...شب چرا می کشد مرا...

یک 

4:00 صبح


کایو شیر می خورد و به زحمت می خوابد! می گویم به زحمت چون تازه گی ها این وقت صبح که بیدار می شود ، بازی اش می گیرد!...می گذارم ش توی تخت ش و شروع می کند به غلت زدن و آواز خواندن و تف تولید کردن!...به پهلو دراز می کشم روی تخت و تماشایش می کنم تا می خوابد. 


دو

4:45 صبح

غلت زدنم بی فایده است. خوابم نمی برد. از آن روزهاست انگار. بلند می شود. سکوت ِ صبح و خانه  وسوسه ام می کند. می روم توی حمام و وان را پر از آب گرم می کنم. موبایلم را می آورم و آرام دراز می کشم توی وان. تلگرام...مادرک!...انگار منتظرش بودم!...شب قبل آقای نویسنده عکسی را نشانم داد و گفت می خواهد بگذارد پروفایل تلگرامش. بعد از این همه سال پروفایل بی عکس داشتن، حالا دلش می خواست عکسی بگذارد. لبخند زدم از دیدن دوباره ی آن عکس. روز بعد از رسیدن مان از ایران است عکس. وسط چمن ها کنار رودخانه ایستاده ایم. من کایو را برده ام هوا و کایو دارد از ته دلش می خندد و آقای نویسنده کنارمان ایستاده و دارد لبخند می زند. عکس را ندا از ما گرفت. حین بازی مان. شاید برای همین این قدر زنده و زیبا شد. بعد از عکس بغض کرد و گفت "چه عکس شادی". من پشت به دوربینم. یک تاپ مشکی پوشیده ام و بازوها و  شانه ها و پشتم لخت است. تتوی گربه ای ِ گردنم هم دیده می شود. کلیک می کنم روی وویس ها. مادرک دارد گریه می کند. می گوید که از من راضی نیست و فکرش را نمی کرده و حالا خیر از دنیایم نمی بینم و باید از قهر خدا بترسم و هق هق هق. ضجه پشت ضجه. این که او را هم مثل پدرم مرده بدانم و بگذارم به درد خودش بمیرد (دور از جانش). سی چهل تا مسیج!..همه غمبار. همه پر اشک. می دانستم. برایم مثل روز روشن بود که اگر عکس را بگذارد همین می شود. موبایل را می گذارم کف ِ حمام و همان طور که به سقف نگاه می کنم سرم را می کنم زیر آب.


سه

9:45 صبح

از آرایشگاه می آیم بیرون. دوباره سرم را ماشین کردم!...توی راه الف را می بینم. "دختر چرا باز موهاتو این طوری کردی؟"...این مردم کی می خواهند بفهمند که  آدم ها را "چرا چرا" نکنند؟...لبخند می زنم . خداحافظی می کنم. 


چهار

9:47هنوز صبح

سیل از آسمان می بارد یک دفعه!...می گویم سیل چون به عمرم توی ایران ازین باران ها ندیده ام!..بی چتر و  کت و کلاهم. می دوم . از همه ی وجودم آب می چکد. بلند بلند می خندم از شدت ِ خیسی. باورم نمی شود که زیرین ترین لباس هایم هم خیس شده است. آن هم توی سه چهار دقیقه.


پنج

10:00 صبح همچنان

شماره گرفته ام و توی موسسه خیس خیس، منتظر نشسته ام تا نوبت ثبت نامم شود. آقایی کنارم نشسته که ایرانی ست. خانمی که کنارش  نشسته هم. زن بدجوری لوند طور است و  به طور سکسی واری لباس هایش تنگ و کوتاه و بند بند و خلاصه همه چیز است. مرد خیلی عاشقانه طور است با او. زن که حرف می زند، مرد فقط با فاصله ی نیم سانتی متری زل می زند به لب های زن!...چند باری با مرد چشم در چشم می شوم. من کچل و خیسم و احتمالن فکرش را نمی کند که ایرانی باشم و دل و قلوه می دهند به هم و می شنوم شان!


شش

12:00 ظهر

تند تند دارم پیاز ها را خرد می کنم. حساب کتاب های مالی مان کمی به هم ریخته است و نگرانم. اما اگر غذایم به موقع آماده شود و آقای نویسنده ناهارش را بخورد و برود کلاس ، کایو را می گذارم توی کالسکه و می روم کتابخانه ی ایران زمین که مهمان ِ امروزشان مانا نیستانی ست و دوستش دارم. غذایم به موقع آماده می شود. آقای نویسنده ناهارش را می خورد و می رود. سردرد وحشتناکی دارد. نمی توانم بروم. باید کایو را بخوابانم و خودم هم بخوابم. چشم هایم دارند از حدقه بیرون می آیند.


هفت

15:00 بعد از ظهر

هر چه بلد بودم کردم اما کایو نخوابید. روز ِ بد قلقی اش است. سرم در مرز انفجار است. سراغ موبایلم هم از صبح نرفته ام. دلم آشوب است!


هشت

18:00 رو به شب

آقای نویسنده را زودتر تعطیل کرده اند و آمده خانه. کایو  بالاخره می خوابد. از حال ِ بدم، دعوای مان می شود.چشم هایم تار شده اند از سردرد. دلم خواب می خواهد. 


نه

 19:00 شب

کیف ِ استخرم را برمی دارم . سرم اندازه ی دنیاست اما باید باید باید شنا کنم. درب آسانسور باز می شود. همان مرد ِ توی موسسه با زنی که مطمئنم زنش است اما آن زنی نیست که توی موسسه دیدم و پسر بچه شان توی آسانسورند. آه چه مونترال ِ کوچکی!!.مرد چند بار دوباره چشم توی چشم می شود با من. سخت می شود دختر کچلی مثل من را فراموش کرد و سخت می شود آن حرف های عاشقانه ی رد و بدل شده بین اوشان و ایشان را فراموش کرد. بی خیال نگاهش می کنم. شک ندارم توی دلش دارد خدا خدا می کند که ایرانی نباشم. چیزی ته دلم می گوید موقع پیاده شدن شان به فرانسه یا انگلیسی بگو "روز خوش"  و حالش را خوش کن. طبقه ی بیست می خواهند پیاده شوند. می گویم "روز خوش" به فارسی!


ده

نمی دانم ساعت چند...نمی دانم کجای این روز ِ طولانی

شنا می کنم شنا می کنم شنا می کنم. ام پی تری  های تک ضد آبم قفل است روی یک آهنگ...شب شب شب ...شنا می کنم...شنا می کنم....همه ی روز ِ سنگین و گاف و ه را شنا می کنم....شنا می کنم شنا می کنم و قطره قطره به آب کلر دار ِ استخر؛ آب شور اضافه می شود.


----------

موزیقی متن: شب، آرمان گرشاسبی 

http://pardismusic.me/32426/arman-garshasbi-shab.php

 

یک روز ِ باران ریز ِ پاییز...

برده بودمش برای واکسن شش ماهگی. هیچ هم گریه نکرد و خانم پرستار را به خنده وا داشت. همان طور که لباسش را تنش می کردم خانم پرستار پرسید که کایو دوست و همبازی اندازه ی خودش دارد یا نه؟! کاش یک نفر این را از من می پرسید. از خود ِ خودم. که دوست و همبازی و همدم دارم این جا یا نه. همان طور که دکمه ی لباس کایو را می بستم و او هم با تمام ِ قدرت اش توی شکمم لگد می زد و میخندید گفتم :" pas beacoup".یعنی "نه خیلی" .فکر کردم که این جهان اولی ها همان قدر که به واکسن بچه اهمیت می دهند، به بازی و خوشحالی اش هم بها می دهند. همین چیزهای کوچک و به ظاهر بی اهمیت اما انسانی ست که گاهی دلخوش ترم می کند از مهاجرت. برایم توضیح داد که هر پنج شنبه از ساعت یک و نیم تا سه و نیم ، مادرهای محل که بچه ی زیر ِ دو سال دارند می توانند توی یکی از سالن های آن جا جمع شوند و یک مربی هم هست که برای هر دقیقه ی بچه ها برنامه ریزی کرده است و خلاصه دو ساعت را خوش می گذرانند. هم  بچه ها...هم  مادرها. 

امروز پنج شنبه کمی قبل از ساعت  یک و نیم شال و کلاه کردیم و با کالسکه خوش خوشان رفتیم سمت ِ آن جا. خوبی ِ خانه ی توی داون تاون یا همان مرکز شهر این است که همیشه به طرز باورنکردنی ای به همه جا و همه چیز نزدیکی و هوا اگر خوب باشد، پیاده روی حال ِ خود و دل و بچه ات را خوش می کند.

کمی منتظر ماندیم تا در سالن باز  شد. به محض این که وارد شدیم مربی  که یک پسر آفریقایی بسیار خوش برخورد بود، خودش را به من رساند و بعد از خوشامد و چاق سلامتی و لپ کشانی ِ کایو ، برنامه ی دو ساعت را توضیح داد. بیشتر از صد مدل اسباب بازی کف زمین روی کف پوش های مخصوص بازی ِ بچه ها گذاشته بودند. بعضی هاشان را که بلند می کردم هنوز از داخل شان آب می چکید و معلوم بود که هر هفته همه ی اسباب بازی ها را می شویند و تمیز می کنند. بچه ها توی اسباب بازی ها غلت می زدند و از خوشی نمی دانستند چه کنند. کایو از همه کوچک تر بود و فقط با یک اسباب بازی  مهیج خودش را سرگرم کرده بود بچه اکم. بعد وقت کتاب خوانی بود...بعد شعر خوانی...بعد "عمو  اُرگی" شان آمد:))) ...بعد مراسم حباب پراکنی  و ...بعد قایم باشک و بعد اسنک خوران و  بعد...بالا بلندی گرگم به هوا و ...بعد هم   تمام!..دو ساعت پر از خنده و شادی و سر و صدا و کلی بچه ی قد و نیم قد ِ بلوند و سیاه و چشم بادامی و کوچک و بزرگ که از کنار هم بودن سرخوش و مست بودند و مادران شان هم می توانستند تجربیات شان در زمینه ی غذا و پی پی و پوپو را با هم به اشتراک بگذارند!!!!!! آن ها که بچه دارند می دانند که این مسائل چه قدر حیاتی هستند ..پس نخند!.

کایو را که توی کالسکه گذاشتم، از خسته گی بیهوش شد. تا خانه را آرام آرام زیر ِباران ِ ریز ریز ِ پاییز ِ زود از راه رسیده قدم زدم. به این که توی سی و سه سالگی  هنوز خیلی چیزها برایم نو و تازه است . انگار کایو دارد من را با خودش می کشاند توی ل زیرین ترین لایه های این شهر...این جامعه...این فرهنگ. فکر کردم که چه خوب که کایو توی شش ماهگی چیزهایی را تجربه می کند که  من توی سی  و سه سالگی!!!! یکی از همان روزهایی بود امروز که فکر کردم...سختی ِ مهاجرت به ثانیه های آرامش ِ این چنینی اش می ارزد. یادم باشد که یک روز که کایو بزرگ شد، ازش تشکر کنم. برای بیرون کشیدنم از لاک ِ تنهایی و غربتم...برای بیرون کشیدنم از غم های غروب های مونترال ...برای پاک کردن ِ شک و دو دلی هایم از آمدن به این سر ِ دنیا. برای لذت ِ تجربه کردن ِ همه ی آن چه که قرار است با هم تجربه کنیم و من هیچ وقت توی آن کشور تجربه نکردم. یادم بماند که ازش تشکر کنم... 

هشتگ مُمانانوغ

چند صباحی ست که یک "مُمانانوغ"* حسابی توی روزهایم پیدا کرده ام!..مُمانانوغ عبارتی  به زبان فرانسوی ست که عبارت است از "مُمان "به معنای لحظه، (البته یک"ت" هم آخر کلمه داردکه بیکار است همیشه و خوانده نمی شود و من بهش می گویم "ت" بیکار و علاف !!! از این حروف های علاف و بیکار که سر کوچه نشسته اند و تسبیح می چرخانند دور انگشت شان، تا دلتان بخواهد توی کلمه های فرانسوی پیدا می کنید)

 "آن" به معنای .."آن" به معنای...مممم....راستش "آن" معنی ِ خاصی ندارد اما کلمه ی بسیار کلیدی و مهمی ست. در این جا به معنای ِ کسره است!... اصلا  این جا   که کلاس فرانسه نیست که بخواهم توضیح بدهیم که "آن" یعنی چه و این یعنی چه. این ها را هم فقط صرف ِ داخل پرانتز می گویم که بدانید زبان فرانسه ی سکسی چیست و چه حالی ست!...بله می گفتم...آخرین کلمه ی عبارت "عوق" هست که به معنای طلاست!!! ( نیازی به توضیح هیچ چیز نیست دیگر). 


این ممانانوغ ها ( یا آن طور که پیش تر توضیح داده شد، زمان ها ی طلایی )  از زمانی شروع شد که کلاس های آقای نویسنده از روزانه به شبانه تغییر پیدا کرد و ساعت ِ خواب شبانه ی کایو از هشت به هفت ارتقا! در اولی بنده  دستی نداشتم  اما  در دومی تقریبن به غیر از دست،  همه ی هیکلم درگیر بود. البته که خواب ِ بیشتر ِ شب ، بچه ها را تپل و سالم می کند اما خدا خودش می داند که هدف من خالصن این نبود. خوابش را برای این،  این طور تنظیم کردم که بتوانم وقتی خوابید بروم طبقه ی بیست و پنجم و زیر ِ سقف ِ شیشه ای ِ استخر مثل سگ ، دو ساعت شنا کنم تا ده کیلوی هنوز کم نشده را از خود بزدایم! اما خب آقای نویسنده که کلاسش شبانه شد، دیگر استخر و شنای شبانه ی به سان ِ سگ کنسل شد و به صبح های زود موکول شد و آن چه از این داستان باقی ماند یک کودک ِ آرام در خواب و سه چهارساعت وقت ِ طلایی شد!...چند روزش در کُمای این گذشت که "چه کنم و چه نکنم"...اما حالا که از کُما رسته ام، می دانم که مدیریت زمان، آن هم از نوع "مُمانانوغ"  امری واجب و پسندیده است.   می خواهم توی این ممانانوغ های متعلق به خود ِ خودم، وبلاگ بنویسم و سبزی پاک کنم و درد و دل کنم. می خواهم موبایل و اینستاگرام ِ کوفتی و استوری های صد تا یک غاز و تکراری اش را از خودم دور کنم و بنشینم و آیین نامه بخوانم و بروم و امتحان رانندگی بدهم. می خواهم یک دل سیر سریال و فیلم ببینم و کتاب های دیجیتال ِ انباشته شده ام را بخوانم. می خواهم بنشینم و خودم را پیدا کنم و ببینم که می خواهم بروم دانشگاه یا نه!...می خواهم بعد از این که خودم را پیدا کردم بدانم که چی اصلا باید بخوانم. می خواهم بنشینم و ناخن هایم را "مانی پدی تدی چدی بلی ملی " کنم!!!!می خواهم اصلا بنشینم و کتاب ترجمه کنم!...شاید هم یک سایتی بزنم و پول در بیاورم مثلا! از این سایت ها که هیچ کس اول تحویلش نمی گیرد و بعدن خیلی گولاخ طور می شود!..نه اصلا می خواهم یک شب همه ی مُمانانوغ ِ عزیزم را بخوابم و بدین ترتیب چند ساعت به خواب ِ شبانه ام اضافه کنم و فردای ش روز بهتری باشد برایم. می خواهم بروم و شمع های م را دور تا دور ِ لبه ی وان حمام  بچینم و غوطه ور شوم توی آب گرم و مجله ی در ِ پیت بخوانم!!!!...این ها فقط یک گوشه  از برنامه ریزی های "وِی" برای مُمانانوغ های ِ متعلق به خودش بود. گوشه های دیگری هم وجود دارند که به مرور کشف می شوند و به عرصه ی اجرا خواهند رسید همین روزها. 

آخرش را بخواهم پند و اندرزی تمام کنم این می شود که ممانانوغ های هررروزتان را پیدا کنید و برایش "دریابیدش".


____________________________________________________

* moment en or