"خود-کشی" به کسر ِ کاف بر وزن" اسباب کشی"!




http://fridaplasticworld.com/


بلاگ اسکای عزیز،

 از این که به عنوان میزبان، کاری کرده ای (بخوانید غلطی کرده ای!)که هیچ کدام از مطلب های ده سال گذشته ام را نتوانم به خانه ی دیگری منتقل کنم از تو سپاسگزارم!

تو هم یک مشت هستی نشانه ی خروار.

اگر این سیاست را در پیش گرفته ای که به قول خودت، کسی از این جا کوچ نکند، احتمالا یادت رفته که آدم ها اگر مجبور باشند، عزیزان شان، کشورشان، خاطره های شان و هست و نیست شان را می گذارند و می روند...

دیگر  چه برسد به ده سال وبلاگ سیاه کردن شان.

مرا از رفتن با دست خالی می ترسانی؟من ؟

که با دو تا چمدان و دو تا گربه سوار هواپیما شدم و آمدم این سر دنیا و نمی دانستم چی منتظرم هست و چی نیست؟

من خدای رفتن و به تماشا نشستن ِ رفتن  ِ آدم هام.

تو که نه عددی و نه رقمی و نه حرفی و نه هیچ عزیزم.

عطای تو را به لقای تو و...تو را برای همیشه به خیر و من را سلامت.


حیف خدانگهدار برای تو!

 

هفته ی ششم

امروز یکی از همکارهای م که اسم ش "جی" است  روی اپلیکیشنی که برای چت از آن استفاده می کنیم  بهم پیغام داد.  فکر کردم که حتما کاری دارد که سلام کرده است. این فکر را البته "مِل" که روزهای اول به من آموزش می داددر سرم انداخته بود. همیشه ما بین حرف های مان، وقتی می خواست آدم ها را از دور به من معرفی کند،  اول اسم شان را می گفت و بعد یک خط هم  در توصیف شان اضافه می کرد. مثلا  می گفت:"او جولیا ست، تازگی یک بچه اداپت کرده است، یا آن که می بینی آن جا کنار آسانسور ایستاده جورج است، تازه ازدواج کرده و مرد زنده گی ست، او که الان وارد کافه تریا شد اسم ش گبریل است  و با این که نامزد دارد، معشوقه ی ایزابل است " . در مورد جی هم این طور معرفی ش کرد که" این دخترک ریز نقش اسم ش  جی است و  فقط هر وقت که کاری دارد سلام می کند و در غیر این صورت محلی به کسی نمی گذارد و خیلی مواظب ش باش". در حالت عادی و زنده گی روزمره، من معمولا نظر هیچ کس را در مورد آدم ها نمی پرسم. یادم نمی آید که از کسی پرسیده باشم نظرت در مورد فلانی چیست. همیشه دوست دارم خودم اطراف آن آدم پرسه بزنم و کلمه ها و جمله های کوتاه و نگاه و لبخند رد و بدل کنم و کم کم بدانم که کیست و به دنیا چه طور نگاه می کند. اما خب در مورد مِل و آدم هایی که توصیف می کرد فرق می کرد. او داشت به من آموزش می داد و من را از تجربیات ش آگاه می کرد و من نمی توانستم هنوز نرسیده بهش بگویم که من از چی خوشم می آید و از چی بدم می آید. در محیط کار، تازه وارد و غیر همزبان که باشی، همیشه باید اول ش کمی افتاده تر و موقر تر از دیگران رفتار کنی تا کم کم جای پای ت سفت شود و بتوانی صدایی برای خودت پیدا کنی و حرف ت را بگویی.

داشتم می گفتم که امروز یک دفعه جی  پیغامی داد و  جواب ش را خیلی مختصر دادم و منتظر ماندم تا کارش را بگوید. با این که این روزها معمولا توی چت ، حال آدم ها و خانواده شان را می پرسم،  اما انگار همان یک جمله ی  مل  شده بود کتاب مقدس من در برخورد با  جی  و  چون چند باری هم به چشم  خودم دیده بودم که جی فقط وقت هایی که کاری داشت سراغ م می آمد، در نتیجه هیچ علاقه ای به این که خلاف ش را به خودم ثابت کنم نداشتم. از او "سلام" و در پاسخ من هم "سلام"! همین. خشک و سنگ دل و وفادار و مومن به کتاب مقدس م!.. منتظر بودم بگوید که فلان برنامه را می خواهد یا نمی تواند فلان چیز را در سیستم ثبت کند و آیا من می توانم برای ش انجام دهم که  نوشت : " خیلی دل م تنگ این است که از جلوی میزت رد شوم و ببینم که آرام سرت پایین است و بعد یک دفعه سرت را بلند کنی و لبخند بزنی و برای م دست تکان دهی و من هم نه به خوبی و گرمی ِ تو، اما جواب دست تکان دادن ت را با یک بای بای کوتاه بدهم. باورم نمی شود که شش هفته است که در خانه ایم و همان بای بای کوچک را هم نمی توانیم داشته باشیم..." و بعد هم یک صورتک زرد ِ کوچک با لب های آویزان و چشم های غمگین به انتهای جمله اش سنجاق کرد. خیلی احمقانه طور توی سرم داشتم تلاش می کردم که به این نتیجه برسم  که آیا برداشت من به خاطر حرف های مل  از بیخ و بن اشتباه بوده و یا این که شش هفته تنهایی، جی را به این جا رسانده که دل ش برای همه چیز  و همه کس و از جمله من و دست تکان دادن های م تنگ شده و یا این که هیچ کدام و این ها را فقط گفته که بعد بگوید فلان کار را برای م انجام بده!  من داشتم توی افکار سطحی  و بدفرم و ناجور و کج مآبانه ام  این طرف و آن طرف می زدم  و منتظر بودم که به خودم و دنیای مینیاتوری ام! ثابت کنم مقداری از حق با مل بوده برای توصیف جی و مقداری از حق هم با من برای سرلوحه قراردادن توصیه ی او، که جی  یک خط دیگر برای م فرستاد و نوشت:"متاسفم که هرروز باید سر کار بری و خانواده ت بدون تو، تنها توی خونه هستن. امیدوارم زودتر این روزها تموم شه و دوباره برگردیم کنار هم. خداحافظ و آخر هفته ی خوبی داشته باشی"

و همین. نه بیش و نه کم. نه کاری در مورد سیستم داشت و نه مشکلی در مورد سفارش و نه هیچ چیز. فقط همین. همین و همین.  جی این پیغام را به من داده بود که درآخرین روز از هفته ی ششم ِ  قرنطینه ی کانادایی، کتاب مقدس  من  رابه آتش بکشد و  خودم را به خاک و خون..