صبح ِ اولین روز کار جدیدم، قبل از خارج شدن از خانه دو کار بیشتر نداشتم. 

 اول  تلاش برای پوشاندن پف ِ چشم های م  که ثمره ی خون گریه کردن های دو شب قبل برای پرواز شماره ی 752 اوکراین بود. دوم،  که آن هم از نوع همان تلاش اول  بود، تلاش برای  زنده نگه  داشتن حس ِ خشک شده ی  امید به زنده گی  بود که از قضا آن  هم ثمره ی همان خشم و استیصال ناشی از زنده زنده بلعیده شدن  ِ  پرواز ِ پروانه وار ِ   752 اوکراین، توسط وزغ صفتان ِ آن مرز و بوم  بود! 


هفته ی اول،  به "خوشبختم" گفتن های من درملاقات  با آن همه آدم جدید و  "متاسفم " گفتن های آن ها که خبر را می دانستند،  در جواب ِ خوشبختی! من گذشت. نوت های کوچک روزهای اولم برای به خاطر سپردن اسم آدم های این جا را که نگاه می کنم، شبیه یک دفتر ِ خاطرات غمگین است. مثلا نوشته ام "ماریا" و روبروی ش نوشته ام: همانی که با چشم های نگرانش پرسید که آیا از دوستان و آشنایانم کسی در هواپیما بوده است یا نه. یا نوشته ام :"مایک" و روبروی ش نوشته ام: همان که گفت" کاش می شد همه ی ایرانی ها را نجات داد از دست  آن حکومت!".

هفته ی دوم وسوم هم به آموزش و گذراندن دوره های آنلاین اجباری و آشنا شدن با محیط و نحوه ی انجام کارها و باید و نباید ها گذشت و  

حالا در میانه ی هفته ی چهارم ایستاده ام. از این که توی بانک کار می کنم  و اینجا هیچ خبری از پروژه های بشردوستانه نیست، خوشحال نیستم.  اما از این که در میانه ی این دریای سیصد نفره ی کارمندان این بانک، یکی از چهار نفری هستم که هیچ سر و کاری با اقتصاد و بودجه و مخلفات ش ندارم، خوشحال م و  این که کایو و آقای نویسنده می توانند به واسطه ی کار من یکی از بهترین بیمه های درمانی را داشته باشند، خوشحال تر و شاکر ترم می کند. این که حالا یک قدم به رویای آقای نویسنده که خانه خریدن برای کایو است نزدیک شده ایم، خوشحالم و مدام حرف ش توی گوشم زنگ می زند که "دلم می خواهد کایو در خانه ای بزرگ شود که خانه ی خودش است، که توی حیاط ش دنبال سنجاب ها بدود، توی ایوان ش با ترنج و تورج بازی کند و وقتی بزرگ شد، از اتاق و  گوشه گوشه ی خانه اش خاطره داشته باشد". بدجوری راست می گوید. در بیشتر مواقع همین طور است و حق با اوست.  حالا که قرار است کودکی کایو بدون مفهوم  فک و فامیل و پسر عمو و عمه و دایی و مادر بزرگ و پدربزرگ و دورهمی های خانوادگی بگذرد، لااقل کاش که  بزرگ شدن توی یک "خانه" برایش امنیت و گرما و عشق  بیاورد. 


همین روزها باید بنشینم و بنویسم از بچه اکم. که با چه بزرگواری ای دارد بزرگ می شود! از کم آوردن هایم و سخاوت مند بودن های ش. از بی صبری هایم و صبوری های ش. همین روزها که قرار است سه ساله شود می نشینم و می نویسم. همین روزها که همه چیز در کار آرام شود و زندگی رنگ ِ خوش ِ "روز مره گی" بگیرد...


_________________________________________________________________

از تک به تک شما بابت پیغام های  نازنین تان در این جا و آن جا ممنونم. نمی دانید که چه نوری در دلم روشن می کند کلمه به کلمه تان.  

برگردد به دنیای خودتان این همه خوبی و عشقی که بی منت به من می دهید.