است و مثل فرشته ها خوابیده است. بوسه باران ش می کنم. صورت نازنین و پوست مهتابی ش را. موهای بلندش را نوازش می کنم و بهش می گویم که صبح شده. به زور لای چشم های ش را باز می کند و مثل همیشه لبخند اولین کار ِ هرروزش است. تند تند لباس خواب ش را در میاورم، عوض ش می کنم ، لباس ش را تنش می کنم و  می نشانمش روی صندلی ش و لیوان شیر موز را می دهم دست ش و برای این که هم عذاب وجدان خودم را کمتر کرده باشم و هم کایو را خوشحال کرده باشم، برایش تی وی را روشن می کنم تا ده دقیقه ای که شیر موزش را می خورد کارتون هم تماشا کند. چشم های ش برق می زند و از ذوق دست می زند. همان طور که دنبال وسایلم این طرف و آن طرف خانه می روم، نگاهش می کنم که مطمئن شوم شیر موزش را می خورد و وقتی می بینم غرق شده توی کارتون کمی بلند می گویم: کایو، صبحانه. 

ده دقیقه تمام می شود. شالم را می پیچم دور گردنم، کاپشن م را می پوشم، کیف م را می اندازم روی کولم و بعد هم  کاپشن سنگین و زمخت کایو را تنش می کنم. قبل از بیرون رفتن اپلیکیشن هوا را چک می کنم. صفر درجه ، اما حس ِ منفی سه درجه!...و برف پنج دقیقه ی دیگر شروع می شود. می نشانم ش توی کالسکه و طبق عادت شروع به غر زدن می کند. کاور کالسکه را بر می دارم و توی آسانسور هم برای ش شعر می خوانم. همه ی راه تا مهد کودک هم. آن جای شعر که باید دست بزند یا صدایی در بیاورد سنگ تمام می گذارد و باوجود لباس های سنگین ش می رقصد و دست می زند تا می رسیم. از توی کالسکه بیرون می آورم ش و از پله ها می رویم بالا. همان طور که سفت چسبیده به من، در گوشش می گویم که زود می روم دنبالش و باید پسر قوی ای باشد و صبور باشد. مادام سیا، مربی اش می آید به استقبال ش. می دهم ش به مادام سیا و خداحافظی می کنم اما حس می کنم که باید بایستم و نگاهش کنم. کایو را.  نمی دانم چرا اما برای اولین بار حس می کنم که دارد سعی می کند که بغض و گریه نکند. بی این که به من نگاه کند، چند بار بغض ش را قورت می دهد. محکم. هق هق ش را می خورد و سعی می کند مردانه گریه نکند. مادام سیا نوازشش می کند و می بوسدش و کایو هنوز دارد بغض قورت می دهد. یک دفعه انگار نمی تواند بیش ازین قوی باشد. بغض آدم بزرگ را از پا می اندازد، چه برسد به بچه ی بیست و یک ماهه را. می شکند و مظلومانه گریه می کند. مادام سیا یکی از اسباب بازی ها را برمی دارد و نشان ش می دهد و سعی می کند آرام ش کند. دولا می شوم و بند کفش های را می بندم اما بند دلم پاره شده و بستنی نیست. نه برای گریه اش که می دانم توی این سن، گریه سلاح و ابزار شان است. اما دارم می میرم برای آن تلاش...برای آن نخواستن گریه کردن...برای آن مقاومت...برای آن نتوانستن...برای آن مردانه طور قورت دادن بغض ش. تا مترو زیر برف می دوم. دلم می خواهد بهش بگویم که می دانم و می فهمم که چه قدر ما را درک می کند. چه قدر مراعات حال مان را می کند. چه قدر ممنونم از خوب بودن ش...از بی آزار و اذیت بودنش....از مهربان بودنش...از تک و تنها بزرگ شدن ش...از بزرگ بودنش. در ِ سنگین مترو را باز می کنم ...برف سنگین تر شده ...، چیزی روی قلبم سنگینی می کند.  از در مترو و برف هم سنگین تر...