تفالیات!

روزهای "شب ِ امتحانی" تمام شد. راست ش را بخواهم بگویم هنوز جای شان درد می کند! . هنوز حال و روزم سر جای ش نیامده.  تابستان ، همین هفته ی پیش از راه رسید و امشب ِ بارانی، شبیه آن شب های خنک ِ آخر ِ تابستان است که بوی پاییز می آورد. کایو خوابید و یک راست رفتم توی تراس و این چند شب را یک دل سیر اشک ریختم. چند شبی که آقای نویسنده از اولین روزهای کاری اش برمی گردد خانه و خستگی از موهای سرش هم می چکد!. این اولین باری ست که توی این دو سال سر کار رفته است و اضطراب و هیجان و خوشحالی و خستگی و غم اش ، اگر سقف خانه مان نبود، حتمن تا آن بالا بالاهای آسمان می رفت!. یکی از استادان کالج برایش کاری مرتبط با رشته اش توی یک هتل نزدیک بندر قدیمی مونترال جور کرد و حالا چند روزی ست که کت و شلوار و پیرهن و کراوات یک دست مشکی می پوشد و می رود آن جا. شده است مسئول "مینی بار" اتاق ها. به قول خودش:" عجب چهل و هفت سالگی شیرینی!".مدام بهش می گویم که این جا ایران نیست که کسی کارش بالاتر و پایین تر از کس دیگری باشد. این جا همه کار می کنند فقط برای این که زنده گی کنند و بس. برای شان مهم نیست خیابان را تمیز کنند یا توی اداره ی پست کانادا کار کنند. به یک کارگر ساده همان قدر احترام می گذارند که به مدیر عامل یک شرکت بزرگ. خودش هم این ها را می داند، اما می دانم که توی دلش غوغاست. زبان فرانسه اش آن قدر ها قوی نیست و مجبور است انرژی زیادی بگذارد برای ارتباط برقرار کردن. دیشب از من پرسید که به پاستیل خرسی چه می گویند و من دلم لرزید برایش. همان طور که خسته لم داده بود روی صندلی اش و پاهای اش را از خستگی گذاشته بود روی میز ، گفت که مینی بار ِ چهل و سه تا اتاق را چک کرده است و من دلم باز لرزید. می دانی ریمیا، برای خودم هیچ مهم نیست که چه خواهم کرد و چه می کنم، اما دلم می خواست آقای نویسنده کمی کمتر خسته می شد. می دانم که نباید وضعیت مان را توی ایران و این جا مقایسه کنم، اما دست خودم نیستند و نمی توانم جلوی حس هایی را بگیرم که توی گلویم گیر می کنند هر شب. مطمئنم که چند ماه دیگر هم زبانش بهتر می شود و هم شاید کار سبک تری پیدا کند، اما این شب ها و روزها و چشم های خسته اش انگار حک می شوند روی "آن -رویِ- دیگر ِ" ِ مهاجرت و پاسپورت  کانادایی داشتن.

دلم بد جوری می خواهد که تابستان را استراحت کنم و خودم را آماده کنم برای دو سال ِ بعد که تابستان ها هم کار آموزی دارم و دیگر روی تعطیلی را به خود نخواهم دید، اما چیزی درونم وسوسه آمیز، از این طرف به آن طرف می رود که ..."کاری کن باران"...نمی دانم باید رشته ام را عوض کنم...باید مدرک ام را از سه ساله تبدیل به یک ساله کنم...باید همین راه را بروم....باید چه کنم؟!...از آن وقت هایی ست که اگر بابا بود، حتمن فکر و بکری داشت و حالا که نیست!...آقای نویسنده می گوید:" همان کاری را بکن که دلت می خواهد. هتلداری  را رها کن و برو و انگلیسی درس بده ...که عاشقش هستی و به قول خودت وقتی سر کلاس هستی، جزوعمرت حساب نمی شود"    ...من اما نمی دانم ریمیا. چند ماه پیش که این رشته را انتخاب کردم، فکر کردم که برای من ِ "بی تخصص" ، این رشته جذابیت خودش را دارد و با مدرکش همه جای دنیا می توانم بروم. آن طرف تر توی کانادا...یا آن طرف تر حتا آمریکا. هنوز هم همین نظر را دارم. اما این رشته "به فرانسه خواندن"...آن هم نه فرانسه ی عادی و فرانسوی، که فرانسه ی مخلوط به لهجه ی "کبکی" !، داستانی بس سخت و طاقت فرساست . باید بنشینم و بنشینم و برای یک بار، یا ببوسم و بگذارم ش کنار، یا یک سیلی محکم بزنم توی دهان ش و بگویم:" اگر این همه مهاجر توانستند، من هم می توانم." .گیریم...توی سی و چهار سالگی...گیریم با یک بچه...گیریم تنها ...

یک بار ...فقط یک بار باید تکلیف همه چیز را معلوم کنم. برای همیشه. 

Ces jours de pluie...


  پشت چراغ قرمز چهارراه ِ قبل از خانه ایستاده بودم. دست در جیب و بی هیچ خیالی.  زنی مسن با موهای سفید و قامتی کمی خمیده که کت و دامن قدیمی با چهارخانه ریز تنش بود آمد و کنارم ایستاد . بعد با وقار و آرامش خاصی بی این که چیزی بگوید،  کاغذی را سمتم دراز کرد. بی آن که دستم را برای گرفتن کاغذ دراز کنم، نگاهی به آن انداختم.  با ماژیک مشکی نوشته بود:"گربه ی نارنجی و خال خالی ام گم شده است.توی این روزهای بارانی.  اگر پیدایش کردید اطلاع دهید و مژدگانی دریافت کنید". چراغ سبز شد. دستم را دراز کردم و کاغذ را گرفتم . زن از چهارراه رد شد و من به جای رد شدن از چهارراه ، بغض  شدم. برای آن دستخط ِ غمگین. برای آن ساده گی ِ کلمه ها. برای آن سکوت و وقار ِ غمبار. آه آه برای آن  " توی این روزهای بارانی" اش... از فکر ِ غصه ای که برای گربه اش می خورد که مبادا خیس شود. از فکر این که ترنجکم گم شود و باران ببارد و  یک گوشه، زیر یک پناهگاه توی خیابان کز کند. ازین که تورج جان پشمالویم گم شود و مظلومانه گوشه ای قایم شود.

چراغ دوباره سبز شد.   راهم را کج کردم تا از خیابان بعدی بروم...شاید ببینمش...نارنجی ِ خال خالی را..."توی این روزهای بارانی". نه برای مژدگانی... برای آن غم ِ پیر ِ معصومانه...   

باورم کن...

فکر کردم که چه کنم حالا که دارم آجر آجر می ریزم انگار. کایو که خواب است و نمی توانم مثل چند ماه گذشته بروم وکنارش بنشینم و فکر و خیال هایم را دفن کنم لای آجر های دیوار ِ چین ِ لگویی اش . ساعت هم از یازده گذشته و نمی توانم بزنم بیرون و توی سنت کتغین دل آشوبه هایم را راه بروم و راه بروم و راه بروم. سیگار هم که مدت هاست بی این که حواسم باشد نکشیده ام و نمی دانم چرا یادش نمی افتم دیگر. یک دفعه پرت شدم این جا. که خاک گرفته اما هنوز خانه ی من است. که من سر نزده ام اما این همه دوست آمده اند و گل ها را انگار آب داده اند. پیغام پوران عزیز، بند بندم را لرزاند. فکر آن بچه ای که متولد نشده...فکر آن بچه گربه ی نحیف...انگار تیر خلاص این روزهایم بود. دیروز ایمیل دوستی را دیدم که نوشته بود:" عید شد و ننوشتی...کایو یک ساله شد و ننوشتی...". راست می گوید. چه قدر ننوشته دارم . راستش را بخواهم بگویم، بچه دار شدن و کارهای خانه  نیست که آدم را بی وقت و مشغول می کند. اما درس خواندن آن هم با یک سیستم جدید و به زبانی جدید، آدم را از زنده گی سیر می کند.

 یک هفته ی سخت، آن چیزی ست که مرا این جا نشانده و احساس می کنم که دیگر نمی توانم. مریضی کایو و مصادف شدنش با شروع امتحانات فاینال و پاس دادن ِ ویروس به من و سپری کردن سه شب کامل در فضای دستشویی! و کم کردن سه کیلو وزن در سه روز و ماندن ِ کایو در خانه و درس نخواندنم و اضطراب امتحان ها و پاس نشدن و خیلی چیزهای دیگرکه همه و همه تاریخ بلیط شان را گذاشته بودند برای این هفته گویا!!هنوز هم هرروز شک می کنم به تصمیم درس خواندن آن هم توی سی و چهار سالگی و با یک عدد کایو و آن هم به فرانسه که کامفورت زون م  نیست. ثانیه هایی دارم که همه چیز برای پوچ و بی معنی ست. فکر می کنم که می میرم و دیگر هیچ کدام این ها نه یاد خودم می ماند و نه یاد دنیا. ازین ثانیه ها بیشتر از هر چیزی می ترسم این روزها. انگار که لبه ی چاه ایستاده باشم و وحشتم از سر خوردن باشد اما نتوانم از لبه ی چاه تکان بخورم. 

بهار هنوز به مونترال نیامده و هنوز سرماست که زور خودش را می زند. پنج شنبه باید تحقیقی را به عنوان پروژه پرزنت کنیم  که پیشرفتم در اتمام ش نزولی ست. فقط فردا را دارم و امشب را هم که دارم این جا سر می کنم... 

راستش حالا که دارم عمیق می شوم توی خودم ، می بینم حالم از پاراگراف اول خیلی خیلی بهتر شده. می گذارم به حساب معجزه ی نوشتن و معجزه ی ندیده ها و نشناخته های عزیزی که به پای من نشسته اند تا بیایم و بنویسم و حالم را می پرسند. راستش گاهی باورم نمی شود که این روزها کسی وبلاگ بنویسد و باورترم نمی شود که کسی وبلاگ بخواند هنوز!...الان دیگر حتا یادم نمی آید که پاراگراف نهایی این نوشته ام چی قرار بود بشود!!..

بگذرم. روزهای سخت هم تمام می شوند و روزهای سخت تر در راهند. خوشی ها و راحتی های زنده گی در کشوری مثل کانادا ،  نوش جان و حلال ِ  مهاجران ِ کوچک و این جا به دنیا آمده های کانادایی!  و  "وای" بر مهاجران بزرگ...که نه دین دارند و نه دنیا...