ما پنج نفر...

مرا ببخشید که هنوز فرصت نوشتن نیافته ام. این کوتاهه برای آن هایی ست که هنوز چشم انتظارند اما دعاهای شان پیشاپیش همراه من و پسرک بود. مستقر که شویم در خانه ، بر می گردیم.



قرار نیست برایت بگویم به دنیا آوردن ات چه بر سرم آورد! آن قسمت داستان مربوط به من است و نه تو عزیزکم. بیست و چهارساعت درد کشیدن و آخرش هم زیر تیغ رفتن ، صد بار ِ دیگر هم اگر اتفاق بیفتد می ارزد به آن ثانیه ای که آوردن ات و گونه ات را چسباندند به گونه ی من و ببخش مرا که از بی حالی و بی حسی حتی نتوانستم لمس ات کنم فرشته ترینم. تو عاشقانه ترین ولنتاین زنده گی ام را برایم ساختی و زیر و رو کردی "باران" بودنم را. دوستت دارم پسرکم...کوچکم... مهربانم. خوش آمدی به روزهایم

آخرین شب ِ خانه بی تو

از بیمارستان تلفن زدند و گفتند که فردا گوش به زنگ شان باشم و هر وقت که تماس گرفتند بروم بیمارستان برای بستری شدن و داستان ِ اینداکشن و مخلفات اش. ساک ِ پسرک و خودم را دوباره چک کردم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم. نمی دانم چرا اما کابینت ها را ریختم بیرون و همه شان را مرتب کردم!...به مامان و خاله که قرار است برای تولد پسرک پای سیب درست کنند مسیج دادم که هر چه درست کردند ، نصف اش را بدهند برادرک تا توی شهرک بچرخد و بین کارگران شهرداری تقسیم کند. کاری که همیشه بابا با نذری های خانواده می کرد. صندوق عقب ماشین را پر می کرد و شبانه راه می افتاد توی خیابان ها و هر جا کارگر شهرداری ای می داد می ایستاد و نذری را به او می داد.  به مرجان و آتو و فائزه و ندا مسیج دادم که نگران نباشند و برای بیمارستان آمدن خودشان را به زحمت نیندازند و اگر لازم باشد حتمن آقای نویسنده خبرشان می کند که بیایند. ترنج و تورج را شانه کردم و  خاک شان را تمیز کردم و ظرف غذا و آب  اضافه برای شان گذاشتم. می دانم که همه ی دوستان ِ ندیده ی این جا و همه ی اهالی ِ فامیل ِ آن طرف ِ ما و آقای نویسنده دل شان این جاست و مدام خبر می گیرند و دعا می کنند. اما چند ساعتی ست که دارم توی سرم فقط و فقط با چند نفر حرف می زنم و بدجوری دلم می خواهد که حواس شان به من باشد. 

 اول "بابا"...که می دانم مثل همه ی باباهای دنیا شاید آرزوی دیدن نوه ات را داشتی و دنیا به تو این فرصت را نداد. یک روز مامان بهم گفت که  وقتی خبر آوردن ترنج را شنیدی، با افسوس  گفتی که همه ی هم سن و سال های ات دارند پدر بزرگ می شوند و آن وقت من تازه یک گربه آورده ام توی خانه. این را مامان بعد از رفتن ت بهم گفت و من فقط افسوس خوردم که چرا نشد به تو بگویم که متاسفم اگر نتوانستم به آرزوی ات برسانمت. متاسفم بابا که آرزوی ات را با خودخواهی  ندیده گرفتم چون نمی خواستم بچه ام را توی آن همه تضاد و داستان هایی به دنیا بیاورم که خودم بزرگ شدم.  درست است که حالا نیستی و شاید نتوانی پسرک را بغل کنی ، اما می دانم که ما را می بینی و حواست به مان هست. این را همان شبی فهمیدم که برادرک با گریه زنگ زد و گفت که خواب دیده بابا تک و تنها بلیط خریده و می گوید من باید بروم کانادا و برادرک هرچه اصرار کرده که تنها به صلاح اش نیست، گفته که باید و باید و باید برود. من خودم خوب می دانم که دختر ِ رویاهای ات نبودم بابا. خودم خوب می دانم که هر چه بیشتر خواستی مرا شبیه خود تربیت کنی من یاقی تر و سرکش تر شدم. من این ها را خوب می دانم بابا. ولی مطمئنم اگر حالا هم بودی توی این شرایط مرا بخشیده بودی. برایت می نویسم که بدانی دلم می خواهد کنارم باشی و نگاهم کنی و دعایم کنی و بدانم که لبخندت با من است و نه خاطره های تلخ سال های نا اهلی ِ من و سرسختی ِ تو.


دوم "ف" عزیزم.  که فقط خدا می داند چه قدر دلم برای تو و آن صدای جادویی ات تنگ شده است. نازی اکم هر روز و هر ساعت حالم را می پرسد و من خوب می دانم که  خودش این روزها چه قدر تنها و غم دار است. توی فرودگاه موقع خداحافظی بود که فهمیدم بیکار شده و دیگر دستم به روزها و شب های تهران برای رفتن دنبالش و چند ساعتی خنداندن اش نرسید. تو اگر بودی اما حالا خیالم صد برابر راحت بود. خواب تو را همان ماه های اول دیدم. وقتی هیچ کس نمی دانست. که توی مهمانی بزرگی بودیم و کسی به من سیگار تعارف کرد و من یادم افتاد که نباید سیگار بکشم و تعارفش را رد کردم و یک دفعه دیدم تو از دور داری به من چشمک می زنی که یعنی می دانی و من نمی دانستم از کجا. "ف" مهربانم ، دلم می خواهد تو هم کنار بابا بایستی و تنهایم نگذاری. همان طور که وقتی توی بیمارستان بودی، بابا با آن حال و روز بیمارش می آمد و توی حیاط بیمارستان کنار عمه می نشست و اشک می ریخت. کنار بابا باش و تنهایم نگذارید که خودتان بهتر از هر کسی می دانید که چه طور بودن تان آرامشم است. 


سوم "عزیز" جان است. مادر ِ بابا. آخرین بار که دیدمت روی تخت بیمارستان نشسته بودی و همه ی نوه ها دورت حلقه زده بودیم و یک دفعه زل زدی به من و بعد اشاره کردی که نزدیک شوم و در گوشم گفتی:" بچه داری؟" و من خندیدم و گفتم نه عزیز جان و تو گفتی :"دیگه وقتشه!" و من خندیدم و این آخرین بار بود که صدای ات را شنیدم. شاید نه سال از آن روز می گذرد و حالا وقت اش شده! خواب تو عجیب ترین خواب این نه ماه بود و درست وقتی بود که هنوز خودم هم نمی دانستم که بچه ای دارم و تو کلی خوراکی های خوشمزه برای چمدانم دادی و وقتی به میوه ی عجیب و غریب توی یکی از بسته ها اشاره کردم، گفتی "میوه ی بهشتی" ست . از کنجکاوی یکی را خوردم و از شیرینی آن از خواب بیدار شدم. تو انگار منتظر ترین بودی برای این روز عزیز جان.  چه خوب که زودتر از بابا و "ف "رفتی و کمر خم شده ات نشکست. دلم می خواهد بگویم که حالا که وقت اش شده، کنار بابا و ف باش و تنهایم نگذار.  درست است که از آن طرف دنیا هیچ کس نتوانست برای این روزهای سخت و شیرین ِ پیش رو، کنارمان باشد، اما برای من تو و ف و بابا یک دنیا هستید و مطمئنم که کنارم خواهید بود.

"نرگس" ، "نیکول" و "زهره " جون هم از صبح توی سرم توی رفت و آمدند و می دانم که همین دور و برها هستند.

به همه گفته ام که خیال شان راحت باشد و به زنده گی شان برسند و تا به خودشان بیایند من خبر به دنیا آمدن پسرک را بهشان مخابره خواهم کرد!!..اما تو که غریبه نیستی ریمیا...توی دلم غوغاست. ترس، بزرگ ترین چیزی ست که توی دلم است و "نتوانستن" پررنگ ترین و تیره ترین سایه ای است که روی همه ی فکرهای ام است. 

امشب آخرین شبی ست که توی این خانه، چهار نفری نشسته ایم و هر کس سرش به کار خودش است. ترنج و تورج خوابیده اند و آقای نویسنده دارد یک چیزهایی درباره ی تولد صادق هدایت می نویسد و من هم به سختی نشسته ام روی صندلی و وبلاگ می نویسم. ازین که با پسرک برگردیم خانه و باید چه کارش کنم وقتی گریه می کند یا دل درد دارد می ترسم!...ازین که چه طور باید بغلش کنم و چه طور بالای سرش بیدار بمانم و خوابم نبرد وحشت زده ام. می دانم که همه چیز زودتر از آن چه فکر کنم نرمال خواهد شد، اما این دلیل خوبی برای وحشت زده نبودن و نترسیدن نیست. می دانم که امشب خوابم نخواهد برد و به قول دکتر چهل و هشت ساعت طولانی را قبل از زایمان خواهم داشت. اما فکر این که بابا و ف و دعا و آرزوهای همه ی خواننده های ناشناس این خانه، با من است، آرام ترم می کند. با خودم می گویم...راستی چند نفر باید برای آدم دعا کنند تا آدم آرامش بگیرد؟... یک مادرک ِ نگران آن سر دنیا و ...بابا ی همین جا و ...برادرک ِ پر از استرس و بیست و چند نفر از خواننده های این جا...کافی نیست؟...


به گمانم دیگر جدی جدی روزهای آخری بود که با هم بودیم و تو حتا کوچک ترین انگیزه ای برای آمدن نشان ندادی. تا چند ساعت دیگر می روم دکتر و نمی دانم این بار دیگر می خواهد مثل پزشکان کدام کشور تصمیم بگیرد! ولی حس ام می گوید که احتمالن فردا صبح باید شال و کلاه کنیم و با پای خودمان برویم بیمارستان و چند روز بعد با تو برگردیم خانه. عجب تصویر عجیب و غریبی ست هنوز بعد از نه ماه بودن ات و فکر کردن بهت!

  این چند وقت خیلی با ترنج و تورج حرف تو را زده ام  و می دانم با این که هیچ نمی گویند،  منتظرت هستند. یادت باشد که این دو موجود که قبل از تو همه ی زنده گی ام بودند، اولین تجربه ی خواهر و برادر داشتن برای تو خواهند بود و  باید یاد بگیری بهشان محبت کنی و یادت نرود که  این ها بی توقع ترین و بهترین همدم  های من توی شش سال قبل بوده اند و مطمئن م که برای تو هم همین طور خواهند بود.

قول می دهم که ته مانده ی ترس ها و اضطراب های ام را امروز بگذارم جلوی در و به هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز فکر نمی کنم جز آمدن ت که می دانم شبیه هیچ اتفاقی توی زنده گی ام نخواهد بود و قرار است زیر و رویم کند. معجزه ی آمدنت که شاید بشود اولین معجزه ای که قرار است به چشم ببینم...

و تو نمی دانی که چه طور منتظرم بغل ات کنم و کله ی کم موی ِ خوش بوی ات را ببویم و ببوسم و بگویم که...خوش آمدی کوچک جانم...


هیچ وقت دیر نیست برای آمدنت....

تا در مطب را باز کردم هر دو منشی اول با دهان باز نگاهم کردند و بعد هم هردو هم زمان با خنده گفتند:" بازم تو؟". خودم هم خنده ام گرفت.کمی نشستم تا نفسم تازه شود. از بیمارستان تا مطب را سراسیمه رفته بودم که نتیجه ی سونوگرافی را قبل ازین که دکتر برود نشانش بدهم و تکلیفم معلوم شود. منشی ها کمی سر به سرم گذاشتند و حال و هوایم عوض شد. نوبتم که شد، دکتر هم با لبخند وارد اتاقش شد و گفت :" مادر ِ خسته و بچه ی لجباز!". گفتم:" خسته نیستم ...دارم از آخرین روزهای ش لذت می برم...". نتیجه ی سونوگرافی  را دید و سرویکس ِ  به قول خودش همچنان مثل سنگم را چک کرد و گفت:" پیشنهادم این است که مثل فرانسوی ها رفتار کنیم!"...نمی دانم چرا مثل احمق ها گفتم:" شراب  و پنیر بخورم؟!" ..خندید و گفت:" مثل پزشکان فرانسوی منظورم بود ولی فکر کنم بدجوری دلت برای عادت های قبل از بارداری ات تنگ شده!...همه چیز به نظرم خوب است و می توانیم هفته ی چهل و یک را هم صبر کنیم. تو هم که هپی هستی و خسته نیستی. اگر تا چهارشنبه لجبازی ِ این بیبی شما ادامه پیدا کرد، روز بعدش بستری می شوی و احتمالن یک دوره ی طولانی induction را باید شروع کنیم. (القای زایمان یا تحریک رحم فکر کنم ترجمه اش باشد!). نمی دانستم چه باید بگویم. هیچ سوالی هم حتا به ذهنم نرسید. فقط سعی کردم که با همه ی وجودم اعتماد کنم به حرف دکتر و ...طبیعت!پرسید که اضطراب دارم یا نه. گفتم اصلا و به همه ی اتفاق هایی که می افتد ایمان دارم و نگران نیستم. می دانستم که شب که برگردم خانه، هزار تا فکر و خیال می آید توی سرم و این جمله که استرس ندارم برایم مسخره ترین جمله می شود. اما نمی دانم چرا آن لحظه آن قدر آرام بودم و مطمئن بودم که همه چیز خوب پیش می رود. یاد دخترکی افتادم که توی بخش زایمان  دیدم ش و روی ویلچر نشسته بود و زیر چشمانش گود شده بود از درد و مادرکش خوشحال ویلچرش را هل می داد و می گفت :" فقط چند ساعت مانده ...تحمل کن" و دخترک فقط کمی تا بیهوش شدن فاصله داشت. دوباره لبخند زدم به دکتر و گفتم :"تا هر وقت لازم باشد صبر می کنم. بیبی هم باید یاد بگیرد که صبور باشد". دکتر از روی صندلی اش بلند شد که برود سراغ اتاق کناری و مادر ِ بعدی و همان طور که در را باز می کرد گفت:" آفرین...همین طور باقی بمون...همیشه". آقای نویسنده سکوت بود. می دانستم غوغاست توی دلش و این جور وقت ها که چیزی بر خلاف آن چه انتظار دارد پیش می رود اضطراب می گیرد و به هم می ریزد. کمک کرد که کفش های ام را بپوشم و آمدیم بیرون.  فکر کردم سکوت برایش بهترین چیز است. برف گرفته بود و من توی دلم ذوق زده گفتم:" پنج روز دیگه هم با همیم..پسرکم" و ...نمی دانم که فهمید یا نه.

میان ِ من و تو...

 از معدود بارهایی ست که نه موزیک گذاشته ام و نه هیچ. مثل دو ماه گذشته صندلی راحتی آقای نویسنده را گذاشته ام کنار تخت و رو به پنجره و  و پاهای ام هم روی تخت. ترنج و تورج هم این طرف و آن طرف پای ام روی تخت لم داده اند. بیشترین لحظه های نه ماه قبل را توی همین حالت گذرانده ام. کتاب خواندن و فیلم دیدن و خوابیدن و خلاصه بیشتر کارهای ام توی همین پوزیشن بوده است. 



چند روزی ست که از روزی که قرار بود بیایی می گذرد اما هنوز انگار تردید رهایت نکرده است عزیزکم. دکتر تا فردا به من و تو مهلت داده است  و اگر نیایی باید فکر دیگری کنیم. می بینم که مدام تکان می خوری و خسته ای انگار اما من خسته نیستم و دلم می خواهد تا هر وقت که خودت دلت می خواهد بمانی. می دانم که تا وقتی توی دلم هستی نه گریه می کنی و نه گرسنه می شوی و نه غم و غصه سراغت می آید. امروز برای اولین بار با این که هنوز نیامده ای اما حس کردم که برای این روزها دلتنگ می شوم. این روزهایی که آرام مچاله شده ای توی دلم...این روزها که این قدر خوراکی های شیرین دوست داری و به ورجه ورجه می افتی...این روزها که به قول فنجون فقط و فقط مال منی و با هیچ کس قسمت نشده ای....این روزها که خسته گی و خواب و بیداری هم را می فهمیم....این روزها که توی برف راه می رویم و هر جا خسته می شویم می ایستیم و نفس تازه می کنیم...این روزها که همه ی کارهای مان با هم است و به هم صبح به خیر و شب به خیر می گوییم... این روزها که شبیه نبض توی دلم می زنی و قلبم به شماره می افتد...این روزها که نگران حرکت کردنت می شوم و یک دفعه انگار دست های ات را باز می کنی و بغلم می کنی...این روزها و شب ها و لحظه های عجیب و غریب که هیچ چیز برایم مهم نیست جز تو.  نوشتم که بدانی امروز و فردا که بیایی، دلم برای همه ی این لحظه های ات تنگ خواهد شد پسرکم. همه ی این 9 ماهی که به معنای واقعی فقط خودم بودم و خودت.  دکتر و آقای نویسنده و نازی و برادرک و میم و مادرک و همه و همه عجله دارند که بیایی و از سوال های هرروز و هر ساعت شان خسته ام. تردیدت را می دانم و دو دلی ات را حس می کنم عزیزترینم ولی با همه ی این ها، ثانیه به ثانیه حواسم به توست که اگر قصد آمدن کنی،با همه ی وجود کمکت کنم و صبور باشم و درد را به جان بخرم و بعد که آمدی بغلت کنم و بگویم که می دانم "به دنیا آمدن چه قدر سخت بوده". می دانم که "بودن" دل شیر می خواهد و ازین به بعد ادامه دادن دل ِ شیر"تر".تو چه توی دلم باشی و چه به دنیا بیایی برای من همه چیزترین اتفاق دنیایی و من تا وقتی که باشم و حتی وقتی نباشم یادم نمی رود که هستی ام را ازین رو به آن رو کردی. ببخش اگر توی تردید می مانی و دکتر ها به زور مجبور می شوند به دنیا بیاورندت. باور کن عزیزکم که دست من نیست و این دکترها نگرانند.  نمی خواهم به تو قول بدهم که بیا و دنیا پر از زیبایی ست. من از قول دنیا نمی توانم به تو قولی بدهم. اما از قول خودم می توانم برایت بگویم که اگر بیایی کلی لحظه و ثانیه و دقیقه برایت می سازم که بخندی و خوشحال بزرگ شوی. من و بابای نویسنده و ترنج و تورج، بیشتر از آن چه فکرش را کنی دوستت داریم و منتظریم...منتظر...

یک نفس تا تو...

نیم ساعت مانده بود که آخرین روز کاری ام تمام شود که رییس صدایم کرد.. اشاره کرد که روبروی اش بنشینم. تا  چشمم به کاناپه ی سوپر نرمالوی روبروی اش افتاد  به این فکر کردم که اگر راحت بنشینم روی اش و نتوانم  بلند شوم چه؟! از تصور خودم که مثل لاک پشت واژگون شده دارد دست و پا می زند خنده ام گرفت. کاملا می دانستم که  اگر راحت بنشینم، بلند شدنم با خداست! با احتیاط  و آرام نشستم لبه ی کاناپه.  نظرم را در مورد کار توی چند ماه گذشته پرسید. اول از خوبی های کار گفتم و بعد هم از مشکلات و ایرادها و نقص ها و یکی دو جا هم  با تیر کمان مدیریت اش را نشانه رفتم و درست نفهمیدم که لبخندش از انتقادم،  عصبی طور بود یا رضایت مند طور. حرف های ام تمام شد و او شروع کرد. گفت که جای هیچ ایرادی را نگذاشته ام و توی این مدت کم ، حرفه ای ترین کارمندش بوده ام. گفت که یک سری از بحران ها را بهتر از خودش هندل کرده ام و اصلا نمی خواهد از دستم بدهد. خیالم را راحت کرد که پست ام سر جای اش می ماند و هر وقت که برگشتم در آن جا به روی ام باز است. گفت از نهایت مرخصی زایمان ات استفاده کن و نگذار کار این جا باعث شود که با کودک ات وقت نگذرانی. گفت که یک کارمند موقت جای من می گیرد تا مرخصی ام تمام شود و بعد می توانم برگردم و حقوقم هم اضافه می شود!. باورم نمی شد ریمیا، چیز هایی که می شنیدم را. مدام به پسرک فکر می کردم که چه طور وارد زنده گی مان شد و بعد هم این کار برایم جور شد. آن هم وقتی که دنبال کار نبودم و فکرش را هم نمی کردم که بی این که کار جنرال کنم، یک راست وارد بازار کار کانادا شوم. حرف های اش تمام شد و تشکر کردم و همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردم و بعد هم تند تند وسایلم را جمع کردم که به اتوبوس برسم. همه ی راه برگشت را به پسرک فکر کردم که ده سال منتظر بود تا پای من برسد این جا و هنوز یک ماه نگذشته بود که از هیچ و پوچ! خودش را وارد دنیای ام کرد و بعد هم  آن قدر دقیق کار برایم پیدا کرد که ساعات کاری ام تا آخرین روز آن قدری شود که مرخصی زایمان بهم تعلق بگیرد و همه ی این ها را انگار پازل وار برایم آماده کرده بود هستی! حالا کمتر از تعداد انگشتان دستم به آمدن ش مانده و من روزها تقریبن تنها کاری که می کنم "منتظر ماندن" است. دست های ام آن قدر خواب می رود که نمی توانم نقاشی کنم و نشستن آن قدر برایم سخت شده که نمی توانم بنشینم و فیلم تماشا کنم و کتاب بخوانم و خوابیدن هم از سخت ترین کارهای دنیا برایم شده. بعد از سال ها احساس ِ "حوصله سر رفتگی" را دارم توی روزها تجربه می کنم و تنها کاری که از دستم بر می آید فکر کردن به پسرک  و گاهی حرف زدن با اوست. امروز خواندم که مونترال قرار است سنگین ترین طوفان برفی خود را توی هفته های آینده داشته باشد و کمی نگرانم که نکند یکی از همان شب ها باشد. این که جای اش تنگ شده را کاملا از حرکات اش می فهمم و دوست دارم زودتر رها شویم. او از جای تنگ اش و من از غصه ی جای تنگ او. مدام به درد کشیدن فکر می کنم و می دانم که تا قبل از اپیدورال شاید چند ساعتی را مجبور باشم که تحمل کنم. دلم می خواهد زودتر از بیمارستان برگردم خانه و بگذارم اش توی تخت ِ کوچک ش و نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم و سیر نشوم.