PAIN...you made me a believer

عصبانیتم از خودم بابت ننوشتن ناگفتنی و غیر قابل وصف است. البته از آن جایی که انسان ها تنها هستند و سر بزنگاه ها هیچ کس بهشان حق نمی دهد، من خودم به عنوان نزدیک ترین آدم به خودم ، به خودم حق می دهم که کم می نویسم. من "دختر" ِ در تنهایی نشستن و نوشتن هستم و خب تنهایی همان چیزی ست که این روزها کمتر سراغم می آید. دختر ِ در تنهایی نشستن...یا زن ِ در تنهایی نشستن؟..مرز ِ آن جایی که آدم دیگر خودش را دختر صدا نمی زند و به خود زن می گوید کجاست راستی؟ بلوغ؟...اولین سکس؟...ازدواج؟...بچه؟. هر چه فکر می کنم  نمی فهمم. انگار اما هنوز کلمه ی "زن" برای خودم توی دهانم نمی چرخد. انگار چیزی ته ذهنم تعریف شده که حالا خیلی خیلی مانده تا بشوم "زن"!

خاطرات ِ بیات شده لطفی  ندارد گفتن شان اما می نویسم که بدانم و بمانند. 

یک ماه از کار آقای نویسنده گذشت که یک روز زنگ زد و گفت :"سنگی در کار است". گفتم:" مهاجرت است و سنگ هایش...زنده گی است و سنگ های اش...دیوارهایی که روز به روز جلوی مان کشیده می شوند و سنگ های توی دیوارهای ش...". منظور ِ او اما سنگی در کلیه اش بود! منظور من اما هنوز این است که زنده گی، "گ" و "ی" آخرش را از "سنگی" گرفته است و توی دلش جا داده.

این سنگ کلیه یادگار ایران بود! یادم است یک روز فهمیدیم که سنگی در کار است اما آن قدر سرمان شلوغ شدو درد ِ سنگ گم و گور شد و آقای نویسنده هم یادش رفت که سنگ نباید بماند آن جایی که هست و این سنگ ِ ریز گم شد میان ِ کلوخ های آن روزها. حالا دوباره آدم شده گویا و سر و صدایی راه انداخته. دو سه هفته اسیرش شدیم و در نهایت هم سنگ را از دست دادیم و هم آقای نویسنده کارش را!

یکی از شب های بعد از خوابیدن ِ کایو و توی تراس نشستن مان بود. به صرف ِ آبجو و پنیر دودی. تصویرمان که نشسته ایم توی تراس و دو تا شیشه ی آبجو  روبروی مان است و سیگارپشت سیگار، از دور و چشم دیگران  یعنی "دل خوش"  و واقعیت یعنی "غوغا توی دل مان"!. بله...داشتم می گفتم که یکی از همان شب ها بود و من رفتم سراغ بطری دوم و سوم و بعد هم یک گیلاس ِ جانانه شراب و همان وقت ها بود که تصمیمم را گرفتم. با اشک...با دود...با الکل توی خونم...در رو راست ترین لحظه با خودم...با غمگین ترین حالت  مونترال!...گفتم که نمی خواهم سه سال از زنده گی ام را درس بخوانم به امید این که سه سال دیگر کاری می یابم و پولدار می شوم. سختی  ام درس خواندن نیست. سختی ام نفهمیدن ِ سه سال از شیرین ترین سال های کایو است. سختی ام نبودنم برای کایو است. نمی خواهم شش ساله شود و دلم بسوزد که همیشه سرم توی کتاب بود و ندیدمش. گفتم می دانی چیست؟...من نمی خواهم آدم پولداری شوم. فکر می کردم که می خواهم. اما حالا می بینم که حاضر نیستم قیمتش را بدهم. من می خواهم کایو زنده گی معمولی اما خوشحالی داشته باشد. من می خواهم بیشتر وقتم برای خودم و کایو و خانواده ی پنج نفره مان باشد تا برای کالج و درس. من آدم درس خواندن برای مدیر شدن نیستم. من یک وبلاگ نویس ِ معمولی ام که گاهی نقاشی می کرد  و حالا دوست دارد با بچه اکش نقاشی کند و توی وبلاگش بیشتر بنویسد و کتاب بخواند و به ساده ترین حالت ممکن سفر کند!...این منم. من همین قدر ساده ام. دنیای من همین قدر کوچک است و از گفتن اش نمی ترسم. من می خواهم یک اسیستنت ساده و یا یک منشی ساده شوم که کارم را با خودم خانه نیاورم و فقط بتوانم خرج زنده گی ام را بدهم و کمی هم برای سفر پس انداز کنم. من نمی خواهم خانه ای بخرم این سر ِ دنیا و بعد مدام فکر پس دادن وام شوم. من نمی خواهم ریشه بدوانم هیچ جای این دنیا. من نمی خواهم مونترال را بکنم تهران و بدو بدو هایش. من می خواهم زنده گی کنم و به کایو زنده گی کردن یاد بدهم.  یادم نیست چه قدر اشک ریختم...چه قدر حرف زدم و آقای نویسنده چه قدر توی سکوت گوش کرد به من . ه آقای نویسنده هم گفتم که یک بار برای همیشه آن فکری که سال ها در سر داشتی برای کار را انجام بده و اگر نشد، لااقل به خودمان گل نزده باشیم و بدانیم که جنگیده ایم. نمی دانم آن شب توی تراس ، نسیمی که به صورت مان می خورد چه داشت توی خودش  ، یا آن پنیر دودی چه بود محتویاتش یا آن آب جو های کوفتی چه داشت به جای الکل، اما همان شد که همان شد که همان شد! فقط یادم است که فردای آن روز سبک ترین روز زنده گی ام توی این چند سال بود. مهد کودک کایو را کنسل کردم که تا سپتامبر که کالج جدید شروع می شود بمانیم ور دل هم و خوش باشیم. آقای نویسنده  هم از فردای همان شب شروع کرد به استارت زدن کاری که سال ها بود توی ذهنش بود و به زودی می گذارم تان در جریانش!...که زنده گی کنیم. که از این فرصت که زنده گی بهمان داده، استفاده کنیم برای کنار کایو بودن. که اگر ایران بودیم تا به حال صد بار غرق شده بودیم توی ترافیک و کار و درگیری های هرروزه مان. شاید هیچ وقت این روزها توی خاطرش نماند و می دانم که نمی ماند اما همین قدر که صبح ها دیگر به کاپشن آویزانش با اضطراب نگاه نمی کند (مثل صبح های زمستانی که می پوشاندمش و مهد کودک می رفت)  و همین قدر که دور هم صبحانه می خوریم و گاهی سه تایی می رویم بیرون و قدمی می زنیم...برای خوب بودن  و امیدوار شدن همه مان بس و کافی ست.  


____________________


موزیقی متن: , Silence , Beethoven  باشد که رستگار شویم با این موزیک همگی دسته جمعی.